روح من بود و پریشان به مزار آمده بود
آوخ این عمر فسونکار بجز حسرت نیست
Printable View
روح من بود و پریشان به مزار آمده بود
آوخ این عمر فسونکار بجز حسرت نیست
تو در چشم مني هر جا كه هستم
تو را هر جا كه هستي ميپرستم
ما آزمودهایم در این شهر بخت خویش
بیرون کشید باید از این ورطه رخت خويش
شادي كن اگر طالب آسايش خويشي
كاسودگي از خاطر ناشاد گريزد
درمزرعه تخم تلخ مپراکن
هنگام زراعت آنچه کشتستی
آنت برسد به موسم خرمن
گرسوی تودیو نفس ره یابد
دوست آن باشد كه گيرد دست دوست
در پريشان حالي و درماندگي
یکی روبهی دید بی دست و پای
فروماند در لطف و صنع خدای
یار دبستانی من با من و همراه منی چوبه الف بر سره ما بغضه منو اه منی
یوسف غریب من چهره نجیب تو
تا همیشه می کند در برابرم عبور
رهرو ان نیست که گهی تندو گهی خسته رود
رهرو ان است که اهسته و پیوسته رود