-
80 - مىبيند و مىشنود
على بن الحسين (ع) چون طهارت مىكرد و وضو مىساخت، روى وى زرد مىشد . مىگفتند: ((اى پسر رسول خدا!اين زردى از چيست؟ )) مىگفت: (( آيا نمىدانيد كه پيش كه خواهم ايستاد . )) - برگرفته از: غزالى، كيمياى سعادت، ج 2، ص 414 . ?
و چون زليخا، يوسف (ع) را به خويشتن دعوت كرد، پيشتر برخاست و آن بت كه وى را مىپرستيد، روى پوشانيد. يوسف گفت: (( تو از سنگى شرم مىدارى، من از آفريدگار هفت آسمان و زمين شرم ندارم كه مىبيند و مىشنود؟ ))
و رسول (ص) گفت: (( خداى را چنان پرست كه گويى تو وى را پيش رو مىبينى، و اگر اين نتوانى، بارى به حقيقت بدان كه وى تو را مىبيند؛ چنان كه خود فرموده است: ان الله كان عليكم رقيبا؛ ((همانا خدا شما را-سوره نساء، آيه 1. ? مراقب است و مىنگرد.))
-
81 - عبادت بىزحمت
قحطى، همه جا را گرفته بود . قرصى نان يافت نمىشد . در آن حال، مردى از بنى اسرائيل به كوهى از ريگ در بيابان رسيد . پيش خود انديشيد كه كاشكى اين كوه ريگ، كوه گندم بود و من آن را پيش قومم مىبردم و آنان را از رنج گرسنگى مىرهاندم.
به شهر بازگشت . پيامبر آن روزگار نزدش آمد و گفت: در بيرون شهر چه ديدى و چه خواستى؟ گفت: كوهى ديدم كه از سنگهاى خرد (ريگ) انباشته بود. در دلم گذشت كه اگر اين همه، گندم مىبود، همه را صدقه مىدادم و قحطى را بر مىانداختم . پيامبر قوم گفت: (( بر تو بشارت باد كه ساعتى پيش، فرشته وحى بر من نازل شد و گفت كه خداى تعالى صدقه تو پذيرفت و تو را چندان ثواب داد كه اگر تو آن همه گندم مىداشتى و به صدقه مىدادى، ثواب مىداد .))
-
82 - شكر معرفت
عيسى (ع) بر مردى گذشت كه به چندين بيمارى مبتلا بود: نه چشمى داشت كه ببيند و نه پايى كه راه رود؛ جذام بر سر و روى او زده بود و پوستش، پيسى داشت . به گوشهاى افتاده بود و مىگفت: ((شكر آن خداى را كه مرا عافيت داد و در سلامت نهاد!))
عيسى (ع) بدو گفت: ((اى مرد!چه مانده است از بلا كه تو را از آن عافيت باشد؟ ))
گفت: ((عافيت و سلامت من بيشتر است از كسى كه در قلب وى، معرفت به حق نيست .))
عيسى (ع) گفت: ((راست گفتى .)) پس دست به وى ماليد و درست و بينا و راست اندام شد . مدتها زيست و همه عمر را به عبادت خداىتعالى گذراند . - سعدى، گلستان و غزالى، كيمياى سعادت، ج 2، ص 910 .
سعدى در ديوان خود گفته است: (( آدمى را بتر از علت نادانى نيست ))
-
83 - همنشين عاشقان
عيسى (ع) به قومى بگذشت . آنان را نزار و ضعيف ديد . گفت: ((شما را چه رسيده است كه چنين آشفتهايد؟ )) گفتند: (( از بيم عذاب خداىتعالى بگداختيم .)) گفت: ((حق است بر خداى تعالى كه شما را از عذاب خود ايمن كند.)) و به قومى ديگر بگذشت نزارتر و ضعيفتر .
گفت: ((شما را چه رسيده است؟ )) گفتند: (( آرزوى بهشت ما را بگداخت .)) گفت: (( حق است بر خداى تعالى كه شما را به آرزوى خويش رساند.)) و به قومى ديگر بگذشت از اين هر دو قوم، ضعيفتر و نزارتر و روى ايشان از نور مىتافت. گفت: (( شما را چه رسيده است؟ )) گفتند: (( ما را دوستى خداى تعالى بگداخت .)) با ايشان نشست و گفت: (( شماييد مقربان. خداوند مرا به همنشينى با شما فرمان داده است.))
