وقتت خوش و وقتت خوش حلوائی و شکر کش
جمشـــــــید ترا چاکر خورشـــید تو را مفرش
Printable View
وقتت خوش و وقتت خوش حلوائی و شکر کش
جمشـــــــید ترا چاکر خورشـــید تو را مفرش
شكوه ها دارم ز كار خويشتن،با دل نابردبار خويشتن
با چنين آشفتگي تنها منم،يادگار روزگار خويشتن
نفس باد صبا مشك فشان خواهد شد
عالم پير دگر باره جوان خواهد شد
دل بسته ام به او و تو او را عزيز دار
من با خيال او دل خود شاد ميكنم
مرغ باغ ملكوتم نيم از عالم خاك
چند روزي قفسي ساخته اند از بدنم
من از سايه خويش تنهاترم
پرينشانتر از باد و خاكسترم
من نگويم كه مرا از قفس ازاد كنيد
قفسم برده به باغي ودلم شاد كنيد
در حسرت چشم تو دل ماه شكست
چشمان هزار غنچه در راه شكست
تير روانه می رود ســــــــــوی نشانه می رود
ما چه نشسته ايم پس شه ز شكار ميرسد
دو احساس از همه برتر است
يكي ميهن و ديگري مادر است