اى مرغ سحر عشق ز پروانه بياموز
كان سوخته را جان شد و آواز نيامد
اين مدعيان در طلبش بى خبرانند
آن را كه خبر شد خبری باز نیامد
Printable View
اى مرغ سحر عشق ز پروانه بياموز
كان سوخته را جان شد و آواز نيامد
اين مدعيان در طلبش بى خبرانند
آن را كه خبر شد خبری باز نیامد
چه مي شد عاشقي آزاد مي شد
صدا در سينه ام فرياد ميشد
چه مي شد روز هاي خوش به تکرار
مي آمد ، تا که دلها شاد مي شد
سکوت شب چه شيرين است اي دل
چه مي شد ماه من « فرهاد » مي شد
چه مي شد گر که ماهي هم به صحرا
مي آمد تا زغم آزاد مي شد
نمي دانم چه مي شد گر نبودي
يقين آرامشم بر باد مي شد...
کاش وقتی زندگی فرصت دهد
گاهی از پروانه ها یادی کنیم
کاش بخشی از زمان خویش را
وقف قسمت کردن شادی کنیم
کاش گاهی در مسیر زندگی
باری از دوش نگاهی کم کنیم
فاصله های میان خویش را
با خطوط دوستی مبهم کنیم
کاش وقتی آرزویی میکنیم
از دل شفاف مان هم رد شود
مرغ آمین هم از آنجا بگذرد
حرف های قلبمان را بشنود
خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است
چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است
جانا به حاجتی که تو را هست با خدا
کآخر دمی بپرس که ما را چه حاجت است
ای پادشاه حسن خدا را بسوختیم
آخر سؤال کن که گدا را چه حاجت است
ارباب حاجتیم و زبان سؤال نیست
در حضرت کریم تمنا چه حاجت است
محتاج قصه نیست گرت قصد خون ماست
چون رخت از آن توست به یغما چه حاجت است
جام جهان نماست ضمیر منیر دوست
اظهار احتیاج خود آن جا چه حاجت است
آن شد که بار منت ملاح بردمی
گوهر چو دست داد به دریا چه حاجت است
ای مدعی برو که مرا با تو کار نیست
احباب حاضرند به اعدا چه حاجت است
ای عاشق گدا چو لب روح بخش یار
میداندت وظیفه تقاضا چه حاجت است
حافظ تو ختم کن که هنر خود عیان شود
با مدعی نزاع و محاکا چه حاجت است
همواره تویی
شب ها که سکوت است و سکوت است و سیاهی
آوای تو می خواندم از لایتناهی
آوای تو می آردم از شوق به پرواز
شب ها که سکوت است و سکوت است و سیاهی
امواج نوای تو به من می رسد از دور
دریایی و من تشنه مهر تو چو ماهی
وین شعله که با هر نفسم می جهد از جان
خوش می دهد از گرمی این شوق گواهی
دیدار تو گر صبح ابد هم دهدم دست
من سرخوشم از لذت این چشم به راهی
ای عشق تو را دارم و دارای جهانم
همواره تویی هرچه تو گویی و تو خواهی
چون مرا مجروح کردی گر کنی مرهم رواست
چون بمردم ز اشتیاقت مرده را ماتم رواست
من کیم یک شبنم از دریای بیپایان تو
گر رسد بویی از آن دریا به یک شبنم رواست
ما آمدیم
چند غزلی را که
سهم زخم ماست،
فرصت نمانده است،
بخوانیم و بگذریم...
ای نگاهت نخی از مخمل و از ابریشم
چند روزیست که هر دم به تو می اندیشم
به تو آری به تو یعنی به همان منظر دور
به همان سبز صمیمی به همان باغ بلور
به همان سایه همان وهم همان تصویری
که سراغش ز غزلهای خودم می گیری
به تبسم به تکلم به دل آرایی تو
به خموشی به تماشا به شکیبایی تو
به نفس های تو در سایه سنگین سکوت
به سخن های تو با لهجه شیرین سکوت
شبحی چند شب است آفت جانم شده است
اول نام کسی ورد زبانم شده است
در من انگار کسی در پی انکار من است
یک نفر مثل خودم عاشق دیدار من است
یک نفر ساده چنان ساده که از سادگیش
می شود یک شبه پی برد به دلدادگیش
آه ای خواب گران سنگ سبک بار شده
بر سر روح من افتاده و آوار شده
در من انگار کسی در پی انکار من است
یک نفر مثل خودم تشنه ی دیدار من است
یک نفر سبزه چنان سبز که از سرسبزیش
می توان پل زد از احساس خدا تا دل خویش
رعشه ای چند شب است آفت جانم شده است
اول نام کسی ورد زبانم شده است
ای بی رنگ تر از آینه یک لحظه بایست
راستی این شبح هر شبه تصویر تو نیست ؟
اگر این حادثه ی هر شبه تصویرتو نیست
پس چرا رنگ تو و آینه اینقدر یکیست؟
حتم دارم که تویی آن شبح آینه پوش
عاشقی جرم قشنگی ست به انکار مکوش
آری آن سایه که هر شب آفت جانم شده بود
آن الفبا که همه ورد زبانم شده بود
اینک از پشت دل آینه پیدا شده است
وتماشاگه این خیل تماشا شده است
آن الفبای دبستانی دلخواه تویی
مشق من آن شبح شاد شبانگاه تویی......
