تا توانی دلی به دست آور
دل شکستن هنر نمیباشد
Printable View
تا توانی دلی به دست آور
دل شکستن هنر نمیباشد
ديگر به ميهمانى اشعار من نيا
اى مهربان چراغ براى خودت برو
وقتی که تو آمدی به دنیا
جمعی به تو خندان و تو بودی گریان
کاری بکن ای دوست که وقت رفتن
جمعی به تو گریان و تو باشی خندان
ندانستم چو نيكو قدر ايام جوانى را
دلم خون مى شود چون بشنوم نام جوانى را
از یــاد تــو بر نداشتم دست هنوز
دل هست به یاد نرگست مست هنوز
[زعشق ناتمام ما جمال یار مستغنی است
به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا راsize=5][/size]
ای کاش ناله های چو من بلبلی حزین
بیدار کردی آن گل در خاک خفته را
از سعی کسی منت برخود نپذیرم من
قید چمن و گلشن برخویش نپذیرم من
ندار عشقم و با دل سر قمارم نیست
که تاب و طاقت آن مستی و خمارم نیست
تو آمدی و ندانی مرا کجا بردی
به بند عشق کشیدی و تا خدا بردی
یکدمک با خود آ ببین چه کسی
از که دوری و با که هم نفسی
یار اگر با ما گهی صلح و گهی پیکار داشت
ما حریف عشق او بودیم و با ما کار داشت
تب و تاب غم عشقت دل دریا طلبد
هر تنک حوصله را طاقت این توفان نیست
تو خود ای گوهر یکدانه کجایی آخر
کز غمت دیده مردم همه دریا شد
دل ب هجران تو عمریست شکیباست ولی
بار پیری شکند پشت شکیبائی را
اگر ميل دل هر كس به جاييست
بود ميل دل من سوى فرخ
خون می چکد از دیده در این کنج صبوری
این صبر ک من می کنم افشردن جان است
تا به شادى مى نشينى غم رسد از گرد راه
بر لب خندان هر گل اشك شبنم ديده ام
من دلبخواه خویش نجستم ولی خدا
با هر کس آن دهد که ب جان دلبخواهش است
تار و پود عالم امکان، به هم پیوسته است
عالمی را شاد کرد آنکس که یک دل شاد کرد
دیرجوشی تو در بوته هجرانم سوخت
ساختم این همه تا وارهم از خامیها
آسمان چون جمع مشتاقان پريشان مى كند
در شگفتم من نمى پاشد زهم دنيا چرا؟
این چه تیغ است که در هر رگ من زخمی ازوست
گر بگویم که تو در خون منی بهتان نیست
تا درون آمد غمش از سينه برون شد نفس
نازم اين مهمان كه بيرون كرد صاحبخانه را
این عمر سبک سایه ی ما بسته به آهی ست
دودی ز سر شمع پرید و نفسی رفت
تا بست نقش صورت او صورت آفرين
درهم شكست دايره ى كارگاه را
ای مرغ سحر ناله به دل بشکن
هنگامه ی آواز شباویز است
تا شدم حلقه به گوش در ميخانه عشق
هر دم آيد غمى از نو به مباركبادم
من از تو هیچ نخواهم جز آنچه بپسندی
که دلپسند تو ای دوست دلبخواه من است
تا گشودم نامه اش را سوختم در انتظار
كاش قاصد مى گشود اين نامه سر بسته را
آخر از راه دل و ديده سرآرد بيرون
نيش آن خار كه از دست تو در پاى من است
تا تو نگاه میکنی کار من آه کردن است
ای به فدای چشم تو این چه نگاه کردن است
تا تو مراد من دهى كشته مرا فراق تو
تا تو به داد من رسى من به خدا رسيده ام
مرا پیر دانای مرشد شهاب
دو اندرز فرمود بر روی آب
یکی آنکه بر خویش خوشبین مباش
دگر آنکه بر خلق بد بین مباش
شب های ملال آور پاییز است
هنگام غزل های غم انگیز است
تا به گیسوی تو دست ناسزایان کم رسد
هر دلی از حلقه ای در ذکر یارب یارب است
تو چون نسیم گذرکن به عاشقان و ببین
که همچو برگ خزانت چه جان نثارانند
دل عارفان ببردند و قرار پارسایان
همه شاهدان به صورت، تو به صورت و معانی
یارب چها به سینه این خاکدان در است
کس نیست واقف اینهمه راز نهفته را