ﯾﮏ ﺭﺍﺯ ﻭ ﻧﯿﺎﺯ ﺳﺎﺩﻩ ﮐﺮﺩﻥ ﺧﻮﺏ ﺍﺳﺖ
ﻃﻨﺎﺯﯼ ﻓﻮﻕ ﺍﻟﻌﺎﺩﻩ ﮐﺮﺩﻥ ﺧﻮﺏ ﺍﺳﺖ
ﺁﻗﺎ ﺑﻪ ﺟﻮﺍﺩﺗﺎﻥ ﻗﺴﻢ ! پﯿﺶ ﺷﻤﺎ
ﺍﺯ ﺑﻨﺪ پ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﺮﺩﻥ ﺧﻮﺏ ﺍﺳﺖ
Printable View
ﯾﮏ ﺭﺍﺯ ﻭ ﻧﯿﺎﺯ ﺳﺎﺩﻩ ﮐﺮﺩﻥ ﺧﻮﺏ ﺍﺳﺖ
ﻃﻨﺎﺯﯼ ﻓﻮﻕ ﺍﻟﻌﺎﺩﻩ ﮐﺮﺩﻥ ﺧﻮﺏ ﺍﺳﺖ
ﺁﻗﺎ ﺑﻪ ﺟﻮﺍﺩﺗﺎﻥ ﻗﺴﻢ ! پﯿﺶ ﺷﻤﺎ
ﺍﺯ ﺑﻨﺪ پ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﺮﺩﻥ ﺧﻮﺏ ﺍﺳﺖ
http://pnu-club.com/imported/mising.jpgای خرم از فروغ رخت لاله زار عمر
باز آمد ریخت بی گل رویت بهار عمر
از دیده گر سرشک چو باران رود رواست
کاندر غمت چو برق بشد روزگار عمر
من نمی دانم چیست
که چنین زار و پریشان شده ام ...
و چرا ؟!مژه بر هم زدنی اشک مرا می ریزد ......
نکند باز من عاشق شده ام؟؟!!من نمی دانم چیست...
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری ست ؟!
و مرا می شکند ... می سوزد ...
و چنین زود به هم می ریزد ...
نکند باز من عاشق شده ام؟؟!!
راستی !
نگرانیِ من از بابت چیست ؟!!
و چرا اینهمه رفتار تو را می پایم ؟
و چرا اینهمه دلواپس چشمان توام ؟!
ریشه ی اینهمه دلتنگی چیست ؟!
نکند باز من عاشق شده ام؟؟!!
آه ...
ای مردم این دهکده ی موهومی !
به همه می گویم :
" اگر عاشق شده باشم روزی ،
خون من گردن آن دلبرک زیبایی ست
که در اقلیم مجازی ، هرشب
تا سحر
بال در بال دلِ نازک من می چرخــیـد
و برای دلم افسانه ی دریا می گفت !
خون من گردن اوست... خون من گردن اوست ... "
"مرتضی کیوان هاشمی"
نه بغضي گلويم را گرفته بود
نه دلم شكسته بود
نه حتي قطره اي اشك در چشمم
حلقه زده بود
هرگز به زانو در نيامدم كه به پايش بيفتم
هر چند ، او روبرويم نشسته بود
بي آنكه مرا ببيند
و فقط نگاهش ازمن عبور ميكرد
كاش انقدر شفاف نبودم
آن وقت شايد مرا ، خودم را هم مي ديد
كم كم بغضي راه گلويم را مي بندد
بايد براي ديده شدن كاري كرد
شيشه را فقط با آلودگي اش ، با لكه هايش مي توان ديد
پس بايد دامن شفافم را
به قطره هاي اشك آلوده كنم
كار سختي نيست
كافي است نگاهش كنم
دامنم لكه دار خواهد شد
اما هنوز در روبرويم نشسته است
بي آنكه مرا ببيند
يا قطره هاي نشسته بر گونه هاي خشكم را
براي ديده شدن شيشه
فقط يك راه هست
راهي كه همه هميشه از آن مي گريزند
بايد شكست تا ديده شد
پس با كمال ميل شكسته مي شوم
و به پايش مي افتم
حالا هم بغض گلويم ر ا گرفته
هم گريه كرده ام
هم شكسته ام
هم به پايش افتاده ام
اما هنوز در برابر من نشسته است
بي آنكه مرا ببيند
يا خرده شيشه هاي
افتاده به پايش را .
