-
در اواخر پاييز 633 خالد از دخالت بيزانس در بينالنهرين ممانعت كرد (به نظر او اين كار موجب حسادت خليفهي دوم، عمر نسبت به وي شد) و يك سال بعد از آن از آنجا مأموريت سوريه را يافت. المثنّي جانشين خالد كه يكي از رؤساي قبيلهي بكربن وائل بود هر لحظه در اثر پيشروي ايرانيان از فارس در معرض خطر قرار گرفت. اين پيشروي تا خرابههاي بابل قديم نزديك حيره ادامه يافت، ولي به شكست ايرانيان منتهي گشت و سيادت تازيان را تا فرات تأمين نمود. بر اثر تهديدات مداوم مسلمانان رستم پسر فرخ هرمزد سپهسالار شاهنشاهي موفق شد به اوضاع فرمانروايي وطن خود سر و صورتي بدهد و با يك سلسله پيكار با ابوعبيدهي ثقفي فرمانده جديد تازيان از پيشروي اساسي متجاوزان تا مدت مديدي جلوگيري نماند. در واقع مسلمانان پس از عبور از فرات در جنگ دشوار و تلخي نزديك قسالناطف مجبور به عقبنشيني http://pnu-club.com/imported/2009/09/55.gif http://pnu-club.com/imported/2009/09/56.gif پس از سقوط اهواز، هرمزان در نتيجهي نفوذ و دخالت يزدگرد سوم قراردادي را كه اندكي پيش با تازيان منعقد نموده بود نقض كرد و نظر به تهديد دايمي از طرف فارس ديگر نگاهداري ناحيهي خوزستان با وجود مقاومت فوقالعاده شديد اهالي غيرسامي آن ديار امكانپذير نبود. ايرج به دست مسلمانان مهاجم و پيشرو افتاد و سرانجام تمام نبردهاي سخت به شهر شوشتر واقع در قسمت علياي كارون متوجه شده، در آنجا تمركز يافت و در اين جنگها در صف تازيان پهلو به پهلوي لشكرياني كه از فارس آمده بودند سربازان بينالنهرين شركت داشتند و به دستور خليفه از بصره تقويت ميشدند. http://pnu-club.com/imported/2009/09/56.gif
شدند و ابوعبيده در اين جنگ كشته شد (جنگ معروف به يومالجسر) اما نفاق و كشمكشهاي داخلي ايرانيان استفاده از اين موقعيت را ممتنع ساخت.
المثنّي كه در اين هنگام دوباره به سمت فرماندهي كل منصوب شده بود توانست با جنگ معروف خود از پيشروي مجدد ايرانيان به طرف صحراي شمال عربستان و سوريه جلوگيري نمايد و به طور ناگهاني به يك سلسله از مراكز كالاهاي بازرگاني در كنار دهكدهي بغداد حملهور شود. تازه در اين مواقع يعني پس از سقوط بابِل، ايرانيان قواي خود را به فرماندهي رستم براي پيكاري نهايي وقاطع متمركز ساختند و بار ديگر نزديك حيره از فرات گذشتند و تا استحكامات سرحدي قاديسه كنار صحراي سوريه (در 30 كيلومتري جنوب غربي اين شهر) پيش رفتند. در اين محل تازيان به فرماندهي سعدبن ابي وقاص و ايرانيان به سرداري رستم ، هفتهها در برابر يكديگر صف آرايي كردند، به طور تحقيق نميتوان گفت كه آيا اين صفآراييها در سال 636 ميلادي انجام يافته يا در سال 637، ولي در هر حال مسلماً در فصل بهار انجام گرفته است. آيا شمارهي آنها واقعاً تا 80000 تن ميرسيده ترديد است، چه اينكه اخباري كه دربارهي قواي ايران در دست است تعداد آنها را از 6000 تا 38000 ذكر ميكند و همچنين به موجب ملاحظات عمومي تاريخ جنگ ميتوان قواي تازيان را در حدود 20000 تن دانست. در هر حال اين جنگ سه يا چهار شبانه روز با شدت تمام ادامه داشت. اگر چه اطلاع صحيحي راجع به چگونگي صفآرايي و كيفيّت حركات جنگي در دست ما نيست، زيرا روايات تنها از صحنههاي انفرادي جنگ و اكثر از شاهكارهاي قهرمانان صحبت ميكند ولي از روايات مزبور تا اين اندازه مستفاد ميشود كه دستهي فيل سواران ايراني كار را فوقالعاده بر تازيان سخت نموده و سپاهيان تازي تنها با رشادت و قهرماني فوقالعاده توانستند در اين جنگ آن قدر پايداري كنند تا لشكريان كمكي (ظاهراً 6000 تن) از سوريه برسد: در نتيجه تازيان مالك مسلّم و پابرجاي بابل تا نزديك دجله شدند و حتي قمست جنوبي آن به فرماندهي مغيرةبنشعبه اشغال گرديد. غنائم جنگي از حد و حصر افزون بود و در جنب گنجينههاي بسيار، پرچم كهن ساسانيان (در فشن كاوياني) نيز به دست مسلمانان افتاد.
باقي ماندهي سپاه ايران كه نزديك بابل جمع شده بود بدون زحمت بسيار عقب رانده شد و به كوهستانهاي شرق پناه برد و هرمزان فرمانده كل ستاد خود را در پادگان اهواز مستقر ساخت و بدين ترتيب فاتحان توانستند با وجود اينكه دو جناح لشكريان در معرض خطر بود از فرات عبور كنند و از كوثي (= كوثا) به جانب مقرّ حكومت يعني تيسفوّن (كه به عربي المدائن يعني شهرها ناميده ميشود) رهسپار شوند. در بهار سال بعد (637 يا 638 ميلادي؟) مسلمانان به بهرسير وارد شدند يعني به آن قسمت از شهر كه در مغرب دجله واقع بود و ايرانيان پس از نبرد مختصري آن را از دست دادند، ولي هنوز نيمهي شرقي شهر با كاخ سلطنتي در دست ايرانيان بود تا اينكه در نتيجهي خيانت يكي از ايرانيان، تازيان توانستند با استفاده از گداري از فرات بگذرند و ايرانيان نيز نيمهي شرقي شهر را تحت رهبري يزدگرد سوم تخليه كردند و در اين منطقه نيز به كوهستان (به طرف حلوان) عقبنشيني كردند و اموال و ذخائر بيكراني در كاخ سلطنتي و در شهر تخليه شده براي فاتحان به جاي گذاشتند در نتيجهي اين عقبنشيني، سلطهي ايرانيان در بينالنهرين عملاً درهم شكست.
موفقيتهاي سريع تازيان و شتاب ايرانيان در تخليهي اين منطقه علل ريشهدارتري داشت: از طرفي بينالنهرين با ساكنان آرامي يا آرامي شدهي خود- كه در قسمت اعظم آن مسيحيان و در جنب آنان نيز پيروان فرقهي تعميديان و يهوديان وعدهي معدودي مانويان زندگي ميكردند- با سلطهي ايرانيان در آنجا مخالف بود، و از طرف ديگر ايرانيان ساكن اين منطقه زياد نبوده و اهالي دهات در برابر پيشروي تازيان هيچ گونه عكسالعملي نشان نميدادند، حتي خليفهي ثاني عمر توانست به شخصه اين نكته را دريابد، و مقرر داشت كه ساكنان آن منطقه به عنوان ذمّي در زادگاهشان بمانند. اگر چه استقبال از تازيان مهاجم به آن صورتي نبود كه تقريباً هم زمان با آن در مصر مشاهده ميشد- مصري كه در http://pnu-club.com/imported/2009/09/55.gif http://pnu-club.com/imported/2009/09/56.gif پيكار نهاوند در سال 642 ميلادي در طي زور آزمايي بسيار سختي در مدت سه روز ادامه داشت و چون سربازان سپاه ايران را از نواحي متفرق ايران حتي تا مناطق سرحدي هند جمعآوري نموده بودند و بيم عقبنشيني آنان ميرفت بعضي از دستههاي آن سربازان را با زنجير به هم بسته بودند تا از عقبنشيني آنان جلوگيري به عمل آيد. http://pnu-club.com/imported/2009/09/56.gif
اثر اقدامات بيزانس فوقالعاده به هيجان آمده بود- ولي با اين وصف اوضاع بينالنهرين در اساس به اوضاع مصر شباهت داشت.
همين كه مسلمانان پس از كشمكش و مبارزه با سپاهي كه از مدت مديدي در نزديكي جلولا (شمال شرقي تيسفون) در محاصره بود (از 24ر11 تا 22ر12 سال 637 ميلادي مطابق با ذوالقعدهي سال شانزدهم هجري) بر آن شدند كه به سوي كوهستانهاي زاگرس پيشروي كنند و بدين ترتيب به منطقهي ايراني نشين وارد شوند، ناگزير به رعايت اوضاع و احوال ديگري - در درجهي اول رعايت اوضاع طبيعي آنجا - گشتند. چه اينكه مسلمانان به هيچ وجه با كوهستانهاي خشك و صعبالعبور آشنايي نداشتند و از اين جهت و جوب احتياط بسيار در اقدامات عمليات جنگي در اين نواحي ضروري مينمود. گذشته از اين نميتوانستند به اميد بياعتنايي اهالي و به اميد همراهي آنان باشند، به خصوص كه ديگر از آن دستههاي تازيان كه در مراكز قبلي به عنوان كمك در سپاه ايران بودند و در جنگهاي اول غالباً به هموطنان مسلمان خود ملحق ميشدند در صفوف ايرانيان اين نواحي وجود نداشت. اگر چه در واقع پس از جنگ جلولا با پيشرفت سريع خود توانستند حلوان را به تصرف در آورند و از انجا هم بگذارند، اما بعداً پيشروي آنان به علل نظامي متوقف شد و جنگجويان به استراحت و تازه كردن روحيه و رفع احتياجات سپاه و ترتيب تازهاي ناگزير گشتند و ديگر اصل و قاعدهاي كه طبق روايات به حق به خليفهي ثاني عمر منسوب است- مبني بر اينكه بين پايگاههاي سپاه مسلمانان و مدينه پايتخت اسلام نبايد رودخانهي بزرگ وجود داشته باشد- ميبايست از اعتبار بيفتند.
17-4- نخستين رخنه و فتح سرزمين اصلي ايران (شايد در سال 640 ميلادي؟ مطابق با سال نوزدهم هجري) از طرف بينالنهرين نبود، بلكه آن وقتي صورت گرفت كه حكمران جزاير بحرين (علاءبنخضرمي) خيانت ورزيد و از راه دريا به سوي جزاير «ابركاوان» و سواحل فارس تاخت، به طوري كه تازيان موفق شدند در نخستين پيشروي شكفتانگيز خود تا استخر (نزديك تخت جمشيد) پيش روند و در حوالي طاووس بر ايرانيان پيروز شوند، ولي از طرف ديگر با اين پيشروي در كشوري بيگانه و در بين دشمن دچار دشواريهاي فراوان گرديدند. روايات، مبتكر اين اقدام را شخص علاءبنخضرمي ميداند و انگيزهي وي را در اين عمل رشك و حسادت او به كاميابيهاي «سعد» ميشمارد. در هر حال در اثر اين عمل موقعيت ايرانيان در زاگرس جنوبي به واسطهي محاصرهشدن به خطر افتاد، زيرا اگر چه تازيان به دشواري ميتوانستند در فارس پايداري كنند، ولي همين كه عتيبةبنغزاون در صدد برآمد كه از بصره به كمك ايشان بشتابد، بيثباتي وضع هرمزان ظاهر گشت و عتيبه توانست بدون مقاومت جدي وي در امتداد كارون به طرف شمال پيشروي كند. اهواز به دست فاتحان افتاد در حالي كه هرمزان به سوي مشرق يعني به طرف رامهرمز گريخت. روايات مختلف تاريخ وقوع اين حادثه را با اختلاف بسيار ذكر كرده است (ميان سالهاي 637 تا 640 ميلادي مطابق سال شانزدهم تا نوزدهم هجري)، اما اگر جريان عمومي حوادث را در نظر بگيريم بايد سال اخير را تاريخ وقوع اين حادثه بدانيم.
پس از سقوط اهواز، هرمزان در نتيجهي نفوذ و دخالت يزدگرد سوم قراردادي را كه اندكي پيش با تازيان منعقد نموده بود نقض كرد و نظر به تهديد دايمي از طرف فارس ديگر نگاهداري ناحيهي خوزستان با وجود مقاومت فوقالعاده شديد اهالي غيرسامي آن ديار امكانپذير نبود. ايرج به دست مسلمانان مهاجم و پيشرو افتاد و سرانجام تمام نبردهاي سخت به شهر شوشتر واقع در قسمت علياي كارون متوجه شده، در آنجا تمركز يافت و در اين جنگها در صف تازيان پهلو به پهلوي لشكرياني كه از فارس http://pnu-club.com/imported/2009/09/55.gif http://pnu-club.com/imported/2009/09/56.gif كوفيان پيروزمند براي خود املاك وسيعي در شمال اين ناحيه (به نام ماهالكوفه) تأمين كردند. رقباي بصري ايشان نيز به رهبري ابوموسي اشعري يمني جنوب دينور وصميره را در ناحيهي كُردنشين تصرّف نمودند- در اينجا (ميدان بصريان) يا ماهالبصره به وجود آمد كه تا مدتها براي تأمين آذوقهي پادگان نقش مهمي را ايفا ميكرد و همين طور تا وقتي كه معاويه در زمان ولايت خود منطقهي كوفيان را در آذربايجان و نزديك موصل به ميزان قابل ملاحظهاي توسعه داد. ماهالبصره بهانه و دست آويز اختلافات و كشمكشهاي متفاوتي بود. http://pnu-club.com/imported/2009/09/56.gif
آمده بودند سربازان بينالنهرين شركت داشتند و به دستور خليفه از بصره تقويت ميشدند. اما در عين حال هرمزان در اين شهر با نيرومندي زيادي از مرز دفاع مينمود، تا اينكه پس از سقوط استحكامات شهر به اسارت افتاد (642 ميلادي مطابق بيست و يكم هجري). تازيان هرمزان را به اسارت به مدينه نزد خليفهي ثاني بردند و عمر از قتل وي در گذشت و او را در مدينه نگاه داشت.
در پيرو آن، دستهاي از سپاه تازي به سوي گندي شاپور Vahj - Andiok- ëہpukr كه به عربي جندي شاپور ناميده ميشود) پيش رفت و دستهاي ديگر به طرف شوش (سوشهي قديم) حركت كرد جندي شاپور با موافقت نامهاي تسخير شد و شوش با يك حمله به تصرّف تازيان در آمد. و براي اولين بار شنيده ميشود كه اشراف با موالي خويش با علم و اختيار به اسلام گرويدند و در خدمت تازيان وارد شدند و به خيانت به هموطنان خود و دورويي تن در دادند. اين يكي از موارد نادري است كه اخبار موجود دربارهي قبول مذهب اسلام به طور انفرادي سخن ميگويد.
فتح خوزستان يكي از دروازههاي هجوم و غلبهي به ايران و نخست به فارس را كه يكي از ايالات مركزي اين كشور است به روي مسلمانان گشود، اما بديهي است آن طوري كه بعضي از روايات غرضآميز مانند روايت سيفبنعمر مدعي است، قطعاً پيشروي به اين منطقهها بلافاصله پس از تسخير قسمت جنوبي زاگرس انجام نگرفته است، زيرا هنوز سپاه اصلي تازه تشكيل يافتهي ايرانيان كه در نهاوند واقع در جنوب غربي همدان (اكباتانا) در سرزمين قوم ماد (كه به عربي الجبال ميگويند) مستقر گشته بود، مغلوب نشده بود و اين سپاه تازهنفس براي اعمال جنگي در خوزستان و فارس به همان اندازه خطرناك بود كه براي مسلمانان بينالنهرين مخاطره داشت، حتي به فرض اگر هم حمله از راه دريا به فارس امكان داشت باز انهدام اين قوا براي تأمين موفقيت تازيان مطلوب بود. به علاوه شايد لزوم تأمين منبع عوايد جديدي (پس از نيروهاي سخت سالهاي اخير) نيز در اقدام به انهدام اين قوا تأثير داشته است.
پيكار نهاوند در سال 642 ميلادي در طي زور آزمايي بسيار سختي در مدت سه روز ادامه داشت و چون سربازان سپاه ايران را از نواحي متفرق ايران حتي تا مناطق سرحدي هند جمعآوري نموده بودند و بيم عقبنشيني آنان ميرفت بعضي از دستههاي آن سربازان را با زنجير به هم بسته بودند تا از عقبنشيني آنان جلوگيري به عمل آيد.
اما در جبههي عرب، خليفه عمر هنگام مسافرت خود در نواحي تسخير شده تداركات نظامي سپاه را رهبري ميكرد و براي سعد (مخصوصاً از پادگان كوفه) كمك فرستاد، در اين پيكار نعمانبنمقرن كوفي فرمانده عرب نيز مانند سپهبد ايراني كشته شد و با اينكه سپاه و قواي ايرانيان بر قواي تازي برتري داشت باز تازيان بر آنان پيروز شدند و به «فتحالفتوح» نائل آمدند فتحي كه واقعاً جانبازي و از دست دادن قوا براي آن ارزش داشت. اگر چه اظهارات آميخته با تجليل و تعارف برخي از منابع مبني بر اينكه اين فتح به سرعت و بدون مقاومت قابل ذكري به وقوع پيوست به كلي غرضآلود و خطاست - بلكه به عكس تازيان به اندازهاي در اين جنگ قرباني دادند كه ناچار تا مدتي از جنگ دست كشيدند و نميتوانستند از گرد آمدن نيروهاي مخالف و مقاوم جديدي در جبال جلوگيري كنند- با اين همه اين پيروزي به سال 642 ميلادي تصميم قطعي آنان را براي تصرّف فلات ايران محرز ساخت.
كوفيان پيروزمند براي خود املاك وسيعي در شمال اين ناحيه (به نام ماهالكوفه) تأمين كردند. رقباي بصري ايشان نيز به رهبري ابوموسي اشعري يمني جنوب دينور وصميره را در ناحيهي كُردنشين تصرّف نمودند- در اينجا (ميدان بصريان) يا ماهالبصره به وجود آمد كه تا مدتها براي تأمين آذوقهي پادگان نقش مهمي را ايفا ميكرد و همين طور تا وقتي كه معاويه در زمان ولايت خود منطقهي كوفيان را در آذربايجان و نزديك موصل به ميزان قابل ملاحظهاي توسعه داد. ماهالبصره بهانه و دست آويز اختلافات و كشمكشهاي متفاوتي بود.
-
داستان ايران - از سقوط نهاوند تا مرگ افشين (به روايت دكتر زرينكوب)
چرا نهاوند سقوط كرد؟
18-1- سقوط نهاوند در سال 21 هجري، چهارده قرن تاريخ پرحادثه و با شكوه ايران باستان را كه از هفت قرن قبل از ميلاد تا هفت قرن بعد از آن كشيده بود پايان بخشيد. اين حادثه فقط سقوط دولتي با عظمت نبود، سقوط دستگاهي فاسد و تباه بود. زيرا در پايان كار ساسانيان از پريشاني و بيسرانجامي در همه كارها فساد و تباهي راه داشت. جور و استبداد خسروان، آسايش و امنيت مردم را عرضهي خطر ميكرد و كژخويي و سست رأيي موبدان اختلاف ديني را ميافزود. از يك سو سخنان ماني و مزدك در عقايد عامه رخنه ميانداخت و از ديگر سوي، نفوذ دين ترسايان در غرب و پيشرفت آيين بودا در شرق قدرت آيين زرتشت را ميكاست. روحانيان نيز چنان در اوهام و تقاليد كهن فرو رفته بودند كه جز پرواي آتشگاهها و عوايد و فوايد آن را نميداشتند و از عهدهي دفاع آيين خويش هم برنميآمدند.
وحدت ديني در اين روزگار تزلزلي تمام يافته بود و از فسادي كه در اخلاق موبدان بود، هوشمندان قوم از آيين زرتشت سرخورده بودند و آيين تازهاي ميجستند كه جنبهي اخلاقي و روحاني آن از دين زرتشت قويتر باشد و رسم و آيين طبقاتي كهن را نيز در هم فرو ريزد. نفوذي كه آيين ترسا در اين ايام، در ايران يافته بود از همين جا بود. عبث نيست كه روزبه بن مرزبان، يا چنان كه بعدها خوانده شد، سلمان فارسي آيين ترسا گزيد و باز خرسندي نيافت. ناچار در پي ديني تازه در شام و حجاز ميرفت.
باري از اين روي بود كه در اين ايام زمينهي افكار از هر جهت براي پذيرفتن ديني تازه آماده بود و دولت نيز كه از آغاز عهد ساسانيان با دين توأم گشته بود، ديگر از ضعف و سستي نميتوانست در برابر هيچ حملهاي تاب بياورد. و بدينگونه، دستگاه دين و دولت با آن هرج و مرج خونآلود و آن جور و بيداد شگفتانگيز كه در پايان عهد ساسانيان وجود داشت، ديگر چنان از هم گسيخته بود كه هيچ امكان دوام و بقاء نداشت. دستگاهي پريشان و كاري تباه بود كه نيروي همّت و ايمان ناچيزترين و كممايهترين قومي ميتوانست آن را از هم بپاشد و يكسره نابود و تباه كند. بوزنطيه - يا چنان كه امروز ميگويند: بيزانس - كه دشمن چندين سالهي ايران بود نيز از بس خود در آن روزها گرفتاري داشت نتوانست اين فرصت را به غنيمت گيرد و عرب كه تا آن روزها هرگز خيال حمله به ايران را نيز در سر نميپرورد جرئت اين اقدام را يافت.
كسي به دفاع از ساسانيان رغبت نداشت!
18-2- بدين ترتيب، كاري كه دولت بزرگ روم با آيين قديم ترسايي نتوانست در ايران از پيش ببرد، دولت خليفهي عرب با آيين نورسيدهي اسلام از پيش برد و جايي خالي را كه آيين ترسايي نتوانسته بود پر كند، آيين مسلماني پر كرد. بدين گونه بود كه اسلام بر مجوس پيروزي يافت. اما اين حادثه هر چند در ظاهر، خلاف آمدِ عادت بود در معني ضرورت داشت و اجتنابناپذير مينمود. سالها بود كه خطر سقوط و فنا در كنار مرزها و پشت دروازههاي دولت ساساني ميغرّيد. مردم كه از جور فرمانروايان و فساد روحانيان به ستوه بودند آيين تازه را نويدي و بشارتي يافتند و از اين رو بسا كه به پيشواز آن ميشتافتند. چنان كه در كنار فرات، يك جا، گروهي از دهقانان جسر ساختند تا سپاه ابوعبيده به خاك ايران بتازد، و شهر شوشتر را يكي از بزرگان شهر به خيانت تسليم عرب كرد و هرمزان حاكم آن، بر سر اين خيانت به اسارت رفت. در ولاياتي مانند ري و قومس و اصفهان و جرجان و طبرستان، مردم جزيه را ميپذيرفتند اما به جنگ آهنگ نداشتند و سببش آن بود كه از بس دولت ساسانيان دچار بيدادي و پريشاني بود كس به دفاع از آن علاقهاي و رغبتي نداشت. از جمله آوردهاند كه مرزبان اصفهان فاذوسبان نام مردي بود با غيرت، چون ديد كه مردم را به جنگ عرب رغبت نيست و او را تنها ميگذارند، اصفهان را بگذاشت و با سي تن از تيراندازان خويش راه كرمان پيش گرفت تا به يزدگرد شهريار بپيوندد اما تازيان در پي او رفتند و بازش آوردند و سرانجام صلح افتاد، بر آنكه جزيه بپردازند و چون فاذوسبان به اصفهان بازآمد، مردم را سرزنش كرد كه مرا تنها گذاشتيد و به ياري برنخاستيد سزاي شما همين است كه جزيه به عربان بدهيد. حتي از سواران بعضي به طيب خاطر مسلماني را پذيرفتند و به بني تميم پيوستند. چنان كه سياه اسواري، با عدهاي از يارانش كه همه از بزرگان سپاه يزدگرد بودند چون كرّ و فرّ تازيان بديدند و از يزدگرد نوميد شدند به آيين مسلماني گرويدند و حتي در بسط و نشر اسلام نيز اهتمام كردند.
