عشق يك سيب بهشتي است كه بي پرهيز است
وبه اندازه چشم تو خيال انگيز است...
مملو از خون دل است اين همه اما دل نيست
كاسه ي صبر من است اين كه چنين لبريز است
حيف از اين صرف نظر هاست خدا مي داند
كه دل منصرف از عشق دلي ناچيز است.......
Printable View
عشق يك سيب بهشتي است كه بي پرهيز است
وبه اندازه چشم تو خيال انگيز است...
مملو از خون دل است اين همه اما دل نيست
كاسه ي صبر من است اين كه چنين لبريز است
حيف از اين صرف نظر هاست خدا مي داند
كه دل منصرف از عشق دلي ناچيز است.......
خلوتم را نشكن
شاید این خلوت من كوچ كند
به شب پروانه
به صدای نفس شهنامه
به طلوع اخرین افسانه
و غروبی كه در ان
نقش دیوانگی یك عاشق
بر سر دیواری پیدا شد
...
خلوتم را نشكن
خلوتم بس دور است
ز هوای دل معشوق سهند
خلوتم راه درازی ست میان من و تو
خلوتم مروارید است به دست صیاد
خلوتم تیر وكمانی ست به دست ارش
خلوتم راه رسیدن به خداست
خلوتم را نشكن
من هرچه بکوشمش به احسان هرگز نتوانمش سزا داد
جز فضل خدا که خواهد اورا با جنت جاودان جزا داد
هرشب كه فرصت مي كنم جوياي حالش مي شوم
از خويش بي خود گشته و مست خيالش مي شوم
در آسمان آرزو هر دم صدايش مي زنم
چشمم چو بر رويش فتد محو جمالش مي شوم
در هر شب تاريك من بدر است ماه صورتش
از شرم اين ديدار نو من هم هلالش مي شوم
جاريست اشك از ديدگان هرآن كه يادش مي كنم
مقبول درگاهش شوم اشك زلالش مي شوم
سرگشته و حيران شدم دلتنگ و بي ايمان شدم
گويم به هر شيدا دلي خط است و خالش مي شوم
جوياي حالش مي شوم مست از خيالش مي شوم
با اين دل سودائيم رنج و ملالش مي شوم
تاريكي و ظلمت گذشت خورشيد از نو سر كشيد
انگار خواب است اينكه من غرق وصالش مي شوم....
تنها تو مي داني دلم سرشار تنهائي ست
چشم هاي خسته ام غمبار و باراني ست
تنها تو مي داني سكوتم پر زفرياد است
اندوهگين و خسته ام اما لبم شاد است
تنها تو مي داني چقدر غمگين و تنهايم
ماه و ستاره گشته است همدرد شب هايم
وقتي نباشي بي قرار و خسته مي مانم
هر دل خوشي را بي تو از آينه مي دانم
من خوب مي دانم دلم بي تو زمستاني ست
تنها پناهم اشك هاي سرد و باراني ست
من خوب مي دانم تنفس بي تو دشوار است
غم با وجود تو سرش همواره بر دار است
با من بمان اي خوب من اي ماه شب هايم
من با حضور سبز تو از عشق سرشارم...
تو از عبور جاده ها مرا بهانه کن فقط
به رنگ عاشقانه ها مرا ترانه کن فقط
من از عبور جاده ها نشانی تو خوانده ام
تو هم بیا وبا دلت مرا نشانه کن فقط
به روی بام خانه ام بساز اشیانه ای
بیا کنار من بمان بیا ولا نه کن فقط
منم که پر ز غصه ام اسیر دست یاد ها
بیا وقلب خسته را پر از ترانه کن فقط....
شب آمد و دل تنگم هوای خانه گرفت
دوباره گریه ی بی طاقتم بهانه گرفت
شکیب درد خموشانه ام دوباره شکست
دوباره خرمن خکسترم زبانه گرفت
نشاط زمزمه زاری شد و به شعر نشست
صدای خنده فغان گشت و در ترانه گرفت
زهی پسند کماندار فتنه کز بن تیر
نگاه کرد و دو چشم مرا نشانه گرفت
امید عافیتم بود روزگار نخواست
قرار عیش و امان داشتم زمانه گرفت
زهی بخیل ستمگر که هر چه داد به من
به تیغ باز ستاند و به تازیانه گرفت
چو دود بی سر و سامان شدم که برق بلا
به خرمنم زد و آتش در آشیانه گرفت
چه جای گل که درخت کهن ز ریشه بسوخت
ازین سموم نفس کش که در جوانه گرفت
دل گرفته ی من همچو ابر بارانی
گشایشی مگر از گریه ی شبانه گرفت
دوباره مثل تو آیا؟ دوباره مثل تو هرگز
دوباره مثل تو حاشا، دوباره مثل تو هرگز
دوباره مثل تو دیروز، دوباره مثل تو امروز
دوباره مثل تو فردا؟ دوباره مثل تو هرگز
دوباره مثل من؟ آری، چه بیشمار و فراوان
دوباره مثل تو اما ... دوباره مثل تو هرگز
کجاست آینه زادی که در کتاب نگاهش
هزار آینه زیبا دوباره مثل تو، هرگز
دوباره مثل تو روشن، دوباره مثل تو آبی
نخیر حضرت دریا! دوباره مثل تو هرگز!
در آینه عمر که نظر می کنم ،
دفتر زندگی را که ورق میزنم ،
دوران کودکی را می بینم که فارغ از هر مسئولیتی به بازی گذرانده ام
نوجوانی را هم گویی یکسره به بازی گذرانده ام
وامروز در نیمه راه زندگی گرچه کمی رسمی تر وبه قاعده دیگر ،به بازی مشغولم
اما بازی ام کودکانه تر است ...
زیرا اگرچه در کودکی در میان بازی ها تجربه ای می آموختم،
اما اینک همه مستی است وغفلت.
به درستی از یاد برده ام که پاییز نزدیک است...
تا فصل خزان اندکی بیش نمانده و من توشه ای نگرفته ام...
همین که پیش هم باشیم،همین که فرصتی باشه
همین که گاهی چشمامون،تو چشم آسمون واشه
همین که گاهی دنیار و با چشمای تو می بینم
همین که چشم به راه تو میون آینه می شینم
بازم حس می کنم زنده ام , بازم حس می کنم هستم
بگو با بودنت دل رو , به کی غیر تو می بستم
همین که میشه یادت بود،تو روزایی که درگیرم
که گاهی ساده می خندم،گاهی سخت دلگیرم
همین احساس خوبی که , دلت سهم منو داده
همین که اتفاق عشق , برای قلبم افتاده
بازم حس می کنم زنده ام بازم حس می کنم هستم
بگو با بودنت دل رو به کی غیر تو می بستم