و من می بینمش استاده آن سوتر
بغل بگشوده من را سوی خود می خواند ، اما
وای از این بغضی که در سینه ست
نگاهم می کند ، می خواندم
من در سکوتی سرد می مانم
برایش پاسخی ؟!هرگز
غروری کور فرمان می دهد( خاموش)
و اینک یک سلام و دست مهری تا که بفشارد
دو دست خالی من را
و دستانم که انگشتان تنهای مرا در خویش می کاود
نگاهش می دود تا پشت چشمانم
دو پلک بسته ام راه نگاهش را چه بی رحمانه می بندد
نگاه مهربانش پشت پلک بسته ام در میزند ، اما
نباید چشم بگشایم
که میترسم ، بلرزد قلب من
فرمان دهد آغوش بگشایم
دوباره باز می خواند مرا
و میخواهد که پیوندی زنم من
این طناب الفت دیرینه را اکنون
درون سینه ام غوغاست
دلم میخواهد آغوش محبت را به رویش باز بگشایم
ببخشم تا رها گردم من از دردی
که هر لحظه مرا رنجور میسازد
دلم پر می کشد تا او...
دوباره حس تاریکی مرا فریاد می آرد
ولی نه!
او دلت را سخت آزرده است
چه باید کرد؟
خدا می بخشد اما من نمی بخشم!!
با که این را میتوانم گفت
دلم می خواست من را او بخواند
تا بگویم...
دوستش دارم........
قاصدک را دیدم
خبری بر دل داشتگفتم از بام که برخواسته ای؟
گفت از بام عزیزی که تو بر دل داری
گفتم او را دیدی؟
یا که او دید تورا؟
گفت آری او را دیدم....
دلش از آیینه ها روشنتر...........
رخش از ماه فروزانتر بود..........
زیر لب درس وفاداری داشت
قدمش تخم محبت می کاشت
گفتم ای قاصدک کوچک منخوش خبر آوردی
آن عزیزی که تو او را دیدی ز من او هیچ نگفت؟
گفت "چرا.........زیر لب زمزمه می کرد
’ خدا یارش باد
در همه حال نگهدارش باد
گفتم ای قاصدک کوچک من چه خبر می بری از ما بر او؟
گفت مرا ......
خبر دلشده ای ......شیفته ای...........سوخته ای
قاصدک را که وجودش همه از من شده بود
من دمی بوسیدم .....بوییدم.....به خدایش دادم
گفتمش بار دگر چون رفتی خبر از ما بردی
تو بگو ای مه منکه خدا یارت باد در همه حال نگهدارت باد
و دگر هیچ مگو............
قاصدک را با اشک به فضایش دادم
او که می رفت از آن بالا گفت
"به خدا میگویم .......به خدا میگویم......."
