-
مرثیه ای برای گلگونه های کوچک
1
چشمان تو
سلام بهاری ست
در خشکسالی بیداد
که یارای دشنه گرفتن نیست اما
آواز تو
گلوله ی آغاز
که بال گشودست به جانب دیوار
دیوارها اگر که دود نگشتند
آواز پک تو
رود بزرگ میهن
این رود ، در لوت می دمد
تا در سرتاسر این جزیره ی خونین
سروها و سپیدار
سایه سار تو باشد
2
در کوچه ها
حتی اگر هجوم ملخ بود
ما با سپر به کوچه قدم می گذاشتیم
حالا که دشمن ما مخفی است
زندان
تمام کوچه های خلوت این شهر
3
شاهین من
که چشم های تو نارس
و در احاطه به خون ریز نارساست
تنها خلیقه نیست دشمن و دژخیم
هشدار
مخفی است دشمنت
بابک اگر برادر ما بود
در قتلگاه دشمن این خلق
با گونه های زرد خموشی می گرفت اما
دل بسته ایم
به گونه های تو ای امید فرداها
تو بابکی
با گونه های آتشی سرخ
4
وقتی لباس تو ریش ریش ،* در هم و پاره
وقتی که چشم های تو در حسرت دویدن و بازی
خیره مانده بود
گویا میان همهمه ی پارک
با آن صدای کودکانه به من گفتی
عریانی مرا
هرگز نه کسی گفت و نه دانست
با شانه های خمیده
بارکش بودن
5
دیوارهایی از گل که نیست
دیوارهایی از گل که نیست
با شاخه های همهمه گر ،* درهم
ا جاده
با غرشی از گل و آواز
نام ترا در سپیده بخوانند
برگردن تو سرو می آویزم
تا سرافرازی
ز سرو
بیاموزی
6
اینک که سر پناه تو می سوزد
در این حریق هرزه در ایان
به جستجوی کدام دامنه
گیرایی چه صدایی
صدای پدر
در صدای ریزش باران است
اگر چه دامنه اینجا نیست
بایست در باران
هرگز مترس
هرگز مترس
پیراهن است صدایش
پیراهن است صدایش
7
خواهی پرید دوباره شاهین کوچک ما
و پرده های سیاه دو چشمش را
کنار خواهی زد
او را دوباره تو خواهی دید
او را
که سرافراز گرفتاری ست
در این جزیره ی خونین
او را
که شورشی ست
در خون سکت ما
او رادوباره تو خواهی دید
او را که
سوار بر دشنه های گرسنه نمودند
و با دو آفتاب طلوع کرده
در دو گودی گونه
از میان بیابان
چو روح جنگل رفت
8
با دست های کوچک خود
ستاره می چینی ؟
از آسمان شهر تو آخر
ستاره خواهد ریخت
با چشم های سیاهت
که خواب می خواهند
اینک کنار خیابان
بارانی از ستاره ترا جذب کرده است
در جذبه ای
که دنبال یک ستاره ی گمنامی
مادر تو
برایت ستاره می چیند
اه را به هیئت توپی می آراید
ازی کودکانه ی تو
ای کاش رنج مادرانه ی او می سوخت
9
بر گردن تو سرو می آویزم
تا سرافرازی ز سرو بیاموزی
-
دوگانه
دشت دستانت
کویری خفته جان در آب
لب
ترک خورده ز گرمای هجوم ظهر
جان
ز سردی چون زمستانی میان برف چ
لب ز جانش نشأتی هرگز نمی گیرد
جان کرخ
لب ،* دمشن خاموش
حرف هایش
جنگل و روییدن رودست
خواب هایش
آفتابی مانده در یک صبح
لایه های خشک و تب دارش
مارسان
استاده بر پاهای بارانی که باریده
چشم در چشمان هر بادی که می اید
خیره گشته
خفته در نخوت
خود هراسان است
اما در کمین شب
مشت ها کنده از ضربت
قدرتش جوبار و دریا نیست
حسرتش سیلاب در شهر است
انتظارش پیر گشته
انتظار افتاده بر پلکش
خواب فردا را نمی بیند
او به این گرما و تب معتاد
جان او از ریشه در
