توانی شکارم کنی بی کمند
منت صید بی دست و پا و سرم.
Printable View
توانی شکارم کنی بی کمند
منت صید بی دست و پا و سرم.
مرغ زیرک نزند در چمن پرده سرای
هر بهاری که به دنباله خزانی دارد
درفلق بود که پرسید سوار، آسمان مکثی کرد
رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شنها بخشید.
در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز
چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود
دلی چون آبی دریا
اگر سودای دیدن هست
تو را همراه باید شد.
دل حافظ که به دیدار تو خو گر شده بود
ناز پرورد وصال است مجو آزارش
شبي دست برآريم و دعايي بكنيم
غم هجران تو را چاره زه جايي بكنيم
مژده بده مژده بده یار پسندیدمرا
سایه او گشتم واو برد به خورشید مرا.
ای نسیم سحری بندگی من برسان
که فراموش نکن وقت دعای سحرم
مرا چشميست خون افشان زدست آن كمان ابرو
جهان بس فتنه خواهد ديد از آن چشم و از آن ابرو