وآن دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست و آن ناز و باز تندی دربانم آرزوست
این نان و آب چرخ چو سیلی است بی وفا من ماهی ام , نهنگم , عمانم آرزوست
یعقوب وار وااسفاها همی زنم دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوســـت
والله که شهر بی تو مرا حبس می شــود آوارگـــــــی و کـــوه و بیابــانم آرزوست
زین همرهان سســت عناص ر دلم گرفت شیر خدا و رسـتــم دستانم آرزوست
جانم مللول گشت ز فرعون و ظلم او آن نور روی موسی عمرانم آرزوست
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر کز دیو و دد مللولم و انسانم آرزوست
گفتند یافت می نشود جسته ایم ما گفت آنکه یافت می نشود آنم ارزوست
یک دست جام باده و یک دست جعد یار رقصی چنین میانه ی میدانم آرزوست
باقـــی این غزل را ای مطـــــرب ظریــــــف زین سان همی شمار که زین سانم آرزوست
بنمای شمس مفخر تبریز رو ز شرق من هد هدم حضور سلیمانم آرزوست