مرداب
-
تساوی
معلم پای تخته داد می زد
صورتش از خشم گلگون بود
و دستانش به زیر پوششی از گردپنهان بود
ولی *آخر کلاسی ها
لواشک بین خود تقسیم می کردند
وان یکی در گوشه ای دیگر جوانان را ورق می زد
برای آنکه بی خود های و هو می کرد و با آن شور بی پایان
تساوی های جبری رانشان می داد
خطی خوانا به روی تخته ای کز ظلمتی تاریک
غمگین بود
تساوی را چنین بنوشت
یک با یک برابر هست
از میان جمع شاگردان یکی برخاست
همیشه یک نفر باید به پا خیزد
به آرامی سخن سر داد
تساوی اشتباهی فاحش و محض است
معلم
مات بر جا ماند
و او پرسید
گر یک فرد انسان واحد یک بود ایا باز
یک با یک برابر بود
سکوت مدهوشی بود و سئوالی سخت
معلم خشمگین فریاد زد
آری برابر بود
و او با پوزخندی گفت
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آن که زور و زر به دامن داشت بالا بود
وانکه قلبی پک و دستی فاقد زر داشت
پایین بود
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آن که صورت نقره گون
چون قرص مه می داشت
بالا بود
وان سیه چرده که می نالید
پایین بود
اگریک فرد انسان واحد یک بود
این تساوی زیر و رو می شد
حال می پرسم یک اگر با یک برابر بود
نان و مال مفت خواران
از کجا آماده می گردید
یا چه کس دیوار چین ها را بنا می کرد ؟
یک اگر با یک برابر بود
پس که پشتش زیر بار فقر خم می شد ؟
یا که زیر صربت شلاق له می گشت ؟
یک اگر با یک برابر بود
پس چه کس آزادگان را در قفس می کرد ؟
معلم ناله آسا گفت
بچه ها در جزوه های خویش بنویسید
یک با یک برابر نیست
-
ابریشم سیاه دو چشمت
1
بر تپه ها بایست
پریشان کن
ینک هجوم فاصله ها را
ای آمده ز عمق فراموشی
2
ن عقاب منقلبی هست
هرگز ز خستگی نرانده سخن
هرگز نگفته آری
از من مخواه فرود ایم
بگذار
روی زردی بابک را
هرگز به یاد نیارند
در انزوا چه کسی خواب آفتاب دید
تا من به انتظار بمانم
کنار دریچه
و در خیال پک کبوتر
سقوط کنم میان سیاهی
4
تنهایی عظیم نشسته برابرم
ینک
ای جهان حرف می زنی
یا همین آفتاب خسته ی شهرم
اجاق ترا
گرم می کند
و با هر اشاره دستت
دریا میان رگم خواب می رود
ای مخملی که سرو
گلبوته های حرف ترا سبز می کند
5
از پله ها بیا
میان نیزه های نور و سپیده
دریاوار
نگاه منقلب را
ویران میانه ی دشت
دشتی که گونه های سوخته اش
چهره ی من است
که گیسوان به دست باد سپرده
دنیا
میان چشم تو خقته ست
6
ابریشم سیاه دو چشمت
یاد آور شبی زمستانی است
من بی ردا
بدون وحشت دشنه
شادمانه خواب می رفتم
ابریشم سیاه دو چشمت
خانه ی من است
آن خانه ای
که در آن خواب می روم
و می میرم
-
سرود پیوستن
باید که دوست بداریم یاران
باید که چون خزذ بخروشیم
فریادهای ما اگر چه رسا نیست
باید یکی شود
باید تپیدن هر قلب اینک سرود
باید سرخی هر خون اینک پرچم
باید سرخی هر خون اینک پرچم
باید که قلب ما
سرود ما و پرچم ما باشد
باید در هر سپیدی البرز
نزدیک تر شویم
باید یکی شویم
اینان هراسشان ز یگانگی ماست
باید که سر زند
طلیعه خاور
از چشم های ما