بدرقه ی رییس جمهور به نیویورک :
ﺩﺍﺭﯼ ﻣﯿﺮﯼ ﺳﻔﺮ ﺍﻭﻥ ﺳﺮ ﺩﻧﯿﺎ
ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ، ﺧﺪﺍ پﺸﺖ ﻭ پﻨﺎﻫﺖ
ﺩﻋﺎﯼ ﺧﯿﺮﻣﻮﻧﻮ ﻣﯿﻔﺮﺳﺘﯿﻢ
ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺪﺭﻗﻪ ﺍﺕ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺭﺍﻫﺖ
ﯾﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﮔﻮﺷﺸﻮﻧﻮ ﺗﯿﺰ ﮐﺮﺩﻥ
ﻧﺸﺴﺘﻦ پﺎﯼ ﺣﺮﻓﺎﯼ ﺣﺴﺎﺑﺖ
ﭼﺸﺎﯼ ﺩﻭﺭﺑﯿﻨﺎﯼ ﺩﻭﺭﻭ ﺭﻭ
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺧﯿﺮﻩ ﺗﺮ ﮐﻦ ﺑﺎ ﺟﻮﺍﺑﺖ
ﺑﮕﻮ ﺍﺯ ﺩﺭﺩ ﻣﻈﻠﻮﻣﺎﯼ ﺑﯽ ﮐﺲ
ﮐﻪ ﻫﯿﺸﮑﯽ ﮔﻮﺵ ﻧﻤﯿﺪﻩ ﺑﻪ ﺻﺪﺍﺷﻮﻥ
ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ ﺣﺮﻑ ﺣﻖ ﺗﻠﺨﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ
ﺑﺬﺍﺭ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺑﺮﻧﺠﻦ ﺑﻌﻀﯿﺎﺷﻮﻥ
ﺑﮕﻮ ﺍﺯ ﻏﺰﻩ، ﺍﺯ ﭼﺸﻤﺎﯼ ﮔﺮﯾﻮﻥ
ﺑﮕﻮ ﺍﺯ ﺧﻮﻥ ﻭ ﺩﺭﺩ ﻭ ﺑﻤﺐ ﻭ ﻣﻮﺷﮏ
ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﻣﺎﺩﺭ ﮐﻪ ﮐﺸﺘﻦ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﺷﻮ
ﺗﺎ ﺍﻭﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺳﺮ ﻧﻌﺶ ﻋﺮﻭﺳﮏ
ﻣﯿﺪﻭﻧﻦ ﺩﺳﺘﺸﻮﻥ ﮐﻮﺗﺎﻫﻪ ﺍﺯ ﻣﺎ
ﺍﮔﻪ ﺑُﺮﺟﺎﯼ ﻣﻨﻬﺘﻦ ﺑﻠﻨﺪﻩ
ﻧﺸﻮﻧﺸﻮﻥ ﺑﺪﻩ ﻣﺜﻞ ﻫﻤﯿﺸﻪ
ﮐﻪ ﻗﺪ ﻏﯿﺮﺕ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﮎ ﭼﻨﺪﻩ
ﺣﻮﺍﺳﺖ پﺸﺖ ﻫﺮ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺎﺷﻪ
ﺑﻪ ﺩﻧﺪﻭﻧﺎﯼ ﺧﻮﻧﺮﯾﺰ ﺑﺰﺭﮔﺶ
ﯾﺎﺩﺕ ﺑﺎﺷﻪ ﮐﻪ ﺩﻧﺪﻭﻥ ﺗﯿﺰ ﮐﺮﺩﻩ
ﻟﺒﺎﺱ ﻣﯿﺶ ﺍﮔﻪ پﻮﺷﯿﺪﻩ ﮔﺮﮔﺶ
ﻧﮕﺎﻩ ﻧﮑﻦ ﮐﻪ ﺣﺮﻓﺎﺷﻮﻥ ﻗﺸﻨﮕﻪ