خانه ام ديگر برايم جاي امن خواب نيست
من تو را مي خواهم اي از نسل باد دربه در
با تو من آشفتگي را دوست مي دارم بيا
اي زطوفانهاي ذهن خسته ام آشفته تر
من سرو سامان نمي خواهم مرا هم با خودت
تا در دروازه هاي شهر بي سامان ببر
با تو من ابرم بيا چون باد در جانم بپيچ
تا كه بشتابم از اين صحرا به صحرايي دگر
خانمانم را نمي خواهم حلال ديگران
باتو راهي مي شوم روزي از اينجا بي خبر
بعد از اين بايد ببيني شوق چشمان مرا
مي چكد از چشم من ذوق هواي اين سفر
كوله باري بر نمي دارم از اين ويران سرا
مهربان عشق سبكبالم!مرا با خود ببر.......
وقتى تو نيستى
نه هست هاى ما
چونانكه بايدند
نه بايدها...
مثل هميشه آخر حرفم
و حرف آخرم را
با بغض مى خورم
عمرى است
لبخند هاى لاغر خود را
در دل ذخيره مى كنم:
باشد براى روز مبادا!
اما در صفحه هاى تقويم
روزى به نام روز مبادا نيست
آن روز هر چه باشد
روزى شبيه ديروز
روزى شبيه فردا
روزى درست مثل همين روزهاى ماست
اما كسى چه مى داند؟
شايد
امروز نيز روز مبادا
باشد!
وقتى تو نيستى
نه هست هاى ما
چونانكه بايدند
نه بايدها...
هر روز بى تو
روز مباداست!
ای وای مادرم
آهسته باز از بغل پله ها گذشت
در فکر آش و سبزی بیمار خویش بود
اما گرفته دور و برش هاله ای سیاه
او مرده است و باز پرستار حال ماست
در زندگی ما همه جا وول می خورد
هر کنج خانه صحنه ای از داستان اوست
در ختم خویش هم به سر کار خویش بود
بیچاره مادرم
هر روز می گذشت از این زیر پله ها
آهسته تا به هم نزند خواب ناز من
امروز هم گذشت
در باز و بسته شد
با پشت خم از این بغل کوچه می رود
چادر نماز فلفلی انداخته به سر
کفش چروک خورده و جوراب وصله دار
او فکر بچه هاست
هرجا شده هویج هم امروز می خرد
بیچاره پیرزن ، همه برف است کوچه ها
او از میان کلفت و نوکر ز شهر خویش
آمد به جستجوی من و سرنوشت من
آمد چهار طفل دگر هم بزرگ کرد
آمد که پیت نفت گرفته به زیر بال
هر شب در آید از در یک خانه فقیر
روشن کند چراغ یکی عشق نیمه جان
او را گذشته ایست ، سزاوار احترام
تبریز ما ! به دور نمای قدیم شهر
در باغ بیشه خانه مردی است باخدا
هر صحن و هر سراچه یکی دادگستری است
اینجا به داد ناله مظلوم می رسند
اینجا کفیل خرج موکل بود وکیل
مزد و درآمدش همه صرف رفاه خلق
در باز و سفره ، پهن
بر سفره اش چه گرسنه ها سیر می شوند
یک زن مدیر گردش این چرخ و دستگاه
او مادر من است
انصاف می دهم که پدر رادمرد بود
با آن همه درآمد سرشارش از حلال
روزی که مرد ، روزی یکسال خود نداشت
اما قطارهای پر از زاد آخرت
وز پی هنوز قافله های دعای خیر
این مادر از چنان پدری یادگار بود
تنها نه مادر من و درماندگان خیل
او یک چراغ روشن ایل و قبیله بود
خاموش شد دریغ
نه ، او نمرده است ، می شنوم من صدای او
با بچه ها هنوز سر و کله می زند
ناهید ، لال شو
بیژن ، برو کنار
کفگیر بی صدا
دارد برای ناخوش خود آش می پزد
او مرد و در کنار پدر زیر خاک رفت
اقوامش آمدند ، پی سر سلامتی
یک ختم هم گرفته شد و پر بدک نبود
بسیار تسلیت که به ما عرضه داشتند
لطف شما زیاد
اما ندای قلب به گوشم همیشه گفت :
این حرفها برای تو مادر نمی شود .
