-
8 – آغاز بررسيهايم
آغاز بررسيهايم، قدمِ اول بسي خوشنودم كرد
حقيقتِ محض، آگاهي ـ اين شكلها ـ قدرت حركت،
كوچكترين حشره يا جانور ـ حسها ـ بينايي ـ عشق؛
قدم اول، ميگويم بهتام زد و بسي خشنودم كرد
من بهندرت رفتهام، و بهندرت خواستار رفتن بودهام، اندكي دورتر،
اما خواستهام ايستادن و تمامِ وقت پرسهزدن را ،
و دورها را آواز سردادن در نغمههايي بس زنده.
والت ویتمن
-
9 ـ به تو، اي مقصودِ كهن!
به تو، اي مقصودِ كهن!
تو اي بيهمتا، پرشور، مقصود خوب!
تو اي سختگير، سنگدل، آرمانِ دلچسب!
اي مرگناپذيرِ سراسر زمانها، نژادها، سرزمينها!
اي جنگِ تأسفبار از پسِ يك عذاب
ـ اي كه جنگِ بزرگ بهخاطر توست،
(فكر ميكنم در طول زمان همهي جنگها مبارزهيِ واقعي بودهاند
و هميشه مبارزه خواهد بود، بهخاطر تو؛)
اين شعارها براي توست ـ تظاهرات پايانناپذيرِ تو
اي تو سوي همهي چشمها!
اي تو اساسِ جوش و خروش! تو سر به مهر، نطفهي بالقوه،
اي تو هستهي مركزي!
بهگردِ آرمانِ تو ميگردد عذاب تأسف جنگ،
با تمام خشم و موجبات حركت تند و تيزش
(تا هنوز نتايج نامعلوم بهنظر ميرسد، تا سه برابرِ هزار سال)
اين رِسيتاتيوها براي توست
ـ كتاب من و جنگ يكياند،
در سرشتش من و مالِ من، بههم آميخت
ـ همانطوركه موضوعِ بحث منوط به تو بود،
همانطوركه يك سكان بر محورش ميگردد،
اين كتاب، بيخبر از خويش،
بهگردِ آرمان تو ميگردد.
والت ویتمن
-
10 ـ عزيمتِ كشتي
نگاه كن! درياي بيكرانه!
كشتياي دارد عزيمت ميكند به ميانش،
همهي بادبانهايش را باز كرده ـ يك كشتيِ بزرگ و جادارـ
بادبانهاي همچو هلالِ ماهاش را پهن گسترده؛
پرچمِ نوارياش فرازِ دكل در اهتزاز
همانطور كه سرعت ميگيرد، سرعت ميگيرد بسيار باشكوه،
پايينتر از عرشه، موجهاي پيكارجو، هجوم ميآورند به جلويش
كشتي را احاطه كردهاند، با پيچوتابهاي رخشان و كفآلود.
والت ویتمن
-
11 ـ شكفته از درآغوش گرفتنها
شكفته از درآغوش گرفتنهايِ زن، مرد شكفته از راه ميرسد
و هميشه تا از راه ميرسد شكفته است
شكفته از عاليترين زنِ روي زمين،
تا از راه ميرسد عاليترين مردِ روي زمين است،
شكفته از گرمايِ صميميترين زن،
تا از راه ميرسد صميميترين مرد است،
شكفته فقط از بدنِ محشرِ يك زن،
يك مرد ميتواند واجد بدني محشر باشد
شكفته فقط از شعرِ بي همتايِ زن،
شعرهاي مرد ميتواند از راه برسند
(فقط درآنصورت است كه شعرهايم خواهند آمد)
شكفته از زنِ مغرور و مصمم را دوست ميدارم،
فقط آنگاه ميتواند آشكار شود من مرد را مغرور و مصمم دوست ميدارم
شكفته با درآغوش فشردنهايِ پرقدرتِ زنِ خوشبروبازو را دوست ميدارم،
فقط در آنصورت در آغوش فشردنهايِ پرقدرتِ مرد از راه ميرسند
شكفته از درآغوش گرفتنهايِ ذهنِ زن،
همهي درآغوش گرفتنهايِ ذهنِ مرد از راه ميرسند؛ كاملاً سربهراه
شكفته از درستكرداريِ زن، همهي درستكرداريها ميشكفند
شكفته از شفقت زن است همهي شفقتها:
يك مرد عظيمترين چيزِ روي زمين است، و سراسر ابديت
ـ اما ذره ذرهي عظمتِ مرد، شكفته از زن است
مرد ابتدا در زن ماهيت مييابد،
بعدش ميتواند در خودش ماهيت يابد.