-
84 - رنج افلاطون
گويند: روزى افلاطون نشسته بود . مردى نزد او آمد و نشست و از هر در سخنى مىگفت . در ميانه سخن گفت:اى حكيم!امروز فلان مرد را ديدم كه تو را دعا و ثنا مىگفت و مىگفت: ((افلاطون، مردى بزرگوار است كه هرگز چون او نبوده است و نباشد.)) خواستم كه ثناى او به تو برسانم.
افلاطون چون اين سخن بشنيد، سر فرو برد و بگريست و سخت دل تنگ شد . آن مرد گفت:اى حكيم!از من چه رنج آمد تو را كه چنين دل تنگ شدى؟ افلاطون گفت: (( از تو مرا رنجى نرسيد و لكن مرا مصيبتى از اين بتر چه خواهد بود كه جاهلى مرا بستايد و كار من، او را پسنديده آيد؟- بتر، يعنى بدتر . ? ندانم كه كدام كار جاهلانه كردم كه به طبع او سازگار بود كه او را خوش آمد و مرا بدان كار ستود؟!تا توبه كنم از آن كار. اين غم مرا از آن است كه مگر من هنوز جاهلم، كه ستوده جاهلان، جاهلان باشند.)) - درس زندگى (گزيده قابوس نامه ) انتخاب و توضيح: دكتر غلامحسين يوسفى، ص 4 43 . با اندكى تغيير در الفاظ.
-
85 - آسوده بخواب
دو همشهرى به سفر مىرفتند . يكى هيچ نداشت و ديگرى پنج دينار با خود آورده بود . آن كه هيچ با خود نداشت، هر جا كه مىرسيد، مىنشست و مىخفت و مىآسود و هيچ بيم نداشت. آن ديگر، پيوسته مىهراسيد و يك دم از همشهرى خود جدا نمىشد.
در راه بر سر چاهى رسيدند .جايى ترسناك بود و محل حيوانات درنده و دزدان . صاحب دينارها، نمىآسود و آهسته با خود مىگفت: ((چكنم چكنم؟ )) از قضا، صداى او به گوش همراهش كه آسوده بود، رسيد . وى را گفت:اى رفيق!دينارهاى خود را دمى به من ده تا بنگرم. دينارها به دست او داد . دينارها را گرفت و همان دم در چاه انداخت و گفت: (( اكنون آسوده باش و ايمن بخسب و بيم به دل راه مده .)) صاحب دينارها، نخست بر آشفت و خواست كه رفيق راه را عتاب كند و غرامت بخواهد؛ اما چون به خود آمد، آرامشى در خود ديد كه بسى ارزندهتر از آن دينارها بود . پس سنگى به زير سر گذاشت و آسوده بخسبيد.
-
86 - شنيدن كى بود مانند ديدن
يك روز، شيخ ابوسعيد ابوالخير در نيشابور، مجلس مىگفت . خواجه-مجلس گفتن، يعنى سخنرانى عمومى كردن براى مردم و شاگردان. ? بوعلى سينا، از خانقاه شيخ در آمد و ايشان هر دو پيش از اين يكديگر- حكيم نامى و بزرگترين دانشمند اسلامى كه در فلسفه، طب، رياضى، نجوم و ... سرآمد دانشمندان مسلمان است . وى در سال 428 ه.ق، در شهر همدان، ديده از جهان فرو بست. ? - خانقاه، محل اجتماع صوفيان و دراويش . ابوسعيد در نيشابور، خانقاهى داشت كه در آن جا منبر مىرفت و مريدان را تربيت مىكرد. ? را نديده بودند؛ اگر چه ميان ايشان مكاتبه (نامه نگارى ) رفته بود. چون بوعلى از در درآمد، ابوسعيد روى به وى كرد و گفت حكمت دانى آمد.
خواجه بوعلى در آمد و بنشست . شيخ به سر سخن خود رفت و مجلس تمام كرد و به خانه خود رفت. بوعلى سينا با شيخ در خانه شد و در خانه فراز كردند و با يكديگر سه شبانه روز به خلوت سخن گفتند كه كس- فراز كردند: بستند. ? ندانست و هيچ كس نيز نزد ايشان در نيامد مگر كسى كه اجازت دادند، و جز به نماز جماعت بيرون نيامدند.
