تورا میبینم و هردم زیادتمیکند دردم
مرا میبینی و دردم زیاذت میکند هردم
Printable View
تورا میبینم و هردم زیادتمیکند دردم
مرا میبینی و دردم زیاذت میکند هردم
مرا دردی است اندر دل اگر گویم زبان سوزد
وگر پنهان کنم ترسم که مغز استخوان سوزد.
دل به امید صدایی که مگر در تو رسد
ناله ها کرددر این کوه که فرهاد نکرد
دوای درد عاشق را کسی کو سهل پندارد
ز فکر آنان که در تدبير درمانند در مانند
چو منصور از مراد آنان که بردارند بر دارند
بدين درگاه حافظ را چو میخوانند میرانند
دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند
ازگوشه بامی که پریدیم ، پریدیم.
مرا خیال روی تو خواب نمانده شب وروز
کزین غم جدایی کجا نهان کنم غم فراق را
ای که دل بردی زدلدار من آزارش نکن
آنچه او در کار من کرده ست در کارش نکن
ندانی که بابای کوهی چه گفت/ به مردی که ناموس را شب نخفت؟
برو جان بابا در اخلاص پیچ/که نتوانی از خلق رستن به هیچ
کسانی که فعلت پسندیده اند/هنوز از تو نقش برون دیده اند
چه قدر آورد بنده ی حوردیس/که زیر قبا دارد اندام پیس
نشاید به دستان شدن در بهشت / که بازت رود چادر از روی زشت
(بوستان سعدی)
تو لطف مقطع ومن درد ممتد
تو خوب همیشه ولی من همه بد.
دمادم حوریان از خلد رضوان می فرستندت/که ای حوری انسانی دمی در باغ رضوان آی
دریچهای ز بهشتش به روی بگشایی/ که بامداد پگاهش تو روی بنمایی
(سعدی)
یکقدم هرگز زمردی هیچ در راهی نشد
زین سبب از جمله نامردان حمایت می کنم!
مراباروشنایی نیست کاری
که ماندم درسیاهی روزگاری
یکشب آخر ره ببندم چون حرامیان مست
برهمه یاران خود آنشب شرارت میکنم.
موجهای صلح بر هم میزند/کینه ها از سینه ها بر می کند
موجهای جنگ بر شکل دگر/مهر ها را می کند زیر و زبر
(مثنوی معنوی مولانا جلال الدین محمد بلخی)
رمزدیشب: یامحمد، یاعلی
رمزامشب:پول و میز و صندلی.
یک چشم من اندر غم دلدار گریست
چشم دگرم حسود بود و نگریست
تا اسیر رنگ بویی, بوی دلبر نشنوی
هرکه این اغلال در جانش بود آماده نیست...
تو که خود خال لبي از چه گرفتار شدي/تو طبيب دل مايي ز جه بيمار شدي؟..
یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم/غم اغیار مخور تا نکنی نا شادم
می نشینم روبرویت مثل حس آینه
ساده اما عاشقانه باتو صحبت میکنم.
من كه از آتش دل چون خم مي در جوشم...........مهر بر لب زده خون ميخورم و خاموشم
قصد جان است طمع در لب جانان كردن................تو مرا بين كه در اين كار به جان ميكوشم
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستان غبار الود و دود
یا خزانی خالی از فریاد و شور
:17:
رسم دوران گربود بی جرم در زندان شدن
گرز زندانت درآیم صد جنایت میکنم!
مردان خدا پرده ي پندار دريدند
يعني همه جا غير خدا هيچ نديدند ...
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد/ عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
دست از طلب ندارم تا کام من بر آید
یا تن رسد به جانان، یا جان ز تن در آید ...
در اين دنيا تك و تنها شدم من /گياهي در دل صحرا شدم من
چو مجنوني كه از مردم گريزد /شتابان در پي ليلا شدم من
نامم ر کارخانه عشاق محو باد
گر جز محبت تو بود شغل دیگرم
من دوستدار روی خوش و موی دلکشم
مدهوش چشم مست و می صاف بی بیغشم..
می روم با هیجانهای شتابنده رود
دل به دریا زدم ای مردم ساحل بدرود.
دل از من بردو روي از من نهان كرد
خدا را با كه اين بازي توان كرد
دیشب به سرم باز هوای دگر افتاد
درخواب مرا سوی خراسان گذرافتاد
چشمم به ضریح شه والاگهر افتاد
این شعر همان لحظه مرا درنظرافتاد:
که با آل علی هرکه درافتاد، ورافتاد.
دل که از ناوک مژگان تو در خون میشد
باز مشتاق کمان خاته ی ابروی تو بود
دوست دارم هاله باشم تا ببوسم روی ماهت
تا شوم پروانه از شوق تو بی پروا بسوزم.
من به خال لبت اي دوست گرفتار شدم/ چشم بيمار ترا ديدم و بيمار شدم
مرنجان دلم را که این مرغ وحشی
ز بامی که بر خواست مشکل نشیند
در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز
چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود.
درد اين فاصله ها منو به فرياد ميكشه
توي خرمن سكوتم شعله هاي آتيشه
هر روز دلم به زیر باری دگر است
در دیدهی من ز هجر خاری دگر است
من جهد همیکنم قضا میگوید
بیرون ز کفایت تو کاری دگراست
تا توانستم به عمر خود، دلی هرگز نیازردم ، ولیتا همینجا خوب بودن را کفایت می کنم
واژه ها را یک به یک زیبا روایت کرده ام
زین روایت خسته ام، دیگر اهانت! می کنم.