باید که لوت تشنه
میزبان خزر باشد
باید که کویر فقیر
از چمشه های شمالی بی نصیب نماند
باید که دست های خسته بیاسایند
باید که خنده و اینده ، جای اشک بگیرد
باید بهار
در چشم کودکان جاده ی ری
سبز و شکفته و شاداب
باید بهار را بشناسند
باید جوادیه بر پل بنا شود
پل
این شانه های ما
باید که رنج را بشناسیم
وقتی که دختر رحمان
با یک تب دو ساعته می میرد
باید که دوست بداریم یاران
باید که قلب ما
سرود و پرچم ما باشد
-
جنگلی ها
1
قلب بزرگ ما
پرنده خیسی ست
بنشسته بردرخت کنار خیابان
در زیر هر درخت
صدها هزار برهنه ی بیدار
از تبر
جنگل
ای کاش قلب ما
می خفت بی هراس
بر گیسوان در هم نمنکت
ایکاش
تما خیابان های شهر
نگل بود
جنگل
گسترده در مه و باران
ای رفیق سبز
بر جاده های برگ پوش وسیعت
بر جاده های پر از پیچ و تاب تو
هر روز مردی به انتظار نشسته
مردی به قامت یک سرو
با چشم های میشی روشن
مردی که از زمان تولد
عاشقانه می خواند
ترانه ی سیال جنگل را
برای مردم شهر
مردی که زاده ی تجمع توست
و هیمه های بی دریغ تو
او را
در فصل های سرد
ادامه ی خورشید بوده است
3
ای شیر خفته
ای خال کوبی بر سینه ی شهید
بر ساعد بلند راه مجاهد
کاینک متروک کانده شگفت
منویس
منویس با راش های جوان
این نیز بگذرد
ای سبز به اندیشه های روز
جنگل بیدار
در سایه سار روشن نمنک تو
که بوی و عطر رفاقت می پرکند
گلگون شده ست
چه قلب های تهور
که سبزترین جنگل بود
شکسته ست چه دست ها
که فشفشه می ساخت
در سکوت شب هایت
5
ای پناهگاه خروسان تماشاگر
جنگل گسترده بر شمال
آن رعب نعره ها
در فضای انبوهت
ایا تناورترین درخت نیست ؟
حشی ترین کلام تو اینک
حرکت برگ است
بر شاخه های جوان
6
بر شانه های بلندت
که از رفاقت انبوه شاخه هاست
بر جای استوار
خکستری نشسته
خامستری از هر حریق
که جاری ست
در قلب مشتعل ما
مگذار باد پریشان کند
مگذار باد به یغما برد
از شانه های تو
خکستری که از عصاره ی خون است
7
جنگل
ای کتاب شعر درختی
با آن حروف سبز مخملی است بنویس
بر چشم های ابر
بر فراز مزارع متروک
باران
باران
-
افزوده ای بر جنگلی ها
گویی درخت های سیاهکل
تا دشت و شهر ریشه دوانده ست
که غرش سلاح و جوشش خون شهید
هر دو فزونی می گیرد
بذری که کوک و عم اوغلی پاشیدند
کنون نهال می شود
کنون نهال ها
بنگر که کوه و شعر
ش باشب آذین می گردد
با قامت بلند بپا خاستگان
و اخوردگان
گفتند یاوه
جانی جبار با صد هزار گزمه و خنجر مسلح است
جز صبر و انتظار ، رهی نیست
اما
همچون من به کار ، تو ای بیدار
بر بام شب بایست ، نظر کن
دریایی از درخت سترگ و مسلح است
کاینک به سوی مکبث می اید
-
دامون 1
ای سبز به اندیشه های روز
جنگل بیدار
در سایه روشن نمنک تو
که بوی عطر رفاقت می پرکند
گلگون شده ست
چه قلب های تهور
که سبزترین جنگل بود
شکسته ست چه دست ها
که فشفشه می ساخت
در سکوت شب هایت
ای پناهگاه خروسان تماشاگر
جنگل گسترده بر شمال
آن رعب نعره ها
در فضای درهم انبوهت
ایا تناورترین درخت نیست ؟
حشی ترین کلام تو اینک
حرکت برگ است