همين نوميديها و ناخرسنديها بود كه عربان را در جنگ ساسانيان پيروزي داد و با سقوط نهاوند، عظمت و جلال خاندان كسري را يكسره در هم ريخت. اين پيروزي، كه اعراب در نهاوند به دست آوردند امكان هرگونه مقاومت جدّي و مؤثّري را كه ممكن بود در برابر آنها روي دهد نيز از ميان برد.
در واقع اين فتح نهاوند، در آن روزگاران پيروزي بزرگي بود. پيروزي قطعي ايمان و عدالت بر ظلم و فساد بود. پيروزي نهايي سادگي و فداكاري بر خودخواهي و تجملپرستي بود. رفتار سادهي اعراب در جنگهاي قادسيه و جلولاء، و پيروزي شگفتانگيزي كه بدان آساني براي آنها دست داد و به نصرت آسماني ميمانست، جنگجويان ايران را در نبرد به ترديد ميانداخت و جاي آن نيز بود. اين اعراب كه جاي خسروان و مرزبانان پرشكوه و جلال ساساني را ميگرفتند مردم ساده و بيپيرايهاي بودند كه جز جبروت خدا را نميديدند. خليفهي آنها كه در مدينه ميزيست از آن همه تجمّل و تفنّن كه شاهان جهان را هست هيچ نداشت و مثل همهي مردم بود. آنها نيز كه از جانب او در شهرها و ولايتهاي تسخير شده به حكومت مينشستند و جاي مرزبانان و كنارنگان پادشاهان ساساني بودند زندگي سادهي فقرآلود زاهدانه يا سپاهيانه داشتند. سلمان فارسي كه بعدها از جانب عمر به حكومت مدائن رسيد نان جوين ميخورد و جامهي پشمين ميداشت. در مرض موت ميگريست كه از عقبهي آخرت جز سبكباران نگذرند و من با اين همه اسباب دنيوي چگونه خواهم گذشت. از اسباب دنيوي نيز جز دواتي و لولئيني نداشت. اين مايه سادگي سپاهيانه يا زاهدانه، البته شگفتانگيز بود و ناچار در ديدهي مردمي كه هزينهي تجمّل و شكوه امراء و بزرگان ساساني را با عسرت و رنج و با پرداخت مالياتها و سخرهها تأمين ميكردند، اسلام را ارج و بهاي فراوان ميداد. در روزگاري كه مردم ايران خسروان خويش را تا درجهي خدايان ميپرستيدند و با آنها از بيم و آزرم، روياروي نميشدند و اگر نيز به درگاه ميرفتند پنام در روي ميكشيدند، چنان كه در آتشگاهها رسم بود، عربان سادهدل وحشي طبع با خليفهي پيغمبر خويش، كه امير آنان بود، در نهايت سادگي سلوك ميكردند. خليفه با آنها در مسجد مينشست و راي ميزد و آنها نيز بسا كه سخن وي را قطع ميكردند و بر وي ايراد ميگرفتند و اين شيوهي رفتار و اطوار ساده، ناچار كساني را كه از احوال و اوضاع حكومت خويش ستوه بودند بر آن ميداشت كه عربان و آيين تازهي آنها را به ديدهي اعجاب و تحسين بنگرند.
باري سقوط نهاوند، كه نسبنامهي دولت ساسانيان را ورق بر ورق به طوفان فنا داد، بيدادي و تباهي شگفتانگيزي را كه در آخر عهد ساسانيان بر همهي شئون ملك رخنه كرده بود پايان بخشيد و ديوار فروريختهي دولت ناپايداري را كه موريانهي فساد و بيداد آن را سست كرده بود و ضربههاي كلنگ حوادث در اركان آن تزلزل افكنده بود عرصهي انهدام كرد.
مقاومتهاي كوچك محلي كه از آن پس - پس از فتح نهاوند - در شهرها و ديههاي ايران گاهگاه در برابر عربان روي داد البته بر مهاجمان گران تمام شد اما همهي اين مقاومتها نتوانست «سواران نيزهگذار» را از ورود به كشور «شهرياران» و سرزمين «جنگي سواران» منع نمايد.
-
مقاومتهاي محلّي بر عليه تازيان
18-3- اين مقاومتهاي محلّي غالباً بيش از يك حمله ديوانهوار عصباني نبود. پس از آن سقوط مهيب كه دستگاه حكومت و سازمان جامعهي ايراني را در هم فرو ريخت، اين اضطرابها و حركتها لازم بود تا بار ديگر احوال اجتماعي قوام يابد و تعادل خود را به دست آورد. ري پس از سقوط نهاوند به دست عربان افتاد. مردم چندين بار با فاتحان صلح كردند و پيمان بستند اما هر چند گاه كه امير تغيير مييافت سر به شورش برميآوردند. مدتها بعد، يعني در زمان حكومت ابوموسي اشعري بر كوفه و اعمّال آن، بود كه وضع ري آرام و قرار يافت. ابوموسي وقتي به اصفهان رسيد مسلماني بر مردم عرضه كرد. نپذيرفتند، از آنها جزيه خواست قبول كردند و شب صلح افتاد اما چون روز فراز آمد غدر آشكار كردند و با مسلمانان به جنگ برخاستند تا ابوموسي با آنها جنگ كرد. و اين خبر را در باب اهل قم نيز آوردهاند. در سالهاي 28 و 30 هجري تازيان دو دفعه مجبور شدند استخر را فتح كنند. در دفعهي دوم مقاومت مردم چندان با رشادت و گستاخي مقرون بود كه فاتح عرب را از خشم و كينه ديوانه كرد. نوشتهاند كه چون عبداللّه بن عامر فاتح مزبور از پيمان شكستن مردم استخر آگاه شد و دانست كه مردم بر ضدّ عربان به شورش برخاستهاند و عامل وي را كشتهاند «سوگند خورد كه چندان بكشد از مردم استخر كه خون براند. به استخر آمد و به جنگ بستد...و خون همگان مباح گردانيد و چندان كه ميكشتند، خون نميرفت تا آب گرم بر خون ميريختند. پس برفت و عدد كشتگان كه نامبردار بودند چهل هزار كشته بود، بيرون از مجهولان» مقاومتهاي مردم دلاور ايران با چنين قساوت و جنايتي در هم شكسته ميشد امااين سختكشيها هرگز نميتوانست اراده و روح آن عدهي معدودي را كه در راه دفاع از يار و ديار خويش، خون و عمر و زندگي خود را نثار ميكردند، يكسره خفه و تباه كند. از اين رو همه جا، هر جا كه ممكن بود ناراضيان در برابر فاتحان درايستادند. هر شهر كه يكبار اسلام آورده بود و تسليم شده بود وقتي ناراضيان در آن شهر، دوباره مجال سركشي مييافتند در شكستن پيماني كه با عربان بسته بود ديگر لحظهاي ترديد و درنگ نميكرد. در تاريخ فتوح اسلام در ايران، مكرّر به اينگونه صحنهها ميتوان برخورد. در سال سيام هجري مردم خراسان كه قبول اسلام كرده بودند مرتد شدند و عثمان خليفهي مسلمانان عبداللّه بن عامر و سعيد بن عاص را فرمان داد كه آنان را سركوبي نمايند و براي دوم بار عربان مجبور شدند گرگان و طبرستان و تميشه را فتح كنند سيستان در روزگار خلافت عثمان فتح شد اما وقتي خبر قتل عثمان آنجا رسيد، مردم گستاخ شدند و كسي را كه از جانب عربان بر آنجا حكومت ميكرد از سيستان براندند. مرزبان آذربايجان كه در اردبيل مقرّ داشت با عربان سخت جنگيد و پس از جنگهاي خونين با حذيفةبناليمان بر هشتصد هزار درم صلح كرد. اما وقتي عمر خليفهي دوم، حذيفه را از آذربايجان باز خواند و ديگري را به جاي او گماشت مردم آذربايجان بار ديگر بهانهاي براي شورش و سركشي به دست آوردند....
اين شورشها و مقاومتها براي بازگشت دولت ساسانيان نبود. براي آن بود كه مردم به عربان سر فرو نياورند و جزيهي سنگين را كه بر آنها تحميل ميشد، نپذيرند. اين پرخاشجويي با عرب نه فقط در كساني كه در شهرهاي ايران مانده بودند به شدّت وجود داشت در كساني نيز كه به ميان اعراب و در عراق و حجاز بودند مدتها باقي بود.
قتل عمر چگونه اتفاق افتاد؟
18-4- توطئه قتل عمر كه بعضي از ايرانيان ساكن مدينه در آن دستاندركار بودند گواه اين دعوي است، ابولوءلوء فيروز كه دو سال بعد از فتح نهاوند، عمر بر دست او كشته شد از مردم نهاوند بود. نوشتهاند كه او قبل از اسلام به اسارت روم افتاده بود و سپس مسلمانان او را اسير كرده بودند. اينكه او را رومي و حبشي و ترسا گفتهاند، نيز ظاهراً از همين جاست و محل تأمّل هم هست. به هر حال نوشتهاند كه وقتي اسيران نهاوند را به مدينه بردند ابولوءلوء فيروز، ايستاده بود و در اسيران مينگريست. كودكان خردسال را كه در بين اين اسيران بودند دست بر سرهاشان ميپسود و ميگريست و ميگفت عمر جگرم بخورد. نوشتهاند اين فيروز، غلام مغيرةبن شعبه بود. بلعمي گويد كه «درودگري كردي و هر روز مغيره را دو درم دادي. روزي اين فيروز سوي عمر آمد و او با مردي نشسته بود. گفت يا عمر مغيره بر من غلّه نهاده است و گران است و نتوانم دادن بفرماي تا كم كند. گفت چند است؟ گفت روزي دو درم. گفت چه كار داني؟ گفت درودگري دانم و نقاشم و كندهگر، و آهنگري نيز توانم. پس عمر گفت چندين كار كه تو داني، دو درم روزي نه بسيار بود. چنين شنيدم كه تو گويي من آسيا كنم بر باد كه گندم آس كند. گفت آري. عمر گفت مرا چنين آسيا بايد كه سازي. فيروز گفت اگر زنده باشم سازم تو را يك آسيا كه همهي اهل مشرق و مغرب حديث آن كنند. و خود برفت. عمر گفت اين غلام مرا بكشتن بيم كرد. به ماه ذيالحجّه بود بامداد سفيده دم. عمر به نماز بامداد بيرون شد به مَزگِت و همه ياران پيغمبر صف كشيده بودند و اين فيروز نيز پيش صف اندر نشسته و كاردي حبشي داشت. دسته به ميان اندر، چنان كه تيغ هر دو روي بُوَد و راست و چپ بزند و اهل حبشه چنان دارند. چون عمر پيش صف اندر آمد، فيروز او را شش ضرب بزد از راست و چپ، بر بازو و شكم، و يك زخم از آن بزد به زير ناف، از آن يك زخم شهيد شد و فيروز از ميان مردم بيرون جست...» در اين توطئه قتل عمر چنان كه ار قرائن برميآيد ظاهراً هرمزان و چند تن از ياران پيغمبر دست داشتهاند. بلعمي ميگويد كه چون «عثمان بن مَزگِت آمد و مردمان گرد آمدند، نخستين كاري كه كرد عبيداللّه بن عمر را بخواند و از همهي پسران عمر عبيداللّه مهتر بود. و آن هرمزان كه از اهواز آورده بودند پيش پدرش و مسلمان شده بود، همه با ترسايان نشستي و جهودان، و هنوز دلش پاك نبود و اين فيروز كه عمر را شهيد كرد ترسا بود و او هم با هرمزان همدست بود و غلامي بود از آن سعدبن ابي وقّاص، حنيف نام، و هر سه به يك جاي نشستندي و ابوبكر را پسري بود نامش عبدالرّحمن، با عبيداللّه بن عمر دوست بود و اين كارد كه عمر را بدان زدند سلاح حبشه بود و به سه روز پيش از آنكه عمر را بكشتند عبيداللّه با عبدالرّحمن نشسته بود. عبدالرّحمن گفت من امروز سلاحي ديدم بر ميان ابولوءلوء بسته، عبيداللّه گفت به در هرمزان گذشتم او نشسته بود و فيروز ترسا، غلام مغيرةبن شعبه و اين ترسا غلام سعدبن ابي وقّاص نيز بود و هر سه حديث هميكردند و چون من بگذشتم برخاستند و آن كارد از كنار فيروز بيفتاد... پس آن روز كه فيروز عمر را آن زخم زد و از مزگت بيرون جست و بگريخت مردي از بنيتميم او را بگرفت و بكشت و آن كارد بياورد. عبيداللّه آن كارد بگرفت و گفت من دانم كه فيروز اين نه به تدبير خويش كرد واللّه كه اگر اميرالمؤمنين بدين زخم وفات كند من خلقي را بكشم كه ايشان اندرين همداستان بودهاند. پس آن روز كه عمر وفات يافت، عبيداللّه چون از سر گور بازگشت به در هرمزان شد و او را بكشت و به در سعد شد و حنيفه را بكشت. سعد از سراي بيرون آمد و گفت غلام مرا چرا كشتي؟ عبيداللّه گفت بوي خون اميرالمؤمنين عمر از تو ميآيد تو نيز بكشتن نزديكي. عبيداللّه موي داشت تا به كتف. پس چون سعد را بكشتن بيم كرد سعد بن ابي وقّاص فراز شد و مويش بگرفت و بر زمين زد و شمشير از دست وي بستد و چاكران را فرمود تا او را به خانهاي كردند تا خليفه پديد آيد كه قصاص كند. پس چون عثمان بنشست نخستين كاري كه كرد آن بود كه عبيداللّهعمر را بيرون آورد از خانهي سعد و ياران پيغمبر صلّياللّه عليه و آله نشسته بودند، گفت چه بينيد و او را چه بايد كردن؟ علي گفت ببايد كشتن به خون هرمزان كه هرمزان را بيگناه بكشت و اين هرمزان مولاي عبّاس بن عبدالمطّلب بود... و قرآن و احكام شريعت آموخته بود و همهي بنيهاشم را در خون او سخن بود پس چون علي عثمان را گفت عبيداللّه را ببايد كشتن، عمروبن عاص گفت اين مرد را پدر كشتند او را بكشي، دشمنان گويند خداي تعالي كشتن اندر ميان ياران پيغمبر افكند و خداي، تو را از اين خصومت دور كرده است كه اين نه اندر سلطاني تو بود. عثمان گفت راست گفتي من اين را عفو كردم وديت هرمزان از خواستهي خويش بدهم و از عبيداللّه دست بازداشت».
ظاهراً بدينگونه، ايرانيان كينهي ضربتي را كه از دست عمر، در قادسي و جلولاء و نهاوند ديده بودند در مدينه از او بازستاندند و نيز در هر شهري كه مورد تجاوز و دستبرد عربان ميگشت، ناراضيان تا آنجا كه ممكن بود، درميايستادند و تا وقتي كه به كلّي از دفاع و مقاومت نوميد نشده بودند در برابر اين فاتحان كه بهرغم سادگي سپاهيانه رفتاري تند و خشن داشتند سر به تسليم فرود نميآوردند.
با اين حال، وقتي آخرين پادشاه سرگردان بدفرجام ساساني در مرو به دست يك آسيابان گمنام كشته شد و شاهزادگان و بزرگان ايران پراكنده و بينام و نشان گشتند، رفته رفته آخرين آبها نيز از آسياب افتاد و مقاومتهاي بينظم و غالباً بينقشه و بينتيجهاي هم كه در بعضي شهرها از طرف ايرانيان در مقابل عربان ميشد به تدريج از ميان رفت. عربان بر اوضاع مسلّط گشتند. امّا هيچ چيز مضحكتر و شگفتانگيزتر و در عين حال ظالمانهتر از رفتار اين فاتحان خشن و ساده دل نسبت به مغلوبان نبود.
رفتار فاتحان تازي - ايرانيان حساب عربان را از اسلام جدا كردند
18-5- داستانهايي كه در كتابها در اين باب نقل كردهاند شگفتانگيز است و بسا كه مايهي حيرت و تأثّر ميشود. نوشتهاند كه فاتحان سيستان، عبدالرّحمن بن سمره، سنّتي نهاد كه «راسو و جژ را نبايد كشت» اما گويا سوسمارخواران گرسنه چشم از خوردن راسو و جژ نيز نميتوانستند خودداري كنند. در فتح مدائن نيز عربان نمونههايي از سادگي و كودني خويش، نشان دادند.
«گويند شخصي پارهاي ياقوت يافت در غايت جودت و نفاست و آن را نميشناخت، ديگري به او رسيد كه قيمت او ميدانست آن را از او به هزار درم بخريد. شخصي به حال او واقف گشت گفت آن ياقوت ارزان فروختي.
او گفت اگر بدانستمي كه بيش از هزار عددي هست دربهاي آن طلبيدمي. ديگري را زر سرخ به دست آمد در ميان لشكر ندا ميكرد صفرا را به بيضاء كه ميخرد؟ و گمان او آن بود كه نقره از زر بهتر است و همچنين جماعتي از ايشان انباني پر از كافور يافتند پنداشتند كه نمك است قدري در ديگ ريختند طعم تلخ شد و اثر نمك پديد نيامد خواستند كه آن انبان را بريزند شخصي بدانست كه آن كافور است و از ايشان آن را به كرباس پارهاي كه دو درم ارزيدي بخريد».
اما وحشي طبعي و تندخويي فاتحان وقتي بيشتر معلوم گشت كه زمام قدرت را به دست گرفتند. ضمن فرمانروايي و كارگزاري در بلاد مفتوح بود كه زبوني و ناتواني و در عين حال بهانهجويي و درندهخويي عربان آشكار گشت. روايتهايي كه در اين باب در كتابها نقل كردهاند، طمعورزي و تندخويي اين فاتحان را در معامله با مغلوبان نشان ميدهد. بسياري از اين داستانها شايد افسانههايي بيش نباشد اما در هر حال رفتار مسخرهآميز و ديوانهوار قومي فاتح، اما عاري از تهذيب و تربيت را به خوبي بيان ميكند. مينويسد: اعرابيي را بر ولايتي والي كردند جهودان را كه در آن ناحيه بودند گرد آورد و از آنها دربارهي مسيح پرسيد. گفتند او را كشتيم و به دار زديم. گفت آيا خونبهاي او را نيز پرداختيد؟ گفتند نه. گفت به خدا سوگند كه از اينجا بيرون نرويد تا خونبهاي او را بپردازيد... ابوالعاج بر حوالي بصره والي بود مردي را از ترسايان نزد او آوردند پرسيد نام تو چيست؟ مرد گفت «بنداد شهر بنداد» گفت سه نام داري و جزيهي يك تن ميپردازي؟ پس فرمان داد تا به زور جزيهي سه تن از او بستاندند.
از اينگونه داستانها در كتابهاي قديم نمونههايي بسيار ميتوان يافت. از همهي اينها به خوبي برميآيد كه عرب براي ادارهي كشوري كه گشوده بود تا چه اندازه عاجز بود...با اين همه ديري برنيامد كه مقاومتهاي محلّي نيز از ميان رفت و عرب با همه ناتواني و درماندگي كه داشت بر اوضاع مسلّط گشت و از آن پس، محرابها و منارهها، جاي آتشكدهها و پرستشگاهها را گرفت. زبان پهلوي جاي خود را به لغت تازي داد. گوشهايي كه به شنيدن زمزمههاي مغانه و سرودهاي خسرواني انس گرفته بودند، بانگ تكبير و طنين صداي مؤذّن را با حيرت و تأثّر تمام شنيدند. كساني كه مدّتها از ترانههايي طربانگيز باربد و نكيسا لذت برده بودند رفته رفته با بانگ حدّي و زنگ شتر مأنوس شدند. زندگي پرزرق و برق اما ساكن و آرام مردم، از غوغا و هياهوي بسيار آكنده گشت. به جاي باژ و برسم و كستي و هوم و زمزمه، نماز و غسل و روزه و زكوة و حج به عنوان شعائر ديني رواج يافت.
باري مردم ايران، جز آنان كه به شدّت تحت تأثير تعاليم اسلام واقع گشته بودند نسبت به عربان با نظر كينه و نفرت مينگريستند اما در آن ميان سپاهيان و جنگجويان، به اين كينه، حس تحقير و كوچكشماري را نيز افزوده بودند. اين جماعت، عرب را پستترين مردم ميشمردند. عبارت ذيل كه در كتابهاي تازي از قول خسرو پرويز نقل شده است نمونهي فكر اسواران و جنگجويان ايراني دربارهي تازيان محسوب تواند شد؛ خسرو ميگويد: «اعراب را نه در كار دين هيچ خصلت نيكو يافتم و نه در كار دنيا. آنها را نه صاحب عزم و تدبير ديدم و نه اهل قوّت و قدرت. آنگاه گواه فرومايگي و پستي همّت آنان همين بس، كه آنها با جانوران گزنده و مرغان آواره در جاي و مقام برابرند، فرزندان خود را از راه بينوايي و نيازمندي ميكشند و يكديگر را بر اثر گرسنگي و درماندگي ميخورند از خوردنيها و پوشيدنيها و لذّتها و كامرانيهاي اين جهان يكسره بيبهرهاند. بهترين خوراكي كه منعمانشان ميتوانند به دست آورد، گوشت شتر است كه بسياري از درندگان آن را از بيم دچار شدن به بيماريها و به سبب ناگواري و سنگيني نميخورند...» كساني كه دربارهي اعراب بدين گونه فكر ميكردند طبعاً نميتوانستند زير بار تسلّط آنها بروند. سلطهي عرب براي آنان هيچ گونه قابل تحمّل نبود. خاصّه كه استيلاي عرب بدون غارت و انهدام و كشتار انجام نيافت.
در برابر سيل هجوم تازيان، شهرها و قلعههاي بسيار ويران گشت. خاندانها و دودمانهاي زياد بر باد رفت. نعمتها و اموال توانگران را تاراج كردند و غنايم و انفال نام نهادند. دختران و زنان ايراني را در بازار مدينه فروختند و سبايا و اسرا خواندند. از پيشهوران و برزگران كه دين مسلماني را نپذيرفتند باج و ساوگران به زور گرفتند و جزيه نام نهادند.
همهي اين كارها را نيز عربان در سايهي شمشير و تازيانه انجام ميدادند. هرگز در برابر اين كارها هيچ كس آشكارا ياراي اعتراض نداشت. حدّ و رجم و قتل و حرق، تنها جوابي بود كه عرب، خاصّه در عهد امويان به هرگونه اعتراضي ميداد.
-
بنياميّه نژادپرست بودند
18-6- حكومت بنياميّه براي آزادگان و بزرگزادگان ايران قابل تحمّل نبود زيرا بنياد آن را بر كوچكشماري عجم و برتري عرب نهاده بودند. طبقات پايينتر نيز به سختي ميتوانستند آن را تحمّل نمايند. زيرا آنها نه از خليفه و عمّال او نواختي و آسايشي ديده بودند و نه تعصّبات ديني ديرينه را فراموش كرده بودند. عبث نيست كه هر جا شورشي و آشوبي بر ضدّ دستگاه بنياميّه رخ ميداد، ايرانيها در آن دخالت داشتند.
