به نام او که قائم به الذات است
بری از شرک زیادت به صفات است
Printable View
به نام او که قائم به الذات است
بری از شرک زیادت به صفات است
اقایون وخانمای بیذوق دوخط شعر نمیتونین به دوستاتون تقدیم کنین :114:
واقعن که!!!
دردم از یار است ودرمان نیز هم
دل فدای او شد وجان نیز هم:277:
در برق آن نگاهت ٬هرشب رهایم ای دوست
شاعر شدم که روزی وصفت نمایم ای دوست
چشمان پرفروغت ٬ میعادگاه عشق است
من آسمان چشمت رامی ستایم ای دوست
احساس وشورعشقی بازآی ای بی تو زردم
عمری به درد دوری من مبتلایم ای دوست
درد است زنده بودن
گربی توزنده بودم ٬گو بی وفایم ای دوست وقتی شبی نباشی
دل من در سبدی عشق به نیل تو سپرد
نگهش دار، به موسی شدنش می ارزد...
تنمای وصالم نیست عشق من مگیر از من
به دردت خو گرفتم نیستم در بند درمانت
دین و دل بردند و قصد جان کنند
الغیاث از جور خوبان الغیاث
سلامت می کنم ای زائر دوست
که بوی تو ز بوی دامن اوست
تو می آئی ز کوی عشق جانان
تو آوردی صفای مهربانان
ای بیخبر از سوخته و سوختنی
عشق امدنی بود نه اموختنی
خوشا آنانکه الله یارشان بی
بحمد و قل هو الله کارشان بی
خوشا آنانکه دایم در نمازند
بهشت جاودان بازارشان بی
سرسبزترین بهار تقدیم تو باد
اواز خوش هزار تقدیم تو باد
چون کشتی بی لنگر, نسل بنی آدم
هر روز به این سوییم هر شام به آن سوییم
دعای صبح و اه شب کلید گنج مقصود است
بدین راه و روش میرو که با دلدار پیوندی
با هیچ کس نشانی زان دستان ندیدم
یا من خبر ندارم یا او نشان ندارد
اینکه به هر سو میکشم نپنداری که تن است!
گور گردان است و در ان آرزوهای من است!
ساقیا برخیز و دور ده جام را
خاک بر سر کن غم ایام را
صبرکن حافظ به سختی روز و شب
عاقبت روزی بیابی کام را
زندگي را بايد
مثل يك خاطره زيست
زندگي را
بايد زيست....
بايد زيست....
در گردون گر دو روزی بر مراد ما نگشت
عاقبت یکسان نباشد حال دوران غم مخور
ببخشید نوشته من شعر نیست
براش بنویس دوستت دارم آخه میدونی.آدما گاهی اوقات خیلی زود حرفها شونو از یاد میبرن ولی یه نوشته ، به این سادگیها پاک شدنی نیست.اگرچه پاره کردن یک کاغذ از شکستن یک قلب هم ساده تره...ولی بنویس...
چقدر زیبا نوشتی عزیزم
اه ای خدا که دست توتانایت
بنیان نهاده عالم هستی را
بنمای روی و از دل من بستان
شوق گناه و نقش پرستی را
راضی مشو که بنده ناچیزی
عاصی شود به غیر تو روی اورد
راضی مشو که سیل سرشکش را
در پای جام باده فرو بارد
زمان قرعه ی نو می زند به نام شما
خوشا که جهان می رود به کام شما
تا دل هرزه گرد من رفت به چین زلف او
زان سفر دراز خود عزم وطن نمیکند
هرچند که از اینه بی رنگتر است
از خاطر غنچه ها دلم تنگتر است
بشکن دل بی نوای مارا ای عشق
این ساز شکسته اش خوش اهنگتر است
پرنده ی قشنگی بودو پر زد
رفیق روز تنگی بودو پر زد
خیال کردم دلش دنبال عشقه
پی خوش آب و رنگی بودو پرزد
تا شقايق هست بايد زندگي كرد نه آن زندگي !