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﻣﯿﮕﻦ ﻭ ﺗﻮ ﻓﮑﺮ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﻥ
ﻓﻘﻂ ﺗﺴﺒﯿﺤﺘﻮ ﺑﺮﺩﺍﺭ ﻭ ﺑﺸﻤﺎﺭ
ﺩﺭﻭﻏﺎﯾﯽ ﺭﻭ ﮐﻪ ﺑﺎ ﮊﺳﺖ ﻣﯿﮕﻦ
ﺗﻮ ﺭﻭﺯ ﺭﻭﺷﻦ ﺁﺯﺍﺩﯼ ﺭﻭ ﮐﺸﺘﻦ
ﺩﻣﻮﮐﺮﺍﺳﯽ ﺑﺮﺍﺷﻮﻥ ﺣﺮﻑ ﻣﻔﺘﻪ
ﺳﻼﺣﺎﺷﻮﻧﻮ ﺗﺎ ﻗﺎﻟﺐ ﮐﻨﻦ، ﺻﻠﺢ
ﯾﻪ ﺍﺗﻔﺎﻗﻪ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﻧﯿﺎﻓﺘﻪ
ﺩﻋﺎﯼ ﺧﯿﺮ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺎﻫﺎﺗﻪ
ﺳﻠﯿﻘﻪ ﻫﺎ ﺍﮔﻪ ﻧﺰﺩﯾﮏ، ﺍﮔﻪ ﺩﻭﺭ
ﭼﻪ ﻓﺮﻗﯽ ﺩﺍﺭﻩ ﮐﯽ ﺑﺖ ﺭﺍﯼ ﺩﺍﺩﻩ! ؟
ﯾﻪ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺑﺖ ﻣﯿﮕﻦ ﺭﺋﯿﺲ ﺟﻤﻬﻮﺭ
ﺭﻭ ﻣﯿﺰ ﺩﻭﻟﺘﺖ ﻫﺮ ﭼﯽ ﻧﺒﺎﺷﻪ
ﺧﺪﺍ ﺭﻭ ﺷﮑﺮ ﺗﺪﺑﯿﺮ ﻭ ﺍﻣﯿﺪﻩ
ﻣﯿﮕﻦ ﻓﮑﺮ ﮐﻠﯿﺪ ﻣﺸﮑﻼﯾﯽ
ﯾﺎﺩﺕ ﺑﺎﺷﻪ ﺗﻮﮐﻞ ﺷﺎﮐﻠﯿﺪﻩ
ﺩﺍﺭﯼ ﻣﯿﺮﯼ ﺳﻔﺮ، ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﺕ
ﻓﻘﻂ ﺣﺮﻓﺎﯼ ﻣﺎ ﯾﺎﺩﺕ ﺑﻤﻮﻧﻪ
ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ ﺣﺮﻑ ﻣﺎ ﺣﺮﻑ ﺗﻮ ﻫﻢ ﻫﺴﺖ
ﺧﻼﺻﻪ ﺩﺳﺖ پﺮ ﺑﺮﮔﺮﺩ ﺧﻮﻧﻪ
ﺑﻪ ﻗﻮﻝ ﺧﻮﺩﺕ ﻗﺼﻪ ﯼ ﻣﺎ ﺩﻭ ﺗﺎ
ﻓﻘﻂ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﯼ ﻏﻢ ﺍﻧﮕﯿﺰ ﺩﺍﺷﺖ
ﺑﻪ ﺍﻗﻠﯿﻢِ ﭼﺸﻤﺎﻥِ ﺧﯿﺴﺖ ﻗﺴﻢ
ﮐﻪ ﺷﻬﺮﻡ ﻏﻤﯽ ﺭﻧﮓِ پﺎﯾﯿﺰ ﺩﺍﺷﺖ
ﺻﺪﺍﯼ ﻣﻦ ﻭ ﺷﻌﺮ ﻫﺎﯼ " ﻓﺮﻭﻍ "
ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ "ﻏﻤﮕﯿﻦ ﺗﺮﯾﻦ ﻣﺮﺩ ﺷﻬﺮ "
ﻭ ﻧﻘﺸﯽ ﮐﻪ ﺑﯿﻦ ﻣﻦ ﻭُ ﺩﺳﺘ ﻬﺎﺕ
ﻫﻤﺎﻥ ﺣﺎﻟﺖِ "ﮐﺎﺫﺏِ ﻣﯿﺰ "ﺩﺍﺷﺖ *
ﺯﻣﯿﻦ ﺧﻮﺭﺩﻡ ﺍﺯ ﻓﮑﺮِ ﺁﺷﻔﺘﻪ ﺍﻡ
ﮐﻢ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﺍﺯ ﺩﺳﺖِ ﺳﺮ ﮔﯿﺠﻪ ﻫﺎﻡ
ﺩﺭ ﺁﻥ ﮐﻮﭼﻪ ﻫﺎﯼ ﺳﺮﺍﺷﯿﺐ ﮐﻪ
ﻣﺴﯿﺮﯼ ﻣﻪ ﺁﻟﻮﺩﻩ ﻭُ ﻟﯿﺰ ﺩﺍﺷﺖ
ﻫﻮﺍﯾﯽ ﺷﺪﻡ ﺗﺎ ﮐﻪ ﺷﻌﺮﺕ ﮐﻨﻢ !
