روزی گذشت پادشهی از گذرگهی
فریاد شوق از سر هر کوی و بام خواست
Printable View
روزی گذشت پادشهی از گذرگهی
فریاد شوق از سر هر کوی و بام خواست
تمام حادثه از آنِشان همین کافیست
که از نگاه غزل ، شعر ناب را دیدم
مینگرم به
دستهایی مه آلود
رنگین کمان تاریکی
و چشمهایی به زیبایی عینک دودی
هرشب فکر میکنم خوابهایت چه رنگیست؟
که احساست بوی شکمهای خالی نمیدهد . . .
(تقدیم به مریم حیدرزاده)
دوست ان است که گیرد دست دوست
در پریشان حالی و درماندگی
یادت هست ؟
روزهایی که با هم می خواندیم
"اولین چشم زیبا
اولین عشق پرشور
اولین حرف آشنا
اولین راه پرنور ؟"
اما به آخر رسيده بوديم؟
یادت هست ؟
بر دلم حک کردم
همیشه دوستت دارم
اما همه ی دوستانم را از دست دادم
یادت هست ؟
امروز خورشید زود تر از دیروز داشت به خانه اش می رفت
چون پاییز بود
اما من از خانه ی خود دور هستم
یادت هست ؟
کوچ پرستو را به وقت پاییز
تو به من می گفتی روزی با هم کوچ خواهیم کرد
اما من تنها رفتم
یادت هست ؟
آنقدر در کوچه ها پرسه زدیم
که مثل دو سایه ی فرو رفته به هم گم شده بودیم
اما امشب تنها پرسه زدم
یادت هست ؟
در شیار کوچه های به اندوه رفته ی فصل خزان
یادت هست ؟
تو به من می گفتی
که اگر روزی خاک شوی با تو چه خواهم کرد؟
گفتم تا ابد با چشم خیس بر خاک تو شعر خواهم گفت
اما من خاک شدم ... تو برایم شعر جدایی خواندی
راستی یادت هست ؟
یاد ندارم لحظه ای سکون را در زندگیم
لحظه ای اسارت را در روزهایم ...
یاد ندارم یاری. یارای همپای پاهایم
یا تصویر گنگی در ذهنم ...
یاد ندارم خیانتی بر دوستانم
شکستن دلی با چشمانم ...
یاد ندارم شهوتی در دستانم
آغوشی داغ بر لبانم ...
اما چه خوووب...
یاد دارم
راه رفتنت ...
یاد دارم خنده هایت ... گریه هایت
رازهای چشمهایت ...
یاد دارم آن غرور مست شیوایت
یاد دارم خرد کردن ... زیر رگبار نگاهت ...
آن نگاه سرخ زیبایت
خوب یاد دارم بودنم از بهر توست ...
شیون و فریاد هم ... بر سوی توست
تو چه دانی ...
بوی نازت ... همچنان مستم کند
سوی تو بی سر و بی پا و بی دستم کند ...
با تو بودن آرزوی این من است
دیدن کس در کنارت ... مرگم است ...
روزها بر جایگاهت تکیه کردم
تو نبودی ...
تو نبودی ...
بو کشیدم ناز کردم گریه کردم
آرزو کردم ...
خدایم
خدایم ...
یار و غمخوارم تویی ...
رازم تویی سازم تویی
به هر حالم کنارش باش ...
به یادش باش ...
اگر رفته ...
اگر با کس سفر کرده ...
به یادش باش ... نگاهش باش
شاد باش ای عشق خوش سودای ما .................ای طبیب جمله عادتهای ما
ای دوای نخوت و ناموس ما........................ای تو افلاطون و جالینوس ما
شب سلیس است و یکدست و باز
شمعدانی ها
و صدا دار ترین شاخه فصل ‚ ماه را می شنوند
پلکان جلو ساختمان
در فانوس به دست و در اسراف نسیم
گوش کن جاده صدا می زند از دور قدمهای تو را
چشم تو زینت تاریکی نیست
پلکها را بتکان کفش به پا کن و بیا
و بیا تا جایی که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد
و زمان روی کلوخی بنشیند با تو
و مزامیر شب اندام تو را مثل یک قطعه آواز به خود جذب کنند
پارسایی است در آن جا که تو را خواهد گفت
بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه عشق تر است
تا تو نگاه میکنی کار من اه کردن است
ای به فدای چشم تو این چه نگاه کردن است....گل
لب خوانی بلد نیستم
و او اسم شب را صدا می زند
نزدیکتر بیا !
می خواهم ببوسمت
محرمانه ی زیبا !