پس این که بود ؟
دیشب لحاف رد شده بر روی من کشید
لیوان آب از بغل من کنار زد
در نصفه های شب .
یک خواب سهمناک و پریدم به حال تب
نزدیکهای صبح
او زیر پای من اینجا نشسته بود
آهسته با خدا ،
راز و نیاز داشت
نه ، او نمرده است .
نه ، او نمرده است که من زنده ام هنوز
او زنده است در غم و شعر و خیال من
میراث شاعرانه من هرچه هست از اوست
کانون مهر و ماه مگر می شود خموش
آن شیرزن بمیرد ؟ او شهریار زاد
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
او با ترانه های محلی که می سرود
با قصه های دلکش و زیبا که یاد داشت
از عهد گاهواره که بندش کشید و بست
اعصاب من به ساز و نوا کوک کرده بود
او شعر و نغمه در دل و جانم به خنده کاشت
وانگه به اشکهای خود آن کشته آب داد
لرزید و برق زد به من آن اهتزاز روح
وز اهتزاز روح گرفتم هوای ناز
تا ساختم برای خود از عشق عالمی
او پنج سال کرد پرستاری مریض
در اشک و خون نشست و پسر را نجات داد
اما پسر چه کرد برای تو ؟ هیچ ، هیچ
تنها مریضخانه ، به امید دیگران
یک روز هم خبر : که بیا او تمام کرد .
در راه قم به هرچه گذشتم عبوس بود
پیچید کوه و فحش به من داد و دور شد
صحرا همه خطوط کج و کوله و سیاه
طومار سرنوشت و خبرهای سهمگین
دریاچه هم به حال من از دور می گریست
تنها طواف دور ضریح و یکی نماز
یک اشک هم به سوره یاسین من چکید
مادر به خاک رفت .
آن شب پدر به خواب من آمد ، صداش کرد
او هم جواب داد
یک دود هم گرفت به دور چراغ ماه
معلوم شد که مادره از دست رفتنی است
اما پدر به غرفه باغی نشسته بود
شاید که جان او به جهان بلند یود
آنجا که زندگی ، ستم و درد و رنج نیست
این هم پسر ، که بدرقه اش می کند به گور
یک قطره اشک ، مزد همه زجرهای او
اما خلاص می شود از سرنوشت من
مادر بخواب ، خوش
منزل مبارکت .
آینده بود و قصه بی مادری من
ناگاه ضجه ای که به هم زد سکوت مرگ
من می دویدم از وسط قبرها برون
او بود و سر به ناله برآورده از مغاک
خود را به ضعف از پی من باز می کشید
دیوانه و رمیده ، دویدم به ایستگاه
خود را به هم فشرده خزیدم میان جمع
ترسان ز پشت شیشه در آخرین نگاه
باز آن سفیدپوش و همان کوشش و تلاش
چشمان نیمه باز :
از من جدا مشو
می آمدیم و کله من گیج و منگ بود
انگار جیوه در دل من آب می کنند
پیچیده صحنه های زمین و زمان به هم
خاموش و خوفناک همه می گریختند
می گشت آسمان که بکوبد به مغز من
دنیا به پیش چشم گنهکار من سیاه
وز هر شکاف و رخنه ماشین غریو باد
یک ناله ضعیف هم از پی دوان دوان
می آمد و به مغز من آهسته می خلید :
تنها شدی پسر .
