امروز که در دست توام مرحمتی کن
فردا که شوم خاک چه سود اشک ندامت
Printable View
امروز که در دست توام مرحمتی کن
فردا که شوم خاک چه سود اشک ندامت
تو گرد دلم گردان من گرد درت گردان
در دست تو در گردش سرگشته چو پرگارم
مكن كز سينه ام آه جگر سوز
برآيد همچو دود از راه روزن
دلم را مشكن و از پا مينداز
كه دارد بر سر زلف تو مسكن
نشان عهد و وفا نیست در تبسم گل
بنال بلبل بی دل که جای فریادست
تا توانی دفع غم از چهره غمناک کن
در جهان گریاندن اسان است اشکی پاک کن
نـاله را هرچند میخـواهم که پنهـانی کنم
سینه میگوید که من تنگ آمدم، فریاد کن
نی ز نغمه واماند چون ز لب جدا ماند
وای اگر دل خود را از خدا جدا بینی
یاری انــدر کس نمیـبـیـنـم یاران را چــه شد
دوستی کی اخر امد دوستداران را چه شد
درد تاريكيست درد خواستن
رفتن و بيهوده خود را كاستن
سر نهادن بر سيه دل سينه ها
سينه آلودن به چرك كينه ها
از دست عزيزان چه بگويم گله اي نيست
گر هم گله اي هست،مرا حوصله اي نيست