بر شاخه های جوان
بر شاخه های بلندت
که از رفاقت انبوه شاخه هاست
بر جای استوار
خکستری نشسته
خکستری از هر حریق
که جاری ست
در قلب مشتعل ما
مگذار باد پریشان کند
مگذار باد به یغما برد از شانه های تو
خکستری که از عصاره ی خون است
ای شیر خفته
ای خال کوبی برسینه ی شهید
بر ساعد بلند راه مجاهد
کاینک
متروک مانده شگفت
منویس
منویس با راش های جوان
این نیز بگذرد
جنگل
گسترده در مه و باران
ای رفیق سبز
بر جاده های برگ پوش بزذگت
بر جاده های پر از پیچ و تاب تو
هر روز
مردی به انتظار نشسته
مردی به قامت یک سرو
با چشم های میشی روشن
مردی که از زمان تولد
عاشقانه میخواند
ترانه سبز جنگل
برای مردم شهر
مردی که زاده ی تجمع توست
و هیمه های بی دریغ تو
او را
در فصل های سرد
ادامه خورشید بوده است
جنگل
پک ترین ردای طبیعت
حافظ عریانی زمین
اینک بگو
که شیر دیگر خدای تو نیست
و عنکبوت را
فرصت آن است
که تار تند بر پنجه های درنده
ای خفته در سکوت شبانه
انبوه پریشانی خزان
جنگل پنهان
صف های صاف درخت خیابان
و خط سیر شغالان پیر
در تو هیچ نیست
در تو تجمع است و راه های پیچاپیچ
هر جنبنده ای توان فرارش هست
ناپدید شدن در سپیده دمان
از نفیر وحشی باروت
در لابه لای تو حادثه ای ست
پنهان شدن به ژرفای تو زیباست
جنگل
تنها ترین رفیق وفادار
به انتظار کشتن دست شکارچی
ترجیح میوه های وحشی چشمانت
بر نان سوخته
حرفی ست تازه و نایاب
سردار
سردار سر و چشم پریشان ، ویران
میان کما
اینک کمای تو تنهاست
کمای همهمه ی گرم
اجتماع نفس ها
سردار سر و چشم پریشان ،* ویران
میان کما
در من طلوع کن
تا جنگلی شوم
ای سوگوار جدا مانده
سبز گونه ردای شمالی ام جنگل
خفته
خفته سر به گریبان بدون تکلم
مرد تبر به دست ، این قاتل رفاقت جنگل
اعدام می شود
با آن طناب طنین هیاهویت
در آن زمان که می زند از پشت
با ضربه ی تبر
بر سینه ی ستبر سپیدار
جنگل
غروب بود
وقتی صدای تبر آمد از پشت خانه ام
گفتم : پلت افتاد
بنشست در خون سبز ، افق شب
ای ایستاده پریشان
شوق هزار همهمه در دستهای تو بیدار
گریان مباش دراین بهار
صدها هزار پلت پایدار خواهم کاشت
در قلب ناگسستنی برادری تو
جنگل
ایا صدای همهمه برخاست
در شهر برگ ریز
ایا گرفت آتش بیداد
انبوه سبز گونه ی زلفت
در آن دقایق سرخ
که کوچک بزرگ
در برف های ضیابر
چشمش نشست به سردی
و روح سبز جنگلی اش میان قلب تو ویران شد
جنگل
ای کتاب سبز درختی
با آن حروف سبز مخملی ات بنویس
در چشم های ابر
بر فراز مزارع متروک
باران
باران
قلب بزرگ ما
پرنده خیسی ست
بنشسته بر درخت کنار خیابان
در زیر هر درخت
صدها هزار برهنه ی بیدار از تبر
جنگل
ای کاش قلب ما
خفت بی هراس
بر گیسوان در هم نمنک
ای کاش تمام خیابان های شهر جنگل بود
-
دامون 2
1
دشنه نشست میان کلامم
در چشم آن کلام سبز مقدس
که راهی جنگل بود
و انتظار پرنده
دروعده گاه پیام پریشان شد
اینک دوسوی شانه ی من
رگبار بال تیر خورده
بر مه جنگل
رنگین کمان بلندی ست
سرخ گونه سیال در رودهای خون
دشنه نشست میان کلامی
تا در میان جنگل