باز آمدم به خانه چه حالی ! نگفتنی
دیدم نشسته مثل همیشه کنار حوض
پیراهن پلید مرا باز شسته بود
انگار خنده کرد ولی دلشکسته بود :
بردی مرا به خاک کردی و آمدی ؟
تنها نمی گذارمت ای بینوا پسر
می خواستم به خنده درآیم ز اشتباه
اما خیال بود
ای وای مادرم
"استاد شهریار"
بي تو اينجا نا تمام افتاده ام
پخته اي بودم که خام افتاده ام
گفته بودي تا که عاقلتر شوم
آه ، مي خواهي مگر کافر شوم
من سري دارم که مي خواهد کمند
حالتي دارم که محتاجم به بند
کاشکي در گردنم زنجير بود
کاشکي دست تو دامنگيربود
عقل ما سرمايه دردسر است
من جهان را زير وبالا کرده ام
عشق خود را در تــــــو پيدا کرده ام
من دگر از هر چه جز دل خسته ام
عهد ياري با دل دل بسته ام
بر لب تو خنده مجنوني ام
خنده تو رنگي از دلخونيم
پرواز در هوای خيال تو ديدنی ست
حرفی بزن که موج صدايت شنيدنی ست
شعر زلال جوشش احساس های من
از موج دلنشين کلام تو چيدنی ست
يک قطره عشق کنج دلم را گرفته است
اين قطره هم به شوق نگاهت چکيدنی ست
خم شد شکست پشت دل نازکم ولی
بار غمت عزيز تر از جان کشيدنی ست
من در فضای خلوت تو خيمه می زنم
طعم صدای خلوت پاکت چشيدنی ست
تا اوج ، راهی ام به تماشای من بيا
با بالهای عشق تو پرواز ديدنی ست
امشب از آسمان دیده ی تو
روی شعرم ستاره می بارد
در زمستان دشت کاغذها
پنجه هایم جرقه می کارد
شعر دیوانه ی تب آلودم
شرمگین از شیار خواهش ها
پیکرش را دو باره می سوزد
عطش جاودان آتش ها
آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست
از سیاهی چرا هراسیدن
شب پر از قطره های الماس است
آنچه از شب به جای می ماند
عطر سکر آور گل یاس است
آه بگذار گم شوم در تو
کس نیابد دگر نشانه ی من
روح سوزان و آه مرطوبت
بوزد بر تن ترانه من
آه بگذار زین دریچه باز
خفته بر بال گرم رویاها
همره روزها سفر گیرم
بگریزم ز مرز دنیاها
دانی از زندگی چه می خواهم
من تو باشم … تو … پای تا سر تو
زندگی گر هزار باره بود
بار دیگر تو … بار دیگر تو
آنچه در من نهفته دریایی ست
کی توان نهفتنم باشد
با تو زین سهمگین توفان
کاش یارای گفتنم باشد
بس که لبریزم از تو می خواهم
بروم در میان صحراها
سر بسایم به سنگ کوهستان
تن بکو بم به موج دریاها
بسکه لبریزم از تو ، می خواهم
چون غباری زخود فرو ریزم
زیر پای تو سرنهم آرام
به سبک سایه ی تو آویزم
آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه نا پیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست
تو يعني پاکي باران تو يعني لذت ديدن
تو يعني يک شقايق را به يک پروانه بخشيدن
تو يعني از سحر تا شب به زيبايي درخشيدن
تو يعني يک کبوتر را زتنهايي رها کردن
خداي آسمان ها را به آرامي صدا کردن
تو يعني روح باران را متين و ساده بوسيدن
و يا در پاسخ يک لطف به روي غنچه خنديدن
اگر چه دوري از اينجا تو يعني اوج زيبايي
کنارم هستي و هر شب به خوابم باز مي آيي
اگر هرگز نمي خوابند دو چشم سرخ و نمناکم
اگر در فکر چشمانت شکسته قلب غمناکم
ولي يادم نخواهد رفت که ياد تو هنوز اينجاست
ميان سايه روشن ها دل شيداي من تنهاست
نبايد زود مي رفتي و از دل کوچ مي کردي
افق ها منتظر ماندن که از اين راه برگردي
اگر يک آسمان دل را به قسط عشق بردارم
ميان عشق و زيبايي تورا من دوست مي دارم
من نگران ازدحام کوچه های بی عابر تنهایی خویشم
نکند عابری رد شود از بود و نبودم
و تنهایی ام را با خود ببرد
فردا...
وقتی پاییز برگهایش را در دلم می ریزد
شاید شعر باران برایت خواندم
چترت را باز کن
نکند خیس شوی
آفتاب اینجا نیست!
مى دانم
حالا سالهاست كه ديگر هيچ نامه اى به مقصد نمى رسد
حالا بعد از آن همه سال،آن همه دورى
آن همه صبورى
من ديدم از همان سر صبح آسوده
هى بوى بال كبوتر و
ناى تازه ى نعناى نو رسيده مى آيد
پس بگو قرار بود كه تو بيايى و ... من نمى دانستم!
دردت به جان بى قرار پر گريه ام
پس اين همه سال و ماه ساكت من كجا بودى؟
حالا كه آمدى
حرف ما بسيار،
وقت ما اندك،
آسمان هم كه بارانى ست...!