خشونت و قساوت عرب نسبت به مغلوب شدگان بياندازه بود. بنياميّه كه عصبيّت عربي را فراموش نكرده بودند، حكومت خود را بر اصل «سيادت عرب» نهاده بودند. عرب با خودپسندي كودكانهاي كه در هر فاتحي هست مسلمانان ديگر را موالي يا بندگان خويش ميخواند. تحقير و ناسزايي كه در اين نام ناروا وجود داشت، كافي بود كه همواره ايرانيان را نسبت به عرب بدخواه و كينهتوز نگهدارد. امّا قيود و حدود جابرانهاي كه بر آنها تحميل ميشد اين كينه و نفرت را موجّهتر ميكرد. بيداد و فشار دستگاه حكومت سخت مايهي نگراني و نارضايي مردم بود. نظام حكومت اشرافي بنياميّه، آزادگان و نژادگان ايران را مانند بندگان درم خريد http://pnu-club.com/imported/2009/09/55.gif http://pnu-club.com/imported/2009/09/56.gif « اتفاق چنان افتاد كه سنباد را پسري كوچك بود و با يكي از پسران عربان به مكتب ميرفت در محلهي بويآباد نيشابور و آن عربان چهارصد كس بودند. روزي پسر سنباد با پسر عربي جنگ كرد و پسر سنباد سر پسر عرب بشكست. اثر خون بر سر پسر عرب ظاهر شد پيش پدر رفت پدرش گفت اين را اظهار مكن و با آن پسر دوستي در پيوند. پسر عرب با پسر سنباد دوستي آغاز كرد و بعد از آنكه دوست شدند پسر سنباد را به خانه برد و كسي نزديك پدرش فرستاد كه پسرت اينجاست بيا و ببر. سنباد به خانه عرب رفت و عرب پسر او را كشته بود و بريان نهاده و عضوي به جهت سنباد بر سر سفره نهاد چون از گوشت بخورد و سفره برداشتند عرب از سنباد پرسيد كه طعم بريان چه بود؟ سنباد گفت خوب بود. عرب گفت گوشت پسر خود خوردي. http://pnu-club.com/imported/2009/09/56.gif
از تمام حقوق و شئون مدني و اجتماعي محروم ميداشت و بدين گونه تحقير و همه گونه جور و استبداد با نام موالي پيوسته بود. مولي نميتوانست به هيچ كار آبرومند بپردازد. حقّ نداشت سلاح بسازد و بر اسب بنشيند. اگر يك مولاي نژادهي ايراني، دختري از بيابان نشينان بينام و نشان عرب را به زن ميكرد، يك سخنچين فتنهانگيز كافي بود كه با تحريك و سعايت، طلاق و فراق را بر زن و تازيانه و زندان را بر مرد تحميل نمايد.
حكومت و قضاوت نيز همه جا مخصوص عرب بود و هيچ مولايي به اين گونه مناصب و مقامات نميرسيد. حجّاج بن يوسف بر سعيد بن جبير كه از پارساترين و آگاهترين مسلمانان عصر خود بود منّت مينهاد كه او را با آنكه از موالي است چندي به قضاء كوفه گماشته است؛ نزد آنها اشتغال به مقامات و مناصب حكومت در خور موالي نبود؛ زيرا كه با اصل سيادت فطري نژاد عرب منافات داشت. اما اين ترتيب نميتوانست دوام داشته باشد. زيرا عرب براي كشورداري و جهانباني به هيچ وجه ذوق و استعداد و تجربهي كافي نداشت.
موالي كه بودند؟
18-7- اين عربان «نژاد برتر» كه ميدان فكر و عمل او هرگز از جولانگاه «اسبان و شترانش» تجاوز نكرده بود، براي ادارهي كشورهاي وسيعي كه به دستش افتاد نميتوانست به كلّي از موالي صرفنظر نمايد. ناچار دير يا زود برتري «موالي» را اذعان نمود. عبث نيست كه يك خليفهي خودخواده مغرور بلندپرواز اموي مجبور شد، اين عبارت معروف را بگويد كه: «از اين ايرانيها شگفت دارم، هزار سال حكومت كردند و ساعتي به ما محتاج نبودند، و ما صد سال حكومت كرديم و لحظهاي از آنها بينياز نشديم». اما به رغم كساني كه نميتوانستند اين موالي را در رأس كارهاي حكومت ببينند، ديري نگذشت كه ايرانيان در قلمرو دين و علم جايگاه شايستهاي براي خود به دست آوردند.
چنان كه در پايان دورهي اموي بيشتر فقها، بيشتر قضاة و حتي عدهي زيادي از عمّال از موالي بودند. موالي بر همهي شئون حكومت استيلا داشتند. بدين گونه هوش و نبوغ موالي به تدريج كارها را قبضه كرد. اما عرب بدون كشمكشهاي شديد حاضر نشد به فزوني و برتري بندگان درم نخريدهي خويش، تسليم شود. در اين كشمكشها ايرانيان مجالي يافتند كه برتري معنوي و مادّي خود را بر فاتحان تحميل نمايند. آنها نه فقط به رغم افسانهي «سيادت عرب» در زمينهي امور اداري بر فاتحان خود برتري يافتند بلكه در قلمرو جنگ و سياست نيز تفوّق خود را اثبات كردند.
اما از همان بامداد اسلام، ايراني، نفرت و كينهي شديد خود را نسبت به دشمنان و باجستانان خود آشكار نمود. نه فقط يك ايراني، در سال 25 هجري عمربنخطّاب خليفهي دوم را با خنجر از پا درآورد، بلكه از آن پس نيز هر فتنه و آشوبي كه در عالم اسلام رخ داد ايرانيها در آن عامل عمده بودند. نفرت از عرب و نارضايي از بدرفتاري و تعصّب نژادي بنياميّه آنها را وادار ميكرد كه در نهضت ضدّ خلافت شركت نمايند. چنان كه بيست هزار تن از آنان كه به نام حمراء ديلم در كوفه ميزيستند در سال 64 هجري دعوت مختار را كه بر ضدّ بنياميّه قيام نمود اجابت كردند.
فرصتي براي ايرانيان در قيام مختار
18-8- در قيام مختار، ايرانيان فرصت مناسبي جهت خروج بر بنياميّه و عربان يافتند. در آن زمان كوفه از مراكز عمدهي ايرانيان و شيعيان علي (ع) كه با بنياميّه عداوت سخت داشتند محسوب ميشد. اين شهر مركز خلافت علي (ع) بود و از اين رو عدّهي بسياري از پيروان و هواخواهان او در اين شهر مسكن گزيده بودند. عدّهاي از اساورهي ايراني نيز از بازماندهي «جند شهنشاه» پس از شكست قادسيه در اين شهر باقي بود. اينان ديلميهايي بودند كه در سپاه ايران خدمت ميكردند و بعد از جنگ قادسيه اسلام آورده بودند و در كوفه جاي داشتند به علاوه كوفه در حدود حيره بنا شده بود و چنان كه معلوم است اين ديار از قديم تحت حمايت پادشاهان ساساني بود. خاطرهي قصر خُوَرْنَقْ و ماجراي نعمان و منذر هنوز در دل ايرانياني كه در حدود كوفه ميزيستند گرم و زنده بود. از اين رو كوفه براي ايجاد يك «كانون طغيان» بر ضدّ تازيان جاي مناسبي به نظر ميرسيد.
چند سالي پس از فاجعهي كربلا، عدهاي از شيعهي كوفه به رياست سليمان بن صرد خزاعي و مسيّب بن نجبةالفزاري در جايي به نام «عينالورده» به خونخواهي حسينبنعلي (ع) برخاستند. و از تقصيري كه در ياري امام كرده بودند توبه كردند و خود را «توّابين» نام نهادند. اما كاري از پيش نبردند و به دست عبيداللّهبنزياد پراكنده و تباه شدند.
در اين ميان مختاربنابيعبيد ثقفي پديد آمد. «توبهكاران» را كه بر اثر شكست سابق پراكنده شده بودند، گرد آورد و ديگر بار به دعوي خونخواهي حسينبنعلي (ع) برخاست. در اين مقصود نيز كامياب شد. زيرا با زيركي و هوش كمنظيري توانست مردم ناراضي را نزد خود گرد آورد. اندكي بعد بسياري از قاتلان امام حسين (ع) را كشت و كوفه را به دست كرد و تا حدود موصل را به حيطهي ضبط آورد. در اينجا بود كه عبيداللّهبن زياد را شكست داد. عبيداللّه در طي جنگي كشته شد و سرش را به كوفه بردند و از كوفه به مدينه فرستادند.
بدينگونه، در سايهي دعوت به خاندان رسول، مختار قدرت و شوكت تمام يافت. اما در واقع نزد خاندان رسول، چندان مورد اعتماد نبود. عليبنحسين (ع) او را لعن كرد و رضا نداد كه به نام او دعوت كند. محمّد حنفيّه هم از دعاوي او بيمناك و پشيمان گشت. اما از بيم آنكه تنها نماند و به دست ابن زبير گرفتار نشود از طرد و لعن او، كه بدان مصمم گشته بود، خودداري كرد. باري كار مختار، در سايهي دعوت به خاندان رسول، و ياري موالي، به تدريج بالا گرفت و مال و مرد بسيار به هم رسانيد. مردم بدو روي آوردند، و او هر كدام از آنها را به نوع خاصي دعوت ميكرد. بعضي را به امامت محمّدبنحنفيّه ميخواند و نزد بعضي دعوي مينمود كه بر خود او فرشتهاي فرود ميآيد و وحي ميآورد. حتي نوشتهاند كه در نامهاي به احنف نوشت كه «شنيدهام مرا دروغزن شمرديد پيش از من همهي پيغمبران را دروغزن خواندهاند و من از آنها بهتر نيستم و اينگونه دعاوي موجب آن شد كه مسلمانان، از او روي برتابند و به ابنزبير و ديگران روي آورند و حتي شيعيان نيز اندك اندك از گرد او پراكنده شوند.
مختار خود را از هواداران پيغمبر (ص) فرا مينمود. پدرش در جنگ با ايرانيان كشته شده بود. عمويش سعدبنمسعود كه تربيت وي را بر عهده داشت يك چند در دورهي خلافت علي (ع) به حكومت مدائن رسيد و در هنگامي كه او در جنگ خوارج به ياري علي (ع) برخاست، مدائن چندي به دست مختار بود. با اين همه، وقتي امام حسن (ع) از جنگ با معاويه انصراف يافت و نزد سعدبنمسعود آمد، مختار پيشنهاد كرد كه او را نزد معاويه بفرستند و به او تسليم كنند اين امر بهانهاي شد كه شيعه پس از آن همواره مختار را بدان نكوهش كنند. در هر حال مقارن ايام خلافت بنياميّه، مختار بدان قوم علاقهاي نشان نداد. در واقعهي مسلمبنعقيل كه به كوفه آمد تا مقدمهي خلافت را براي حسين بن علي (ع) آماده سازد، و سپس گرفتار و كشته شد، مختار بر خلاف بنياميّه برخاست و به زندان افتاد. در واقعهي كربلا نيز در بند بود. چون رهايي يافت به مكّه رفت و با ابن زبير كه آهنگ خروج بر امويان داشت آشنا گشت. بعد از آن به طائف، زادگاه خويش رفت. يك سال بيش در آنجا نماند و باز به ابن زبير پيوست. در واقعهي حصار مكّه كه به سال 64 روي داد نيز با او ياري كرد. اما چندي بعد، باز ابن زبير را بگذاشت و به كوفه رفت و در صدد اجراي طرح تازهاي افتاد. در آن هنگام كه رمضان سال 64 بود، شيعيان كوفه بر گرد سليمان بن صُرَد خزاعي بودند. اما كار آنها پيشرفت نداشت و عبيداللّه زياد آنها را مالشي سخت داده بود. مختار، چون نميخواست فرمان رؤساي شيعه را گردن بنهد، دعوتي تازه آغاز نهاد و خود را فرستاده و نمايندهي محمّد بن حنفيّه فرزند علي (ع) خواند. شيوايي بيان و زيبايي گفتار او، كه چون كاهنان قديم سخن با سجع و استعاره ميگفت، سبب نشر دعوي و بسط نفوذ او گشت. از اين رو يك چند والي كوفه، كه از جانب ابن زبير در آنجا بود وي را بازداشت. اما چون آزادي يافت در صدد برآمد با ابراهيم بن الاشتر كه از سران شيعه بود دوستي آغاز كند. ابراهيم نخست نپذيرفت اما مختار، نامهاي بدو نمود كه گفتهاند مجعول بود، و در آن محمّد حنفيّه وي را به ياري خوانده بود و مختار را امين و وزير خويش ياد كرده بود. ابراهيم چون اين نامه بخواند دعوت او را پذيرفت و به همكاري او رضا داد. بزرگان كوفه، كه در نهان به جانب ابن زبير تمايل داشتند، در مقابل شور و شوق موالي و حمراء ديلم كه ياران و پيروان ابراهيم اشتر بودند، مقاومت را روي نديدند و كار نهضت مختار بالا گرفت.
اندك اندك گذشته از كوفه، بلاد عراق و آذربايجان و ري و اصفهان و چند شهر ديگر نيز تحت فرمان او درآمد و هجده ماه از اين بلاد خراج گرفت. بزرگان كوفه نيز رفته رفته از ناچاري، اكثر بدو پيوستند اما نه به او اعتماد كردند، و نه از اينكه موالي را بر كشيده بود وي را عفو نمودند. اما مختار كه قدرت و شوكت خود را مديون ياري موالي بود به شكايت بزرگان كوفه التفات نكرد. يكبار نيز وقتي كه ابراهيم و سپاه او به دفع لشكريان شام رفته بودند بزرگان كوفه در صدد خروج بر مختار بر آمدند. اما مختار با آنها گرگآشتياي كرد و در نهان ابراهيم را خواست. چون ابراهيم باز آمد بزرگان كوفه همه به دست و پاي بمردند و سر جاي خويش نشستند. پس از آن مختار به عقوبت قاتلان امام حسين (ع) برآمد و كساني را نيز كه از ياري كردن او خودداري كرده بودند بماليد. بفرمود تا سراهاشان را ويران كنند و آنها را بكشند و بر اندازند. مال و عطايي هم كه پيش از آن به آنها داده ميشد بفرمود تا به موالي كه ياران وي بودند داده شود. همين امر سبب شد كه عربان دل از او بردارند و او را يله كنند و به دشمنانش روي آورند.
در واقع، مختار موالي را كه مخصوصاً در كوفه زياد بودند زياده از حدّ دلجويي كرد و آنها را كه در دورهي تسلّط عمّال بنياميّه، عرصهي جور و استخفاف بسيار واقع شده بودند هواخواه خويش گردانيد. عمّال بنياميّه كه تعصّب عربي بسيار داشتند پيش از آن، نسبت به اين موالي تحقير و اهانت بسيار روا داشته بودند. آنها قبل از آن موالي را پياده به جنگ ميبردند و از غنايم نيز بدانها هرگز بهرهاي نميدادند. مختار موالي را بر مركب نشاند و از غنايم جنگ بهرهشان داد. از اين رو آنها به ياري مختار برخاستند. چنان شد كه عدهي موالي در سپاه او چندين برابر عربان بود و از هشت هزار تن سپاهيان او كه در پايان جنگ تسليم مصعب بن زبير شدند، ده يك هم عرب نبود. گويند اردوي ابراهيم اشتر، چنان از اين ايرانيان در آگنده بود كه وقتي يك سردار شامي براي مذاكرهي با ابراهيم به اردوي او ميرفت از جايي كه داخل اردو گشت تا جايي كه نزد سردار اردو رسيد يك كلمه عربي از زبان سپاهيان نشنيد. وقتي ابراهيم اشتر را ملامت كردند، كه در پيش دلاوران حجاز و شام از اين مشتي عجم چه ساخته است، وي با لحني كه از اطمينان و رضايت مشحون بود گفت كه هيچ كس در نبرد شاميها از اين قوم كه با من هستند آزمودهتر نيست. اينان فرزندان اسواران و مرزبانان فارسند و من خود نيز جنگ آزموده و معركه ديدهام. پيروزي هم با خداست، پس چه جاي ترس است. باري آنچه موجب وحشت و نفرت اعراب از مختار گشته بود كثرت موالي در سپاه او بود.
طبق قول طبري، بزرگان كوفه انجمن كردند و از مختار بدگويي آغاز نمودند كه اين مرد خود را امير ما ميخواند در حالي كه ما از او خشنود نيستيم. زيرا او موالي را با ما برابر كرده است و بر اسب و استر نشانده است. روزي ما را به آنها ميدهد و از اين رو بندگان ما سر از فرمان ما برتافتهاند و دارايي يتيمان و بيوهزنان را تاراج ميكنند.
وقتي بزرگان عرب به مختار پيام فرستادند كه «ما را از بركشيدن موالي آزار رسانيدي، آنها را بر خلاف رسم بر چهارپايان نشاندي و از غنايم جنگي كه حق ماست به آنها نصيب دادي؟» مختار به آنها جواب داد كه «اگر من موالي را فروگذارم و غنايم جنگي را به شما واگذارم، آيا به ياري من با بنياميّه و ابن زبير جنگ خواهيد كرد و در اين باب سوگند و پيمان توانيد به جاي آورد؟» اما آنها جواب منفي دادند و بدين جهت بود كه مختار سرانجام در مقابل ابن زبير كه بزرگان كوفه و رجال عرب با او همداستان بودند مغلوب و مقتول شد. در باب مختار و نهضت او گونه گون سخنها گفتهاند و داوري در اين باب نيز آسان نيست. بزرگان عرب از شيعه و سني دربارهي او نظر خوبي نداشتهاند و اقدام او را در بر كشيدن موالي ناپسند و خلاف حميّت ميشمردهاند و از اين رو وي را به دروغزني و حيلهگري و جاهطلبي و گزافهگويي متهم كردهاند. درست است كه رفتار او با بزرگان كوفه از دورويي خالي نبود و نيز در سوء استفاده از نام محمّد حنفيّه قدري افراط كرد، اما هواداري او از موالي درس بزرگ پربهايي بود؛ هم براي موالي كه بعدها جرئت اقدام بر خلاف عربان را يافتند و هم براي عرب كه بيهوده شرف اسلام را منحصر به خويش ميديدند.
بدين گونه قيام مختار، براي ايرانيان بهانهي زورآزمايي با عرب و مجال انتقامجويي از بنياميّه بود. وليكن عربان كه نميتوانستند نهضت قوم ايراني را تحمّل كنند سعي كردند در اين ماجرا موالي را به تاراج مال يتيمان و بيوهزنان متهم كنند. اما در واقع اين اتّهام ناروايي بود. اين اعراب بودند كه مال يتيمان و بيوهزنان را تاراج مينمودند. سرداران عرب بودند كه موجبات سقوط دولت عربي بنياميّه را فراهم آوردند.
كار عمدهي آنها غزو و جهاد بود اما در اين كار مقصود آنها پيشرفت دين نبود. اين كار را فقط به منظور غارت و استفاده پيش گرفته بودند، بسياري از سپاهيان و كارگزاران بر اثر طمعورزي رؤساء و امراء، فقير گشته بودند. وقتي يك عامل به جاي ديگر گماشته ميشد، عامل معزول را مصادره ميكرد و با اقسام عقوبتها و عذابها اموال او را باز ميستاند بدين گونه بود كه در عهد امويان حجّاج عراق را و قتيبة بن مسلم خراسان را به آتش كشيدند. ميزان مالياتها و خراجها هر روز فزوني مييافت و بيداد و تعدّي مأموران در گرفتن اموال، هر روز آشكارتر ميگشت. از قساوت و خشونت عمّال حجّاج داستانهاي شگفتانگيز بسيار در تاريخها آوردهاند. حكايت ذيل نمونهاي از آنهاست: مينويسند كه مردم اصفهان چند سالي نتوانستند خراج مقرّر را بپردازند. حجّاج، عربي بدوي را به ولايت آنجا برگماشت و از او خواست كه خراج اصفهان را وصول كند. اعرابي چون به اصفهان رفت چند كس را ضمان گرفت و ده ماه به آنها مهلت داد. چون در موعد مقرّر خراج را نپرداختند آنها را كه ضمان بودند بازداشت و مطالبهي خراج نمود آنها باز بهانه آوردند. اعرابي سوگند خورد كه اگر مال خراج را نياورند آنان را گردن خواهد زد. يكي از آن ضمانهاپيش رفت بفرمود تا گردنش بزدند و بر آن نوشتند «فلان پسر فلان، وام خود را گزارد» پس فرمان داد تا آن سر را در بدرهاي نهادند و بر آن مهر نهاد. دومي را نيز همچنين كرد. مردم را چاره نماند، بشكوهيدند و خراجي را كه بر عهده داشتند جمع كردند و ادا نمودند.
با چنين سختكشي و كينهكشي كه از جانب عمّال حجّاج نسبت به مردم روا ميشد چارهاي جز تسليم محض يا قيام خونين نبود و چند بار مردم ناچار شدند سر به شورش بردارند
-
حجّاج چه كرد؟
18-9- دورهي حكومت خونآلود و وحشتانگيز حجّاج در عراق يكسره در فجايع و مظالم گذشت، داستانها و روايات هولناكي از دوران حكومت او نقل كردهاند كه مايهي نفرت و وحشت طبع آدمي است. گويند: «در زندان او چند هزار كس محبوس بودند و فرموده بود تا ايشان را آب آميخته با نمك و آهك ميدادند و به جاي طعام سرگين آميخته به گميز خر» حكومت او در عراق بيست سال طول كشيد. در اين مدت كساني كه او كشت جز آنان كه در جنگ با او كشته شدند، اگر بتوان قول مورّخان را باور كرد، بالغ بر يكصد و بيست هزار كس بود. نوشتهاند كه وقتي وفات يافت پنجاه هزار مرد و سي هزار زن در زندان او بودند شايد اين ارقام از اغراق و مبالغه خالي نباشد اما اين اندازه هست كه دورهي حكومت او در عراق، براي همهي مردم، خاصّه براي موالي بدبختي بزرگي بوده است.
دربارهي حجّاج قصههاي شگفتانگيز و هولناك بسيار آوردهاند. نوشتهاند كه وقتي از مادر زاد پستان به دهن نميگرفت ناچار تا چهار روز خون جانوران در دهانش ميريختند. با اين افسانه خواستهاند از اين كودكي كه مقدّر بود روزي فرمانرواي جبّار عراق بشود، اژدهايي خونآشام بسازند. حقيقت آن است كه اوايل حال او درست معلوم نيست. گفتهاند كه در جواني معلّم مكتب بود. در جنگي كه بين عبدالملك مروان با مصعب بن زبير در عراق روي داد به خليفه پيوست و با او به شام رفت سپس از دست او مأمور فتح مكّه شد و آن را حصار داد. از بالاي كوه ابوقبيس با منجنيق بر مكّه سنگ باريد تا آن را بگشود و ابن زبير را كه به حرم رفته بود، بگرفت و بكشت. پس از آن حكومت مكّه و مدينه و يمن و يمامه از جانب خليفه بدو واگذار شد. دو سال بعد، او را به حكومت عراق فرستادند و عراق در آن هنگام از فتنهي خوارج دمي آسوده نبود. با اين خوارج، ناراضيان و عليالخصوص موالي غالباً همراه بودند. كساني كه هنوز در اسلام به چشم آشتي نميديدند، خيلي زود ممكن بود فريفتهي دعوي كساني شوند كه خليفه را ناحق ميدانستند و ماليات دادن به او را در حقيقت به مثابهي حمايت و تقويت او ميشمردند. حكومت حجّاج د رعراق با قساوتي بينظير توأم بود و استيلاي او بر مردم به منزلهي تازيانهي عقوبت و شكنجه بود. در ورود به بصره خطبهاي خواند كه از قساوت و صلابت او حكايت ميكرد. حجّاج با آنكه خوارج را مالش سخت داد، از بس بيداد ميكرد خشم و نفرين مسلمانان همواره در پي او بود. وي سياست خشن تعصّب نژادي بنياميّه را بر ضدّ موالي در دورهي حكومت خود با خشونت و قساوت بسيار دنبال ميكرد. مينويسند وقتي به عامل خود در بصره نوشت كه نبطيها را از بصره تبعيد كن زيرا آنها موجب فساد دين و دنيايند. عامل چنان كرد و پاسخ داد كه آنها را همه خارج كردم جز كساني كه قرآن ميخوانند يا فقه ميآموزند. حجّاج به وي نوشت كه «چون اين نامه را بخواني پزشكان را نزد خود حاضر آور و خويشتن رابر آنها عرضه كن تا نيك بجويند و اگر در پيكرت يك رگ نبطي باشد قطع كنند». بدين گونه حجّاج سياست نژادي بني اميّه را، در تحقير موالي به سختي اجرا ميكرد. همين امر موجب نارضايي شديد مردم از دستگاه حكومت او بود. نيز در ريختن خون و بخشيدن مال به قدري افراط و اسراف كرد كه عبدالملك خليفهي اموي از شام بدو نامه نوشت و در اين دو كار او را ملامت بسيار كرد. حكومت او براي كسب قدرت لازم ميديد كه به سختي مخالفان را از ميان بردارد و دوستان و هواداران خود را حمايت و تقويت كند. براي اين مقصود لازم بود كه از ريختن خون خلق و از گرفتن مال آنها خودداري نكند و به همين جهت در جمع خراج و جزيه، تندخويي و سختكشي پيش گرفت.