ز سرگذشت چمن دل به درد می آید
ببند پنجره را؛ باد سرد می آید
...
تو مرد باش و میندیش از گرانی درد
همیشه درد به سر وقت مرد می آید
باز هم تسبیح بسم الله را گم کرده ام
شمس من کی می رسد؟ من راه را گم کرده ام
طره از پیشانی ات بردار ای خورشیدکم
در شب یلدا مسیر ماه را گم کرده ام
در میان مردمان دنبال آدم گشته ام
درمیان کوه سوزن کاه را گم کرده ام
زندگی بی عشق شطرنجی ست در خورد شکست
در صف مشتی پیاده شاه را گم کرده ام
خواستم با عقل راه خویش را پیدا کنم
حال می بینم که حتی چاه را گم کرده ام
زندگی آنقدر هم درهم نبود و من فقط
سرنخ این رشته ی کوتاه را گم کرده ام
لب باز مگیر یک زمان از لب جام تا بستانی کام جهان از لب جام
در جام جهان چو تلخ و شیرین بهم است این از لب یار خواه و آن از لب جام
از باغ ميبرند چراغانيات كنند
تا كاج جشنهاي زمستانياتكنند
پوشاندهاند «صبح» تو را ابرهاي تار
تنها بهاين بهانه كه بارانيات كنند
يوسف! به اين رها شدن از چاه دلمبند
اين بار ميبرند كه زندانيات كنند
اي گل گمان مكن به شب جشن ميروي
شايد به خاك مردهاي ارزانيات كنند
يك نقطه بيش فرق رحيم و رجيم نيست
از نقطهاي بترس كه شيطانيات كنند
آب طلب نكرده هميشه مراد نيست
گاهي بهانهاي است كه قربانيات كنند
براي تو و خويشسکوت
دلتنگي هاي آدمي را باد ترانهاي ميكند
روياهايش را آسمان پرستاره ناديده ميگيرد
و هر دانه برفي،
به اشكي نريخته ميماند.
سكوت سرشار از ناگفتههاست .. از حركات ناكرده؛
اعتراف به عشقهاي نهان؛ و شگفتيهاي بر زبان نيامده.
در اين سكوت ...
حقيقت ما نهفته است؛
حقيقت تو و حقيقت من
براي تو و خويش چشماني آرزو ميكنم
كه چراغها و نشانهها را در ظلماتمان ببيند ...
گوشي كه صداها و شناسهها را
در بيهوشيمان بشنود ..
روحي كه اينهمه را در خود گيرد و بپذيرد.
و زباني كه در صداقت خود، ما را از خاموشي خويش بيرون كشد
و بگذارد از آن چيزها كه در بندمان كشيده است... سخن بگوييم.
دو کارگر راهسازی را دیدم در وسط بزرگراهی شلوغ به سایه باریک تیر چراغی پناه برده بودند تا دمی از خستگی بیاسایند انگار جز به صدای هم هیچ صدایی را حس نمی کردند از خودم پرسیدم ایا سایه وسیع خداوند برای من وتو که خسته ایم از راه زندگی پناهگاه مناسبی نیست:236:
بی دوست زندگانی ذوقی چنان ندارد
ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی
نمی دانستم چرا سایه وسیع خداوند را همیشه نمیتوان حس کرد ولی خداوند می دانست . نمی دانستم چرا خداوند بیماری و یاس و دلشکستگی را خلق کرده ولی حالا می دانم . خدابا اگر همه چیز را می دانستم و همه کارها را میتوانستم چقدر دنیا برایم خسته کننده بود و تکراری. خدایا دوستت دارم .
گفته بودی که چرا محو تماشای منی؟
آنقدر مات که حتی مژه بر هم نزنی
مژه بر هم نزنم تا که ز دستم نرود
ناز چشمان تو قدر مژه بر هم زدنی
توصیف زیبای ملا صدرا
... خداوند بینهایت است و لامکان وبیزمان
اما به قدر فهم تو کوچک میشود
و به قدر نیاز تو فرود میآید
و به قدر آرزوی تو گسترده میشود
و به قدر ایمان تو کارگشا میشود
و به قدر نخ پیرزنان دوزنده باریک میشود...