آن میر دروغین بین با اسپک و با زینک/شنگینک و منگینک سربسته به زرینک//
چون منکر مرگست او گوید که اجل کو کو /مرگ آیدش از شش سو گوید که منم اینک//
گوید اجلش کای خر کو آن همه کر و فر/وان سبلت و آن بینی وان کبرک و آن کینک//
کو شاهد و کو شادی مفرش به کیان دادی/خشتست تو را بالین خاکست نهالینک//
ترک خور و خفتن گو رو دین حقیقی جو /تا میر ابد باشی بیرسمک و آیینک//
بیجان مکن این جان را سرگین مکن این نان را/ای آنک فکندی تو در در تک سرگینک//
ما بسته سرگین دان از بهر دریم ای جان /بشکسته شو و در جو ای سرکش خودبینک//
چون مرد خدابینی مردی کن و خدمت کن/چون رنج و بلا بینی در رخ مفکن چینک//
این هجو منست ای تن وان میر منم هم من/تا چند سخن گفتن از سینک و از شینک//
شمس الحق تبریزی خود آب حیاتی تو/وان آب کجا یابد جز دیده نمگینک
برای دیدنت دلم چه ساده رام می شود
و در سکوت سایه ها پر از کلا م می شود
منی که خسته ام ولی،چه دل شکسته ام ولی
تمام نا تمام من بی تو تمام می شود
اگر چه شعر گفتنم ز اقتباس یاد توست
حضور شعرهای من بی تو حرام می شود
تو هستی اما نیستی،چه واژه های مبهمی
تمام شعر های من چه نا تمام می شود...
نمي رنجم اگر باور نداري عشق نابم را
كه عاشق از عيار افتاده در اين عصر عياّر
صدايي از صداي عشق خوشتر نيست
حافظ گفت......
اگر چه بر صدايش زخم ها زد تيغ تاتاري
اينجا براي از نوشتن هوا كم است
دنيا براي از تو نوشتن مرا كم است
اكسير من نه اينكه مرا شعر تازه نيست
من از تو مينويسم اين كيميا كم است
سر شارم از خيال ولي كفاف نيست
در شعر من حقيقت يك ماجرا كم است
تا اين غزل شبيه غزل هاي من شود
چيزي شبيه عطر حضور شما كم است
گاهي تو را كنار خود احساس ميكنم
اما چقدر دلخوشي خوابها كم است
خون هر آن غزل كه نگفتم به پاي توست
آيا هنوز آمدنت را بها كم است؟
ای که با سلسله زلف دراز آمدهای
فرصتت باد که دیوانه نواز آمدهای
ساعتی ناز مفرما و بگردان عادت
چون به پرسیدن ارباب نیاز آمدهای
پیش بالای تو میرم چه به صلح و چه به جنگ
چون به هر حال برازنده ناز آمدهای
آب و آتش به هم آمیختهای از لب لعل
چشم بد دور که بس شعبده بازآمدهای
آفرین بر دل نرم تو که از بهر ثواب
کشته غمزه خود را به نماز آمدهای
زهد من با تو چه سنجد که به یغمای دلم
مست و آشفته به خلوتگه راز آمدهای
گفت حافظ دگرت خرقه شراب آلودهست
مگر از مذهب این طایفه بازآمدهای
من سكوت خويش را گم كرده ام
لا جرم در اين هياهو گم شدم
من كه خود افسانه مي پرداختم
عاقبت افسانه مردم شدم
اي سكوت، اي مادر فريادها
ساز جانم از تو پر آوازه بود
تا در آغوش تو راهي داشتم
چون شراب كهنه شعرم تازه بود
در پناهت برگ وبار من شكفت
تو مرا بردي به شهر يادها
من نديدم خوشتر از جادوي تو
اي سكوت اي مادر فريادها
گم شدم در اين هياهو گم شدم
تو كجائي تا بگيري داد من؟
گر سكوت خويش را ميداشتم
زندگي پر بود از فرياد من...