ﺍﺯ ﺍﺑﻌﺎﺩ ﺩﻧﯿﺎﯾﯽ ﺍﺕ ﺭﺩ ﺷﺪﻡ
ﺑﻪ ﻗﻮﻝ ﺧﻮﺩﺕ :ﮐﺎﺋﻨﺎﺕ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ
ﻫﻤﺎﻧﻨﺪِ ﻣﺎ ، ﺫﺭّﻩ ﯼ ﺭﯾﺰ ﺩﺍﺷﺖ
ﺗﻮﻗﻒ ﺑﮑﻦ ﺩﺭ ﻫﻤﯿﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﺗﺎ
ﻣﻌﻠﻖ ﺑﻤﺎﻧﻢ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﺑﺎﺩ
ﭘﻨﺎﻩ ﺁﻭﺭﻡ ﺗﻮﯼ ﺩﺳﺘﺎﻧﺖ ﺍﺯ
ﻫﻤﯿﻦ ﻗﺼﻪ ﮐﻪ ﺩﺭﺩِ ﺳﺮﺭﯾﺰ ﺩﺍﺷﺖ
ﻣﻦ ﺍﺯ ﻭﺍﺟﺒﺎﺗﻢ ﻗﺒﻮﻟﻢ ﺑﮑﻦ
ﻭَ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺑﯿﺎﻭﺭ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺫﺭّﻩ ﻫﺎ
ﺟﻬﺎﻧﯽ ﻓﺮﺍﺗﺮ ﺍﺯ ﺁﻧﯽ ﺑﺴﺎﺯ
ﮐﻪ ﺷﺎﻋﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺳﻬﻢِ ﻧﺎﭼﯿﺰ ﺩﺍﺷﺖ
ﺗﺼّﻮﺭ ﺑﮑﻦ ﻓﺮﺻﺖ ﻣﺎ ﻓﻘﻂ
ﺍﺯ ﻋﺎﺷﻖ ﺷﺪﻥ ﺩﺭ ﻫﻤﯿﻦ " ﻟﺤﻈﻪ " ﺍﺳﺖ !
ﺑﻪ ﻗﻮﻝ ﺧﻮﺩﺕ ﺁﺧﺮ ِ ﻗﺼﻪ ﻫﺎ
ﺍﮔﺮ ﺻﺤﻨﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﻏﻢ ﺍﻧﮕﯿﺰ ﺩﺍﺷﺖ
----------------------------------------
شاعر محبوب خودم : صنم نافع
----------------------------------------
دلم براي دوست داشتنت تنگ خواهد شد
دلم براي
آرامش
آغوشت تنگ خواهد شد.
دلم براي تنهايي
و
منتظر زنگ تلفن تو ماندن
تنگ خواهد شد
دلم براي
شادي آمدنت
و درد رفتنت تنگ خواهد شد
و
پس از مدتي
دلم براي دلتنگي
براي دوست داشتن تو
تنگ خواهد شد.
به خودم آمده ام شعر برایم سم است .