رنگین کمان سرخ برافرازد
2
بالام
بالام پاتاوانی
آنام
آنام آبکناری
گمانم خفته به جنگل
در آن ستیز سرخ مکلوان بر شما چگونه گذشت
ه پوزخند حریفان نشست
در میان رود سیاه اشک
و دست های ویرانگر
به جای خفتن بر ماشه
به سمت شما استغاثه گر آمد
بالام
بالام پاتاوانی
آنام
آنام آبکناری
بر تپه های گسکره
میان سنگر ها
چه انتظار دور و شیرینی احاطه کرد شما را
که دلیر بی دلیر
شادمانه درو کردید بی وقفه گرگان هرزه درا را ... ؟
درچشم هایتان
ایا خفته بود اینه ی صبح
که دست حریفان در آن
رنگ خویش باخت
و انگشت ها تفنگ رها کرد ؟
نگل به یاد فتح شما
همیشه سرسبز است
3
بالام
بالام پاتاوانی
آنام
آنام آبکناری
بی خرد
بی سلاح
در آن ستیز سرخ مکلوان
بر شما چگونه گذشت ... ؟
4
گلونده رود
صدای گام شما را
هنوز
در تداوم جاری اش زمزمه دارد
-
دامون 3
سبز به اندیشه های روز
جنگل بیدار
در سایه روشن نمنک تو
که بوی و عطر رفاقت می پرکند
گلگون شده ست
چه قلب ها
که سبزترین جنگل بود
شکسته است چه دست ها
که فشفه می ساخت
در سکوت شب هایت
ای پناهگاه خروسان تماشاگر
جنگل گسترده بر شمال
آن رعب نعره ها
در فضای درهم انبوهت
ایا تناورترین درخت نیست ؟
وحشی ترین کلام تو اینک
حرکت رگ است
بر شانه های جوان
بر شانه های بلندت
که از رفاقت انبوه شاخه هاست
بر جای استوار
خکستری نشسته
خکستری از هر حریق
که جاری است
در قلب مشتعل ما
مگذار باد پریشان کند
مگذار باد به یغما برد
از شانه های تو
خکستری که از عصاره ی خون است
ای شیر خفته
ای خال کوبی بر سینه ی شهید
بر ساعد بلند راه مجاهد
کاینک
متروک مانده شگفت
منویس با راش های جوان
این نیز بگذرد
جنگل
گسترده در مه و باران
ای رفیق سبز
بر جاده های برگ پوش پر از پیچ و تاب تو
هر روز
مردی به انتظار نشسته
مردی به قامت یک سرو
با چشم های میشی روشن
مردی که اززمان تولد
عاشقانه می خواند
ترانه های سیال سبز پیوستن
برای مردم شهر
مردی که زاده ی تجمع توست
و هیمه های بی دریغ تو
او را
در فصل های سرد
ادامه ی خورشید بوده ست
جنگل
ایا صدای همهمه برخاست
در شهر برگ ریز ؟
ایا گرفت آتش بیداد
انبوه سبز گونه ی زلفت ؟
در آن دقایق سرخ
که کوچک بزرگ
در برف های گیلوان
چشمش نشست به سردی
و روح سبز جنگلی اش
میان قلب تو
ویران شد
جنگل
ای کتاب شعر درختی
با آن حروف سبز مخملی ات بنویس
در چشم های ابر
بر فراز مزارع متروک
باران
باران
ای خفته در سکوت شبانه
انبوه پریشان خزان
جنگل پنهان
صف های صاف درختان خیابان
و خط سبز شغالان پیر
در تو هیچ نیست
در تو تجمع است
و راه های پیچاپیچ
هر زنده ای توان فرارش هست
ناپدید شدن در سپیده دمان
از نفیر وحشی باروت
درهم رهایی سبزت
پنهان شدن به ژرف تو گیراست
جنگل
تنهاترین رفیق وفادار
به انتظار کشتن دست شکارچی
ترجیح میوه های وحشی چشمانت
برنان شهری دشمن
حرفی است تازه و نایاب
با گیسوان سبز تو حرفی است
از زخم
از این جراحت ویرانه های دل
جنگل
باور نمی کنم
که خموشانه سر به سینه ی کوهی
و دست های توانای تو