عشق يعني کوچه کوچه انتظار رؤيت خورشيد در باغ بهار
عشق يعني با جنون تا اوجها رفتن از ساحل به بام موجها
عشق يعني يک تغزل شعر ناب مثنويهاي خداي آفتاب
عشق يعني سوختن با شعلهها سبز گشتن در شکوه قلهها
عشق يعني هاي هاي اشکها در فرات بيوفا با مشکها
دستافشان رقص سرخي واژگون سعي در محراب با قانون خون
گفتمان مادران داغدار حسرت ديدار گلها در بهار
يک نماد از قصه جام شراب رويکردي سبز در تفسير آب
عشق يعني يک شهود بيکران سينهاي با وسعت هفت آسمان
در حضور آن فروغ تابناک سر تاويل شفق در جام تاک
پايکوبي بر فراز دارها يک غزل با ميثم تمارها
يا قنوتي هم صداي آبها در نماز صبح با مهتابها
به مژگان سيه كردی هزاران رخنه در دينم
بيا كز چشم بيمارت هزاران درد برچينم
الا ای همنشين دل كه يارانت برفت از ياد
مرا روزی مباد آن دم كه بی ياد تو بنشينم
جهان پيرست و بی بنياد ازين فرهاد كش فرياد
كه كرد افسون و نيرنگش ملول از جان شيرينم
ز تاب آتش دوری شدم غرق عرق چون گل
بيار ای باد شبگيری نسيمی زان عرق چينم
جهان فانی و باقی فدای شاهد و ساقی
كه سلطانی عالم را طفيل عشق می بينم
اگر بر جای من غيری گزيند دوست حاكم اوست
حرامم باد اگر من جان بجای دوست بگزينم
صباح الخير زد بلبل كجايی ساقيا بر خيز
كه غوغا ميكند در سر خيال خواب دوشينم
شب رحلت هم از بستر روم تا قصر حور العين
اگر در وقت جان دادن تو باشی شمع بالينم
حديث آرزومندی كه در اين نامه ثبت افتاد
همانا بی غلط باشد كه حافظ داد تلقينم
ندیدم چون تو بانویی دل انگیز فریبایی
به جانم می خورم سوگند همیشه در دل مایی
چوجان اندر تنی جانا بدون تو نمی مانم
برای جان مجنونم نباشد چون تو لیلایی
نشستی بر دلم راحت تو چون پروانه ای بر گل
مشام جان ما شد خوش تو بوی خوب گلهایی
ستارگان بی خوابی تو آن ماه شکیبایی
بخوانی نرم آهسته برای ما تو لالایی
حرامم باشد آن روزی که بی یاد توباشم من
به جانم می خورم سوگند همیشه در دل مایی
یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست
سجده ای زد بر در درگاه او
چون زلیلا شد دل پر آه او
گفت یا رب از چه خوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ای
خسته تر زین عشق مجنونم مکن
من که مجنونم تو مجنونم مکن
مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو من نیستم
گفت ای دیوانه لیلایت منم
در رگ پیدا و پنهانت منم
سالها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم نشناختی
عشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یکجا باختم
کردمت آواره صحرا نشد
گفتم عاقل می شوی اما نشد
حال این لیلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بی قرارت کرده بود
مرد راهش باش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته راهت کنم
لبخند تو خلاصه خوبیهاست
لختی بخند خنده گل زیباست
پیشانیت تنفس یک صبح است
صبحی که انتهای شب یلداست
در چشمت از حضور کبوترها
هر لحظه مثل صحن حرم غوغاست
رنگین کمان عشق اهورایی
از پشت شیشه دل تو پیداست
فریاد تو تلاطم یک طوفان
آرامشت تلاوت یک دریاست
با ما بدون فاصله صحبت کن
ای آن که ارتفاع تو دور از ماست
در صـدر خاطراتم یـاد تو جــا گرفته
یـاد تـو در خیالم رنگ صفــا گرفته
تصویر یـاد رویت در قـاب دل نشسته
این گوش جـان طنین حرف تو را گرفته
خورشید من! حضورت رویای صادقم بود
دیدم به خواب چشمت نور خـدا گرفته
با فـکر خیره بر تـو،دنبـال واژه هستم
بر سطح کاغـذم ،شعر ، مستانه پا گرفته
یک راز ناگشوده بین من وتـو این است
یادت خیـال ما را دائـم چـرا گرفته ؟
بي خبر آمده اي
باز در خواب شبم
کاش هرگز نشود
صبح و بيدار شوم
کاش مي گفتي که من
دل چراغاني کنم
سر راهت گل سرخ
باز قرباني کنم
کاش مي گفتي که من
گل ميخک بخرم
به سراپرده ي شب
عطر پيچک بزنم
کاش مي گفتي که من
سبز بر تن بکنم
جاي پاهاي تو را
شمع روشن بکنم
کاش مي گفتي که من
نور پر پر بکنم
تا مي ايي به شبم
چشم خود تر بکنم
کاش اين خواب مرا
ببرد تا دم مرگ
شب پاييزي من
خالي است از همه رنگ
حالا دیگه تو رو داشتن خیاله
دل اسیر آرزو های محاله
غبار پشت شیشه میگه رفتی
ولی هنوز دلم باور نداره
ارزوکردن سرابی بیش نیست
همتی باید که سستی چاره نیست
صبر بهر زندگی چون پایه ایست
پیله کوی صبر هر پروانه ایست
پر کشیده اجر هر پروانه ایست
موج دریا حاصل باد است و بس
جنبش ما از نگاه یارو بس
گرچه نا پیدا صدایم می زند
یار بامستی کنارم می زند
جنگل خاموش می داند مرا؟
گر بگیرد اتشی سوزد مرا
سبزیه جنگل مرا می خواندم؟
لیک با صد دد بترساند مرا
گرچه باران رحمتی از سوی اوست
اتش دل فتنه ای بر سو اوست
قمریه تنهایی دستان من
روزگاری رفته از همراه من
زندگی یک مقصد بی انتهاست؟
انتهایش مقصدو رویای ماست
هیچ جایی انتهای راه نیست؟
این سر اغازی برای زندگیست
گر حقیقت گفته ایو گفته ام
صد هزاران نکته ها نا گفته ام
زندگی یک آرزوی دور نیست....
