روز هجران وشب فرقت يار اخر شد
زدم اين فال وگذشت اختر وكار اخر شد
Printable View
روز هجران وشب فرقت يار اخر شد
زدم اين فال وگذشت اختر وكار اخر شد
در كلبه درويش وفا هست
كشكول يه رنگي و صفا هست
يك لقمه نان با محبت
در سفره فقر فقرا هست
تا فضل و عقل بيني بي معرفت نشيني
يك نكته ات بگويم خودرا مبين كه رستي
یکی در آرزوی دیدن توست
یکی در حسرت بوئیدن توست
ولی من ساده و بی ادعایم
تمام هستیم تبسم توست
تا كي به تمناي وصال تو يگانه
اشكم شود از هر مژه چون سيل روانه
هنرم نيست به جز عشق،چنان پندارم
كه ندارد به جهان كس هنري بهتر از اين
نه به اشتري سوارم ،نه چو خر به زير بارم
نه خداوند رعيت ،نه غلام شهريارم
من نگويم كه كنون با كه نشين و چه بنوش
تو خود داني گر عاقل و زيرك باشي
يارم همه نيش بر سر نيش زند
گويم که مزن ستيزه را بيش زند
دوستي با هر كه كردم خصم مادر زاد شد
عاقبت خنجر كشيد و بر سرم جلاد شد