والت ویتمن
-
12ـ به تو
هي غريبه! اگر تو ،
گذري، برخوردي به من،
و مشتاق صحبت با مناي،
چرا نبايد با من حرف بزني؟
و چرا نبايد من با تو حرف بزنم؟
والت ویتمن
-
ر هوای تاریک – روشن
آن گاه که آرام بخشی شبنم
نادیده و ناشنیده
بر زمین فرو می بارد
زیرا شبنم آرام بخش
چون همه ی آرام بخشان مهربان
کفش هایی نرم به پا دارد.
به یاد داری، به یاد داری، ای دل تفته،
که روزگاری چه سان تشنه بودی،
تشنه ی سرشک های آسمانی و چکه های شبنم
سوخته و تشنه و خسته
آن زمان که بر گذرگاههای زرد مرغزار
نگاه شرارت بار خورشید شامگاهی
از خلال درختان تاریک گرد تو می دوید
نگاه های کورکننده ، شعله ور، آزارگر خورشید
آنان ، پوزخند زنان، چنین گفتن: ((تو؟ خواستگار حقیقت؟
نه! تنها یک شاعر!
یک جانور، جانوری مکار، شکارگر، کمین گر
که باید دروغ بگوید
که باید خواسته و دانسته دروغ بگوید:
آزمند شکار
با نقابی رنگارنگ
خود نقاب خویش
خود شکار خویش!
این-خواستگار حقیقت؟
نه! تنها یک دیوانه!یک شاعر!
تنها رنگین گفتاری
که از درون نقاب های یک دیوانه فریادهای رنگارنگ پر می کشد،
سوار بر پل های دروغین واژه ها
بر رنگین کمان ها
در میان آسمان های دروغین
و زمین های دروغین
ولگرد، پرسه زن
تنها یک دیوانه! یک شاعر!
این – خواستگار حقیقت؟
نه ساکت؛ صامت، صاف، سرد
تندیسی می شوی
نه همچون ستون خدا
ایستاده بر آستان پرستشگاه ها
سرشار از بازیگوشی گربه
جهنده از میان هر پنجره
تند! در هر حادثه
بوی کش برای هر جنگل
مشتاقانه، پرشور-و-شوق بی کش.
زیرا که در جنگل ها
در میان جانوران شکاری خوش خط و خال
گناهکارانه تندرست و رنگارنگ و زیبا می دوی
با لبان شهوت بار،
شادمانه سخره گر، شادمانه دوزخی، شادمانه خون آشام
شکارگر، کمین گر، دروغزن!
و یا چون عقابی که از دور
از دور بر مغاک ها چشم دوخته است
بر مغاک های خویش:
وای که عقابان چه سان چرخ زنان فرود می آیند
فرو و فروتر
و به ژرفنای هر چه ژرف تر!
آنگاه،
ناگهان ، یکراست
با پرشی برق آسا
بر برَه ها می چهند
برق آسا ،در گرما گرم گرسنگی
آزمند برای بره ها
بیزار از تمام روان های بره وار
ترسناکانه بیزار از هر آن چه
گوسپند نماست و بره – چشم و تابدار – پشم
خاکستری، با خیرخواهی برگان و گوسپندگان!
این چنین
عقاب وار اند و پلنگ وار
اشتیاق های تو در پس هزار نقاب!
تو دیوانه! تو شاعر!
تویی که انسان را چندان چون خدا دیده ای که چون گوسپند
و خدا را در انسان آن سان از هم می دری
که گوسپند را در انسان
و به هنگام دریدن، خنده زنان!
آری، این است، این، شادکامی تو!
شادکامی پلنگ و عقاب!
شادکامی یک شاعر، یک دیوانه!
در هوای تاریک – روشن
آن گاه که داس ماه
زنگارگون
در میان سرخی ارغوانی
رشکوَرانه فرا می خزد؛
بیزار از روز
و با هر گام نهانی
چمن های باژگونٍ گل سرخ را
می دِرَوَد تا آن که غرقه شوند
تا آن که رنگ باخته در شب غرقه شوند.
من نیز خود روزی این چنین غرقه گشته ام
از جنون حقیت جوئی خویش
از اشتیاق های روزینه ی خویش
خسته از روز، بیمار از روشنایی،
غرقه گشتم در فروسوی، شامگاه سوی، سایه سوی
سوخته و تشنه
از یک حقیقت
به یاد داری، به یاد داری، ای دل تفته
که آن گاه چه تشنه بودی؟
دور بادا من
از تمامی حقیقت
تنها یک دیوانه!
تنها یک شاعر!
فردریک نیچه
-
اي تقدير!....