زندگی یک جست و جوی کور نیست....
زیستن در پیله پروانه چیست؟
زندگی کن ؛ زندگی افسانه نیست....
گوش کن ! دریا صدایت میزند....
هرچه ناپیدا صدایت میزند....
جنگل خاموش میداند تو را....
با صدایی سبز میخواند تو را....
زیر باران آتشی در جان توست....
قمری تنها پی دستان توست
پیله پروانه از دنیا جداست....
زندگی یک مقصد بی انتهاست....
هیچ جایی انتهای راه نیست....
این تمامش ماجرای زندگیست....
مطمئن باش بروضربه ات کاری بود دل من سخت شکست و چه زشت به من و سادگی ام خندیدی به من و عشقی پاک که پر از یاد تو بود وبه یک قلب يتيم که خیالم می گفت تا ابد مال تو بود تو برو برو تا راحت تر تکه های دل خود را آرام سر هم بند زنم
مي شــود رنــگ نگـــاه يــاس را
بــا نگــــاه آبيـــت پيـــونــد داد
مي شـــود در بــاغ همپــاي نسيم
بـــه شقــايق يك سبد لبخند داد
مي شود با بال سرخ عاطفه
تــا فــراســـوي افـــق پــرواز كرد
مي شود با ياري حسّي لطيف
عشــق را بــا يــك تپش آغاز كرد
مي شـود در بيكــران آسمـــان
شعر سرخ يك شقايق را سرود
مي شـود در مـرز يك آشفتگي
جـان فداي غنچه اي تنها نمود
مي شود با دستي از جنس بهـار
تــك تــك پروانه ها را تاب داد
مي شود با جرعه اي از اشك شـوق
بــاغ ســرخ لالـه ها را آب داد
مي شود با يك نگــاه مــاندگـار
از طلوع شهـر رؤيا شعر گفت
مي شـود گــل هاي دل را آب داد
مي شود تا آبي دريــا شگفـت
مي شــود در جــاده هـــاي آرزو
مثــل بيـد پاك و مجنون تاب خورد
مي شود قــويي غــريب و تشنـه بود
ز لـــــب دريـــــاچـــة دل آب خـــــورد
مي شود از شهر پاك پنجره هــا
سـوي حسّي ماندني پرواز كرد
مي شود همبـازي پروانــه شــد
بــرگ هـــاي لادنـي را ناز كرد
مي شود يك شاخه گل را هديــه داد
مي شود با خنده اي پايان گرفت
مي شـود يك لكــّه ابــر پــاك بود
مي شود آبي شـد و باران گرفت
پس بيــا دنيــاي پــاك قلــب را
جايـگــاه رويش گــل ها كنيــم
بـا نگــاهي روح را رنــگي زنيــم
بــا تبســم خـــانـــه را زيبـا كنيم
معني اين حرف هـا يعني بيــا
از تمام كينــه ها عاري شــويم
زخم يك پروانــه را درمان كنيم
در كوير سينــه اي جــاري شويم
تو را من دوست مي دارم
شبي آرام بود و من
چون هميشه غرق رويايت
دو چشم عاشقم را دوخته بر آسمان
من امشب انتظار بودنت را مي كشم
كاش من عطر قدومت را ميان اين نسيم مملو از گريه
ميان ابر هاي مملو از فرياد رعد و برق يا باران
كاش من عطر قدومت را دوباره مي چشيدم
خدايا
چه سرد است
من اما همه دردم
بي حضورت بي صدايت اي سراپا همه خوبي همه عشق
همه باران همه ياس
اي حضور تو حضور باغها
اي كه عطر بدنت همچو صد جرعه شراب
مست گرداند من
من عاشق من ديوانه تو، من بي مي مست
كاش امشب بودي
من برايت حرف دارم سالها
من تو را مي خواهم
من تو را مي خوانم
من فقط با غم تو غمگينم
من فقط گهگاهي نيمه شب مي خوابم
ورنه هر شب تنها بي تو خوابم هيچ است
كاش يك شب و فقط يك شب زود
باز هم گرم حضورت
سرد چشمانم را غرق رويا مي كرد
بخواب اي نازنينم
مهربانم
دلنشينم
منم من عاشقت
آرام باش اي بهترينم
من اينجا مست مستم
مست و بي پروا
شبانگاهان منم گرماي عشقت را درون قلبم خواهان
همان شبها كه من مست حضور تو
نياز تو
دو چشم دلنواز تو
خيابان را چو مستان نعره زن طي مي كنم شايد تو را در حاله اي از نور من ديدم
ولي اي كاش مي بودي و من نعره زن از مستي عشق تو اينجا باز در كنج قفس رويا نمي چيدم
من اينجا كنج زندان پر عطش پر عشق يا ديوانه ام اين را نمي دانم
فقط ميدانم اي تنها حضور بي حضور
اي كه آغشته به تو دستان افكارم
در اين دنياي پر رنگ و رياي بي نفس بي عشق بي پرواز
با دل با نفس با عشق با پرواز
تو را من دوست ميدارم......