جزيه ماليات سرانه و خراج ماليات ارضي بود كه ذِمّيها مادام كه مسلمان نشده بودند طبق قوانين خاصي ميبايست بپردازد. چون رفته رفته ميزان اين مالياتها بالا ميرفت و قدرت پرداخت در مردم نقصان مييافت، ذمّيها براي آنكه از پرداخت اين باجها آسوده شوند اسلام ميآوردند و مزارع خويش را فرو ميگذاشتند و به شهرها روي ميآوردند و با اين حال حجّاج همچنان جزيه و خراج را از آنها مطالبه ميكرد. كارگزاران حجّاج به او نوشته بودند كه «ماليات رو به كاستي گذاشته است زيرا اهل ذمّه مسلمان و شهرنشين شدهاند» حجّاج براي آنكه «عوايد بيتالمال اسلام» نقصان نپذيرد فرمان داد كه كسي را رها نكنند تا از ده به شهر كوچ نمايد و نيز امر كرد كه از نو مسلمانان همچنان به زور جزيه را بستانند. روحانيان بصره از اين رفتار او به ستوه آمدند و بر خواري اسلام گريستند. اما نه اين چارهجوييهاي حجّاج دولت اموي را از سقوط ميرهانيد و نه گريهي روحانيان خشم و نفرت موالي را فرو مينشانيد. اين فشار و شكنجه كه از جانب حجّاج و عمّال او بر موالي وارد ميآمد آنان را به انتقامجويي برميانگيخت.
در اين هنگام فتنهي عبدالرّحمن بن محمّد بن اشعث كه بر ضدّ مظالم حجّاج قيام كرده بود رخ داد. موالي و نومسلمانان كه از جور و بيداد حجّاج به جان آمده بودند، بيرون ميشدند و ميگريستند و بانگ ميكردند كه «يا محمّداه يا محمّداه» و نميدانستند چه كنند و كجا بروند. ناچار به مخالفت حجّاج به ابن اشعث پيوستند و او را بر ضدّ حجّاج ياري كردند.
داستان قيام عبدالرّحمن چه بود؟
18-10- داستان خروج عبدالرّحمن بن محمّد بن اشعث را تاريخها به تفصيل نوشتهاند. عبدالرّحمن از اشراف قحطان بود و از جانب حجّاج در زابل امارت داشت و خواهر او را كه ميمونه نام داشت حجّاج براي محمّد پسر خود به زني گرفته بود وقتي حجّاج نامهاي تند بدو نوشت: «كه مالها بستان از مردم، و سوي هند و سند تاختنها كن و سر عبداللّه عامر در وقت نزديك من فرست، عبدالرّحمن كه داعيهي سروري داشت و بهانهي سركشي ميجست نپذيرفت و برآشفت «پس نامهي حجّاج جواب كرد كه تاختن هند و سند كنم اما ناحق نستانم و خون ناحق نريزم». پس عبدالرّحمن با لشكر خود كه اهل عراق و دشمن حجّاج بودند همداستان شدند. حجّاج را خلع كرد و به قصد جنگ با او روانهي عراق گرديد. در نزديكي شوشتر حجّاج شكست خورد و به بصره گريخت و از آنجا به كوفه رفت. در نزديكي ديرالجماجم طي صد روز، هشتاد نبرد بين آنها رخ داد. سرانجام عبدالرّحمن مغلوب گشت. سپاه او تباه شد و او خود به خراسان گريخت.
دربارهي فرجام كار اين عبدالرّحمن نوشتهاند كه چون از حجّاج شكست، بگريخت و از راه بصره و فارس و كرمان به سيستان رفت و «مردمان او را به سيستان قبول كردند». اما مفضل بن مهلب و محمّد پسر حجّاج به تعقيب او برآمدند و او مجبور شد سيستان را فرو گذارد و به زابلستان به زينهار زنبيل رود. چون برفت خبر سوي حجّاج رسيد و حجّاج عمّارة بن تميم القيسي (يالخمي) را به رسولي فرستاد سوي زنبيل و بيامد با زنبيل خلوت كرد و عهدها فرستاده بود كه نيز اندر ولايت تو لشكر من نبايد و از مال تو نخواهم و ميان ما دوستي و صلح باشد بر آن جمله كه عبدالرّحمن اشعث را و فلاني را از ياران وي سوي من فرستي. پس عبدالرّحمن را زنبيل بند كرد و آن مرد را، و بندي بياورد و يك حلقه بر پاي عبدالرّحمن نهاده بود و يكي بر پاي آن مرد، بر بام بودند. عبدالرّحمن گفت من حاقنم به كنار بام بايد شدن هر دو به كنار بام شدند عبدالرّحمن خويشتن را از بام افكند هر دو بيفتادند و جان بدادند و نام يار عبدالرّحمن ابوالعنبر بود.
در اين حادثه بيشتر كساني كه به ياري ابن اشعث و به دشمني حجّاج برخاستند فقها و جنگيان و موالي بصره و عراق بودند. حجّاج آنان را به سختي شكنجه داد. موالي را پراكنده كرد و هر كدام را به قواي خود فرستاد و بر دست هر يك نام قريهاي كه او را بدانجا ميفرستاد نقش داغ نهاد. حتي زاهدان و فقيهان نيز كه در اين ماجرا بر ضدّ حجّاج برخاسته بودند عقوبت ديدند. سعيد بن جبير از آن جمله بود. وي از زاهدان و صالحان آن عصر محسوب ميشد و به قدري مورد محبت و احترام مردم بود كه اگر چند عرب نبود، مردم بر خلاف رسوم پشت سرش نماز ميخواندند. گويند وقتي او را دستگير كردند و پيش حجّاج بردند از او پرسيد: «وقتي تو به كوفه درآمدي با آنكه جز عربان كسي حق امامت نداشت، مگر من به تو اجازهي امامت ندادم؟ گفت: چرا، دادي. پرسيد «مگر تو را قاضي نكردم با آنكه همهي اهل كوفه ميگفتند جز عرب كسي شايستهي قضا نيست؟» گفت: چرا، كردي. سؤال كرد: «آيا من تو را در شمار همنشينان خويش كه همه از بزرگان عرب بودند در نياوردم؟» گفت چرا، درآوردي. حجّاج گفت: «پس موجب عصيان تو نسبت به من چه بود؟» فرمان داد تا او را سر بريدند و بدينگونه بسياري از كساني را كه همراه ابن اشعث بر ضدّ او برخاسته بودند به سختي مكافات داد و در اين كار چندان بيرحمي و تندخويي نشان داد كه خليفهي اموي از دمشق صداي اعتراض برآورد. مخصوصاً موالي در اين فاجعه زيان بسيار ديدند.
از جمله كساني كه با ابن اشعث بر ضدّ حجّاج قيام كردند، فيروز نام از موالي بود. دلاوري و چالاكي او حجّاج را سخت نگران ميداشت. حجّاج گفته بود، هر كه سر فيروز را نزد من آورد او را ده هزار درهم بدهم. فيروز نيز ميگفت «هركس سر حجّاج را براي من آورد صد هزار درمش بدهم». سرانجام پس از شكست ابن اشعث، فيروز به خراسان گريخت و آنجا به دست ابن مهلب گرفتار شد. او را نزد حجّاج فرستادند و حجّاج او را به شكنجههاي سخت بكشت.
اين خونريزيها و بيدادگريها ايرانيان را بيشتر به طغيان و عصيان برميانگيخت. آغاز قرن دوم هجري سقوط امويان را تسريع كرد. قيامها و شورشهايي كه علويان و خارجيان در اطراف و اكناف كشور پديد ميآوردند، دولت خودكامه و ستمكار بنياميّه را در سراشيب انحطاط ميافكند.
داستان قيام http://pnu-club.com/imported/2009/09/55.gif http://pnu-club.com/imported/2009/09/56.gif بدين گونه بود كه با خشونت كمنظيري، نهضت سنباد را فرو نشاندند. سنباد نيز پس از اين شكست به طبرستان گريخت و از سپهبد خورشيد شاهزادهي طبرستان ياري و پناه جست. گويند، وي پسر عم خود، طوس نام را با هدايا و اسبان و آلات بسيار به استقبال سنباد فرستاد. چون طوس نزد سنباد رسيد از اسب فرود آمد و سلام كرد. سنباد از اسب فرود نيامد و همچنان بر پشت اسب جواب سلام او داد. طوس به هم آمد و خشمگين گشت. سنباد را سرزنش كرد و گفت من پسر عموي سپهبدم و مرا به پاس احترام از جانب خويش پيش تو فرستاد چندين بيحرمتي شرط ادب نبود. سنباد در پاسخ سخنان درشت گفت. طوس بر اسب نشست و فرصت جست تا شمشيري بر گردن سنباد زد و او را هلاك كرد. http://pnu-club.com/imported/2009/09/56.gif
زيدبن علي چه بود؟
18-16- از رسواييهاي بزرگ امويان در اين دوره، خشونت و قساوتي بود كه در فرونشاندن قيام زيد بن علي بن حسين و پسرش يحيي نشان دادند. اين زيدبن علي نخستين كسي بود از خاندان علي (ع) كه پس از واقعهي كربلا، بر ضدّ بني اميّه طغيان كرد و در صدد به دست آوردن خلافت افتاد. وي يك چند پنهاني به دعوت مشغول ميبود و زمينهي شورش و خروج آماده ميكرد. در اين مدت بسا كه نهانگاه خويش را از بيم دشمنان عوض ميكرد. گذشته از كوفه كه در آن زمينهي افكار را براي خويش آماده كرده بود چندي نيز به بصره رفت و در آنجا هم به جمع ياران و تهيهي همدستان پرداخت. با اين همه وقتي نوبت اقدام فرا رسيد والي كوفه، چنان پيش از او بسيج جنگ كرده بود كه ياران زيد را ياراي مقاومت نماند و از پيرامون او پراكنده شدند. دربارهي داستان خروج او نوشتهاند كه «زيد پيوسته سوداي خلافت در سر داشت و بنواميّه ميدانستند. پس اتفاق افتاد كه هشام ] خليقهي اموي [ زيد را به وديعتي از خالد بن عبداللّه القسري ] امير سابق كوفه كه او را هشام باز داشته بود و مصادره كرده بود و يوسف بن عمر را به جايش فرستاده بود [ متهم كرد و نامه به او نوشت تا پيش يوسف بن عمر امير كوفه رود، زيد به كوفه رفت و يوسف از او آن حال پرسيد، زيد معترف نشد. يوسف او را سوگند داد و بازگردانيد. زيد از كوفه بيرون آمد و روي به مدينه نهاد. كوفيان پيش او آمدند و گفتند صد هزار مرد شمشيرزن داريم كه همه در خدمت تو جانسپاري كنند باز ايست تا با تو تبعيت كنيم و بنواميّه اينجا اندكاند و اگر از ما يك قبيله قصد ايشان كند همه را قهر تواند كرد تا به همه قبايل چه رسد. زيد گفت من از غدر شما ميترسم و ميدانيد كه با جدّ من حسين(ع) چه كرديد ترك من گيريد كه مرا اين كار در خور نيست. ايشان او را به خداي تعالي سوگند دادند، و به عهود و مواثيق مستحكم گردانيدند و مبالغهي بسيار نمودند. زيد به كوفه آمد و شيعه فوج فوج بيعت ميكردند تا پانزده هزار مرد از اهل كوفه بيعت كردند به غير از اهل مداين و بصره و واسط و موصل و خراسان، چون كار تمام شد...آنگاه دعوت آشكار كرد و يوسف بن عمر كه از طرف بنو اميّه امير كوفه بود، لشكري جمع كرد و جنگي عظيم كردند و آخر لشكر زيد متفرق شدند و او با اندك فوجي بماند و جنگي عظيم كرد ناگاه به تيري كه بر پيشاني او آمد كشته شد. ياران، او را دفن كردند و آب بر سر او براندند تا گور او پيدا نباشد و او را از خاك برنيارند. يوسف بن عمر در جستن كالبد او سعي نمود و بازيافت و فرمود تا صلبش كردند و مدتي مصلوب بود، بعد از آنش بسوختند و خاكستر او را در فرات ريختند». پس از به دار زدن، سرش را نيز به دمشق و سپس از آنجا به مكّه و مدينه بردند. يكي از جهات آنكه بني اميّه به آساني توانستند ياران زيد را مقهور و پراكنده سازند، آن بود كه در بين پيروان او وحدت كلمه نبود و حتي در آن ميان از خوارج و كساني كه هيچ قصد نصرت و ياري او را نداشتند بسيار كسان بودند. ضعف و مسامحهي مردم كوفه و دقّت و مواظبت جاسوسان و منهيان بنياميّه نيز از اموري بود كه سبب شكست زيد و پيروزي امويان گشت
-
داستان قيام يحيي بن زيد چه بود؟
18-12- پس از زيد پسرش يحيي در خراسان برخاست. اما او نيز مانند پدر كشته شد و با قتل او دست بنياميّه ديگر بار آلوده به خون يك بيگناه ديگر گشت. اين يحيي، در همان روزهايي كه پدرش به ياري كوفيان با بنياميّه به ستيزه برخاست، در كوفه جان خود را در خطر ديد. از اين رو اندكي بعد از قتل پدر پنهاني از كوفه بگريخت و با چند تن از ياران خويش به خراسان رفت. در سرخس، خوارج كه با بنياميّه ميانهاي نداشتند در صدد برآمدند با او همدست شوند و سر به شورش برآورند. اما ياران يحيي او را از اتحاد با خوارج بازداشتند و او به بلخ رفت. در آنجا به تدارك كار خويش پرداخت و ياران بر وي گرد آمدند. يوسف بن عمر كه زيد را كشته بود از يحيي بيم داشت چون دانست كار يحيي در خراسان بالا گرفته است به والي خراسان كه نصربن سيّار بود نامه كرد تا يحيي را فرو گيرد. نصربن سيّار از فرمانرواي بلخ درخواست و او يحيي را فرو گرفت و نزد نصر فرستاد. نصر بن سيّار، يحيي را در مرو به زندان كرد اما وليد بن يزيد خليفهي اموي كه به جاي هشام خلافت يافته بود نامهاي به نصر بن سيّار نوشت و فرمان داد تا يحيي را آزار نرساند و رها كند. نصر او را رها كرد و بنواخت و نزد خليفه روانه نمود اما به حكمرانان بلاد خراسان، از سرخس و طوس و ابرشهر ] كه نيشابور باشد [ دستور داد كه او را رها نكنند تا در خراسان بماند. چون يحيي به بيهق رسيد از بيم گزند يوسف بن عمر، بهتر آن ديد كه به عراق نرود و در خراسان بماند همانجا نيز بماند و دعوت آغاز كرد. صد و بيست كس با او بيعت كردند. با همين اندك مايه نفر آهنگ ابرشهر كرد و بر عمرو بن زراره كه فرمانرواي آن شهر بود فائق آمد. پس از آن به هرات و جوزجانان رفت و در آنجا عدهاي ديگر از مردم خراسان بدو پيوستند اما چندي بعد لشكري كه نصربن سيّار به دفع او فرستاده بود با او تلاقي كرد. جنگي سخت و خونين روي داد. يحيي با يارانش كشته شدند (رمضان 125 هجري) سرش را به دمشق بردند و پيكرش را بر دروازهي جوزجانان آويختند. تا روزي كه ياران ابومسلم بر خراسان دست يافتند او همچنان بر دار بود. مرگ يحيي كه در هنگام قتل ظاهراً هجده سال بيش نداشت و رفتار اهانتآميزي كه با كشتهي او كردند شيعيان خراسان را سخت متأثر كرد از اين رو، ابومسلم صاحب دعوت، از اين امر استفاده كردو كساني را كه با او بيعت ميكردند وعده ميداد كه انتقام خون يحيي را از كشندگانش بازخواهد. در خقيقت چون يحيي مثل خون ايرج و سياوش، بهانهي جنگها شد، و بسياري از مردم خراسان را به كينتوزي واداشت و بر ضدّ بنياميّه همداستان ساخت چندان كه ابومسلم چون بر جوزجانان دست يافت، قاتلان يحيي را بكشت و پيكر يحيي را از دار فرود آورد و دفن كرد. مردم خراسان هفتاد روز بر يحيي سوگواري كردند و در آن سال چنان كه مسعودي نقل ميكند، هيچ كودك در خراسان نزاد الاّ كه او را يحيي و يا زيد نام كردند.
اين مايه ستمكاري كه از بنياميّه و عمّال آنها صادر ميشد خاطر مسلمانان خاصّه موالي را از آنها رنجور و رميده ميكرد. اما آنچه آنها را تا لب پرتگاه سقوط كشانيد، تعصّب و اختلاف شديدي بود كه بين يمانيها و مضريها از ديرباز درگرفته بود و در آخر روزگار بنياميّه ستيزههاي خانوادگي را در بين قوم سبب گشته بود. دشمني ميان دو قبيله در تاريخ عرب سابقهي طولاني دارد اما بيخردي و خودكامگي وليدبن يزيد خليفهي اموي، مقارن اين ايام آن را تجديد كرد. خالد بن عبداللّه قسري كه يماني بود در زمان يزيد بن عبدالملك و برادرش هشام مدتي در عراق حكومت كرده بود. يوسف بن عمر ثقفي كه پس از او به حكومت عراق منصوب شد در صدد برآمد كه او را به حبس باز دارد و اموالش را با زجر و شكنجه بستاند اما هشام با آنكه دربارهي خالد بدگمان بود به زجر و نكال او رضا نداد. چون نوبت خلافت به وليد رسيد، خالد را به يوسف سپرد و يوسف او را به كوفه برد و با شكنجه بكشت يمانيان گرد آمدند و آهنگ وليد كردند. وليد مضريها را به دفع آنان گماشت. در جنگي كه ميان آنها رخ داد مضريها مغلوب شدند. يمانيها به دمشق درآمدند و محمّد بن خالد را كه وليد بازداشته بود آزاد كردند سپس يزيد بن وليد پسر عم وليد را به جاي او برداشتند و وليد را به خواري كشتند.
امويها چگونه سقوط كردند؟
18-13- بدين گونه كار خلافت، دستخوش هرج و مرج و عرصهي تعصّب و نزاع يمانيها و مضريها گشت. زيرا مضريها نيز چندي پس از مرگ يزيد كه بيش از شش ماه خلافت نكرد مروان بن محمّد را به خلافت برداشتند و بار ديگر يمانيها را زبون كردند.
اين هرج و مرج مايهي ضعف دولت بنياميّه گشت. خاصّه كه در خراسان مركز دعوت عبّاسيان نيز، بر اثر اين نزاع و تعصّب، بنياميّه مجال سركوبي مخالفان خويش را نمييافتند. شيپور انقلاب طنين افكنده بود و دشمنان هر چند سال، در گوشهاي از مملكت قيام ميكردند. سقوط بنياميّه قطعي و حتمي بود.
خراسان مهد افسانههاي پهلواني ايران، كه از مركز حكومت عربي دورتر بود، بيش از هر جا براي قيام ايرانيان مناسب مينمود. به همين جهت وقتي قدرت بنياميّه رو به افول ميرفت دعوت عبّاسيان در آنجا طرفداران بسيار يافت.
دعوت ابومسلم در آن سامان با شور و علاقهي خاصي تلقي گشت. كساني كه از جور و تحقير و بيداد عربان به ستوه آمده بودند، اين نهضت را مژدهي رهايي خويش تلقي كردند. نصربن سيّار كه در خراسان شاهد اين احوال و اوضاع بود، در پايان نامهاي كه به مروان آخرين خليفهي اموي فرستاد، اضطراب و نگراني خود را از توسعهي نهضت ابومسلم آشكارا بيان ميكرد و از حيرت و خشم ميگفت و مينوشت كه: «من درخشيدن پارههاي آتش را در ميان خاكستر معاينه ميبينم و زودا كه پارههاي آتش افروخته گردد. دو پاره چوب، آتش را برميافروزد و هميشه سخن مقدمهي عمل قرار ميگيرد. من از سر تعجب همواره ميگويم كه كاش ميدانستم بنياميّه بيدارند يا خواب؟» اما بنياميّه در خواب بودند: خواب غفلت و غروري كه هميشه دولتهاي خودكامه و ستمكار را تا كنار پرتگاه سقوط ميكشاند. قيام ابومسلم بود كه آنان را از اين خواب خوش برانگيخت و بنياد خلافت را يكسره برانداخت.
اسلام به راستي پيامي تازه بود
18-14- زبان تازي پيش از آن، زبان مردم نيمهوحشي محسوب ميشد و لطف و ظرافتي نداشت. با اين همه، وقتي بانگ قرآن و اذان در فضاي ملك ايران پيچيد، زبان پهلوي در برابر آن فرو ماند و به خاموشي گراييد. آنچه در اين حادثه زبان ايرانيان را بند آورد، سادگي و عظمت «پيام تازه» بود. و اين پيام تازه، قرآن بود كه سخنوران عرب را از اعجاز بيان و عمق معني خويش به سكوت افكنده بود. پس چه عجب كه اين پيام شگفتانگيز تازه، در ايران سخنوران را فرو بندد و خردها رابه حيرت اندازد. حقيقت اين است كه از ايرانيان، آنها كه دين را به طيب خاطر خويش پذيرفته بودند شور و شوق بيحدّي كه در اين دين مسلماني تازه مييافتند، چنان آنها را محو و بيخود ميساخت كه به شاعري و سخنگويي وقت خويش به تلف نميآوردند. عليالخصوص كه اين پيام آسماني نيز، شعر و شاعري را ستوده نميداشت و بسياري از شاعران را در شمار گمراهان و زيانكاران ميشناخت. آن كسان نيز، كه از دين عرب و از حكومت او دل خوش نبودند، چندان عهد و پيمان در «ذمّه» داشتند كه نميتوانستند لب به سخن بگشايند و شكايتي با اعتراضي كنند. از اين روست كه در طي دو قرن، سكوتي سخت ممتد و هراسانگيز بر سراسر تاريخ و زبان ايران سايه افكنده است و در تمام آن مدت جز فريادهاي كوتاه و وحشتآلود اما بريده و بيدوام، از هيچ لبي بيرون نتراويده است و زبان فارسي كه در عهد خسروان از شيريني و شيوايي سرشار بوده است در سراسر اين دو قرن، چون زبان گنگان، ناشناس و بياثر مانده است و مدتي دراز گذشته است تا ايراني، قفل خموشي را شكسته است و لب به سخن گشوده است.
