دریایی ام ،طو فانی ام من
من زاده این خطه ام، ایرانی ام من
Printable View
دریایی ام ،طو فانی ام من
من زاده این خطه ام، ایرانی ام من
نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
به غمزه مسئله آموز صد مدرس شد.
در کارگه کوزه گری رفتم دوش
دیدم 2000 کوزه گویا و خموش
شد ديده به عشق رهنمون دل من
تا كرد پر از غصه درون دل من
زنهار اگر دلم بماند روزي
از ديده طلب كنيد خون دل من
ناامید از رویش آینده بود
درقمارزندگی بازنده بود
دوش دیدم که ملایک در میخانه زدند
گل ادم بسرشتند و به پیمانه زدند
دستم بگرفت و پا به پا برد
تا شیوه راه رفتن آموخت
توکز محنت دیگران بی غمی
نشاید که نامت نهند ادمی
یار، یار است اگر یار وفادار بود
یار چون نیست وفادار کجا یار بود
در کار گلاب گل حکم ازلی این بود
کان شاهدبازاری وین پرده نشین باشد
درپی دانه مرو همچو کبوتر که تو را
عاقبت بهر یکی دانه به دام اندازند.
در كوي نيك نامي مار ار گذر ندادند
گر تو نمي پسندي تغيير كن قضار ا
ای غایب از نظر به خدا می سپارمت
جانم بسوختی و به دل دوست دارمت.
تنها مسير مانده براي عبور من
پس كوچه هاي مبهم اين شعر آهني ست
اينجا كه از نگاه غريبانه مملو است
يك حس ناشناخته ميخواستمو نيست
تا سواد قریه راهی بود
چشم های ما پر از تفسیر ماه زنده بومی
شب درون آستین هامان.
نکته ی روح فزا از دهن یار بگو
نامه ی خوش خبر از عالم اسرار بیار
رها کرد از او چنگ و زنهار داد
چو خشنود شد پند بسیار داد.
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
وندران ظلمت شب اب حیاتم دادند
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کزدیو و دد ملولم و انسانم آرزوست.
تا تو نگاه میکنی کار من آه کشیدن است؟!
ای به فدای چشم تو این چه نگاه کردن است؟! :97:
چون...
تورا دوست دارم بدون کلک!
تو را دوست دارم چو نان و نمک!:30:
زندگي شستن يك بشقاب است
زندگي يافتن سكه دهشاهي در جوي خيابان است
زندگي مجذور آينه است
زندگي گل به توان ابديت :72::72::72::72::72:
تا غنچه خندانت دولت به که خواهد داد
ای شاخ گل رعنا از بهر که میروئی
يکي پرسيد از سقراط کز مردن چه خواندستي
بگفت اي بيخبر، مرگ از چه نامي زندگاني را
الا یا ایهاالساقی ادرکاسان ونا ولها
که عشق اسان نمو اول ولی افتاد مشکلها
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل مارا
به خال هندویش بخشم سمرقندو بخارا را
ای صاحب کرامت شکرانه سلامت
روزی تفقدی کن درویش بینوا را
الهی باده ام بی آّب رنگ است
بنوشانم که دیگروقت تنگ است
به حق سوره می آیه خم
به روی ما تبسم کن ،تبسم
ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه میپنداشتیم
مرا دردی است اندر دل، اگر گویم زبان سوزد
وگر پنهان کنم ترسم، که مغز استخوان سوزد.
دود آه سينه نالان من
سوخت اين افسردگان خام را
محرم راز دل شيداي خود
كس نميبينم زخاص و عام را
آب می شد از غروب اضطراب
بود محروم از نوازشهای آب
بارون گرفته جزمن هیچ کی تو کوچه ها نیس
بارون گرفته اما درد منو دوانیس
اون که باید می اومددلش به اومدن نیس
هیچ کسی هم به جز اون چشم چراغ من نیس
سر تا قدم وجود حافظ
در عشق نهال حیرت آمد
دست بگشاد و کنارانش گرفت
همچو عشق اندر دل و جانش گرفت
تو اتش گشتی ای حافظ ولی با یار در نگرفت ........... زبد عهدی گل گویی حکایت با صبا گفتیمحا فظ
می آبم از رهی که خطرها دراو گم است
از هفت منزلی که سفرها در او گم است
تا بگویم که چه کشفم شد ازین سیر و سلوک
به در صومعه با بربط و پیمانه روم
مکن به چشم حقارت نگاه در من مست که آبروی شریعت بدین قدر نرود
در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم
بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم