در طبع شهریار خزان شد بهار عشق
زیرا تو خرمن گل و ریحان نیامدی
Printable View
در طبع شهریار خزان شد بهار عشق
زیرا تو خرمن گل و ریحان نیامدی
یکدم به درون خود سفر باید کرد
بر رفته و اینده نظر باید کرد
باید چو مهر و مه به عالم نگریست
وز فتنه کفر و دین گذر باید کرد
دردم نهفته به ز طبیبان مدعی
باشد که از خزانه غیبش دوا کنند
دم به دم تنگ كنم دايره خلوت خويش.................تا بدان جا كه دهم دل به دل صحبت خويش
دوري و دوستي و حرف كم و رنجش كم...............با چنين شيوه توان داشت نگه عزت خويش
شهر گشته پر از حوری ، زینهار نمی بینم
هم قامت یار خود یک یار نمی بینم
ما را به آب دیده شب و روز ماجراست
زان رهگذر که بر سر کویش چرا رود
در این مدت که می کوبم به دیواری هزاران مشت
به جز غمه نامه ای سنگین ندارم کوله ای بر پشت
به هر انگشت خود مهری که می دادی دروغی بود
منم خطی کشیدم روی احساسی که دل را کشت
تو بخند
كه بمان
تو بگو
كه بمير
منم امروز به دام تو اسير
از نگاهم ديگه آفتاب نگاهت رو نگير
روزگاری من و دل ساکن این خانه بودیم
مست و عاشق زمی کهنه ی میخانه بودیم
حسن یوسف بر ما هیچ خریدار نداشت
چونکه ما عاشق روی بت بتخانه بودیم
مي خواهم داركوبي شوم
و با بوسه
سينه ات را زير ضربه گيرم
مگر راهي بيابم به قلب تو