بعد از سه شبانه روز، خواجه بوعلى سينا برفت.
شاگردان او سؤال كردند كه شيخ ابوسعيد را چگونه يافتى؟ گفت (( هر چه من مىدانم، او مىبيند.))
و مريدان از شيخ سؤال كردند كه اى شيخ، خواجه بوعلى سينا را چگونه يافتى؟ گفت: (( هر چه ما مىبينيم، او مىداند .))
-
87 - نشان دوستى
ذوالنون مصرى، از نخستين عارفان اسلامى است . متوكل، خليفه عباسى، او را به جرم كفر و بىدينى، در زندان كرد؛ اما پس مدتى، تحت تأثير سخنان او قرار گرفت و وى را آزاد كرد . ذوالنون در سال 245 هجرى قمرى وفات يافت.
ذوالنون مصرى را به جرم ((جنون)) و ديوانگى به ديوانه خانه بردند و در آن جا، وى را حبس كردند . روزى دوستان و مريدانش به ديدار او رفتند . ذوالنون گفت: شما كيستيد؟ گفتند: ما دوستداران توييم. ذوالنون، به صداى بلند، آنان را ناسزا گفت و هر چه در اطراف خود يافت، به سوى آنان، پرتاب كرد . مريدان همه گريختند و كسى بر جاى نماند . ذوالنون، خنديد و سر خود را به نشانه تأسف، جنباند و گفت: شرم بادتان!شما دوستداران من نيستيد . اگر دوستان من بوديد، بر جفاى من صبر مىكرديد و اين چنين از من نمىگريختيد . دوست، بلاى دوست را به جان مىخرد و از او نمىگريزد.- اين حكايت را به شبلى و ديگران نيز نسبت دادهاند . مولوى در مثنوى (دفتر دوم، ابيات 2 1461 )، قهرمان اين داستان را ذوالنون دانسته و در پايان قصه مىگويد:
نى نشان دوستى شد سرخوشى در بلا و آفت و محنت كشى
دوست همچون زر، بلا چون آتش است زر خالص، در دل آتش خوش اس
-
88 - شير است نه گاو
مردى روستايى، گاو خود را در آخور بست و به سراى خود رفت . شيرى آمد، گاو را خورد و در جاى او نشست . مدتى گذشت . مرد روستايى به آخور آمد تا گاو را آب و علف دهد . آخور چنان تاريك بود كه روستايى ندانست كه در جاى گاو، شيرى درنده نشسته است . بر سر شير آمد و دست بر پشت او مىكشيد و مىنواخت.
شير در زير نوازشهاى دست روستايى، به خنده افتاد و پيش خود گفت: راست است كه مىگويند آدميان، دوست مىرانند و دشمن مىنوازند . اگر مىدانست كه چه كسى را مىنوازد، زهرهاش پاره مىشد و جان مىداد.
آرى، آدمى گاه آرزوى چيزى يا كسى را مىكند كه اگر حقيقت آن چيز يا كس را مىدانست و مىشناخت، مىگريخت، و چون دشمن خويش را نمىشناسد، گاه عمر خود را در خدمت او صرف مىكند، و در همه عمر عاشق او است!
-
89 - تلخ و شيرين
خواجهاى غلامش را ميوهاى داد . غلام ميوه را گرفت و با رغبت تمام مىخورد. خواجه، خوردن غلام را مىديد و پيش خود گفت: ((كاشكى نيمهاى از آن ميوه را خود مىخوردم . بدين رغبت و خوشى كه غلام، ميوه را مىخورد، بايد كه شيرين و مرغوب باشد .)) پس به غلام گفت: (( يك نيمه از آن به من ده كه بس خوش مىخورى .))
غلام نيمهاى از آن ميوه را به خواجه داد؛ اما چون خواجه قدرى از آن ميوه خورد، آن را بسيار تلخ يافت . روى در هم كشيد و غلام را عتاب كرد كه چنين ميوهاى را بدين تلخى، چون خوش مىخورى . غلام گفت: ((اى خواجه!بس ميوه شيرين كه از دست تو گرفتهام و خوردهام . اكنون كه ميوهاى تلخ از دست تو به من رسيده است، چگونه روى در هم كشم و باز پس دهم كه شرط جوانمردى و بندگى اين نيست . صبر بر اين تلخى اندك، سپاس شيرينىهاى بسيارى است كه از تو ديدهام و خواهم ديد.))