ــــــــــــــــــــــ
صنم نافع
ــــــــــــــــــــــ
امشب نمیدانم چرا دل بی قراری میکند
امشب دلم دوری مدام از هوشیاری میکند
دائم کنار خم می پیمانه داری میکند
گویا نظر بر عارض سیمین عزا داری میکند
کو اینچنین مستانه بر لب میکشد پیمانه را
سر میکشد پیمانه را مات است او جانانه را
تنها نه این دل سر خوش از میلاد جانان آمده
شوری قریب از یمن او در ملک امکان آمده
هر اندلیب از عشق او مست و غزل خوان آمده
هر غنچه ای از شوق او مسرور و خندان آمده
خوانند ذرات جهان با صد شرف این نغمه را
شد عید میلاد گل زهرا و ختم الاوصیا
فردا زمین پر غلغله از هور و قلمان میشود
چون وجه رب العالمین فردا نمایان میشود
فریاد یا مهدی به پا تا عرش رحمان میشود
بر عرش دلها یوسفی فردا سلیمان میشود
به انگشت نخی خواهم بست
تا فراموش، نگردد فردا
زندگی شیرین است، زندگی باید کرد
گرچه دیر است ولی
کاسه ای آب به پشت سر لبخند بریزم ،شاید
به سلامت ز سفر برگردد
بذر امید بکارم، در دل
لحظه را در یابم
من به بازار محبت بروم فردا صبح
مهربانی خودم، عرضه کنم
یک بغل عشق از آنجا بخرم
یاد من باشد فردا حتما
به سلامی، دل همسایه ی خود شاد کنم
بگذرم از سر تقصیر رفیق ، بنشینم دم در
چشم بر کوچه بدوزم با شوق
تا که شاید برسد همسفری ، ببرد این دل مارا با خود
و بدانم دیگر قهر هم چیز بدیست
یاد من باشد فردا حتما
باور این را بکنم، که دگر فرصت نیست
و بدانم که اگر دیر کنم ،مهلتی نیست مرا
و بدانم که شبی خواهم رفت
و شبی هست، که نیست، پس از آن فردایی......
باید امشب بروم...
من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم
هیچ چشمی،
عاشقانه به زمین خیره نبود
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد
هیچ کس زاغچهای را سر یک مزرعه جدی نگرفت
من به اندازهی یک ابر دلم میگیرد...
چیزهایی هم هست؛
لحظه هایی پر اوج
باید امشب بروم!
باید امشب چمدانی را
که به اندازهی پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست
رو به آن وسعت بیواژه که همواره مرا میخواند
یک نفر باز صدا زد: سهراب!
کفشهایم کو؟
هر جا چراغي روشنه
از ترس تنها بودنه
اي ترس تنهائي من
اينجا چراغي روشنه
تو این شعر دلم برا فرهاد سوخت :168:
ﻏﺮﻕ ﺧﻮﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﻤﯽ ﻣﺮﺩ ﺯ ﺣﺴﺮﺕ ﻓﺮﻫﺎﺩ
ﺧﻮﺍﻧﺪﻡ ﺍﻓﺴﺎﻧﻪ ﯼ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﻭ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﮐﺮﺩﻡ
---------------------
فرخی یزدی
---------------------
نردیست جهان که بردنش باختن است
نرادی او به نقش کم ساختن است
دنیا بمثل چو کعبتین نرد است
برداشتنش برای انداختن است
کودکان دیوانه ام خوانند و پیران ساحرم
من تفرجگاه ارواح پریشان خاطرم
خانه متروکم از اشباح سرگردان پر است
آسمانی ناگریز از ابرهای عابرم
چون صدف در سینه مروارید پنهان کرده ام
دردل خود مومنم ،در چشم مردم کافرم
گرچه یک لحظه ست از ظاهر به باطن رفتنم
چند صد سال است راه از با طنم تا ظاهرم
خلق می گویند:ابری تیره درپیرا هنی ست
شاید ایشان راست می گویند، شاید شاعرم
مرگ درمان من است از تلخ و شیرینش چه باک
هرچه باشد ناگریزم هرچه باشد حاضرم
فاضل نظری
وقتي به دنيا ميام، سياهم، وقتي بزرگ ميشم، سياهم،
وقتي ميرم زير آفتاب، سياهم، وقتي مي ترسم، سياهم،
وقتي مريض ميشم، سياهم، وقتي مي ميرم، هنوزم سياهم...