گرمای خود فرو نهاده و تنهاست
ای دست های سبز گل افزانی
تا آن شکفتن ، گلوله شکفتن
باید که در هجوم هرزه علف
درخت بمانی
بی سایه سار جنگلی تو
این مجاهد سرسخت
در تهاجم دشمن
چگونه تواند بود ؟
ای دست های سبز گل افزانی
باید درخت بمانی
بالام
بالام پاتاوانی
آنام
آنام آبکناری
گمنام خفته به جنگل
در آن ستیز سرخ مکلون
بر شما چگونه گذشت
که پوزخند حریفان
نشست
در میانه ی رود سیاه اشک
دست های ویرانگر
به جای خفتن بر ماشه
به سمت شما استغاثه گر آمد
بالام
بالام پاتاوانی
آنام
آنام آبکناری
بر تپه های گسکره
میان سنگرها
چه انتظار دور و شیرینی احاطه کرد شما را
که دلیر بی دلبر
شادمانه درو کردید
بی وقفه
گرگان هرزه درا را
در چشم هایتان
ایا خفته بود اینه ی صبح
که دست حریفان
در آن رنگ خویش باخت ؟
و انگشت ها تفنگ رها کرد ... ؟
جنگل به یاد فتح شما
همیشه سرسبز است
بالام
بالام پاتاوانی
آنام
آنام آبکناری
در آن ستیز سرخ مکلوان
بر شما چگونه گذشت ؟
گلونده رود صدای گام شما را
هنوز
در تداوم جاری اش زمزمه دارد
در جنگل این صداست
از خون این سر بریده هراسانید ؟
ای خواب ماندگان خیابانی
اینک که سر به راه ، خمیده ، دو تا شدید
در این هجوم سپیدی کاذب
رگ هایتان کجاست ؟
باید زمین تشنه به خون شستشو دهد
گرد خزان و کهنه ای مانداب
در جنگل این صداست
میشه سبز و تپنده
همیشه جنگل باش
ای چشم های گر گرفته ی کوچک
در گیلوان هنوز خورشیدی
در گیلوان
کسی نخواهی یافت
بی ترانه که پوشیده است
بر جنگل شمال ستم رفته
در این حریق زمستانی
آوازه خوان دوباره می ایی
اندوه ما شکسته در میان صدایت
جنگل دوباره در نگاه تو خواهد سوخت
ای چشم های گر گرفته ی کوچک
در آسمان ستاره نمی بینم
جز نام تو
که آفتاب هر شبه ی ماست
آواز خوان
دوباره تو می ایی
در هیأتی جوان و تناور
امسال
هزار کوچک رزمنده
بی هیمه از تمام زمستان
عبور خواهد کرد
جنگل به پیچ
بر تنت ای آواز
آواز انقلاب
در برگ ها به ویرانی ات نشین
باید دوباره برگ
از نوازش انگشت های تو
در دست های ما حماسه بگوید
باید دوباره درختان ترانه بخوانند
خم می شوی درخت شاخه شکسته
باید این غرور ، غرور تبر خورده
اما اگر بهار بخواند
آواز انقلاب بخوانی
هر قطره خون تو
آخر به لوت خواهد برد
پیغام سرفرازی و سرسبزی
هر قطره خون تو
سبز خواهد کرد
اندوه مخقی ما را
خون درخت
جراحت قلب ماست
جنگل
غروب بود
وقتی صدای ضربه ی ویرانگر تیر آمد
از پشت راش ها
فتم : پلت افتاد
بنشست در ون سبز
افق شب
ای ایستاده پریشان
شوق هزار همهمه
در دست های تو بیدار
گریان مباش
در این بهار
صدها هزار پلت پایدار
خواهم کاشت
در قلب ناگسستنی برادری تو
با گونه های ماهتابی گلگون
لبخند فاتحانه به لب داشت
در لحظه گرفتن رگبار
با سید چمنی جنگل چه کرد ؟
جنگل نکرد ویرانش
جنگل رفیق و همراه او بود
آن جنگل خزه
در ناگهان غروب دو چشمش
با پوکه ها چه گفت ؟
تنهایی چموش و چوخا
و چوبدستی توسکا ؟
با پوکه ها چه گفت ؟
تنهایی تفنگ و وطن
تنهایی مجاهد و جنگل ؟
آن سید خزه
آخرین مجاهد جنگل بود