ايرانيان و زبان گمشده
18-15- آنچه از تأمل در تاريخ برميآيد اين است، كه عربان هم از آغاز حال، شايد براي آنكه از آسيب زبان ايرانيان در امان بمانند، و ان را همواره چون حربهي تيزي در دست مغلوبان خويش نبيند، در صدد برآمدند زبانها و لهجههاي رايج در ايران را، از ميان ببرند. آخر اين بيم هم بود كه همين زبانها خلقي را بر آنها بشوراند و ملك و حكومت آنان را در بلاد دورافتادهي ايران به خطر اندازد. به همين سبب هر جا كه در شهرهاي ايران، به خط و زبان و كتاب و كتابخانه برخوردند با آنها سخت به مخالفت برخاستند. رفتاري كه تازيان در خوارزم با خط و زبان مردم كردند بدين دعوي حجّت است. نوشتهاند كه وقتي قتيبةبن مسلم، سردار حجّاج، بار دوم به خوارزم رفت و آن را بازگشود هر كس راكه خط خوارزمي مينوشت و از تاريخ و علوم و اخبار گذشته آگاهي داشت از دم تيغ بيدريغ درگذاشت و موبدان و هيربدان قوم را يك سر هلاك نمود و كتابهايشان همه بسوزانيد و تباه كرد تا آنكه رفته رفته مردم امّي ماندند و از خط و كتاب بيبهره گشتند و اخبار آنها اكثر فراموش شد و از ميان رفت. اين واقعه نشان ميدهد كه اعراب زبان و خط مردم ايران را به مثابهي حربهاي تلقي ميكردهاند كه اگر در دست مغلوبي باشد ممكن است بدان با غالب درآويزد و به ستيزه و پيكار برخيزد. از اين رو شگفت نيست كه در همهي شهرها، براي از ميان بردن زبان و خط و فرهنگ ايران به جدّ كوششي كرده باشند. شايد بهانهي ديگري كه عرب براي مبارزه با زبان و خط ايران داشت اين نكته بود كه خط و زبان مجوس را مانع نشر و رواج قرآن ميشمرد. در واقع، از ايرانيان، حتي آنها كه آيين مسلماني پذيرفته بودند، زبان تازي را نميآموختند و از اين رو بسا كه نماز و قرآن را نيز نميتوانستند به تازي بخوانند. نوشتهاند كه «مردمان بخارا به اول اسلام در نماز، قرآن به پارسي خواندندي و عربي نتوانستندي آموختن و چون وقت ركوع شدي مردي بود در پس ايشان بانگ زدي بكنيتان كنيت، و چون سجده خواستندي كردي بانگ كردي نگونيانگوني كنيت» با چنين علاقهاي كه مردم، در ايران به زبان خويش داشتهاند شگفت نيست كه سرداران عرب، زبان ايران را تا اندازهاي با دين و حكومت خويش معارض ديده باشند و در هر دياري براي از ميان بردن و محو كردن خط و زبان فارسي كوششي ورزيده باشند.
داستان كتابسوزي
18-17- ( روايت استاد زرين كوب از قضيه كتاب سوزان تازيان، حكايت از آن دارد كه عربان دست به اين كار، آلودهاند؛ معالوصف استاد همايي كتابسوزي به دست مسلمانان را نميپذيرد. نظر استاد همايي را در بخش فلسفه اسلامي مطالعه ميفرماييد. به هر حال در اينجا نظرات استاد زرين كوب را با يكديگر دنبال ميكنيم): شك نيست كه در هجوم تازيان، بسياري از كتابها و كتابخانههاي ايران دستخوش آسيب فنا گشته است. اين دعوي را از تاريخها ميتوان حجّت آورد و قرائن بسيار نيز از خارج آن را تأييد ميكند. با اين همه بعضي از اهل تحقيق در اين باب ترديد دارند. اين ترديد چه لازم است؟ براي عرب كه جز كلام خدا هيچ سخن را قدر نميدانست، كتابهايي كه از آن مجوس بود و البته نزد وي دست كم مايهي ضلال بود چه فايده داشت كه به حفظ آنها عنايت كند؟ در آيين مسلمانان آن روزگار، آشنايي به خط و كتابت بسيار نادر بود و پيداست كه چنين قومي تا چه حدّ ميتوانست به كتاب و كتابخانه علاقه داشته باشد. تمام قراين و شواهد نشان ميدهد كه عرب از كتابهايي نظير آنچه امروز از ادب پهلوي باقي مانده است، فايدهاي نميبرده است. در اين صورت جاي شك نيست كه در آنگونه كتابها به ديدهي حرمت و تكريم نميديده است. از اينها گذشته، در دورهاي كه دانش و هنر، به تقريب در انحصار موبدان و بزرگان بوده است، از ميان رفتن اين دو طبقه، ناچار ديگز موجبي براي بقاي آثار و كتابهاي آنها باقي نميگذاشته است. مگر نه اين بود كه در حملهي تازيان، موبدان بيش از هر طبقهي ديگر مقام و حيثيت خويش را از دست دادند و تار و مار و كشته و تباه گرديدند؟ با كشته شدن و پراكنده شدن اين طبقه پيداست كه ديگر كتابها و علوم آنها نيز كه به درد تازيان هم نميخورد موجبي براي بقا نداشت. نام بسياري از كتابهاي عهد ساساني در كتابها مانده است كه نام و نشاني از آنها باقي نيست. حتي ترجمههاي آنها نيز كه در اوايل عهد عبّاسي شده است از ميان رفته است. پيداست كه محيط مسلماني براي وجود و بقاي چنين كتابها مناسب نبوده است و سبب نابودي آن كتابها نيز همين است.
باري از همهي قراين پيداست كه در حملهي عرب بسياري از كتابهاي ايرانيان، از ميان رفته است. گفتهاند كه وقتي سعد بن ابي وقاص بر مدائن دست يافت در آنجا كتابهاي بسيار ديد. نامه به عمر بن خطاب نوشت و در باب اين كتابها دستوري خواست. عمر در پاسخ نوشت كه آن همه را به آب افكن كه اگر آنچه در آن كتابها هست، سبب راهنمايي است خداوند براي ما قرآن فرستاده است كه از آنها راه نمايندهتر است و اگر در آن كتابها جز مايهي گمراهي نيست، خداوند ما را از شر آنها در امان داشته است. از اين سبب آن همه كتابها را در آب يا آتش افكندند. درست است كه اين خبر در كتابهاي كهنهي قرنهاي اول اسلامي نيامده است و به همين جهت بعضي از محقّقان در صحّت آن دچار ترديد گشتهاند، اما مشكل ميتوان تصوّر كرد كه اعراب، با كتابهاي مجوس، رفتاري بهتر از اين كرده باشند.
به هر حال از وقتي حكومت ايران به دست تازيان افتاد زبان ايراني نيز زبون تازيان گشت. ديگر نه در دستگاه فرمانروايان به كار ميآمد و نه در كار دين، سودي ميداشت. در نشر و ترويج آن نيز اهتمامي نميرفت و ناچار هر روز از قدر و اهميّت آن ميكاست. زبان پهلوي اندك اندك منحصر به موبدان و بهدينان گشت. كتابهايي نيز اگر نوشته ميشد به همين زبان بود. اما از بس خط آن دشوار بود اندك اندك نوشتن آن منسوخ گشت. زبانهاي سغدي و خوارزمي نيز در مقابل سختگيريهايي كه تازيان كردند رفته رفته متروك ميگشت. اين زبانها نه به دين تازي و زندگي تازه سازگار بودند و نه هيچ اثر تازهاي بدانها پديد ميآمد. از اين روي بود، كه وقتي زبان تازي آواز برآورد زبانهاي ايران يك چند دم دركشيدند. در حالي كه زبان تازي زبان دين و حكومت بود، پهلوي و دري و سغدي و خوارزمي جز در بين عامه باقي نماند. درست است كه در شهرها و روستاها مردم با خويشتن به اين زبانها سخن ميراندند اما اين زبانها جز اين چندان فايدهي ديگر نداشت. به همين سبب بود كه زبان ايران در آن دورههاي سكوت و بينوايي تحت سلطهي زبان تازي درآمد و بدان آميخته گشت و عليالخصوص اندك اندك لغتهايي از مقولهي ديني و اداري در زبان فارسي وارد گشت.
نقل ديوان از پارسي به عربي در روزگار حجّاج خونخوار
18-18- نقل ديوان از پارسي به تازي در روزگار حجّاج، نيز از اسباب عمدهي ضعف و شكست زبان ايران گشت. ديوان عراق تا روزگار حجّاج به خط و زبان فارسي بود، حساب خراج ملك و ترتيب خرج لشكريان را دبيران و حسابگران فرس نگاه ميداشتند. در عهد حجّاج، تصدي اين ديوان را زادان فرّخ داشت. حجّاج در كار خراج اهتمام بسيار ورزيد و چون با موالي و نبطيها دشمن بود، در صدد بود كه كار ديوان را از دست آنها بازستاند. در ديوان زادان فرّخ، مردي بود از موالي تميم، نامش صالح بن عبدالرّحمن كه به فارسي و تازي چيز مينوشت. و اين صالح، در بصره زاده بود و پدرش از اسراي سيستان بود. در اين ميان حجّاج، صالح را بديد و بپسنديد و او را بنواخت و به خويشتن نزديك كرد. صالح شادمان گشت و چون يك چند بگذشت، روزي با زادان فرّخ سخن ميراند. گفت بين من و امير واسطه تو بودهاي اكنون چنان بينم كه حجّاج را در حق من دوستي پديد آمده است و چنان پندارم كه روزي مرا بر تو در كارها پيش دارد و تو را از پايگاه خويش براندازد. زادان فرّخ گفت باكمدار. چه، حاجتي كه او به من دارد بيش از حاجتي است كه من به او دارم. و او به جز من كسي را نتواند يافت كه حساب ديوان وي را نگهدارد. صالح گفت اگر من بخواهم كه ديوان حساب را به تازي نقل كنم، توانم كرد. زادان فرّخ گفت اگر راست گويي چيزي نقل كن تا من ببينم. صالح چيزي از آن به تازي كرد. چون زادان فرّخ بديد به شگفت شد و دبيران را كه در ديوان بودند گفت خويشتن را كاري ديگر بجوييد كه اين كار تباه شد. پس از آن، از صالح خواست كه خويشتن را بيمارگونه سازد و ديگر به ديوان نيايد. صالح خويشتن را بيمار فرا نمود و يك چند به ديوان نيامد. حجّاج از او بپرسيد گفتند بيمار است طبيب خويش را كه تيادوروس نام داشت به پرسيدنش فرستاد. تيادوروس در وي هيچ رنجوري نديد. چون زادان فرّخ از اين قضيه آگاه گشت از خشم حجّاج بترسيد. كس نزد صالح فرستاد و پيام داد كه به ديوان بازآيد. صالح بيامد و همچنان به سر شغل خويش رفت. چون يك چند بگذشت فتنهي ابناشعث پديد آمد و در آن حادثه چنان اتفاق افتاد كه زادان فرّخ كشته شد. چون زادان فرّخ كشته آمد، حجّاج كار ديوان را به صالح داد و صالح بيامد و به جاي زادان فرّخ شغل دبيري بر دست گرفت. مگر روزي در اثناي سخن، از آنچه بين او و زادان فرّخ رفته بود، چيزي گفت حجّاج بدو در پيچيد و به جدّ درخواست تا ديوان را از پارسي به تازي نقل كند، صالح نيز بپذيرفت و بدين كار رأي كرد. زادان فرّخ را فرزندي بود، نامش مردانشاه، چون از قصد صالح آگاه شد بيامد و از او پرسيد كه آيا بدين مهم عزم جزم كردهاي؟ صالح گفت آري و اين به انجام خواهم رسانيد. مردانشاه گفت چون شمارها را به تازي نويسي دهويه و بيستويه را كه در فارسي هست چه خواهي نوشت؟ گفت عشر و نصف عشر نويسم. پرسيد «ويد» را چه نويسي؟ گفت به جاي آن «ايضاً» نويسم. مردانشاه به خشم درشد و گفت خداي بيخ و بن تو از جهان براندازد كه بيخ و بن زبان فارسي را برافكندي و گويند كه دبيران ايراني، صد هزار درم بدو دادند تا عجز بهانه كند و از نقل ديوان تازي درگذرد. صالح نپذيرفت و ديوان عراق را به تازي درآورد و از آن پس ديوان به تازي گشت و ايرانيان را كه تا آن زمان در ديوان قدري و شأني داشتند، بيش قدر و مكانت نماند و زبان فارسي كه تا آن زمان در كار ديوان بدان حاجتمند بودند، از آن پس مورد حاجت نبود و روزبه روز روي در تنزّل آورد.
-
آغاز دوران سكوت در ايران (از نظر استاد زرين كوب)
18-19- در اين خموشي و تاريكي وحشي و خونآلودي كه در اين روزگاران، نزديك دو قرن بر تاريخ ايران سايه افكنده است، بيهوده است كه محقق در پي يافتن برگههايي از شعر فارسي برآيد. زيرا محيط آن زمانه، هيچ براي پروردن شاعري پارسيگوي مناسب نبود. آنچه عرب در آن دوره از شعر درك ميكرد قصيدههايي بود كه عربان در ستايش و نكوهش بزرگان روزگار خويش ميسرودند يا قطعههايي كه به نام رجز ميگفتند و از شور و حماسهي جنگي آكنده بود. البته هيچ يك از اين دو گونه شعر در چنان روزگاران در زبان پارسي مجال ظهور و سبب وجود نداشت. در آن روزگاران كه قوم ايراني مغلوب تازيان گشته بود و جز نقش مرگ و شكست و فرار در پيش چشم نداشت، حماسهي جنگي نداشت تا رجز بسرايد. نيز در چنان هنگامهاي كه در شهرهاي ايران عربان حكومت ميكردند و خليفه نيز كه در شام يا بغداد مينشست عرب بود، ناچار از ايرانيان كسي در صدد بر نميآمد كه خليفه يا عمّال او را به زبان فارسي بستايد. معاني ديني و اخلاقي نيز، نه در شعر آن روزگاران چندان معمول بود، و نه ايرانيان مسلمان اگر انديشههايي از اين گونه داشتند نقل آنها را به زبان فارسي سودمند ميشمردند. ايرانيان نامسلمان نيز مجالي و فراغي براي اينگونه سخنان كمتر مييافتند. ستايش زن و شراب نيز كه مادهي غزل ميتوانست باشد، تجاوزي به حرمت و حرم مسلمانان بود و هرگز مورد اغماض تازيان واقع نميگشت. با اين همه اگر سخناني از اين گونه، به وسيلهي زنادقه و آزادانديشان آن روزگار گفته ميشد، از انجمن بيرون نميرفت و بين خود قوم ميماند و انعكاسي نمييافت. شايد به همين سبب اگر چيزهايي از اين گونه به پارسي و حتي تاري گفته ميشد نميماند و از ميان ميرفت. هجو و شكايت نيز كه از عمدهترين مايههاي شعر است، در اين دوره مجال ظهور نمييافت. هر اعتراضي و هر شكايتي كه در چنان روزگاري به زبان يكي از ايرانيان برميآمد به شدّت خفه ميشد. خلفا مكرر شاعران و گويندگاني را كه به زبان تازي از مخاخر ايران، و از تاريخ گذشتهي نياكان خويش سخن ياد ميكردند آزار و شكنجه ميدادند.
از اين گونه سخنان، اگر چيزي گفته ميشد بسي نميپاييد و با آثار ديگر شعوبيان از ميان ميرفت و اگر صدايي به اعتراض و شكايت برميخاست، انعكاس بسيار نمييافت و در خلال قرنها محو ميگشت. در برابر مظالم و فجايعي كه عربان در شهرها و روستاها بر مردم روا ميداشتند جاي اعتراض نبود. هر كس در مقابل جفاي تازيان نفس برميآورد كافر و زنديق شمرده ميشد و خونش هدر ميگشت. شمشير غازيان و تازيانهي حكام هرگونه صداي اعتراضي را خفه و خاموش ميكرد.
اگر صدايي برميآمد فرياد دردناك اما ضعيف شاعري بود كه بر ويراني شهر و ديار خويش نوحه ميكرد و مانند ابوالينبغي، يك اميرزادهي بدفرجام، اندوه و شكايت خود را بدين گونه ميسرود:
سمرقند كندمند پذيرفت كي اوفكند
از شاش ته بهي هميشه ته خهي
يا نالهي جانسوز زرتشتي ايراندوستي بود كه در زير فشار رنجها و شكنجهها آرزو ميكرد كه يك دست خدايي از آستين غيب برآيد و كشور را از چنگ تازيان برهاند و به انتظار ظهور اين موعود غيبي به زبان پهلوي ميسرود:
كي باشد كه پيكي آيد از هندوستان كه آمد آن شاه بهرام از دودهي كيان
كش پيل هست هزاز و بر سراسر هست پيلبان http://pnu-club.com/imported/2009/09/55.gif http://pnu-club.com/imported/2009/09/56.gif نهضت استادسيس نيز مثل قيام سنباد جنبهي ديني و سياسي هر دو داشت. اينكه نوشتهاند وي مدّعي نبوت بود و يارانش آشكارا كفر و فسق ميورزيدند نشان ميدهد كه در ظهور وي نيز عامل دين قويترين محرك بوده است. بعضي از محقّقان خواستهاند او را يكي از موعودهايي كه در سنن زرتشتي ظهور آنان را انتظار ميبرند بشمارند ميگويند كه او خود چنين دعوياي داشته است و مردم نيز بدين نظر گرد او رفتهاند. در اين نكته جاي ترديد است. در واقع وي در سرزمين سيستان، سرزميني كه ظهور موعودهاي مزديسنان همه از آنجا خواهد بود ياران و هواخاهان بسيار داشت. http://pnu-club.com/imported/2009/09/56.gif
كه آراسته درفش دارد به آيين خسروان پيش لشكر برند با سپاه سرداران مردي گسيل بايد كردن زيرك ترجمان كه رود و بگويد به هندوان كه ما چه ديديم از دشت تازيان
با يك گروه دين خويش پراكندند و برفت شاهنشاهي ما به سبب ايشان
چون ديوان دين دارند چون سگ خورندنان بستاندند پادشاهي از خسروان
نه به هنر به مردي بلكه به افسوس و ريشخند بستدند به ستم از مردمان
زن و خواستهي شيرين، باغ و بوستان جزيه بر نهادند و پخش كردند بر سران
با اسليك بخواستند ساوگران بنگر تا چه بدي در افكند اين دروغ به گيهان
كه نيست از آن بدتر چيزي به جهان...
آهنگ پارسي كجا رفت؟
18-20- بدين گونه زبان تازي، با پيام تازهاي كه از بهشت آورده بود و با تيغ آهيختهاي كه هر مخالفي را به دوزخ بيم ميداد، زبان خسروان و موبدان و اندرزگران و خنياگران كهن را در تنگناي خموشي افكند. با اين همه اگر چند ترانههاي خسرواني و آهنگهاي مغاني در برابر آهنگ قرآن و بانگ اذان خاموشي گزيد، ليكن نغمههاي دلكش و شورانگيز پارسي اندك اندك بر حديهاي تازيان برتري يافت و موسيقي و آواز پارسي به اندك زمان فراخناي بيابانهاي عرب را نيز در نوشت و فرو گرفت. هم از آغاز عهد بني اميّه در مكّه و مدينه و شام و عراق، بسا كنيزكان خواننده و بسا غلامان خنياگر به آهنگهاي فارسي ترنّم ميكردند. در كتاب اغاني داستانهايي هست كه نشان ميدهد تازيان تا چه حدّ شيفتهي آهنگهاي دلپذير پارسي بودهاند. دربارهي سعيد بن مسجح كه يكي از قديميترين خنياگران عرب در روزگار معاويه بود، آوردهاند كه آوازهاي خويش را از روي آهنگهاي ايراني ميساخت. از جمله نوشتهاند كه وي بر گروهي از ايرانيان كه در كعبه به كار گل مشغول بودند گذشت. آوازهايي را كه آنها در هنگام كار بدان ترنّم ميكردند شنيد و چيزهايي بدان شيوه به تازي ساخت كه نزد تازيان بس مطبوع و دلپذير افتاد. همچنين روايت كردهاند كه اين سعيد بن مسجح نخست بندهاي بود. روزي آوازي پرشور و دلپذير خواند. خواجهاش چون آن آواز بشنيد بپسنديد و از او پرسيد كه اين آواز را از كجا آموختي؟ ابن مسجح پاسخ داد اين آهنگي پارسي است كه من شنيدهام و آن را به تازي نقل كردهام خواجه را بسيار خوش آمد و او را آزاد كرد.او نيز در مكّه ماند و به خنياگري پرداخت. داستانهاي ديگر نيز از اينگونه در كتابها آوردهاند و از همهي آنها چنين برميآيد كه موسيقي و آواز پارسي، هم از آغاز كار، اعراب را سخت شيفتهي خويش داشته بود، البته ذوق به آهنگهاي پارسي، ذوق به زبان پارسي را نيز در تازيان برميانگيخت. اندك اندك در ترانهها و نغمههايي كه شاعران تازيگوي ميسرودند الفاظ و تركيبات و حتي جملهها و مصرعهاي پارسي تكرار ميشد. در سخنان ابونواس، و در اشعاري كه برخي معاصران او سرودهاند از اين الفاظ و مصرعهاي فارسي بسيار هست. اينك يك نمونه كوتاه:
يا غاسلالطرجهار للخند ريسالعقار
يا نرجسي و بهاري بده مرا يك باري
اين گونه اشعار، با وزنهاي كوتاه و ساده، غالباً براي بزمهاي طرب گفته ميشده است و حكايت از رواج موسيقي و آواز و زبان فارسي در مجالس تازيان دارد و از اينگونه فارسيات، برميآيد كه زبان فارسي با نغمهها و آهنگهاي شورانگيزي كه با آن همراه بوده است در مجالس اهل طرب قبول تمام داشته است.
از اينها گذشته، هيچ شك نيست كه سرودها و ترانههاي فارسي، مانند دورههاي پيشين همچنان رواج و رونق خود را داشت. اگر زبانهاي پهلوي و سغدي و دري و خوارزمي در دستگاه دين و حكومت در برابر زبان تازي شكست خورده بود، نزد عامه هر كدام، همچنان رواج و رونق خود را داشت. در هر شهري عامهي مردم به همان زبان ديرين سخن ميگفتند. ترانهها و سرودها و افسانهها و متلها همان بود كه در قديم بود.
از اين گونه ترانهها در تاريخها نمونههايي هست. نوشتهاند كه وقتي سعيدبن عثمان، از جانب معاويه فرمانروايي خراسان يافت و به آن سوي جيحون رفت و بخارا را بگشود، با خاتون بخارا كه كارهاي شهر همه بر دست او بود صلح كرد و ميان آنها دوستي پديد آمد و خاتون برين عرب شيفته گشت و مردم، به زبان بخارايي در اين باره سرودها ساختند، نمونههايي از اين سرودهايي كه در باب سعيد و خاتون بخارا گفتهاند به دست نيست و جاي دريغ است. اما يك دو نمونه از اينگونه سخنان باقي است و از آن جمله ترانهي يزيدبن مفرغ و حرارهي كودكان بلخ نقل كردني است.
ترانهاي در بصره
18-21- داستان يزيد بن مفرغ و ترانهاي كه او در هجو ابن زياد گفته است، لطفي خاص دارد. نوشتهاند كه وقتي عبادبن زياد، برادر عبيداللّه معروف، در روزگار خلافت يزيد بن معاويه به حكومت سيستان منصوب گشت يزيد بن مفرغ، كه شاعري نامدار بود نيز با او همراه گشت اما در سيستان عباد در نگهداشت او چندان نگوشيد و بدو آنگونه كه لازم بود عنايت نكرد. يزيد برنجيد و او را آشكار و پنهان بنكوهيد و ناسزا گفت. عباد او را به زندان كرد و يزيد چون از زندان بگريخت، به عراق و شام رفت و هر جا ميرسيد پسران زياد را مينكوهيد و در نسب و شرف آنها طعن ميكرد. عبيداللّه او را بگرفت و به زندان انداخت و با او سخت بدرفتاري آغاز نهاد. روزي فرمان داد تا نبيذ با گياهي «شبرم» نام كه اسهال آورد بدو بنوشانيدند. تا در مستي و نزاري طبيعت او نيز روان شد پس از آن گربهاي و خوكي و سگي با او در يك بند كشيدند و بدين حال او را در بصره، به كوي و برزن ميگردانيدند و كودكان بصره در قفاي او افتاده بودند و آنچه را از او همي رفت ميديدند و فرياد ميزدند و به فارسي ميگفتند اي شيست؟ - او نيز به فارسي ميگفت:
آبست و نبيذست و عصارات زبيب است
و دنبه فربه و پي است وسميه روسبيذست
وسميه نام مادر زياد است كه ميگفتند در روزگار جاهليت عرب از روسبيان بوده است. اين ترانه، نمونهاي است از آنچه در اين دوره كودكان بصره، در چنين مواردي ميخواندهاند و با آنكه خواننده و گوينده، خود عرب است ظاهراً طول اقامت در بلاد ايران، زبان فارسي به او آموخته است و به هر حال اين چند كلمه نمونهاي از آوازهاو ترانههاي مردم بصره است، در دورهاي كه هنوز فقط نزديك چهل سال از سقوط مدائن ميگذشت. و از اين حيث در تاريخ زبان ايران اهميّت خاص دارد.
