زمن جدا مشو اي نور ديده
ارام جان و مونس قلب رميده
Printable View
زمن جدا مشو اي نور ديده
ارام جان و مونس قلب رميده
هر كجا مينگرم نور رخش جلوه گر است
من ندانم كه چه سريست كه در خانه اوست
تو كز محنت ديگران بي غمي
نشايد كه نامت نهند ادمي
يارم به يك لا پيرهن،خوابيده زير نسترن
ترسم كه بوي نسترن،مست است و هشيارش كند
در زلف چون کمندش ای دل مپيچ کان جا
سرها بريده بينی بی جرم و بی جنايت
تو را قسم به غم عشق و آشنايي ها
دل چو شيشه من مشكن از جدايي ها
اي كه دل بريدي بهر دلداري دگر
باز گرد و زنده كن دل را به ديداري دگر
روز ها فكر من اين است و سخنم
كه چرا غافل از احوال دل خويشتنم
ميخانه اگر صاحب نظري داشت
مي خواري و مستي راه ورسم دگري داشت
پيمانه نمي داد به پيمان شكنان باز
ساقي اگر از حالت مجلس خبري داشت
تا معطر كنم از لطف نسيم تو مشام
شمه اي از نفحات نفس يار بيار