و تو، آدم سفيد،
وقتي به دنيا مياي، صورتي اي، وقتي بزرگ ميشي، سفيدي،
وقتي ميري زير آفتاب، قرمزي، وقتي سردت ميشه، آبي اي،
وقتي مي ترسي، زردي، وقتي مريض ميشي، سبزي،
و وقتي مي ميري، خاکستري اي...
و تو به من ميگي رنگين پوست؟؟؟........
دلم تنگ است...
دلم اندازه حجم قفس تنگ است...
سکوت از کوچه لبریز است...
صدایم خیس و بارانیست...
نمیدانم چرا در قلب من پاییز طولانیست.....
لحظه ای خاموش ماند ، آنگاه
بار دیگر سیب سرخی را که در کف داشت
به هوا انداخت
سیب چندی گشت و باز آمد
سیب را بویید
گفت
گپ زدن از آبیاریها و از پیوند ها کافیست
خوب
تو چه می گویی ؟
آه
چه بگویم ؟ هیچ
سبز و رنگین جامه ای گلبفت بر تن داشت
دامن سیرابش از موج طراوت مثل دریا بود
از شکوفه های گیلاس و هلو طوق خوش آهنگی به گردن داشت
پرده ای طناز بود از مخملی گه خواب گه بیدار
با حریری که به آرامی وزیدن داشت
روح باغ شاد همسایه
مست و شیرین می خرامید و سخن می گفت
و حدیث مهربانش روی با من داشت
من نهادم سر به نرده ی آهن باغش
که مرا از او جدا می کرد
و نگاهم مثل پروانه
در فضای باغ او می گشت
گشتن غمگین پری در باغ افسانه
او به چشم من نگاهی کرد
دید اشکم را
گفت
ها ، چه خوب آمد به یادم گریه هم کاری است
گاه این پیوند با اشک است ، یا نفرین
گاه با شوق است ، یا لبخند
یا اسف یا کین
و آنچه زینسان ، لیک باید باشد این پیوند
بار دیگر سیب را بویید و ساکت ماند
من نگاهم را چو مرغی مرده سوی باغ خود بردم
آه
خامشی بهتر
ورنه من باید چه می گفتم به او ، باید چه می گفتم ؟
گر چه خاموشی سر آغاز فراموشی است
خامشی بهتر
گاه نیز آن بایدی پیوند کو می گفت خاموشی ست
چه بگویم ؟ هیچ
جوی خشکیده ست و از بس تشنگی دیگر
بر لب جو؛ بوته های بار هنگ و پونه و ختمی
خوابشان برده ست
با تن بی خویشتن ، گویی که در رویا
می بردشان آب ، شاید نیز
آبشان برده ست
به عزای عاجلت ای بی نجابت باغ
بعد از آنکه رفته باشی جاودان بر باد
هر چه هر جا ابر خشم از اشک نفرت باد آبستن
همچو ابر حسرت خاموشبار من
ای درختان عقیم ریشه تان در خاکهای هرزگی مستور
یک جوانه ی ارجمند از هیچ جاتان رُست نتواند
ای گروهی برگ چرکین تار چرکین پود
یادگار خشکسالی های گردآلود
هیچ بارانی شما را شست نتواند
مهدی اخوان ثالث ( م. امید)
<< من خود آزارم >>
انتخابت را بکن ، با او برو، از من سر َست
دیدمش لبخند او از ماتمم گیرا ترَست
من خود آزارم وَ می خواهم فقط غمگین شوم
پس نگو می خواهیَم چون گوش من دیگر کرَست
با ولع می بوسی اش از قصه ات کم می شوم
پای من می لرزد وُ از غصه ها خم می شوم
من خود آزارم تو را با او تجسّم می کنم
قلب من می سوزد وُ هم بستر غم می شوم
در دل ِ خونم به او حق داده ام، سهمش تویی
مهربان با من نشو، کابوس بی رحمش تویی
از نگاهش خوانده ام با بوسه ات دیوانه شد...
