اى مرغ سحر عشق ز پروانه بياموز
كان سوخته را جان شد و آواز نيامد
اين مدعيان در طلبش بى خبرانند
آن را كه خبر شد خبری باز نیامد
Printable View
اى مرغ سحر عشق ز پروانه بياموز
كان سوخته را جان شد و آواز نيامد
اين مدعيان در طلبش بى خبرانند
آن را كه خبر شد خبری باز نیامد
چه مي شد عاشقي آزاد مي شد
صدا در سينه ام فرياد ميشد
چه مي شد روز هاي خوش به تکرار
مي آمد ، تا که دلها شاد مي شد
سکوت شب چه شيرين است اي دل
چه مي شد ماه من « فرهاد » مي شد
چه مي شد گر که ماهي هم به صحرا
مي آمد تا زغم آزاد مي شد
نمي دانم چه مي شد گر نبودي
يقين آرامشم بر باد مي شد...
کاش وقتی زندگی فرصت دهد
گاهی از پروانه ها یادی کنیم
کاش بخشی از زمان خویش را
وقف قسمت کردن شادی کنیم
کاش گاهی در مسیر زندگی
باری از دوش نگاهی کم کنیم
فاصله های میان خویش را
با خطوط دوستی مبهم کنیم
کاش وقتی آرزویی میکنیم
از دل شفاف مان هم رد شود
مرغ آمین هم از آنجا بگذرد
حرف های قلبمان را بشنود
خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است
چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است
جانا به حاجتی که تو را هست با خدا
کآخر دمی بپرس که ما را چه حاجت است
ای پادشاه حسن خدا را بسوختیم
آخر سؤال کن که گدا را چه حاجت است
ارباب حاجتیم و زبان سؤال نیست
در حضرت کریم تمنا چه حاجت است
محتاج قصه نیست گرت قصد خون ماست
چون رخت از آن توست به یغما چه حاجت است
جام جهان نماست ضمیر منیر دوست
اظهار احتیاج خود آن جا چه حاجت است
آن شد که بار منت ملاح بردمی
گوهر چو دست داد به دریا چه حاجت است
ای مدعی برو که مرا با تو کار نیست
احباب حاضرند به اعدا چه حاجت است
ای عاشق گدا چو لب روح بخش یار
میداندت وظیفه تقاضا چه حاجت است
حافظ تو ختم کن که هنر خود عیان شود
با مدعی نزاع و محاکا چه حاجت است
همواره تویی
شب ها که سکوت است و سکوت است و سیاهی
آوای تو می خواندم از لایتناهی
آوای تو می آردم از شوق به پرواز
شب ها که سکوت است و سکوت است و سیاهی
امواج نوای تو به من می رسد از دور
دریایی و من تشنه مهر تو چو ماهی
وین شعله که با هر نفسم می جهد از جان
خوش می دهد از گرمی این شوق گواهی
دیدار تو گر صبح ابد هم دهدم دست
من سرخوشم از لذت این چشم به راهی
ای عشق تو را دارم و دارای جهانم
همواره تویی هرچه تو گویی و تو خواهی
چون مرا مجروح کردی گر کنی مرهم رواست
چون بمردم ز اشتیاقت مرده را ماتم رواست
من کیم یک شبنم از دریای بیپایان تو
گر رسد بویی از آن دریا به یک شبنم رواست
ما آمدیم
چند غزلی را که
سهم زخم ماست،
فرصت نمانده است،
بخوانیم و بگذریم...
ای نگاهت نخی از مخمل و از ابریشم
چند روزیست که هر دم به تو می اندیشم
به تو آری به تو یعنی به همان منظر دور
به همان سبز صمیمی به همان باغ بلور
به همان سایه همان وهم همان تصویری
که سراغش ز غزلهای خودم می گیری
به تبسم به تکلم به دل آرایی تو
به خموشی به تماشا به شکیبایی تو
به نفس های تو در سایه سنگین سکوت
به سخن های تو با لهجه شیرین سکوت
شبحی چند شب است آفت جانم شده است
اول نام کسی ورد زبانم شده است
در من انگار کسی در پی انکار من است
یک نفر مثل خودم عاشق دیدار من است
یک نفر ساده چنان ساده که از سادگیش
می شود یک شبه پی برد به دلدادگیش
آه ای خواب گران سنگ سبک بار شده
بر سر روح من افتاده و آوار شده
در من انگار کسی در پی انکار من است
یک نفر مثل خودم تشنه ی دیدار من است
یک نفر سبزه چنان سبز که از سرسبزیش
می توان پل زد از احساس خدا تا دل خویش
رعشه ای چند شب است آفت جانم شده است
اول نام کسی ورد زبانم شده است
ای بی رنگ تر از آینه یک لحظه بایست
راستی این شبح هر شبه تصویر تو نیست ؟
اگر این حادثه ی هر شبه تصویرتو نیست
پس چرا رنگ تو و آینه اینقدر یکیست؟
حتم دارم که تویی آن شبح آینه پوش
عاشقی جرم قشنگی ست به انکار مکوش
آری آن سایه که هر شب آفت جانم شده بود
آن الفبا که همه ورد زبانم شده بود
اینک از پشت دل آینه پیدا شده است
وتماشاگه این خیل تماشا شده است
آن الفبای دبستانی دلخواه تویی
مشق من آن شبح شاد شبانگاه تویی......
خانه ام ديگر برايم جاي امن خواب نيست
من تو را مي خواهم اي از نسل باد دربه در
با تو من آشفتگي را دوست مي دارم بيا
اي زطوفانهاي ذهن خسته ام آشفته تر
من سرو سامان نمي خواهم مرا هم با خودت
تا در دروازه هاي شهر بي سامان ببر
با تو من ابرم بيا چون باد در جانم بپيچ
تا كه بشتابم از اين صحرا به صحرايي دگر
خانمانم را نمي خواهم حلال ديگران
باتو راهي مي شوم روزي از اينجا بي خبر
بعد از اين بايد ببيني شوق چشمان مرا
مي چكد از چشم من ذوق هواي اين سفر
كوله باري بر نمي دارم از اين ويران سرا
مهربان عشق سبكبالم!مرا با خود ببر.......
وقتى تو نيستى
نه هست هاى ما
چونانكه بايدند
نه بايدها...
مثل هميشه آخر حرفم
و حرف آخرم را
با بغض مى خورم
عمرى است
لبخند هاى لاغر خود را
در دل ذخيره مى كنم:
باشد براى روز مبادا!
اما در صفحه هاى تقويم
روزى به نام روز مبادا نيست
آن روز هر چه باشد
روزى شبيه ديروز
روزى شبيه فردا
روزى درست مثل همين روزهاى ماست
اما كسى چه مى داند؟
شايد
امروز نيز روز مبادا
باشد!
وقتى تو نيستى
نه هست هاى ما
چونانكه بايدند
نه بايدها...
هر روز بى تو
روز مباداست!