سرودي در بلخ
18-22- اما ترانهي كودكان بلخ، داستاني ديگر دارد. در سال 119 هجري، سردار عرب، اسدبن عبداللّهقسري ، از خراسان به جنگ ختلان رفت. اما كاري از پيش نبرد و پس از رنجهاي بسيار كه ديد، شكسته و ناكام بازگشت. چون در اين بازگشت به بلخ رسيد، مردمان بلخ در حق او سرودها گفتند، طعنهآميز و تلخ، به فارسي كه كودكان شهر ميخواندند و اين از كهنهترين سرودهاي كودكان است كه در تاريخها آمده است. ميخواندند:
از ختلان آمد يه برو تباه آمديه
آباره باز آمد يه خشك و نزار آمديه
از اين پس، ديگر، تا پايان قرن ديگر، هيچ صدايي در اين تيرگي و خموشي انعكاس نيافت و هيچ سرودي و زمزمهاي برنيامد كه آن سكوت سرد آهنين را بشكند. زبان عامه فارسي دري بود، و در نهان نيز، كتابهاي ديني و كلامي به پهلوي نوشته ميشد. اما به زبان دري آشكارا نه شاعري سرودي گفت و نه گويندهاي كتابي كرد. باز نزديك يك قرن انتظار لازم بود تا ذوق و قريحهي خاموش ايران، «زبان گمشدهي» خويش را بيابد و بدان نغمههاي شيرين جاويد خود را آغاز كند.
نخستين رستاخيز؛ سياه جامگان
18-23- خروج سياهجامگان ابومسلم را ميتوان آغاز رستاخيز شمرد. نهضت سياهجامگان از خشم و نفرت نسبت به مروانيان و عربان مايه ميگرفت. اگر شور و طني و احساسات قومي و ملّي محرك اين قوم نبود لامحاله نفرت از ستمكاران عرب در اين نهضت و خروج، سببي قوي به شمار ميآمد. و آل عبّاس، كه از اواخر دوران بنياميّه آرزوي خلافت در سر ميپروردند، از اين حس بدبيني و كينه توزي كه خراسانيان نسبت به عرب داشتند، استفاده كردند و آنها را بر ضدّ خلافت مروانيان برآغاليدند. از همين راه بود كه گويند: ابراهيم امام وقتي ابومسلم را به خراسان جهت نشر دعوت خويش فرستاد، بدو نوشت كه در خراسان اگر بتواني، هر كسي را كه به تازي سخن ميگويد بكش و از اعراب مضري كس بر جاي مگذار. از اين سخن پيداست كه محرك عمدهي اين سياهجامگان ابومسلم، دشمني با ستمكاران عرب بوده است و ابراهيم امام و ساير آل عبّاس نيز از همين راه آنان را به ياري خويش واداشتهاند. اما اينكه در اين نهضت داعيهي مذهبي، اثري قوي داشته باشد به نظر مشكل ميآيد. در هر حال، محقق است كه ابومسلم و ياران او، از نصرت و تأييد عبّاسيان، جز برانداختن مروان غرض ديگر نداشتهاند و مشكل به نظر ميآيد كه اگر ابومسلم كشته ميشد و سياهجامگان فرصت مييافتند، دولت و خلافت را بر بنيعبّاس باقي ميگذاشتند.
هر چند هدف و غرض ابومسلم به درستي از تاريخها برنميآيد. و از اين روي در باب او بين نويسندگان اخبار اختلاف است. بعضي سعي كردهاند او را شيعهي آل علي فرا نمايند. بياعتنايي او را نسبت به منصور نيز، كه سرانجام موجب هلاكتش گشت، از همين رهگذر ميدانند. اما آنچه از قراين برميآيد اين پندار را به سختي رد ميكند؛ رضايت و حتي اقدام او در قتل ابوسلمهي خلال كه به تشيع متهم بود، نيز تا اندازهي زيادي احتمال شيعي بودنش را ضعيف ميكند. آيا ابومسلم تمايلات زرتشتي داشته است؟ در اين باب جاي انديشه هست. با آنكه در تبار و نژاد او اختلاف كردهاند، با آنكه او را بعضي كُرد و بعضي عرب نوشتهاند، از خلال روايات خوب پيداست كه ايراني بوده است. نامش را بهزادان و نام پدرش را ونداد هرمزد ضبط كردهاند. نسب نامهاي كه برايش نوشتهاند، او را از نژاد شيدوش پسر گودرز يا رهام پسر گودرز معرفي ميكند. بعضي نيز او را از فرزندان بزرگمهر بختگان شمردهاند. زندگي كودكي او در تاريكي پندارها و افسانهها فرو رفته است. افسانهها او را خانهزاد عيسيبن معقل عجلي شمردهاند و شايد تصور شيعي بودنش نيز از اولاد علي (ع) رسانيدهاند و اين همه، قطعاً مجعول و ساختگي است. نكته اينجا است، كه علاقه به ايران و آيين قديم ايران، به طوري از كردهها و گفتههاي او برميآيد، كه هر نسبي و هر پنداري از اينگونه را سست و ضعيف جلوه ميدهد. كوششي كه او در بر انداختن بهافريد و پيروان وي كرد به نظر ميآيد كه براي مجوسان بيش از مسلمانان سودمند بوده است، همدردي شگفتانگيزي كه در فاجعهي پسر سنباد، در نيشابور به زيان عربان نشان داد، از علاقهي او به آيين گبران حكايت دارد. شورشها و سركشيهايي را نيز كه كساني چون سنباد و اسحاق ترك براي خونخواهي او بر پا كردند بعضي گواه اين دانستهاند كه ابومسلم ظاهراًبه آيين مجوس تمايل و پيوندي داشته است.
آشفتگي اوضاع و انديشه ابومسلم
18-24- در هر حال شك نيست كه ابومسلم ايراني بوده است. شايد هم به آيين ديرين خويش علاقهاي تمام ميورزيده است. اما در سرزمين خويش، همه جا با بيداد و آزار مروانيان روبه رو بوده است. خراسان و عراق ديار نياكان خود را ميديده است كه از بيداد و جفاي تازيان عرضهي ويراني و پريشاني گشته است. آشفتگي و شوريدگي روزگاري را كه در آن، مشتي فرومايه قدرت و شكوه خدايان يافته بودهاند به چشم خويش ميديده است و دريغ ميخورده است. نوميدي و واماندگي مردم ايران را كه هر روز به بوي رهايي با هر حادثهجويي همراه ميشدهاند و به آرزوي خويش نميرسيدهاند، به ديدهي عبرت مينگريسته است و متأثر ميشده است. حق آن است كه تاريخ روزگار او از پريشانيها و سرگشتگيها و نيز از دروغها و تزويرها آگنده بود. دنياي او دنيايي بود كه از آشوبها و دردها مشحون بود.
آرزوهاي شريف مرده بود و آراء و عقايد، همه جا رنگ تزوير و ريا داشت. دين بهانهاي بود كه زيان كسان از پي سود خويش بجويند. آن سادگي و آزادگي، كه اسلام هديه آورده بود، در دولت مروانيان جاي خود را به ستمكاري و جهانجويي داده بود. هر روز، در عراق و خراسان و ديگر جايها، فرقهي تازهاي به وجود ميآمد و دعوت تازهاي آغاز ميگشت. كيسانيها ظهور امام خود را كه در كوه رضوي زندهاش ميپنداشتند، انتظار ميكشيدند. خارجيها، با تيغ كشيده نه همان عمّال حكومت، كه مال و جان مسلمانان را نيز همواره تهديد ميكردند. و مرجئه به پاس حرمت خلفا، قفل سكوت بر دهان مينهادند و به شيوهي شكاكان از هر گونه داوري در باب كردار و رفتار ستمكاران تن ميزدند. دولت بنياميّه، به سبب غرضها و اختلافها كه پديد آمده بود، روي به افول داشت. همهي احزاب و همهي فرقهها نيز كه در اين روزها پديد ميآمدند و يا خود پديد آمده بودند، جز به دست آوردن خلافت انديشهاي نداشتند، خلافت مهمترين مسئلهاي بود كه در آن روزگار همه جا زبانزد خاص و عام بود. شيعيان، آن را حقّ فرزندان علي ميدانستند و خوارج معتقد بودند كه هر مسلمان پرهيزگاري ميتواند به خلافت بنشيند. از اين مسلمانان پرهيزگار نيز هر روزي عدهاي در هر گوشه از كشور مسلماني پديد ميآمدند.
-
فرجام غمانگيز ابومسلم
18-29- سرانجام، خشم و نگراني منصور، چنان كه در تاريخها آوردهاند دام فريبي در پيش راه ابومسلم نهاد و او را به نيرنگ هلاك كرد. داستاني كه مورّخان دراين باب آوردهاند، حكايت از سادهدلي و خوشباوري اين سردار دلير گستاخ دارد. مينويسند كه منصور ابومسلم را به اصرار نزد خويش خواند، ابومسلم «چون به منصور رسيد خدمت كرد. منصور او را اكرام كرد، آنگاه گفت بازگرد و امروز بياساي تا فردا به هم رسيم. ابومسلم بازگشت و آن روز بياسود. منصور روز ديگر چند كس را با سلاحهاي مخفي در مرافق مقام خود بداشت و با ايشان قرار داد كه چون من دست بر هم زنم شما بيرون آييد و ابومسلم را بكشيد. آنگاه به طلب او فرستاد چون ابومسلم در مجلس رفت، منصور گفت آن شمشير كه در لشكر عبداللّه يافتي كجاست؟ ابومسلم شمشيري در دست داشت گفت اين است. منصور شمشير از دست او بستد و در زير مصلي نهاد و با سخن آغاز كرد و به توبيخ و تقريع مشغول شد و يك يك گناه او ميشمرد و ابومسلم عذر ميخواست و هر يك را وجهي ميگفت. در آخر گفت يا اميرالمؤمنين با مثل من اين چنين سخنها نگويند با زحمتي كه جهت دولت شما كشيدهام. منصور در خشم شد و او را دشنام داد و گفت آنچه تو كردي اگر كنيز سياه بودي همين توانستي كرد. ابومسلم گفت اين سخنان را بگذار كه من جز از خداي از كس ديگر نترسم. منصور دستها بر هم زد. آن جماعت بيرون جستند و شمشير در ابومسلم نهادند».
بدين گونه بود فرجام ابومسلم، فرجام مردي كه خلافت و حكومت عظيم بنياميّه را برانداخت، و قبل از آنكه بتواند دولتي و سلطنتي را كه خود آرزو داشت بنياد نهد به غدر و خيانت كشته شد. در باب او آوردهاند كه: «مردي بود كوتاهبالا، گندمگون، زيبا و شيرين و پاكيزهروي، سياهچشم، گشادهپيشاني، ريشي داشت نيكو و پرپشت و گيسواني دراز، به تازي و فارسي سخن خوب ميگفت، شيرين سخن بود، شعر بسيار ياد داشت، در كارها دانا بود، جز به وقت نميخنديد و روي ترش نميكرد و از حال خويش نميگرديد». با دشمنان چنان سخت بود كه رحمت و شفقت را فراموش ميكرد. بيش از صد هزار تن را، چنان كه خود گفته بود، به هلاكت رسانيده بود.
ابومسلم چه ميخواست و چه خيالي در سر ميپروراند؟ اين را از روي منابع و اسناد موجود امروز به درستي نميتوان دانست. ظاهراً بيم و نگراني كه منصور از او داشته است پر بيجا نبوده است. در هر حال خروج او را آغاز رستاخيز ايران ميتوان به شمار آورد. در حقيقت ابومسلم با برانداختن حكومت جبّار بنياميّه، رؤياي برتري نژاد عرب را از پيش چشمان خوابآلودهي تازيان محو كرد و براي جلوهي ذوق و هوش ايراني در سازمان سياسي و اجتماعي اسلام راههاي تازه گشود. و بدين گونه اگر آرزوهاي بلند ابومسلم همه برنيامد، قسمتي از آن جامهي عمل پوشيد. آيا ميتوان گفت كه شكست نهاوند را ايرانيان در واقعهي زاب جبران كردهاند؟ سؤال جالبي است در واقع با شكست مروان حمار در «زاب» بنياد دولت ستمكار بنياميّه برافتاد و اين خود از آرزوهاي نهاني ابومسلم بود. ديري برنيامد كه در نزديك خرابههاي تيسفون، بغداد بنا شد و حلافت تازهاي به دست ايرانيان به روي كار آمد كه در آن همه چيز يادآور دوران باشكوه طربانگيز ساساني بود. اما آرزويي كه ابومسلم در اين باره داشت ظاهراً از اين برتر بود. در هر حال اين خلفاي بغداد، به قول دار مستتر ساسانياني بودند كه خون تازي داشتند. و با اين همه، اين ساسانيان تازينژاد، در حالي كه خود رامقهور نيروي معنوي ايران و مديون پايمرديهاي ايرانيان ميدانستند از اين نيروي شگرف ناراضي بودند. از اين رو براي رهايي خويش از اين جاذبهي عظيم، هر زمان كه مجالي يافتند عبث كوششي كردند.
نيرنگ ناروايي كه ابوجعفر منصور، بدان وسيله ابومسلم صاحب دعوت را به قتل آورد، نموداري از اين كوشش ناروا بود. كشته شدن ابوسلمهي خلال، وزير آل محمّد، و برافتادن خاندان برمكيان نيز نمونههايي ديگر از اين نقشهي خدعهآميز به شمار ميرود.
انتقام خون ابومسلم
18-30- باري ابومسلم طعمهي آز و كينهي عربان گشت اما خاطرهي او مانند يادگاري مقدّس همواره در دل ايرانيان باقي ماند، انديشهي او، انديشهي استقلال و آزادي ايرانيان، انديشهي احياي رسوم و آيين كهن، پيروان و دوستان او را همچنان بر ضدّ تازيان برميانگيخت.
به همين جهت نهضتها و قيامهايي كه پس از مرگ ابومسلم و براي خونخواهي او رخ داد صبغهي ديني نيز داشت: سنباد آهنگ ويران كردن كعبه داشت، استادسيس دعوي پيامبري ميكرد و مقنّع دعوي خدايي.
همهي اين نهضتها با هر شعاري كه بود هدف واحدي داشت: رهايي از اين يوغ گران دردناكي كه همه گونه زبوني و پريشاني را بر ايرانيان تحميل ميكرد بزرگترين محركي بود كه اين قوم ستمديدهي فريبخوردهي كينهجوي را بر ضدّ ستمكاران فريبندهي خويش در پيرامون سرداران دلير خود گرد ميآورد.
مركز اين قيامها و شورشها خراسان بود. زيرا خراسان پرورشگاه پهلوانان و مهد خاطرهها و افسانههاي پهلواني كهن بود و دلاوران آن هنوز روزگاران گذشته را از ياد نبرده بودند. در اكثر شورشها نيز خون ابومسلم بهانه بود. اين سردار نامدار خراساني نزد همهي مردم اين ديار گرامي و پرستيدني به نظر ميآمد بسياري از مسلمانان ايران او را يگانه امام واقعي خود ميشمردند و مقامي شبيه به مهدويّت و حتي الوهيت براي او قائل بودند. از اين جهت بود كه وقتي او به قتل رسيد ياران و داعيانش در اطراف شهرها پراكنده گشتند و مردم را به نام او دعوت ميكردند.
چنان كه شخصي از آنها به نام اسحق ترك به ماوراءالنهر رفت و در آنجا مردم را به ابومسلم خواند و دعوي ميكرد كه ابومسلم در كوههاي ري پنهان است و چون هنگام ظهور فراز آيد بيرون خواهد آمد.
دوستي و دلبستگي ايرانيان بدين سردار دلير تا اندازهاي بود كه مدتها پس از او «قومي از ايشان» او را زنده ميپنداشتند و معتقد بودند كه از تكاليف هيچ چيز جز شناسايي امام كه ابومسلم است واجب نيست. اين مايه مهر و علاقه، نيرويي بود كه همواره ميتوانست دستگاه خلافت عبّاسيان را تهديد كند. از اين رو بود كه جنبشهاي شعوبي ايرانيان با خاطرهي اين سردار رشيد توأم گرديده بود.
راونديان كه بودند؟ نهضت راونديان در پي چه بود؟
18-31- شگفتتر از همهي اين جنبشها نهضت راونديان است كه در ظاهر از علاقهي به منصور دم ميزدهاند اما در واقع مخصوصاً بعد از واقعهي ابومسلم قصد هلاك منصور داشتهاند. در حقيقت اين جنبش كوششي بوده است براي آنكه منصور را غافلگير كنند و همانگونه كه خود او ابومسلم را به خدعه و فريب هلاك كرده بود، آنها نيز او را به تدبير و نيرنگ هلاك كنند. داستان اين واقعه رادر تاريخها آوردهاند و بدين گونه است كه اين جماعت از اهل خراسان بودند، و چنين فرا مينمودند كه منصور را خداي خويش ميدانند، همه به شهر منصور كه در مجاورت كوفه بود و هاشميه نام داشت آمدند و گرداگرد قصر او طواف ميكردند و ميگفتند اين كوشك پروردگار ماست. منصور بزرگان ايشان را گرفت و محبوس كرد ديگران بريختند و از هر جانب جمع آمدند و زندان منصور را بشكستند و محبوسان را بيرون آوردند و روي به منصور نهادند. منصور بيرون آمد و با ايشان حرب كرد».
باري اين راونديان جماعتي بودند كه هر چند مقالات اهل تناسخ داشتند و در ظاهر به خاندان عبّاس علاقه ميورزيدند، اما ابومسلم را نيز سخت دوستدار بودند. قتل ابومسلم با چندان خدمات ارزنده كه به دستگاه خلافت كرده بود مايهي وحشت و تأثر آنان بود. از اين رو در مرگ او آراء و عقايد عجيب آوردند و حقيقت نظر و اصل دعاوي ايشان روشن نيست. از قراين برميآيد كه در صدد سست كردن بنياد خلافت منصور برآمدهاند و ميخواستهاند انتقام ابومسلم را از او بستانند.
سنباد كه بود؟ قيام او براي چه بود؟
18-32- اما از دوستان ابومسلم كه به خونخواهي او برخاستند از همه گرم روتر سنباد مجوس بود. سنباد كه بود؟ اگر آنچه مورّخان مسلمان،، كه در همه حال از تعصّب مسلماني خالي نيستند، دربارهي او نوشتهاند درست باشد، در قيام او جز يك طغيان تند بر ضدّ خليفهي تازي و جز يك حس انتقامجويي از آدمكشان عرب چيزي نميتوان يافت. اما با امعاننظر در علل و نتايج حوادث، اين نكته آشكار ميگردد كه قيام او خيلي بزرگتر از آنچه در تاريخها نوشتهاند، بوده است. نفرت از جور و عصيان بر ضدّ جبّاران بيشتر از حس انتقام و كينهجويي روح اين پهلوان را گرم ميكرده است. نهضت خونآلود و گرم و سوزان او كه بيش از هفتاد روز طول نكشيد، براي كساني كه پس از او بر ضدّ ستمكاران تازي قيام كردند سرمشق زندهاي بود.
در تاريخها، قبل از اين حادثه ذكري از او نيست. نوشتهاند كه او آيين مجوس داشت و در يكي از قريههاي نيشابور به نام آهن ساكن بود و در آنجا ثروت و مكنتي داشت. او را از ياران و پروردگان ابومسلم خواندهاند و دربارهي كيفيت آشنايي آنها افسانهها نوشتهاند. از جمله آوردهاند كه:
«چون ابراهيم امام، ابومسلم را به خراسان فرستاد از نيشابور ميگذشت به خان سنباد فرود آمد ناگاه ابومسلم به مهمّي بيرون رفت و چهارپاي خود را بر در محكم بسته بود چهارپاي آواز كرد و در خان بكند چون ابومسلم بازگشت مردم خانش بگرفتند كه در خان را نيك كن و اين غوغا به سنباد برسيد چون در ابومسلم نگاه كرد و آن شكل را ديد، دريافت كه او را شأني خواهد بود. ايشان را زجر كرد و ابومسلم را به خانه برد و چند روز ميهمان كرد. بعد از آن حال ابومسلم ميپرسيد، ابومسلم اظهار نميكرد. سنباد گفت با من راست بگوي كه من راز تو نگاه دارم. ابومسلم شمهاي بگفت سنباد گفت فراست اقتضاي آن ميكند كه تو اين عالم به هم زني و عرب را از بيخ براندازي و كم بوده است كه فراست من خطا شده باشد ابومسلم از آن شاد گشت و از پيش او برفت». همين روايت را كه ظاهراً از ابومسلم نامهها نقل شده است و خالي از افسانه نيست يكي ديگر از مورّخان بدينگونه نقل ميكند كه: «سنباد از جمله آتشپرستان نيشابور بود و فيالجمله مكنتي داشت و در آن روز كه ابومسلم از پيش امام به مرو ميرفت او را ديد و آثار دولت و اقبال در ناصيهي او مشاهده كرد او را به خانه برد چندگاه شرايط ضيافت به جاي آورد و از حال وي استفسار نمود ابومسلم در كتمان امر خود كوشيد، سنباد گفت قصهي خود با من بگوي و من مردي رازدار و امينم افشاي اسرار تو نخواهم كرد. ابومسلم شمهاي از ما فيالضّمير خود را در ميان نهاد. سنباد گفت مرا از طريق فراست چنان به خاطر ميرسد كه تو عالم را زير و زبر كني و بسياري از اشراف عرب و اكابر عجم رابه قتل رساني، و او از اين مسرور و مستبشر گشت و سنباد را وداع نموده به نيشابور رفت».
نكتهي جالب توجه آن است كه اين داستان، در منابع قديم نيست و به نظر ميرسد كه در منابع متأخر نيز از افسانهها و داستانهاي ابومسلم نامههاي فارسي وارد شده باشد. در هر حال اين روايت نيز از همين منابع است كه ميگويند: « اتفاق چنان افتاد كه سنباد را پسري كوچك بود و با يكي از پسران عربان به مكتب ميرفت در محلهي بويآباد نيشابور و آن عربان چهارصد كس بودند. روزي پسر سنباد با پسر عربي جنگ كرد و پسر سنباد سر پسر عرب بشكست. اثر خون بر سر پسر عرب ظاهر شد پيش پدر رفت پدرش گفت اين را اظهار مكن و با آن پسر دوستي در پيوند. پسر عرب با پسر سنباد دوستي آغاز كرد و بعد از آنكه دوست شدند پسر سنباد را به خانه برد و كسي نزديك پدرش فرستاد كه پسرت اينجاست بيا و ببر. سنباد به خانه عرب رفت و عرب پسر او را كشته بود و بريان نهاده و عضوي به جهت سنباد بر سر سفره نهاد چون از گوشت بخورد و سفره برداشتند عرب از سنباد پرسيد كه طعم بريان چه بود؟ سنباد گفت خوب بود. عرب گفت گوشت پسر خود خوردي. سنباد از اين معني بيهوش شد. چون با خود آمد از خانهي عرب بيرون آمد و به پيش برادرش شد و اين قصه با وي گفت و گفت اين انتقام ما مگر آن مروزي تواند كشيد كه اين زمان خروج كرده است و روزي كه از اينجا ميگذشت منش به انواع رعايت كردهام. پس هر دو برادر با هم پيش ابومسلم آمدند و اين قصه با وي گفتند و ابومسلم به روايتي ديگر ذكر كردهاند - القصّه دو هزاز مرد همراه ايشان كرد و آن دو برادر را امير لشكر گردانيد و گفت هر عربي كه در آن ديه هست همه رابكشند و مردگان ايشان را در ميان راه بيفكنند. ايشان بدان ديه رفتند و آن چهارصد عرب را به تمام بكشتند و بينداختند و همچنان ميبود تا بوي گرفت و گنديده شد و ايشان باز پيش ابومسلم رفتند و از خواص ابومسلم بودند و سنباد با وجود گبري جامهي سياه ميپوشيد و شمشير حمايل ميكرد و از عقب ابومسلم در معركهها و جنگها ميرفت». شايد اين روايت كه اعراب گوشت پسر سنباد را براي او بريان كرده باشند، افسانهاي بيش نباشد اما در هر حال چنين افسانهاي براي تحريك دشمني و كينهجويي ايرانيان صلحجويي كه در شهرها و ديههاي خود در كنار اعراب ميزيستهاند بهانهي خوبي ميتوانسته است باشد.