اي تقدير ! فضا را برويم و بگشا
تا براي جامعه بشري كاري كنم
تا اين آتش پاك كه مرا به تب مي آورد
بيهوده تباه نشود
من شعله اي آسماني در دل دارم
كه هر قطره خون را در رگهايم مي جوشاند
هر ضربه قلبم نيايشي است
براي خوشبختي جهان.
مي خواهم يكروز بتوانم آرزويم را بگويم
نه تنها با حرف ميان تهي ، بلكه با كار خود
هر چند كه پاداش كارم
يك جلجتاي تازه و يك صليب تازه باشد.
مردن بخاطر آسايش تمام مردم!
چه خوش و چه زيباست.
خوشتر و زيباتر از تمام لذات
در سراسر يك عمر بيحاصل و بيهوده.
بگو ! اي تقدير بگو!
كه چنين مرگي خواهم داشت ، مرگي مقدس.
در اينصورت من با دستهاي خود خواهم ساخت
صليبي را كه بر آن ميخكوب خواهم شد.
شاندرو پتوفی
-
هرچیز فقط یک بار اتفاق میافتد.
فقط یک بار اتفاق میافتد هرچیز،
نه بیشتر هرگز ،
بدنیا آمدیم، پس نوآموزیم
میمیریم بی آنکه کلام بدانیم.
حتا اگر تنبلترین باشیم
میان شاگردان جهان
میرویم به کلاس بالاتر
بی یاری کسی، در این سفر.
هیچ روزی روزبعد نمیشود
و نومیشود زمان همهی شبها،
هر بوسه بوسهی تازهایست
و تازهاند هربار نگاهها.
دیروز وقتی شنیدم ناگهان
کسی تو را صدامیزند بنام
انگار گل رزی از پنجره
یکراست در دامنم افتاد.
حالا که تو با منی
میچرخم ناگهان
گل رز! براستی گل رزی؟
یا سنگی میان دیگر سنگها؟
تو، ای زمان زبان نفهم
میترسانی و میرنجانی چرا؟
هستی همین که میگذری
و همین زیباست همین.
خونگرم با لبخندی خجول
میکوشیم این جا یکی شویم
هرچند مثل هم نیستیم
مثل دو نیمه سیب.
ویسواوا شیمبورسکا
-
هیچ چیز دوبار اتفاق نمی افتد
هیچ چیز دوبار اتفاق نمی افتد
و اتفاق نخواهد افتاد. به همین دلیل
ناشی به دنیا آمده ایم
و خام خواهیم رفت.
حتا اگر کودن ترین شاگردِ مدرسه ی دنیا می بودیم
هیچ زمستانی یا تابستانی را تکرار نمی کردیم
هیچ روزی تکرار نمی شود
دوشب شبیه ِ هم نیست
دوبوسه یکی نیستند
نگاه قبلی مثل نگاه بعدی نیست
دیروز ، وقتی کسی در حضور من
اسم تو را بلند گفت
طوری شدم، که انگار گل رزی از پنجره ی باز
به اتاق افتاده باشد.
امروز که با همیم
رو به دیوار کردم
رز! رز چه شکلی است؟
آیا رز، گل است؟ شاید سنگ باشد
ای ساعت بد هنگام
چرا با ترس بی دلیل می آمیزی؟
هستی - پس باید سپری شوی
سپری می شوی- زیبایی در همین است
هر دو خندان ونیمه در آغوش هم
می کوشیم بتوانیم آشتی کنیم
هر چند باهم متفاوتیم
مثل دو قطره ی آب زلال.
ویسواوا شیمبورسکا
-
گذر از آب
دریاچه سیاه، قایق سیاه، دو آدم سیاه که گویی آدمکهایی کاغذی اند
درختان سیاهی که از اینجا آب می نوشند به کجا چنین شتابانند؟
آیا مگرنه که باید بپوشاند سایه ها شان تمام وسعت کانادا را؟
از نیلوفران آبی قطره وار ، پرتو نوری فرو می چکد
برگها نمی خواهند ما هیچ عجله ای داشته باشیم
آنها گردند و صاف ، پر از پند و اندرز های سیاه
آبها بسان جهانی سرد از تکانه ی پارو می لرزد
روح سیاهی ها در ما و ماهی هاست
خود مانعی برای رفتن است وقتی دست پریده رنگ شاخه ای به علامت وداع بالا می آید
ستارهها باز می شوند میان زنبق ها
آیا زنان پری پیکر دریا تو را با سکوتشان چشم بندی وافسون نمی کنند؟
این است سکوت ارواح مبهوت متحیر
سیلویا پلات