من ان گلبرگ مغرورم که میمیرم ز بی ابی
ولی با محنت و خواری پی شبنم نمی گردم
Printable View
من ان گلبرگ مغرورم که میمیرم ز بی ابی
ولی با محنت و خواری پی شبنم نمی گردم
من گل پژمرده ای هستم
دررگ هر برگ لرزانم خزیده عطر بس افسون
در شبی تاریک روییدم
تشنه لب بر ساحل کارون
نه رهم بود به پس,
نه رهی روی به پیش.
رمه ام از کف رفت.
غفلت من رمه را,
غفلت تو همه ی قصه ی ما از کف برد.
تو که گویند شبان همه ای,
رمه ی من همه ام بوده و هست.
رمه ام بر گردان!
نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد
عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد
دوستت دارم و دانم که تویی دشمن جانم
از چه با دشمن جانم شده ام دوست ندانم
من ترک عشق شاهد و ساغر نمیکنم
صد بار توبه کردم و دیگر نمی کنم
باغ بهشت و سایه طوبی و قصر و حور
با خاک کوی دوست برابر نمی کنم
ما بدان مقصد عالی نتوانیم رسید
هم مگر پیش نهد لطف شما گامی چند
چون می از خم به سبو رفت و گل افکند نقاب
فرصت عیش نگه دار و بزن جامی چند
دانی از زندگی چه میخواهم
من تو باشم تو پای تا سر تو
زندگی گر هزار باره بود
بار دیگر تو بار دیگر تو
وه که در عشق چنان میسوزم
که به یک شعله جهان میسوزم
شمع و ش پیش رخ شاهد یار
دم به دم شعله زنان میسوزم
ماهم این هفته برون رفت و به چشمم سالیست
حال هجران تو چه دانی که چه مشکل حالیست
تبسم لب ساقي خوش است و خوشتر از آن
خرابيي که کند باز چشم فتانش
(فخرالدین عراقی):288:
شبی خوش هر که میخواهد که با جانان به روز آرد
بسی شب روز گرداند به تاریکی و تنهایی
یاد با آنکو به قصد خون ما
عهد را بشکست وپیمان نیز هم
من که با شادی چشمان تو حیران شده ام
ز چه روی این دل جادو شده خندان نکنی
تو بمان ای گل من که گلشن جان منی
من اگر گل نفسم تو عطر گلدان منی
این نفس، جان دامنم برتافته است **بوی پیراهان یوسف یافته است
کز برای حق صحبت سالهاست ** بازگو حالی از آن خوش حال ها
تا زمین و آسمان خندان شود ** عقل و روح و دیده صد چندان شود
دوزخي تا نبود سوي عبادت نرويم
چه توان كرد كه ما عاشق زوريم هنوز
زان که عشق مردگان پاینده نیست **زان که مرده سوی ما آینده نیست
عشق زنده در دوران و در بصر **هر دمی باشد ز غنچه تازه تر
عشق آن زنده گزین،کو باقی است **کز شراب جان فزایت ساقی است
عشق آن بگزین که جمله انبیا**یافتند از عشق او کار و کیا
تو مگو ما را بدان شه بار نیست ** با کریمان کارها دشوار نیست
تا شدم حلقه به گوش در می خانه عشق ....... هر دم آید غمی از نو به مبارکبادم
من ان شمعم که با سوز دل خویش
فروزان میکنم ویرانه ای را
اگر خواهم که خاموشی گزینم
پریشان می کنم کاشانه ای را
آن که از حق یابد او وحی و جواب ** هرچه فرماید بود عین صواب
آن که جان بخشد، اگر بکشد رواست ** نایب است و دست و او دست خداست
همچو اسماعیل پیشش سر بنه ** شاد و خندان پیش تیغش جان بده
تا بماند جانت خندان تا ابد **همچون جان پاک احمد با احد
دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پای
فرشته ات به دو دست دعا نگه دارد
دل تو را در کوی اهل دل کشد**تن تو را در حبس آب و گل کشد
هین غذای ل بده از همدلی** زو بجو اقبال را از مقبلی
يارب آن آهوي مشکين به ختن باز رسان
وان سهي سرو خرامان به چمن باز رسان
ناكرده گناه در جهان چيست بگو
آن كس كه گنه نكرد چون زيست بگو
من بد كنم و تو بد مكافات دهي
پس فرق ميان من و تو چيست بگو؟
و هیچ فکر نکرد ما میان پریشانی تلفظ درها
برای خوردن یک سیب
چقدر تنها ماندیم
من خراباتيم و عاشق و ديوانه و مست
بيشتر زين چه حكايت بكند غمازم؟
ماجراي دل ديوانه بگفتم به طبيب
كه همه شب در چشم است به فكرت بازم
گفت ازين نوع شكايت كه تو داري سعدي
درد عشق است ندانم كه چه درمان سازم
ما عدم هاييم هستي نما ** تو وجود مطلق و هستي ما
ما كه باشيم اي تو مارا جان جان ** تا كه ما باشيم با تو در ميان
لذت هستي نمودي نيست را ** عاشق خود كرده بودي نيست را
انان كه محيط فضل و اداب شدند
از جمع كمال شمع اصحاب شدند
ره زين شب تاريك نبردندبرون
گفتند فسانه اي و درخواب شدند
در تمنای وصال او آواره گشت در دشت
زین در اوج عشقش دیوانه گشت
تا چه عالم هاست در سوداي عقل ** تا چه پهنا است اين درياي عقل
صورت ما اندرين بحر عذاب ** مي دود چون كاسه ها بر روي آب
تا نشد پر بر سر دريا چو طشت ** چون كه پر شد طشت در وي غرق گشت
عقل پنهان است و ظاهر هر عالمي *** صورت ما موج، يا از وي نمي
یاد باد انکه سر کوی توام منزل بود
دیده را روشنی از خاک درت حاصل بود
راست چون سوسن و گل از اثر صحبت پاک
بر زبان بود مرا انچه ترا در دل بود
در ا که در دل خسته توان دراید باز
بیا که در تن مرده روان دراید باز
بیا که فرقت تو چشم من چنان در بست
که فتح باب وصالت مگر گشاید باز
یارب دل پاک و جان آگاهم ده آه شب و گریه سحرگاهم ده
در راه خود اول زخودم بیخود کن بیخود چو شدم ز خود به خود راهم ده
هر که شد محرم دل در حرم یار بماند
رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند
در این دنیای بی حاصل چرا مغرور می گردی
سلیمان گر شوی آخر نصیب مور می گردی
یاد باد آن که ز ما وقت سفر یاد نکرد
رو بر رهش نهادم و بر من گذر نکرد
دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد؟
جز غم که هزار آفرین بر غم باد!
دردم از یار است و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم
من حاصل عمر خود ندارم جز غم
در عشق ز نیک و بد ندارم جز غم
یک همدم باوفا ندیدم جز درد
یک مونس نامزد ندارم جز غم
من درد تو را ز دست آسان ندهم
دل برنکنم ز دوست تا جان ندهم
از دوست به یادگار دردی دارم
کان درد به صد هزار درمان ندهم