منابع قديم، همه از سابقهي دوستي سنباد با ابومسلم ياد كردهاند. طبري و ديگران او را از پروردگان و بركشيدگان ابومسلم خواندهاند و خواجه نظامالملك در سياستنامه نيز در اين باب نوشته است: «رئيسي بود در نيشابور، گبر، سنباد نام و با ابومسلم حق صحبت قديم داشت او را بركشيده بود و سپهسالاري داده...» و در همه حال از كتابها، به خوبي برميآيد كه سنباد قبل از آنكه به خونخواهي ابومسلم قيام كند سابقهي دوستي با او داشته است و حتي در روزهاي آخر عمر ابومسلم، كه آن سردار نامي براي كشته شدن، نزد منصور ميرفته است، سنباد را به نيابت خود برگماشته است و او را با خزانه و اموال به ري فرو داشته است از اين رو شگفت نيست كه پس از قتل ابومسلم، وي با چنان شور و التهابي به خونخواهي وي برخاسته باشد. با اين همه، انتقام ابومسلم در اين نهضت بهانه بود و سنباد ميكوشيد با نشر مبادي و اصول غلاة و اهل تناسخ، خاطرهي دلاوران قديم را در دل ايرانيان ستمكشيده و كينهجوي زنده نگهدارد و نفرت و دشمني با تازيان را در مردم خراسان، تازهتر كند از اين رو، با نشر پارهاي عقايد تازه كوشيد ايرانيان ناراضي را از هر فرقه و گروه كه بودند بر گرد خويش جمع آورد و در مبارزه با دستگاه خلافت همه را با خود همداستان كند. مينويسد كه سنباد «چون قوي حال گشت طلب خون ابومسلم كرد و دعوي چنان كرد كه رسول بومسلم است به مردمان عراق، كه بومسلم را نكشتهاند وليكن قصد كرد منصور به كشتن او و نام مهين خداي تعالي بخواند كبوتري گشت سفيد و از ميان بپريد و او در حصاري است از مس كرده و با مهدي و مزدك نشسته است و اينك هر سه ميآيند بيرون، مقدّم بومسلم خواهد بودن و مزدك وزير است و هر كس آمد نامهي بومسلم به من آورد چون رافضيان نام مهدي و مزدكيان نام مزدك بشنيدند از رافضيان و خرّمدينان خلقي بسيار به وي گرد آمدند پس كار او بزرگ شد و به جايي رسيد كه از سواره و پياده كه با او بودند بيش از صدهزار مرد بودند. هر گاه با گبران خلوت كردي گفتي كه دولت عرب شد كه من در كتابي خواندهام از كتب ساسانيان و به من رسيده بود و من بازنگردم تا كعبه را ويران نكنم كه او را بدل آفتاب بر پاي كردهاند ما همچنان قبلهي دل خويش آفتاب را كنيم چنان كه در قديم بوده است و با خرّمدينان گفتي كه مزدك شيعي است و شما را ميفرمايد كه با شيعه دست يكي داريد و خون ابومسلم باز خواهيد و با گبران گفتي با شيعيان و خرّمدينان، و هر سه گروه را آراسته ميداشتي».
شايد اين عقايد و سخناني كه مؤلف سياستنامه به سنباد نسبت ميدهد از جعل و تعصّب خالي نباشد اما در هر حال به نظر ميآيد كه تعاليم و عقايد سنباد با عقايد و آراي فرقهي بومسلميّه و دستهاي از راونديّه چندان تفاوت نداشته است. داستان قيام كوتاه ولي خونآلود او را طبري، مختصر نوشته است ميگويد: «بيشتر ياران سنباد مردم كوهستاني بودند. ابوجعفر منصور، جهوربن مرار العجلي را با ده هزار كس به حرب آنها فرستاد. پس بين همدان و ري در طرف بيابان به هم رسيدند و جنگ كردند سنباد هزيمت شد و نزديك شصت هزاز تن از يارانش در هزيمت كشته شدند و كودكان و زنانشان اسير گشتند. سرانجام سنباد http://pnu-club.com/imported/2009/09/55.gif http://pnu-club.com/imported/2009/09/56.gif آخر عربان از دلاوري و بيباكي اين سپيدجامگان به ستوه آمدند. مقنّع و ياران او سالها در برابر سرداران عرب، كه خليفه به جنگ ايشان ميفرستاد در ايستادند. داستان اين جنگها را در تاريخها ميتوان خواند. بغداد سخت در كار اينها فرومانده بود و بسا كه خليفه از بيم و بيداد اين قوم به گريه درميآمد. http://pnu-club.com/imported/2009/09/56.gif
بين طبرستان و كومش به قتل آمد و آنكه وي را كشت لونان طبري بود». منابع متأخر در اين باب به تفصيل سخن گفتهاند. از جمله روايتي است كه ميگويد: «...چون ابومسلم كشته شد سنباد گبران ري و طبرستان را به خونخواهي ابومسلم دعوت كرد همه در اين باب با وي متّفق شدند و متوجه تسخير قزوين گشتند. حاكم قزوين شبيخون آورد و گبران همه را گرفته مغلول و مقيد گردانيد و نزد ابوعبيده كه والي ري بود فرستاد. ابوعبيده بنابر آشنايي سابق كه با سنباد داشت دست از وي بازداشت و گفت تو را با امثال اين مهمّات چكار؟ پس بعد از چند روز سنباد را گفت تو با جماعت خود، خوار ري را منزل خود كرده در آنجا ميباش و چون سنباد در آن موضع قرار گرفت مردم آن ناحيه را با خود متّفق ساخت و به سر وي لشكر كشيد و جمعي از لشكريان ابوعبيده نيز با وي متّفق بودند. ابوعبيده اين معني را دريافته از توهم آنكه مبادا وي را گرفته به دشمن سپارند، در شهر ري متحصّن شد و سنباد ري را محاصره نمود و بعد از چند روز فتح كرد. ابوعبيده را به قتل رسانيد و اسباب ابومسلم را از اسلحه و امتعه كه در ري بود متصرف شد و شروع در لشكر گرفتن نمود. آنگاه به اندك وقت لشكر سنباد مجوسي به صد هزار رسيد و از ري تا نيشابور را در تصرف درآورد. القصّه چون سنباد مجوسي استيلا يافت، به جماعتي مسلمانان كه همراه او ميبودند گفت كه در آن حين كه ابوجعفر قصد كشتن ابومسلم كرد، وي مرغي سپيد شد و پريد و اكنون در فلان قلعه مصاحب مهدي است و مرا فرستاده تا جهان را از منافقان پاك سازم و آن جماعت...فريفته شده كمر خدمت او در ميان بستند اما چون خبر ظهور سنباد به سمع ابوجعفر رسيد، جهوربن مرار را با لشكري سنگين در دفع او نامزد كرد. جهور به حوالي ساوه رسيده بود كه سنباد با صد هزار كس لشكري آراسته متوجه او گرديد و زن و فرزند مسلمانان را اسير ساخته بر شتران سوار كرد و پيش پيش لشكر خود ايشان را ميداشت. القصّه چون تلاقي هر دو طايفه دست داد اسيران اهل اسلام فرياد برآوردند كه وامحمّدا كجايي كه مهم مسلمانان به آخر شد و مسلماني به يكبارگي زوال پذيرفت. جهور چون فرياد و فغان اهل اسلام را ديد بفرمود تا شتران ايشان را برمانند. پس شتران روي به سنباد نهادند و جمعي كثير از اهل صفوف لشكر او را پريشان ساختند و سنباد ندانست كه حال چيست متوهّم شد و روي به گريز نهاد...». نوشتهاند كه در اين نبرد از ياران سنباد چندان كشته شد كه تا سال سيصد هجري، آثار كشتگان در آن مكان باقي مانده بود.
بدين گونه بود كه با خشونت كمنظيري، نهضت سنباد را فرو نشاندند. سنباد نيز پس از اين شكست به طبرستان گريخت و از سپهبد خورشيد شاهزادهي طبرستان ياري و پناه جست. گويند، وي پسر عم خود، طوس نام را با هدايا و اسبان و آلات بسيار به استقبال سنباد فرستاد. چون طوس نزد سنباد رسيد از اسب فرود آمد و سلام كرد. سنباد از اسب فرود نيامد و همچنان بر پشت اسب جواب سلام او داد. طوس به هم آمد و خشمگين گشت. سنباد را سرزنش كرد و گفت من پسر عموي سپهبدم و مرا به پاس احترام از جانب خويش پيش تو فرستاد چندين بيحرمتي شرط ادب نبود. سنباد در پاسخ سخنان درشت گفت. طوس بر اسب نشست و فرصت جست تا شمشيري بر گردن سنباد زد و او را هلاك كرد. آنگاه همهي مالها و خواستههايي كه با وي بود برگرفت و پيش سپهبد آورد. شاهزادهي طبرستان از اين حادثه پشيمان و دردمند گشت و طوس را نفرين كرد و سپس سر سنباد را به وسيلهي حاجبي فيروزنام، نزد خليفه فرستاد. بدين گونه بود كه روزگار سنباد به پايان رسيد. قيام خونين و كوتاه او به زودي فرو نشست اما شعلهاي كه او برافروخت به زودي آتش سوزاني گشت و زبانههاي آن كاخ بيداد خلفا را قرنها فرو ميسوخت.
-
استادسيس كه بود؟ چگونه قيام كرد؟
18-33- هنوز ياد نهضت كوتاه، اما هولناك و خونين سنباد در خاطر ايرانيان گرم و زنده بود كه استادسيس خروج كرد. البته قيام استادسيس با خونخواهي ابومسلم ارتباط نداشت و ظاهراً مثل قيام بهافريد براي تجديد و اصلاح آيين زرتشت بود.
قيام وي به سال 150 هجري در خراسان رخ داد و در اندك مدتي چنان كه طبري و ابن اثير و ديگران نوشتهاند سيصدهزار مرد به ياري وي برخاستند و مينويسند «كه او نياي مأمون و پدر مراجل بود كه مادر مأمون است و پسرش غالب، خال مأمون همان كسي است كه به همدستي وي فضل بن سهل ذوالرّياستين را كشت از زندگاني او نيز پيش از سال 150 كه خروج او است چيزي معلوم نيست فقط از بعضي سخنان مورّخان چنين برميآيد كه وي در خراسان امارت داشته است و ظاهراً از كارگزاران و فرمانروايان محتشم و با نفوذ آن سامان به شمار ميرفته است. حتي وقتي نيز به گفتهي يعقوبي، از اينكه مهدي را به وليعهدي خليفه منصور بشناسد سر فرو پيچيده است.
از روايات، برميآيد كه قبل از حادثهي خروج نيز در ميان مردم خراسان كه روزي در فرمان ابومسلم بودهاند، نفوذ وي بسيار بوده است و در اندك مدتي ميتوانسته است سپاه بسياري را بر ضدّ خلفا تجهيز نمايد.
داستان جنگهاي او را، بيشتر مورّخان از طبري گرفتهاند. وي در طي حوادث سال 150 در اين باب چنين مينويسد: «از وقايع اين سال، خروج استادسيس با مردم هرات و بادغيس و سيستان و شهرهاي ديگر خراسان بود. گويند با وي نزديك سيصد هزار مرد جنگجو بود و چون بر مردم خراسان دست يافتند به سوي مرورود رفتند. اجثم مرورودي را مردم مرورود بر آنان بيرون آمد. با وي جنگي سخت كردند. اجثم كشته شد و بسياري از مردم مرورود هلاك شدند. عدهاي از سرداران نيز هزيمت گشتند. منصور كه بدين هنگام در برذان مقيم بود خازم بن خزيمه را نزد مهدي ] كه ولايت خراسان داشت [ فرستاد. مهدي وي را به جنگ استادسيس نامزد كرد و سرداران با وي همراه نمود. گويند معاويةبن عبداللّه، وزير مهدي كار خازم را خوارمايه ميگرفت و در آن هنگام كه مهدي به نيشابور بود معاويه به خازم و ديگر سران نامهها ميفرستاد و امر و نهي ميكرد، خازم از لشكرگاه به نيشابور نزد مهدي رفت و خلوتي خواست تا سخن گويد. ابوعبداللّه نزد مهدي بود گفت از وي باك نيست سخني كه داري باز نماي. خازم خاموش ماند و سخن نگفت تا ابوعبداللّه برخاست و برفت. چون خلوت دست داد از ار معاويةبن عبداللّه بدو شكايت برد و...اعلام كرد كه وي به حرب استادسيس نخواهد رفت جز آنگاه كه كار را يكسره به وي واگذارند و در گشودن لواي سردارانش مأذون دارند و آنان را به فرمانبرداري وي فرمان نويسند. مهدي بپذيرفت. خازم به لشكرگاه باز آمد و به رأي خويش كار كردن گرفت. لواي هر كه خواست بگشود و از آن هر كه خواست بر بست. از سپاهيان هر كه گريخته بود بازآورد و بر ياران خود در افزود اما آنان را در پس پشت سپاه جاي داد و به واسطهي بيم و وحشتي كه از هزيمت در دلشان راه يافته بود، در پيش سپاه ننهاد. پس ساز جنگ كرد و خندقها بكند. هيثم بن شعبةبن ظهير را بر ميمنه و نهاربن حصين سغدي را بر ميسره گماشت. بكاربن مسلم عقيلي را بر مقدمه و «اترار خداي» را كه از پادشاه زادگان خراسان بود بر ساقه بداشت. لواي وي با زبرقان و علم با غلامي از آن وي بسام نام بود پس با آنان خدعه آغاز كرد و از جايي به جايي و از خندقي به خندقي ميرفت. آنگاه به موضعي رسيد و آنجا فرود آمد و بر گرد سپاه خود خندقي كند، هر چه وي را دربايست بود با همه ياران خود اندرون خندق برد. خندق را چهار دروازه نهاد و بر هر كدام از آنها چهار هزار كس از ياران برگزيدهي خويش بداشت و به كار را كه صاحب مقدمه بود دو هزار تن افزون داد تا جملگي هجده هزار كس شدند، گروه ديگر كه ياران استادسيس بودند با كلندها و بيلها و زنبهها پيش آمدند تا خندق را بينبارند و بدان اندر آيند. به دروازهاي كه به كار بر آن گماشته بود روي آوردند و آنجا در حمله چنان به سختي پاي فشردند كه ياران بكار را چاره جز گريز نماند. بكار چون اين بديد خود را فرود افكند و بر دروازهي خندق بايستاد و ياران را ندا داد كه اي فرومايگان ميخواهيد اينان از دروازهاي كه به من سپردهاند بر مسلمانان چيره گردند. اندازهي پنجاه كس از پيوندان وي كه آنجا با وي بودند، فرود آمدند و از آن دروازه دفاع كردند تا قوم را از آن سوي براندند.
پس مردي سگزي كه از ياران استادسيس بود و او را حريش ميگفتند و صاحب تدبير آنان به شمار ميرفت به سوي دروازهاي كه خازم بر آن بود روي آورد خازم چون آن بديد كس پيش هيثم بن شعبه كه در ميمنه بود فرستاد و پيام داد كه تو از دروازهي خويش بيرون آي و راه ديگري جز آنكه تو را به دروازهي بكار رساند در پيش گير. اينان سرگرم جنگ و پيشروي هستند، چون برآمدي و از ديدگاه آنان دور گشتي آنگاه از پس پشتشان درآي. و در آن روزها سپاه وي، خود، رسيدن ابي عون و عمروبن سلم بن قتيبه را از طخارستان چشم ميداشتند. خازم نزد بكار نيز كس فرستاد كه چون رايات هيثم را ببينيد كه از پس پشت شما برآمد بانگ تكبير برآوريد و گوييد اينك سپاه طخارستان فرا رسيد. ياران هيثم چنين كردند و خازم بر حريش سكزي درآمد و شمشير در يكديگر نهادند.
در اين هنگام رايات هيثم و يارانش را ديدند. در ميان خود بانگ برآوردند كه اينكه مردم طخارستان فراز آمدند. چون ياران حريش را تنها بديدند، ياران خازم به سختي بر آنها بتاختند مردان هيثم با نيزه و پيكان به پيشبازشان شتافتند و نهارين حصين و يارانش از سوي ميسره و بكاربن مسلم با سپاه خود از جايگاه خويش بر آنان درافتادند و آنان را هزيمت كردند. پس شمشير در آنها نهادند و بسياري از آنان بر دست مسلمانان كشته شدند. نزديك هفتاد هزار كس از آنان در اين معركه تباه شد و چهارده هزار تن اسير گرديد. استادسيس با عدهي اندكي از ياران به كوهي پناه برد. آنگاه آن چهارده هزار اسير را نزد خازم بردند بفرمود تا آنان را گردن بزدند و خود از آنجا بر اثر استادسيس برفت تا بدان كوه كه وي بدان پناه گرفته بود برسيد. خازم استادسيس و اصحاب وي را حصار داد. تا وقتي كه به حكم ابي عون رضا دادند و فرود آمدند. چون به حكم ابي عون خرسند گشتند، وي بفرمودتا استادسيس را با فرزندانش بند كنند و ديگران را آزاد نمايند. آنان سي هزار كس بودند و خازم اين، از حكم ابي عون مجري كرد و هر مردي را از آنان دو جامه در پوشيد و نامهاي به سوي مهدي نوشت كه خدايش نصرت داد و دشمنش تباه كرد. مهدي نيز اين خبر را به اميرمؤمنان منصور نوشت. اما محمّد بن عمر چنين ياد كرده است كه بيرون آمدن استادسيس در سال 150 بود و در سال 151 بود كه گريخت» همين روايت را كه طبري در باب خدعه و نيرنگ خازم آورده است، پس از وي كساني مانند ابن اثير و ابن خلدون نيز بيكم و كاست نقل كردهاند. با اين همه فرجام كار وي درست روشن نيست. از اين عبارت طبري كه ميگويد: «خازم به مهدي نامه نوشت كه خدايش پيروزي داد و دشمنش را هلاك گردانيد». چنين برميآيد كه پس از گرفتاري، وي را كشته باشند اما مورخاني كه روايت را از طبري گرفتهاند، مانند خود او از كشته شدنش به تصريح چيزي نگفتهاند. گويا او را با فرزندان به بغداد فرستادند و در آنجا هلاك كردند.
روايات و اخبار پراكندهاي كه در ديگر كتابهاي تازي و فارسي آمده است بر آنچه از طبري و ابن اثير نقل گرديد چيز تازهاي نميافزايد. آنچه قطعي به نظر ميرسد آن است كه نهضت استادسيس نيز مثل قيام سنباد جنبهي ديني و سياسي هر دو داشت. اينكه نوشتهاند وي مدّعي نبوت بود و يارانش آشكارا كفر و فسق ميورزيدند نشان ميدهد كه در ظهور وي نيز عامل دين قويترين محرك بوده است. بعضي از محقّقان خواستهاند او را يكي از موعودهايي كه در سنن زرتشتي ظهور آنان را انتظار ميبرند بشمارند ميگويند كه او خود چنين دعوياي داشته است و مردم نيز بدين نظر گرد او رفتهاند. در اين نكته جاي ترديد است. در واقع وي در سرزمين سيستان، سرزميني كه ظهور موعودهاي مزديسنان همه از آنجا خواهد بود ياران و هواخاهان بسيار داشت. در آنجا نيز مانند همه جا دعوت وي را با شور و شوق پاسخ دادند. همان سالي كه وي در خراسان قيام كرد، در بُست نيز ظاهراً به ياري وي «مردي برخاست...نام وي محمّدبن شدّاد و آرويه المجوسي با گروهي بزرگ بدو پيوستند و چون قوي شد قصد سيستان كرد». به علاوه، وي تقريباً در پايان هزارهاي كه از ظهور پارتها ميگذشت قيام كرده بود، با اين همه بعيد به نظر ميآيد كه ايرانيان آن زمان با وجود اوصاف و شروطي كه روايات و سنن زرتشتي دربارهي «موعود» دارند وي را به مثابهي موعودي به جاي «هوشيدرماه» و «هوشدرماه» و «سوشيان» تلقي كرده باشند.
قيام در برابر ظلم؛ همه جا!
18-34- اما در هر حال نفرت و كينهاي كه ايرانيان نسبت به عرب داشتند آنان را در هر جرياني كه رنگ شورش و عصيان بر ضدّ خلفا داشت وارد ميكرد. نهضت استادسيس در ميان سيل خون فرو نشست اما مقارن همين ايام نيز مردم طالقان و دماوند شوريدند. خليفه، سرداري را به نام عمربن علاء براي سركوبيشان گسيل كرد. او شورشيان را سركوب كرد. شهرهاي آنها را گشود. عدهي بسياري از مردم ديلم در اين ماجرا به اسارت رفتند. قبل از اين تاريخ و بعد از آن نيز بارها مردم طبرستان در برابر فجايع و مظالم تازيان قيام كردند. در اين نهضتها نه فقط نژاد عرب مردود بود بلكه دين مسلماني نيز مورد خشم و كينه بود. يك مورخ و متكلم مسلمان ميگويد: «ايرانيان بر اثر وسعت كشور و تسلّط بر همهي اقوام و ملل از حيث عظمت و قدرت به منزلتي بودند كه خود را آزادگان و ديگران را بندگان ميخواندند، وقتي كه دولتشان به دست عربان سپري گشت چون عرب را پستترين مردم ميشمردند كار برايشان سخت گشت و درد و اندوه آنها دوچندان كه ميبايست گرديد از اين رو بارها سر برآوردند كه مگر با جنگ و ستيز خويشتن را رهايي بخشند».
بدين گونه بيشتر اين شورشها ضدّ ديني داشت. در طبرستان به سال 141 يكبار سپهبد خورشيد حكم كرد كه همهي اعراب را و حتي همه ايرانياني را كه به اعراب گرايش يافتهاند، بكشند. شورش سختي بر ضدّ عرب روي داد كه عربان آن را با خشونت و قساوت فرونشاندند. اسپهبد خورشيد نيز كه خود را مغلوب ميديد زهر از نگين انگشتري برمكيد و درگذشت. اين همه قساوت و خشونتي كه اعراب در دفع شورشها نشان ميدادند ايرانيان را از ادامهي پيكار باز نميداشت. زجر و قتل و زندان و تبعيد فقط ارادهي آنها را قويتر و عزمشان را راسختر ميكرد. حتي خروج و قيامي كه تركان و تازيان بر ضدّ دستگاه خلافت ميكردند مورد تشويق و حمايت ايرانيان قرار ميگرفت. وقتي يوسف بن ابراهيم معروف به برم كه از موالي ثقيف بود در بخارا قيام كرد، در ميان مردم خراسان ياران و همراهان بسيار يافت و سغد و فرغانه را نيز دچار شورش و آشوب نمود.
