آنگاه که با دستانت واژه عشق را بر قلبم نوشتی
من سواد نداشتم
اما به دستانت اعتماد داشتم
حالا سواد دارم
اما
به چشمان خود اعتماد ندارم...
Printable View
آنگاه که با دستانت واژه عشق را بر قلبم نوشتی
من سواد نداشتم
اما به دستانت اعتماد داشتم
حالا سواد دارم
اما
به چشمان خود اعتماد ندارم...
نمی خواهم کسی با يار من سخن گويد
اگر چه قاصدم باشد که تا پيغام من گويد
نمی خواهم به گورستان رود آن يار محبوبم
مبادا مرده ای زنده شود با او سخن گويد
با تو زنده ام ، بی تو میمیرم ،
دور از تو پریشانم ، در کنار تو شادابم پس ای عزیز راه دورم با من باش ،
و تا ابد دوستم داشته باش.
کاش بودي تا دلم تنها نبود
تا اسير غصه ي فردا نبود
کاش بودي تا براي قلب من زندگي اين گونه بي معنا نبود
کاش بودي تا لبان سرد من بيخبر از موج و از دريا نبود
ویرانه نه آنست که جمشید بنا کرد
ویرانه نه آنست که فرهاد فرو ریخت
ویرانه دل ماست که با هرنگه تو
صدبار بنا گشت و دگر بار فرو ریخت.....
نمی دانم چرا این گونه هست؟
وقتی نگاه عاشق کسی به توست می بینی
اما،دلت بسته به مهر دیگری است
بی اعتنا می گذری وعاشقانه به کسی می نگری
که دلش پیش تو نیست...
هیچ کس اشکی برای ما نریخت / هر که با ما بود از ما می گریخت
چند روزی هست حالم دیدنیست / حال من از این و آن پرسیدنیست
گاه بر روی زمین زل می زنم / گاه بر حافظ تفاءل می زنم
حافظ دیوانه فالم را گرفت / یک غزل آمد که حالم را گرفت:
ما زیاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه می پنداشتیم...
زندگی زیباست نه به زیبایی حقیقت
حقیقت تلخ است نه به تلخی جدایی
جدایی سخت است نه به سختی تنهایی
شاید آن روز که سهراب نوشت تا شقایق هست زندگی باید کرد
خبری از دل پر درد گل یاس نداشت
باید این جور نوشت هر گلی هم باشی...
چه شقایق چه گل پیچک و یاس....
زندگی اجباریست...
تو سهم من نبودی و به قصه ها سپردمتولی به عشقمون قسم، که تا خدا می بردمتگفتی از تموم دنیا، تنها عشق منو داریحالا با نفرت سردی، عشقتو تنها می ذاری