تو را چنان که تویی هر نظر کجا بیند
به قدر دانش خود هرکسی کند ادراك
Printable View
تو را چنان که تویی هر نظر کجا بیند
به قدر دانش خود هرکسی کند ادراك
كام جان تلخ شد از صبر كه كردم اي دوست
عشوه اي زان لب شيرين شكربار بيار
رود به خواب، دو چشم از خیال تو هیهات
بود صبور ،دل اندر فراق تو، حاشاك
كي توان ترك تو اي قبله دلها كردن
كه محال است هرگز مثل تو پيدا كردن
نه هر که چهره بر افروخت دلبری داند
نه هر که آیينه سازد سکندری داند
ديروز به آرزوي امروز گذشت
امروز به آرزوي فردا مانديم
من آن شقایقم که با خیال روی ناز تو
میان دشت خاطره به روی باز می روم
مخور فريب محبت كه دوستداران را
به روزگار سيه بختي آزمودم من
به باغباني بي حاصلم بخند اي برق
كه لاله كاشتم و خار و خس درودم من
نزدیک منی مرا مبین چون دوران
تو شهد نگر، به صورت زنبوران
ابلیس نهای به، جان آدم بنگر
اندر تن او نظر مکن ،چون کوران
نباشم گر در اين محفل چه غم،ديوانه اي كمتر
خوش آن روزي ز خاطر ها روم،افسانه اي كمتر
بگو برق بلا خيزي بسوزد خرمن عمرم
به گرد شمع هستي،بي خبر پروانه اي كمتر