پدر میشود یتیمان را و مادر
برادر میشود محتاجان برادری را
همسر میشود بیهمسرماندگان را
طفل میشود عقیمان را
امید میشود ناامیدان را
راه میشود گمگشتگان را
نور میشود در تاریکی ماندگان را
شمشیر میشود رزمندگان را
عصا میشود پیران را
عشق میشود محتاجان به عشق را
...
خداوند همه چیز میشود همه کس را...
به شرط اعتقاد، به شرط پاکی دل، به شرط طهارت روح، به شرط پرهیز از معامله با ابلیس
بشویید قلبهایتان را از هر احساس ناروا
و مغزهایتان را از هر اندیشه خلاف
و زبانهایتان را از هر گفتار ناپاک
و دستهایتان را از هر آلودگی در بازار...
و بپرهیزید از ناجوانمردیها،ناراستیها ، نامردمیها!
چنین کنید تا ببینید خداوند چگونه
بر سفره شما با کاسهای خوراک و تکهای نان مینشیند
در دکان شما کفههای ترازویتان را میزان میکند
و در کوچههای خلوت شب با شما آواز میخواند...
مگر از زندگی چه میخواهید که در خدایی خدا یافت نمیشود ...؟
اي دل گر از ان چاه زنخدان بدرايي
هرجا كه روي زود پشيمان بدرايي
هش دار كه گروسوسه ي عقل كني گوش
ادم صفت از روضهي رضوان بدرايي
شايد كه به ابي فلكت دست نگيرد
گر تشنه لب از چشمه ي حيوان بدرايي
جان ميدهم از حسرت ديدار تو چون صبح
باشد كه چو خورشيد درخشان بدرايي
........
حافظ
گل به تاراج رفت وخاربماند
گنج برداشتندو ومار بماند
واجب است از هزار دوست برید
تایکی دشمنت نباید دید
----------------------
کاش کانان که عیب من جستند
رویت ای دلستان بدیدندی
تابه جای ترنج درنظرت
بی خبر دستها بریدندی
دلم گرفته خدا را تو دلگشايي كن
من آمدم به اميدت تو هم خدايي كن
به بوي دلكش زلفت كه اين گره بگشاي
دل گرفته ما بين و دلگشايي كن
دلي چو آينه دارم نهاده بر سر دست
ببين به گوشه چشمي و خودنمايي كن
ز روزگار مياموز بي وفايي را
خداي را كه دگر ترك بي وفايي كن
بلاي كينه دشمن كشيده ام اي دوست
تو نيز با دل من طاقت آزمايي كن
شكايت شب هجران كه ميتواند گفت
حكايت دل ما با ني كسايي كن
بگو به حضرت استاد ما به ياد توايم
تو نيز يادي از آن عهد آشنايي كن
نواي مجلس عشاق نغمه دل ماست
بيا و با غزل سايه همنوايي كن
برای خسته نباشید به سرپرست زحمتکش تالار ادبیات :
هر لاله ای که سر زند از کوه بیستون.................ساغر به طاق ابرو فرهاد می زند
بیکرانه
در انتهایِ هر سفر
در آیینه،
دار و ندارِ خویش را مرور میکنم.
این خاکِ تیره، این زمین،
پاپوشِ پایِ خسته ام.
این سقفِ کوتاهِ آسمان،
سر پوشِ چشمِ بسته ام.
امّا .....خدایِ دل،
در آخرین سفر،
در آیینه به جز دو بیکرانۀ کران
به جز زمین و آسمان،
چیزی نمانده است.
گم گشته ام ،کجا؟
ندیده ای مرا؟
حسین پناهیhttp://pnu-club.com/imported/2009/05/73.gif
و خدایی که در این نزدیکی است:
لای این شب بوها، پای آن کاج بلند.
روی آگاهی آب، روی قانون گیاه.