نويد آمدن يار دلستان مرا
بيار قاصد و بستان به مژده جان مرا
Printable View
نويد آمدن يار دلستان مرا
بيار قاصد و بستان به مژده جان مرا
این چه حرفیست که در عالم بالاست بهشت
هر کجا وقت خوش افتاد همانجاست بهشت
تو ساقی و من خمار یک جام شراب
از خون دلم شراب عشقت خوردم
محيط مروت که جويد نقاب
ز رشک ضميرش رخ آفتاب
بنازم غم که با من همرهی کرد
تمام عمر با من بوده همدم
مراهم ساق وهم زانوکنددرد
کمرباساعدوبازوکنددرد
در کشمکش زمانه آوار شدم
در زیر کلنگ غم لت و پار شدم
میازا موری که دانه کش است
که جان دارد و جان شیرین خوش است
تن پاکت که زير پيرهن است
وحده لاشريک له چه تن است
نه هرجسمی زجسمی میبردجان
نه هرزلفی دلی سازد پریشان
نکته به نکته گفته ام آنچه به دل نهفته ام
واژه به واژه عشق را شعر و ترانه میکنی
یک چشم من اندر غم دلدار گریست
چشم دگرم حسود بود و نگریست
تازيم در غم تو جامه درم
وز پس مرگ نوبت کفن است
ترکیب پیاله ای که درهم پیوست
بشکستن ان روا نمیدارد مست
تا اختيار کردم سر منزل رضا را
مملوک خويش ديدم فرماندهي قضا را
از تربت من گل وفا میروید
چون بار سفر از این جهان بربندم
من وتو ،من و تو ،من وتو هم صداي بي صداييم با هم و از هم جداييم خسته از اين قصه هاييم هم صداي بي صداييم
م
ما خویش ندانستیم بیداریمان از خواب
گفتند که بیداری گفتیم که بیداریم
من راه تو را بسته تو راه مرا بسته
امید رهایی نیست وقتی همه دیواریم
میان عابران تنهاتر از من هیچ کس نیست
کسی اینجا به فکر این غریبه در قفس نیست
ت
مرگ سهم ماست می دانم قسمت چشمهای بارانی گریه بی صداست می دانم مادرم با نگاه خود می گفت زندگی اشتباست می دانم یک نفر بهانه می گیرد در دلش جای پاست می دانم یک نفر بی گناه می میرد آه او آشناست می دانم
م
میان مسجد و میخانه و دیر
ره کاشانه ی جانان کدام است
-------------------------------
بیشتر دقت کن عزیزم
قبلی رو میبایست با "ت" میگفتی
تو را به ياد آن روز...... تو را به گلبرگ هاي خشک آن رز خشکيده....... تو را به روز اول بار ديدنت.........تو را به اولين نگاه عاشقانه....... تو را به ياد بارون روز نيامدنت..... تو را به تنهايي روز رفتنت....... تو را به بوي بارون روز برگشتنت....... تنهايم مگذار ديگر
**************
درسته حق با شماست نازنازم
ر
رفته از یاد تو مگر جانا
کو به کو در پی ام دوان بودی
يه عمره وعده ها رو داديم و حرف ها رو گفتيم
ديگه هيچي نمي مونه براي گفتن ما
ا
اگر چه همزبان افزون ولی اهل دلی هرگز
کجا اهل دلی جویم بخواند او فغانم را
این چه امد نی است که بعد از تولد باید انتظا ر مرگ را کشید. نفرین بر این زندگی
ی
یک عمر برای دیدنت میسوزم
رخ را بنما و آتشم را بنشان
نوبهاراست درآن کوش که خوشدل باشی
که بسی گل بدمد باز و تو د رگل باشی
یافت آیننه، زنگیی در راه
واندر او روی خویش کرد نگاه
هر کس به تصوری به خود مینازد
لافی ست غلط که آرزو میسازد
دیده ی سیر است مرا، جان دلیر است مرا
زهره ی شیر است مرا، زُهره تابنده شدم.
میطلبم رضای تو هستی من فدای تو
تا سر زلف خم به خم شانه به شانه میکنی
يكي از عقل مي لافد يكي طامات مي بافد
بيا كين داوري ها را به پيش داور اندازيم
مثل آسمون که امیدش چند تا ستاره ست
دیدن برق نگاهت واسه من عمر دوباره ست
تا بدینجا بهر دینار آمدم
چون رسیدم مست دیدار آمدم
میسوزم ازفراقت روی ازجفابگردان
هجران بلای ماشدیارب بلا بگردان
نبود رنگ دو عالم که نقش الفت بود
زمانه طرح محبت نه این زمان انداخت
ده بار از آن راه بدان خانه برفتید
یک بار از این خانه براین بام برآیید
دیدی اخر دم مردانه بجز لاف نبود
بکش از مردم نامرد که حقت اینست