دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن درآید
Printable View
دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن درآید
دل میرود ز دستم صاحب دلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز
باشد که بازبینیم دیدار آشنا را
این طرف مشتی صدف آنجا کمی گل ریخته
موج، ماهیهای عاشق را به ساحل ریخته
بعد از این در جام من تصویر ابر تیره ایست
بعد از این در جام دریا ماه کامل ریخته
مرگ حق دارد که از من روی برگردانده است
زندگی در کام من زهر هلاهل ریخته
هر چه دام افکندم، آهوها گریزانتر شدند
حال صدها دام دیگر در مقابل ریخته
هیچ راهی جز به دام افتادن صیاد نیست
هر کجا پا میگذارم دامنی دل ریخته
زاهدی با کوزهای خالی ز دریا بازگشت
گفت خون عاشقان منزل به منزل ریخته!
همره موسی و هارون باش در میدان عشق
فرش فرعونی مساز و فعل هامانی مکن
نپرسی حال یار دلفکارت
که هجران چون کند با روزگارت
ته که روز و شوان در یاد مویی
هزارت عاشق با ما چه کارت
تو که از محنته دیگران بی غمی نشاید که نامت نهند ادمی
یارب چو برآرنده حاجات تویی
هم قاضی و کافی مهمات تویی
من سر دل خویش به تو کی گویم
چون عالم اسرار خفیات تویی
یا رب این شمع دل افروز ز کاشانه کیست
جان ما سوخت بپرسید که جانانه کیست
تا کی غم دنیای دنی ای دل دانا
حیف است زخوبی که شود عاشق زشتی
آلودگی خرقه خرابی جهان است
کو راه روی اهل دلی پاک سرشتی
یا رب تو مشکلم اسان کن
از فضل وکرم درد مرادرمانکن
بر منگر که بی کس و بی هنرم
هرچیز که لایق تو باشد ان کن