در دل ِ بی رحم جنگل ، علت وهمش تویی
می روم در گوشه ای ازعشق ِ تو زاری کنم
باز با تصویر ِ او هرشب خود آزاری کنم
انتخابت را بکن، با او برو، رویای من
فرصتی دیگر بده تا من فدا کاری کنم
شاعره خودم : صنم میرزازاده نافع :39:
ﺭﻭﺷﻨﯽ ﯼ ﭼﺸﻢ ﻭُ ﭼﺮﺍﻏﻢ ﺗﻮﺋﯽ
ﺳﺒﺰ ﺗﺮﯾﻦ ﻗﺴﻤﺖ ِ ﺑﺎﻏﻢ ﺗﻮﺋﯽ
ﻋﺸﻖ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ِ ﺗﻮ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺷﻮﺩ
ﻗﻨﺪ ِ ﺳﻤﺮﻗﻨﺪ ﻭُ ﻋﺮﺍﻗﻢ ﺗﻮﺋﯽ
ﮔﻮﺵ ِ ﻣﻦ ﻭُ ﺩﺭّ ِ ﺷﮑﺮ ﺧﺎﯼ ﺗﻮ
ﻃﻮﻃﯽ ﯼ ﺩُﺭ ﺳُﻔﺘﻪ ﯼ ﺭﺍﻏﻢ ﺗﻮﺋﯽ
ﻣﻦ ﮐﻪ ﺑﮑﻨﺪﻡ ﺩﻟﻢ ﺍﺯ ﻫﺮ ﭼﻪ ﻫﺴﺖ
ﺧﺎﻧﻪ ﻭُ ﻫﺸﺘﯽّ ﻭُ ﺭﻭﺍﻗﻢ ﺗﻮﺋﯽ
ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ " l832l " ﻭُ ﻓﻘﻂ
ﺁﻥ ﮐﻪ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺳﺖ ﺳﺮﺍﻏﻢ ﺗﻮﺋﯽ
السلام علیک یا صاحب الزمــــــــان
ﺩﺍﺭﺩ ﺯﻣﺎﻥ ﺁﻣﺪﻧﺖ ﺩﯾﺮ ﻣﯿﺸﻮﺩ
ﺩﺍﺭﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺳﯿﻨﻪ ﺯﻧﺖ پﯿﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ
ﺗﺎﺛﯿﺮ ﮔﺮﯾﻪ ﻫﺎﯼ ﻏﺮﯾﺒﺎﻧﻪ ﯼ ﺷﻤﺎﺳﺖ
ﺩﻧﯿﺎ ﻏﺮﻭﺏ ﺟﻤﻌﻪ ﭼﻪ ﺩﻟﮕﯿﺮ ﻣﯽ شود
+ ﺍﻟﻠﻬﻢ ﻋﺠﻞ ﻟﻮﻟﯿﮏ ﺍﻟﻔﺮﺝ
کاش می شد بروم از این شهر...
کاش می شد نفسی تازه کنم...
کاش می شد بروم سوی افق...
سمت آن خانه ی متروکه ی دور...
باد ..... باران ..... طوفان
آسمان مثل دل من تنگ است......
آسمان مثل دل من تنهاست........
آه .... شاید ، شاید
سهم من هم این است:
بنشینم تنها
و در آینه شب گریه کنم .........
چه شب ها تا سحر نام تو را از دل صدا کردم
دلم را با جنون بی کسی ها آشنا کردم
نفهمیدم چه رنگی دارد این شب های شیدایی
که قلبم را فقط با خاطراتت مبتلا کردم
چه شب ها تا سحر با قاصدک بی رنگ
نشستم مو به موی خاطراتت را سوا کردم
به پای قاصدک بستم صبوری را شبیه گل
نوشتم روی گلبرگش که من بی تو چه ها کردم