یارب آن دلبر شیرین که سپردی به منش/میسپارم به ننش از دست اخلاق...
(ش) بده
Printable View
یارب آن دلبر شیرین که سپردی به منش/میسپارم به ننش از دست اخلاق...
(ش) بده
شکوه تاج سلطانی که بیم جان درو درج است
کلاهی دلکش است اما به ترک سر نمی ارزد
در ميخانه ببستند خدايا مپسند
كه در خانه ي تزويرو ريا بگشايند
در دل من چيزي است، مثل يك بيشه نور، مثل خواب دم صبحو چنان بي تابم، كه دلم مي خواهددورها آوايي است، كه مرا مي خواندبدوم تا ته دشت، بروم تا سر كوه .
در خرابات مغان نور خدا ميبينم
اين عجب بين كه چه نوري زكجا مي بينم
ماییم و یکی خرقه ی تزویر و دگر هیچ/
در دام ریا بسته به زنجیر و دگر هیچ..
تو را من چشم در راهم شباهنگام
كه ميگيرند در شاخ تلاجن سايه ها رنگ سياهي را
اگرخواهی ز رخسارم نشانی به تومیگويم ازيک چهره زرد
وگر گويی که دراين دل چه داری؟بگويم يک سبد از صد گل درد
برايت مینويسم از نگاهی که نم هايش تو را فرياد میکرد
برايت شاخه های گل فرستم تو ای زيباترين رويای هر فرد
دوران همی نویسد بر عارضش خطی خوش
یا رب نوشته بد از یار ما بگردان
نه از خاکم ... نه از بادم .. نه در بندم ... نه آزادم .. نه ان ليلا ترين مجنون ... نه شيرينم نه فرهادم .. فقط مثل تو غمگينم .. فقط مثل تو دلتنگم