| چو دلگشای رقیبان شوی به لطف نهانی |
|
زبان بنده ببندی به التفات زبانی |
| چو تیر غمزه نهی در کمان کشی همه بر من |
|
ولی کنی به توجه دل رقیب نشانی |
| چو تیغ ناز کشی منتش کشم من غافل |
|
ولی به علم نظر زخم بر رقیب رسانی |
| چو دلبری کنی آغاز من نخست دهم دل |
|
ولی تو سنگ دل اول دل رقیب ستانی |
| شکر برای من ارزان کنی گه سخن اما |
|
نهان به جنبش لب جمله بر رقیب فشانی |
| چو کوه اگر همه تمکین شوی بروی خوشم من |
|
و گرچه بادروی چون رسد رقیب بمانی |
| بلی گهی که نهی در کمان خدنگ تغافل |
|
تغافل از دل مجروح محتشم نتوانی |
| چون نیست دلت با من از وصل تو هجران به |
|
این لطف زبانی هم مخصوص رقیبان به |
| چون لطف نهان تو پیداست که باغیر است |
|
مهری که مرا با تو پیدا شده پنهان به |
| اغیار چو بسیارند در کوی تو پا کوبان |
|
بنیاد وصال مازین زلزله ویران به |
| عشاق چه غواصند در بحر وصال تو |
|
کشتی من از هجران در ورطهی طوفان به |
| چون آینهی رویت دارد خطر از اشگم |
|
چشمی که بود بینم بر روی تو حیران به |
| چون من ز میان رفتم دامن بکش از یاران |
|
در حشر گرت باشد یکدست بدامان به |
| امشب که هم آوازند با غیر سگان تو |
|
گر محتشم از غیرت کمتر کندافغان به |