پيغمبر نقابدار كه بود؟
18-35- اما در بلاد ماوراءالنهر مهمترين حادثهاي كه به كينخواهي ابومسلم پديد آمد واقعهي ظهور « مقنّع » بود. در واقع چند سال بعد از حادثهي استادسيس در خراسان، ماوراءالنهر شاهد قيام و شورش مقنّع گرديد. اين جهانجوي نقابدار مرو، دعويهاي تازه و شگفتانگيز داشت. با اين همه از وراي گرد و غبار افسانههايي كه زندگي او را فرو گرفته است نميتوان سيماي واقعي او را طرح كرد. آنچه مورّخان و نويسندگان كتب ملل و نحل دربارهي او نوشتهاند قطعاً از تعصّب و غرض خالي نيست. مينويسند كه او «مردي بود از اهل روستاي مرو از ديهي كه آن را كازه خوانند و نام او هاشم بن حكيم بود و وي در اول گازرگري كردي و بعد از آن به علم آموختن مشغول شدي و از هر جنسي علم حاصل كرد و مشعبدي و علم نيرنجات و طلسمات بياموخت و شعبده نيك دانستي و دعوي نبوت نيز ميكرد و به غايت زيرك بود و كتابهاي بسيار از علم پيشينيان خوانده بود و در جادوي به غايت استاد شده بود» اين مهارت بينظير او را در علوم حيل و نيرنجات، همه مورّخان ستودهاند. ماه نخشب كه معجزهي او خوانده شده است نمونهاي از مهارت او به شمار ميرود و در باب آن گفتهاند كه «به زمين نخشب از بلاد ماوراءالنهر چاهي بود. مقنّع به سِحْر، جسمي ساخت بر شكل ماهي چنان كه ديدند كه آن جسم از چاه برآمد و اندكي ارتفاع يافت و باز به چاه فرو رفت» اين ماه نخشب، را شاعران ايران و عرب مكرر در سخنان خويش ياد كردهاند، اما كيفيت آن اكنون درست معلوم نيست. نوشتهاند كه چون مقفع اين ماه را از چاه برآورد مردم را گمان افتاد كه اين كار را به جادويي كرده است. اما اين جادويي، در واقع عبارت از تمهيد و استعمال بعضي قواعد رياضي بود. آوردهاند، كه بعدها از ته آن چاه كه به نخشب بود كاسهي بزرگي پر از زيبق بيرون آوردهاند. باري، اين هاشم بن حكيم چنان كه در تاريخها آوردهاند، در روزگار ابومسلم از جملهي ياران و سرهنگان او بود. عبث نيست كه چون دعوت خويش آشكار كرد خاطرهي اين سردار سياهجامگان خراسان در عقايد و آراي او چنان آشكارا انعكاس يافت. وي ابومسلم را از پيغمبر برتر شمرد و حتي او را به درجهي خدايي رسانيد. نيز گويند كه او دعوي داشت كه روح ابومسلم نقل به وي كرده است و او خداست. دربارهي سبب شهرت او به «مقنّع» آوردهاند كه همواره نقابي از زر و يا از پرند سبز بر روي داشت تا روي او كس نتواند ديد. يارانش را گمان بود كه اين «مقنعه» را بر روي فروهشته است تا شعشعهي طلعت او ديدگان خلق را خيره نسازد اما دشمنانش ميگفتند كه اين نقاب را بدان روي از آن دارد كه تا زشتي و بدرويي خويش را فرو پوشاند و گفتهاند كه او مردي يك چشم و كژ زبان و بد روي و كوتاه قد بود و موي بر سر نداشت. مطابق قول ابوريحان وي «دعوي خدايي كرد و گفت براي آن به جسم در آمدم تا ديده شوم زيرا كه از اين پيش كس نتوانسته بود مرا ببيند. پس، از جيحون بگذشت و به حوالي كش و نسف درآمد. با خاقان نوشت و خواند آغاز نهاد و او را به آيين خويش دعوت نمود. سپيدجامگان و تركان بر وي فراز آمدند و بر ايشان زن و خواستهي مردم مباح گردانيد و هر كه را با وي مخالفت ورزيد بكشت و هر چه مزدك آيين نهاده بود وي امضاء كرد و لشكريان مهدي خليفه را بشكست و چهارده سال تمام استيلا داشت». در اين مدت بسياري از مردم سغد و بخارا و نخشب و كش آيين او را پذيرفتند و بر ضدّ خليفه علم طغيان برافراشتند. نوشتهاند كه ياران او، چون به ميدان جنگ ميرفتند، در هنگام هول و فزع از او، چون خدايي ياري ميطلبيدند و فرياد ميكشيدند كه «اي هاشم ما را درياب!» اين سپيدجامگان مفنع كاروانها را ميزدند، شهرها و دهات را غارت ميكردند، ويرانيها و تباهيهاي بسيار وارد ميآوردند، زنان و فرزندان مردم را به اسارت ميبردند، مسجدها را ويران مينمودند و مؤذّنان و نمازگزاران را طعمهي شمشير خويش ميكردند. نوشتهاند كه در آغاز كار چون خبر مقنّع به خراسان فاش شد، حميد بن قحطبه كه امير خراسان بود، فرمود كه او را بند كنند. او بگريخت از ديه خويش و پنهان ميبود. چندان كه او را معلوم شد كه به ولايت ماوراءالنهر خلقي عظيم به دين وي گرد آمدهاند و دين وي آشكارا كردند، قصد كرد از جيجون بگذرد امير خراسان فرموده بود تا بر لب جيحون نگهبانان او را نگاه دارند و پيوسته صد سوار بر لب جيحون برميآمدند و فرود ميآمدند تا اگر بگذرد او را بگيرند. وي با سي و شش تن بر لب جيحون آمد و عَمَد ساخت و بگذشت و به ولايت كش رفت و آن ولايت او را مسلّم شد و خلق بر وي رغبت كردند بر كوه سام حصاري بود به غايت استوار و اندر وي آب روان و درختان و كشاورزان و حصاري ديگر از اين استوارتر، آن را فرمود تا عمارت كردند و مال بسيار و نعمت بيشمار آنجا جمع كرد و نگاهبانان نشاند و سفيدجامگان بسيار شدند، باري كار مقنّع و سپيدجامگان وي اندك اندك چندان قوت گرفت كه پادشاه بخارا نيز، نامش بنيات بن طغشاده، مسلماني بگذاشت و به آيين وي گراييد، تا دست سپيدجامگان دراز گشت و غلبه كردند و خليفه سخت ستوه شد. آخر عربان از دلاوري و بيباكي اين سپيدجامگان به ستوه آمدند. مقنّع و ياران او سالها در برابر سرداران عرب، كه خليفه به جنگ ايشان ميفرستاد در ايستادند. داستان اين جنگها را در تاريخها ميتوان خواند. بغداد سخت در كار اينها فرومانده بود و بسا كه خليفه از بيم و بيداد اين قوم به گريه درميآمد. آخر كار خليفه سپاه عظيم، به ماوراءالنهر بفرستاد و مقنّع را اين سپاه خليفه شهر بند كردند. سرانجام چون مقنّع، بر هلاك خود يقين كرد، خويشتن به تنور افكند تا از هم متلاشي شود و پيكر او به دست دشمنان نيفتد. اما فاتحان چون به قلعهي او دست يافتند او را در تنور جستند و سرش را بريدند و نزد مهدي خليفه كه در آن ايام در حلب بود فرستادند.
دربارهي فرجام كار او، يكي از دهقانان كش داستاني شگفتانگيز گفته است كه در تاريخ بخارا از قول او بدين گونه نقل كردهاند، كه گفت «جدّه من از جملهي خاتونان بوده است كه مقنّع از بهر خويش گرفته بود و در حصار ميداشت. وي گفت روزي مقنّع زنان را بنشاند به طعام و شراب بر عادت خويش، و اندر شراب زهر كرد و هر زني را يك قدح خاص فرمود و گفت چون من قدح خويش بخورم شما ببايد كه جمله قدح خويش بخوريد. پس همه خوردند و من نخوردم و در گريبان خود ريختم و وي ندانست. همه زنان بيفتادند و بمردند و من نيز خويشتن در ميان ايشان انداختم و خويشتن را مرده ساختم و وي از حال من ندانست. پس مقنّع برخاست و نگاه كرد همهي زنان را مرده ديد. نزديك غلام خود رفت و شمشير بزد و سر وي برداشت و فرموده بود تا سه روز باز، تنور تفتانيده بودند به نزديك آن تنور رفت و جامه بيرون كرد و خويشتن را در تنور انداخت و دودي برآمد من به نزديك آن تنور رفتم از او هيچ اثر نديدم و هيچ كس در حصار زنده نبود و سبب خود را سوختن وي آن بود كه پيوسته گفتي كه چون بندگان من عاصي شوند من به آسمان روم و از آنجا فرشتگان آرم و ايشان را قهر كنم وي خود را از آن جهت سوخت تا خلق گويند كه او به آسمان رفت تا فرشتگان آرد و ما را از آسمان نصرت دهد و دين او در جهان بماند، پس آن زن درِ حصار بگشاد...».
ظاهراً اين روايت البته از رنگ افسانه خالي نيست اما اين نكته را همه مورّخان آوردهاند، كه او پيش از آنكه عربان بر قلعهي وي دست بيابند خود را هلاك كرد و بدين گونه بود كه روزگار خداي نخشب يا پيغمبر نقابدار خراسان به پايان رسيد و ماه نخشب كه يك چند در آسمان ماوراءالنهر پرتو افشاند، هر چند طلوع آن چندان به درازا نكشيد، ليكن روزگاري كوتاه مايهي اميد كساني شد كه جور و بيداد و تحقير تازيان، آنها را به عصيان و طغيان رهنمون گشته بود. نويسندهي كتاب حدودالعالم و بيروني و مقدسي و مؤلف تاريخ بخارا، به وجود آنها در ماوراءالنهر اشارت كردهاند. عوفي نيز در اوايل قرن هفتم هجري ميگويد: «و امروز در زمين ماوراءالنهر از متابعان او جمعي هستند كه دهقنت و كشاورزي ميكنند ايشان را سپيدجامگان خوانند و كيش و اعتقاد خود، پنهان دارند و هيچ كس را بر آن اطلاع نيفتاده است كه حقيقت روش ايشان چيست؟» اين سخن عوفي هنوز هم درست است و در واقع از آنچه در كتابها دربارهي اين سپيدجامگان آمده است، حقيقت آيين و روش آنان را نميتوان دريافت و از همين رو است كه نويسندگان كتب مقالات نيز در باب عقايد آنها اتفاق ندارند. بعضي آنها را از خرّميان دانستهاند و بعضي از زنادقه. برخي آنها را به شيعه بستهاند و برخي به مزدكيان نسبت دادهاند. در سخناني نيز كه به آنها نسبت كردهاند از همهي اين اديان و عقايد چيزي هست. دربارهي جامهي سپيد، كه زي و شعار اين طايفه بوده است گمان غالب آن است كه آن را به رغم عبّاسيان كه «سياهجامگان» بودهاند، ميپوشيدهاند. اما اين جامهي سپيد نزد برخي فرقهها، زي و لباس روحانيان بوده است و مانويان نيز جامهي سپيد ميداشتهاند. شك نيست كه در اين روزگار مانويان در سغد و ماوراءالنهر بسيار بودهاند. بنابراين، شايد اين جامهي سپيد، در ميان پيروان مقنّع از آن سبب متداول بوده است كه آيين از آيين ماني صبغهاي داشته است يا دست كم شايد، بتوان گمان برد كه مقنّع نيز، براي پيشرفت مقاصدي كه داشته است، سازش و تأليف بين پارهاي عقايد مانويان را كه در ماوراءالنهر بسيار بودهاند با عقايد مجوسان و خرّمدينان، وجههي همت داشته است و بنابراين، بيسبب نيست كه اهل مقالات او را و يارانش را به همهي اين اديان منسوب و متهم داشتهاند.
پانوشت
[ 1 ] - به روايت استاد زرين كوب. اين نوشتار از كتاب دو قرن سكوت آقاي زرين كوب نقل شد. ادامه مباحث، نقد استاد شهيد مطهري را آوردهايم.
-
دولت عبّاسيان و تأثير آن بر ايرانيان
خنجر عبّاسيان به پشت ايرانيان
19-1- حقيقت آن است كه دولت عبّاسيان، خود دولت غدر و خيانت بود. دولت آنها حاصل رنج و سعي موالي و آزادگان خراسان بود اما هيچ از اين ياران فداكار خويش به سزا قدرداني نكردند، سهل است تمام كساني را كه در راه آنها فداكاري كرده بودند، به غدر و خيانت هلاك كردند. ابوسلمهي خلال، با آن همه سعي و كوشش كه در نشر دعوت آنها كرد به سبب بدگماني و بددلي خليفه كشته شد. ابومسلم نيز، كه در واقع دولت عبّاسيان پرورده و آوردهي او بود، از بدگماني و بدسگالي آنها در امان نماند. برمكيان از آنها همين سزا را ديدند و خاندان سهل نيز از اين سرنوشت شوم غمانگيز رهايي نيافتند.
اين رفتار خدعهآميزي كه عبّاسيان، به جاي پرورندگان و يا پروردگان خويش كردند شگفتانگيز است. با اين همه سبب عمدهي آن گربزي و هشياري خلفاي عبّاسي بود كه آن را تا حدّ بدبيني ميكشانيدند...و در نگهداري مسند دولت خويش از ريختن خون دوستان وفادار خود نيز روي برنميگاشتند. شايد نيز اين كارها را تا حدّي سبب آن بود كه ميخواستند بدان، عامهي مسلمانان را راضي كنند. چون مسلمانان واقعي در آن روزگار از دعاوي ابوسلمه و ابومسلم، كه متهم به عقايد غلاة و زنادقه و اهل تناسخ بودند، البته خرسند نبودند. جاه و حشمت خاندان برامكه و خاندان سهل نيز كه در درگاه خلافت زياده از حدّ قدرت و عظمت يافته بودند موافق ميل و رضاي آنها نبود.
بنابراين، خلفاي آل عبّاس - كه بر خلاف بنياميّه سياست عربي را رها كرده بودند - اين ايرانيان را نيز در حدّ خاصي نگاه ميداشتند و به هنگام ضرورت آنها را كنار مينهادند، تا بدان وسيله اعتماد عامه را جلب كنند و شورش و سركشي اهل سنّت راكه هر زمان ممكن بود خلافت و دولت آنها راتهديد كند، قبل از وقوع چاره نمايند. در هر حال، هر چند با روي كار آمدن عبّاسيان افسانه «دولت عرب» كه امويان تحقق آن را در سر ميپروردند، با تأسيس و ايجاد «شهر هزار و يك شب» مثل رؤياهاي «هزار و يك شب» محو و ناپديد شد، ليكن عبّاسيان نيز راضي نشدند كه دولت بغداد، يكسره دولت خراساني باشد از اين سبب بود كه نسبت به وزيران و پروردگان نامآور ايراني خويش نيز ابقا نكردند و داستان برامكه شاهد اين دعوي است.
برمكيان كه بودند؟
19-2- اين برمكيان از بزرگان و نامآوران بلخ بودند. نياكان آنها، معبد نوبهار را كه پرستشگاه بوداييان آن شهر بود اداره ميكردند. زمينهاي وسيعي نيزكه بهاين پرستشگاه تعلق داشت دراختيار آنان بود. حتي از آن پس نيز كه نياكان اين خاندان آيين بودا را رها كردند و به دين مسلماني درآمدند. قسمتي از اين زمينها همچنان در تصرف آنها ماند.
نوبهار، كه در بلخ پرستشگاه مردم بود، البته چنان كه از نام آن نيز بر ميآيد از آنِ بوداييان بود. معهذا بعدها در افسانهها و قصص سعي كردند آن را از آتشكدههاي مجوس بشمارند. در باب عظمت و جلال اين معبد در كتابها توصيفهاي شگفتانگيز آوردهاند كه البته از اغراق خالي نيست اما از تمام آن اوصاف، به خوبي برميآيد كه اين معبد آتشكدهي زرتشتي نبوده است، بلكه معبد بودايي بوده است.
باري، اين برمكيان، چنان كه از قصهها و افسانهها برميآيد مقارن اوايل قرن اول هجري به آيين اسلام درآمدند. چندي بعد با خلفاي اموي ارتباط پيدا كردند و در باب اين ارتباط با خلفاي اموي در كتابها قصّههاي عجيب آوردهاند كه شگفتانگيز و باورنكردني است. در هر حال، بعد از سقوط امويان، خالدبن برمك، از نامآوران اين خاندان، به ابوالعباس سَفّاح پيوست و مقام وزارت يافت. در دورهي ابو جعفر منصور نيز همچنان مقام خويش را داشت و فرزندانش در درگاه عبّاسيان برآمدند و جاه و مقام يافتند و كارهاي بزرگ، همه در دست آنها بود. از آن ميان يحييبن خالد، كه پرورندهي هارون بود، نزد وي مكانت تمام يافت. چندان كه، اندك اندك همه كارها بر دست او ميرفت و خليفه را جز نام نبود. فرزندان او، فضل و جعفر، نيز در درگاه خليفه قدرت و نفوذ تمام به دست آوردند و چنان همهي كارها را به دست گرفتند كه هر كس در دستگاه خلافت به آنها وابستگي نداشت، از كار بازميماند و در اندك زمان بر كنار ميرفت. اين قدرت و عظمت كه يحيي و فرزندانش در دربار هارون به دست آوردند، ناچار خشم و رشك درباريان را ميانگيخت. خودسريها و نافرمانيهاي زياده از حدّ فضل و جعفر نيز ناچار خليفه را به ستوه ميآورد و اين همه، سبب ميشد كه بدخواهان و حسودان هر روز گستاختر شوند و آنها را متّهم به كفر و الحاد و طغيان و فساد بنمايند. جود و بزرگواري آنها نيز نميتوانست زبان طاعنان و بدسگالان را ببندد و ناچار اسباب و جهاتي پديد آمد كه سقوط و نكبت آنان را سبب گشت. در سال 187 هجري جعفر را به فرمان هارون كشتند و از كسان و ياران او نيز بسياري را به حبس و شكنجه كشيدند و حتي فضل و يحيي نيز به زندان افتادند به عذابهاي اليم دچار آمدند. ثروت و مكنت بسيار و بيحساب آنها نيز همه مصادره شد و كساني كه يك روز در اوج ثروت و نعمت بودند، روز ديگر به نان شب حاجت داشتند.
اين نكبت و سقوط شگفتانگيز كه خاندان توانگر و مقتدر و با حشمت برمكيان را چنين گرفتار فقر و نامرادي كرد، در سراسر دنياي اسلام آوازه و شهرتي غمانگيز در انداخت و همهي جهان را در شگفتي و حيرت افكند. از اين رو عجب نيست كه داستانپردازان و قصّهسرايان، در باب اين حادثهي شگفتانگيز، روايتهاي عجيب و افسانههاي شگفتانگيز و اغراقآميز آكنده است و بسا قصههاي لطيف بديع دلاويز كه در باب اين خاندان در كتابها و تاريخهاي كهن بازمانده است. چنان كه، در قصههاي «هزار و يك شب» سيماي جعفر برمكي جلوهاي خاص دارد. در بسياري از اين داستانهاي لطيف پريوار، جعفر نيز مانند مسرور خادم، همه جا حريف و نديم خليفه است و چنان مينمايد، كه همهي كارهاي دستگاه خلافت بر دست اين وزير محتشم و متنفّذ ايراني است. در آن شبگرديها و عشرتجوييها كه هارون خليفه را در اين «شهر هزار و يك شب» گرد كوي و بازار و كنار دجله و ميان نخلستانها، همه جا در جنب و جوش نشان ميدهد، جعفر برمكي همه جا همراه است و داستان ثروت و جلال و عشرتجويي و شادخواري خليفه و وزيران و درباريان او در اين قصههاي دلاويز «هزار و يك شب» جلوه و انعكاس بارز دارد و اشارتي نسبت به نكبت و سقوط برامكه نيز در طي قصههاي اين كتاب آمده است.
باري خاندان برامكه در دولت عبّاسيان، قدرت و حشمت بسيار داشتهاند و شايد به همين سبب بدسگالان و حسودان بسيار هم، به طعن و دق و هجو و سبّ آنها ميپرداختهاند. از اين رو است كه آنها را به زندقه و بد ديني متهم ميكردهاند و به كفر و مجوسيّت منسوب ميداشتهاند. در اينكه نياكان آنها آيين بودا داشتهاند جاي شك نيست. اما تمايل به مجوسان زرتشتي و علاقه به احياي آتشپرستي كه به آنها نسبت دادهاند، قطعاً مردود است و اين همه را دشمنان و بدخواهان اين خاندان ساختهاند و بسياري را نيز، بعد از نكبت و سقوط آنها پرداختهاند تا اقدام هارون را در فرو گرفتن و برانداختن آنها موجّه جلوه دهند. معهذا، شك نيست كه قدرت و حشمت آنها ممكن نبوده است حرمت حدود حق و عدالت را نگه داشته باشد و از اين رو بعيد نيست كه آنچه در باب سبكسريهاي فضل بن يحيي در خراسان گفتهاند و بعضي داستانهاي ديگر كه در باب مظالم يحيي و جعفر آوردهاند، درست باشد.
در هر حال قدرت و حشمت برمكيان در تاريخ آن روزگار مايهي شگفتي و اعجاب است. ثروت بيپايان و باد دستي و زرپاشي آنها نيز افسانهآميز به نظر ميآيد. چنان مينمايد كه تسلّط آنها بر اموال، احياناً بيش از خود خليفه بوده است به طوري كه، چندان بر خزانهي مملكت مسلّط بودهاند كه اگر خليفه خود، اندك مالي حاجت داشته است، بيآنكه از آنها دستوري باشد نميتوانسته است به دست بياورد.
و البته، وقتي خليفه ميديد كه اين خاندان محتشم و توانگر، بيش از خود او بر تمام امور و شئون ملك تسلّط دارند، خويشتن را در برابر قدرت و عظمت آنها ناچيز ميديد و همين احساس ضعف و حقارت، او را به دشمني و آزار آنها واميداشت.
ابن خلدون اين نكته را درست ميگويد كه: «موجب تباهي و پريشاني كار برمكيان اين بود كه آنها در همهي شئون مملكت استبداد يافته بودند و بر همهي اموال دولت مسلّط گشته بودند. تا جايي كه هارون اگر براي خود، چيزي از بيتالمال ميخواست ميسرش نميشد. آنها بر وي چيره گشته بودند و در فرمانروايي با او انباز گشته بودند. چندان كه با بودن آنها خليفه در امور مملكت اختيار و تصرّفي نداشت. مآثر و آثار آنها افزونتر و آوازهي آنها بلندتر و مشهورتر بود. در همهي كارهاي دولتي بزرگان خاندان خود را گماشته بودند و بنياد دولت خويش را بدين گونه آباد و استوار نگه ميداشتند. وزارت و امارت و فرمانروايي و حتي درباني خليفه و همهي امور اداري و نظامي و هر آنچه به شمشير و قلم وابسته بود، در دست آنها قرار داشت».
اما اين وزيران هوشمند، تنها به اين اكتفا نميكردند كه زمام خلافت را در دست بگيرند، بسا كه ميخواستند آيين مسلماني را نيز دستخوش انديشهها و پندارهاي خويش دارند. گويند برامكه، رشيد را بر آن واداشتند كه در جوف كعبه آتشداني بگذارد كه پيوسته در آن آتش بيفروزند و عود بسوزند. رشيد دانست كه به اين اشارت ميخواهند در كعبه بنياد آتشپرستي بگذارند و كعبه را آتشكده سازند. اين معني يكي از اسباب نكبت برمكيان گرديد. با توجه به اين نكته كه برامكه ظاهراً بودايي بودهاند نه زرتشتي، در اين روايت ميتوان ترديد كرد، ليكن اينگونه روايات نشان ميدهد كه ايرانيها حتي در قلمرو دين نيز براي استقرار نفوذ خويش لحظهاي غفلت نميكردهاند.