یک دم رها ز همهمه قیل و قال باش
غوغاست در قیامت عشاق ، لال باش !
چشمی ببار و چشمه آب حیات شو
دل را بشوی و آینه ذوالجلال باش
فردا که کوهها همه سیمرغ می شوند
پر می کشد زمین خدا ، فکر بال باش
حسرت نصیب ماضی و مستقبلی چرا؟
جز در خدا مقام مکن ، اهل حال باش
سی روز تو به جرعه آبی ، حرام شد
یک روز ، فکر روزه نان حلال باش
جاده ي قلب مرا رهگذري نيست كه نيست
جز غبار غم و اندوه در آن همسفري نيست كه نيست
آن چنان خيمه زده بر دل من سايه ي درد
كه در او از مه شادي اثري نيست كه نيست
شايد اين قسمت من بود كه بي كس باشم
كه به جز سايه مرا با خبري نيست كه نيست
اين دل خسته زماني پر پروازي داشت
حال از جور زمان بال و پري نيست كه نيست
بس كه تنهايم و يار دگر نيست مرا
بعد مرگ دل من چشم تري نيست كه نيست
شب تاريك ، شده حاكم چشم و دل من
با من شب زده حتي سحري نيست كه نيست
كامم از زهر زمانه همه تلخ است چنان
كه به شيريني مرگم شكري نيست كه نيست...
ای تمام غزل ها فدایت
پشت اندیشه ها رد پایت
مانده بر شانه شعر هایم
بار سنگین افسانه هایت
با همین بیت های مه آلود
می سرایم دلم را برایت
هستیم جز همین شعر ها نیست
باز می ریزم آن را به پایت
جای صد زخم در سینه دارم
از تو اما ندارم شکایت
خلوت سرد و سنگین دل را
پر کن از موج گرم صدایت
از توچیزی نمی خواهم آری
جز همین خلوت بی ریایت
با تو باید شبی بود تا دید
غیرت سبزت،ای بی نهایت ...
حسنت باتفاق ملاحت جهان گرفت
آری باتفاق جهان ميتوان گرفت
افشای راز خلوتيان خواست كرد شمع
شكر خدا كه سر دلش در زبان گرفت
زين آتش نهفته كه در سينه من است
خورشيد شعله ايست كه در آسمان گرفت
ميخواست گل كه دم زند از رنگ و بوی دوست
از غيرت صبا نفسش در دهان گرفت
آسوده بر كنار چو پرگار می شدم
دوران چو نقطه عاقبتم در ميان گرفت
آن روز شوق ساغری خرمنم بسوخت
كاتش ز عكس عارض ساقی در آن گرفت
خواهم شدن بكوی مغان آستين فشان
زين فتنه ها كه دامن آخر زمان گرفت
می خور كه هر كه آخر كار جهان بديد
از غم سبك بر آمد و رطل گران گرفت
بر برگ گل به خون شقايق نوشته اند
كانكس كه پخته شد می چو ارغوان گرفت
حافظ چو آب لطف ز نظم تو ميچكد
حاسد چگونه نكته تواند بر آن رفت
باز کن پنجره ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی ها را
جشن میگیرد
و بهار
روی هر شاخه کنار هر برگ
شمع روشن کرده ست
همه چلچله ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکباره آواز شده ست
و درخت گیلاس
هدیه جشن عقاقی ها
گل به دامن کرده ست
باز کن پنجره ها را ای دوست
هیچ یادت هست؟
که زمین را عطشی وحشی سوخت
برگ ها پژمردند
تشنگی با جگر خاک چه کرد
هیچ یادت هست؟
توی تاریکی شب های بلند
سیلی سرما با تاک چه کرد
هیچ یادت هست
با سر وسینه ی گل های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد
هیچ یادت هست؟
حالیا معجزه ی باران را باور کن
و سخاوت را در چشم چمنزار ببین
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی ها را
جشن میگیرد
خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی
تو چرا این همه دلتنگ شدی
باز کن پنجره ها را و بهار را باور کن