من باکمر تو در میان کردم دست
پنداشتمش که در میان چیزی هست
پیداست از آن میان چو بربست کمر
تا من ز کمر چه طرف خواهم بربست
Printable View
من باکمر تو در میان کردم دست
پنداشتمش که در میان چیزی هست
پیداست از آن میان چو بربست کمر
تا من ز کمر چه طرف خواهم بربست
ترسم كه صرفه اي نبرد روز بازخواست
نان حلال شيخ ز آب حرام ما
اي باد اگر به گلشن احباب بگذري
زنهار عرضه ده بر جانان پيام ما
گو نام ما زيادبه عمدا چه ميبري
خود آيد آن كه ياد نياري ز نام ما
اگر آن ترك شيرازي بدست آرد دل ما را
به خال هندويش بخشم سمرقند وبخارا را
بده ساقي مي باقي كه در جنت نخواهي يافت
كنار آب ركن آباد وگلگشت مصلي را
ای خوشا سودای دل از دیده پنهان داشتن
مبحث تحقیق را در دفتر جان داشتن
نصيحت گوش كن جانا كه از جان دوستر دارند
جوانان سعادتمند پند پير دانا را
بدم گفتي و خرسندم عفاك الله نگو گفتي
جواب تلخ ميزيبد لب لعل شكر خارا
امروز که محتاج توام جای تو خالیست
فردا که می آیی به سراغم نفسی نیست
تو و طوبي و ماو قامت يار
فكر هركس به قدر همت اوست
دور مجنون گذشت ونوبت ماست
هر كس پنج روز نوبت اوست
تا سر زلف تو در دست نسيم افتادست
دل سودازده از غصه دو نيم افتادست
چشم جادوي تو خود عين سواد سحر ست
ليكن اين هست كه اين نسخه سقيم افتادست
تو کز محنت دیگران بی غمی
نشاید که نامد نهند ادمی
يوسف عزيزم رفت اي برادران رحمي
كز غمش عجب ديدم حال پير كنعاني
یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور.
رفتم که خار از پا کشم مهمل ز چشمم دور شد
یک لحظه من غافل شدم صد سال راهم دور شد....
درره عشق كه از سيل بلا نيست گذار
كر ده ام خاطر خود را به تمناي تو خوش
شكر چشم تو چه گويم كه بدان بيماري
مي كند درد مرا از رخ زيباي تو خوش
شتاب ثانیه ها را کسی نگاه نداشت
دلم رمید زمن، حیف شد، گناه نداشت
تحصيل عشق و رندي آسان نمود اول
آخر بسوخت جانم در كسب اين فضايل
لب باز مگیر یک زمان از لب جام
تا بستانی کام جهان از لب جام
در جام جهان چو تلخ و شیرین به هم است
این از لب یار خواه و آن از لب جام
مي خور كه بزير گل بسي خواهي خفت
بي مونس و بي رفيق و بي همدم و جفت
زنهار به كس مگو تو اين راز نهفت
هر لاله كه پژمرد نخواهد شكفت
تو خاموشی ظاهرم را مبین
که من آتش زیر خاکسترم
توانی شکارم کنی بی کمند
منت صید بی دست و پا و سرم
من حاصل عمر خود ندارم جز غم
در عشق ز نيك وبد ندارم جز غم
يك همدم باوفا نديدم جز درد
يك مونس دمساز ندارم جز غم
من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی.
يا رب سببي ساز كه يارم به سلامت
باز آيد و برهاندم از بند ملامت
خاك ره آن يار سفركرده بياريد
تا چشم جهان بين كنمش جاي اقامت
تنم از واسطه ي دوري دلبر بگداخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
سوز دل بين كه زبس آتش اشكم دل شمع
دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت
تقدیر، سرنوشت مرا تا شما کشید
من هم اسیر جاذبه های نهان شدم
امشب از آسمان غزل شعر می چکید
شرمنده سخاوت این آسمان شدم.
من از آن حسن روز افزون كه يوسف داشت دانستم
كه عشق از پرده ي عصمت برون آرد زليخارا
آنچنان کز برگ گل، عطر و گلاب آید برون
تا که نامت می برم از دیده آب آید برون http://pnu-club.com/imported/mising.jpg
ندانم از چه سبب رنگ آشنايي نيست
سهي قدان سيه چشم ماه سيمارا
آنکه با آغاز من مأنوس بود
لجظه پایانیم را حس نکرد
درهجوم لحظه های بی کسی
گریه طوفانیم را حس نکرد.
دل من در هوس روي تو اي مونس جان
خاك راهيست كه در دست نسيم افتادست
همچو گرد اين تن خاكي نتوان برخاست
از سر كوي تو زان رو كه عظيم افتادست
تا در آن غربت نسوزد از غم بی همدمی
تار و پودم را بر او پروانه کردم برنگشت
زلفهایم را که روزی می ربود از او قرار
تا سحرگاهان برایش شانه کردم برنگشت.
تكيه بر جاي بزرگان نتوان زد به گزاف
مگر اسباب بزركي همه اماده كني
اجر ها باشدت اي خسرو شيرين دهنان
گر نگاهي سوي فرهاد دل افتاده كني
یا تا همیشه شرم خدا را لگد کنند
شیطان و شب پرست، خداحافظی نکن
شاید دعا به حال غریبان افاقه کرد
تا این امید هست خدا حافظی نکن.
بی زحمت اینقدر"ی" نفرستید پدرم دراومد تا پیداکردم.
نكته ناسنجيده گفتم دلبرا معذور دار
عشوه اي فرما تامن طبع را موزون كنم
می نشینم روبرویت مثل حس آینه
ساده اما عاشقانه با تو صحبت می کنم.
مگرم چشم سياه تو بياموزم كار
ورنه مستوري و مستي همه كس نتوانند
گر به نزهتگه ارواح برد بوي تو باد
عقل و جان گوهر هستي به نثار افشانند
دلی دارم خریدار محبت
کزو گرم است بازار محبت
لباسی بافتم برقامت دل
زپود محنت و تار محبت.
تنور لاله چنان بر فروخت باد بهار
كه غنچه غرق عرق گشت و گل به جوش آمد
دو مرد قاتل من درشبی غریب و سیاه
زمان حادثه یک لحظه در خم راه.
هواي باران داشت نگاه غم گينم
چه تلخ مي رفتي چه تلخ شيرينم!
شب جداي با تمام محجوبي
تو را صدا مي زد سكوت سنگينم
مژده بده مژده بده یار پسندید مرا
سایه او گشتم و او برد به خورشید مرا
آن روز كه آتش محبت افروخت
عاشق روش سوز ز معشوق آموخت
از جانب دوست سر زد اين سوزو گداز
تا در نگرفت شمع پروانه نسوخت