دانی که را سزد صفت پاکی
آن کو وجود پاک نیالاید
Printable View
دانی که را سزد صفت پاکی
آن کو وجود پاک نیالاید
دگر دم از وفا و عشق مزن
هرگز کسی را عاشق خودت مکن
نه صحبت از سلام بهونه ای نیست
پرنده اینجاست ولی دونه ای نیست
تو بدری و خورشید، تو را بنده شدست
تا بنده ی تو شدست،تابنده شدست
تو ای جانم فدایت فکرم کنارت ای دوست
کجایی که شوم سوی کاشانه ات ای دوست
تا کی زنم به روی دریاها خشت
بیزار شدم ز بت پرستان کنشت
خیام که گفت دوزخی خواهد بود
که رفت به دوزخ و که آمد به بهشت
تا کی غم آن خورم که دارم یا نه
وین عمر به خوشد لی گذارم یا نه
هنوز آنجا خبرهاییست
هنوز آن سوی کوه آوازهایی ساده می خوانند که خورشید
درنگی می دهد از پشت نخلستان
غروب غربت باز بیابان را
هنوز آنجا سوال چشم را در پهندشت بهت
هزاران پاسخ وحشت فزای سرب و آهن نیست
هنوز آنجا سخن اندک سکوت افزون
زمین زندگی کردن فراوان یک وجب خک زیادی بهر مردن نیست...
تا توانی دلی به دست آور
دل شکستن هنر نمی باشد
تن را به قضا بسپار و با درد بساز
کاین رفته قلم ز بهر تو ناید باز