حک شده بر کتیبه ای که دیوانه بر آن نماز می گذارم
این شاید هزارمین شب است و باز
بگذار ترنم باران را احساس کنم
ناگهان تا کجا می روی که نمی بینمت
چه بلندی و چه دور از دسترس ؟ !
دریایی موج می زند
پنجره ای بر هم می خورد
همین !
شاید شبی دیگر
طوفانی بپا شود
عزیزی باز گردد
ستاره ای میهمان شود
زیبای من بیاید
در آستانه ی گشاده و آشکار پنجره
باقی بماند و
رقصانه
مرا به بوسه ای میهمان کند .
دوستت دارم و دانم که تویی دشمن جانم
از چه با دشمن جانم شده ام دوست ندانم
من بلد نیستم شعر بنویسم از تو
من بلد نیستم از عشق بگویم با تو
من بلد نیستم با تو گاهی پرواز کنم
با تو ببازم زندگی ام رو دوباره آغاز کنم
مرا عهدیست با ماهی که ان ماه ان من باشد
مرا قولیست با جانان که جانان جان من باشد:72:
دردیست غیر مردن آنرا دوا نباشد
ای شیخ پاکدامن معذور دار ما را ...
(مطمئن نیستم مصراع دوم رو درست نوشته باشم )
امروز که در دست توام مرحمتی کن
فردا که شوم خاک چه سود اشک ندامت
این منم پنهانترین افسانهی شبهای تو
آنکه در مهتاب باران شوقِ پیدایی نداشت
به روز صاف و روشن
كسی تو این زمونه
یه رنگ نمونده با من.
نیست دلداری که دلداری کند
نیست غمخواری که غمخواری کند
گرچه بسیارند یاران هر طرف
نیست یاری که مرا یاری کند
در خویشتن گم شو كه پیدایت بدانم
از تن رها شو تا كه در جانم بدانم
عمریست در سینه تویی همخانه ٬همدوش
هردم تو را بر دوش خسته میكشانم
گفتم چگونه باورم اید تو را عشق
دادی مرا از خون خود جامی نشانم
گفتم تحمل نیست مارا سختی این ره
گفتی كه خود این ره به منزل میرسانم
مرا لیلی و خود را مجنو ن کردی
در این صحرای بیکسی عاشقی راقانون کردی
یاران همه
رفتن سوی
دیار و دلبراشون
اونجایی که
چشم انتظار
مونده به در
براشون
نه دریا نه رودم
نه سنگم نه چوبم
نه آواره چون باد
که نالان در هر سرایی بکوبم
میان این دو همه دوری غربت چشمانت
سوختم و ساختم و هیچ نگفتمت
تا کی به تمنای تو وصال تو یگانه
اشکم شود ازهر مژه چون سیل روانه
هركو عمل نكرد و عنايت اميد داشت
دانه نكشت ابله و دخل انتظار كرد
در خانگاه افسوس آنجا که یار هویداست
من موبد امینم تا کی غروب پیداست
تو را بس منتظر ماندم
اوتاندي غصه لر من دن
تو را من دوست دارم
اينانبو ياشلو گزلردن
نه
حاشا و ابدا
که مرا دلگیری
از آسمان نیست
این سرشت ابر است که ببارد
اگر نبارد
مرا راستی ادامه ی عمر چگونه است
ابر نمی بارد
عمر ادامه دارد
و مرا غزلی به یاد مانده است
که برای تو بخوانم
ایستاده بودم که بهار شد
و غزل را بیاد آوردم
خواندم
ابیاتش شباهت به قصیده دارد
در اين سراي بي كسي كسي به در نمي زند
به دشت پر ملال ما، پرنده پر نمي زند
دعایت میکنم جانا نمی دانم تو می دانی؟
زیاد بوی زلف تو پریشانم تو می دانی؟
یه شب بیا تو خوابم بشو شکل یک ستاره
توی خواب دختری که جز تو هیچکس و نداره
هر که دلداده شد به دلدارش
ننشیند به قصد ازارش
برود چشم من به دنبالش
برود عشق من نگهدارش
شب و رزوم شده فکرت,به هر جا میرم ذکرت
نگاهی , از سر مهرت نما, مهتر شمائلها
الا يا ايها الساقي ادر كاسا و ناولها
كه عشق آسان نمود اول ولي افتاد مشكلها
اسمان همچو صفحه دل من
روشن از جلوه های مهتاب است
امشب از خواب خوش گریزانم
که خیال تو خوشتر از خواب است
تو غمگين مباش جلوه كه خوشند شهرياران
تو بيا بنوش جامي ز خم شكسته من
نذار از رفتنت ویرون شه جانم
نذار ازخود به خاکستر بریزم
کنار من که وا می پاشم از هم
تحمل کن ، تحمل کن عزیزم
مرا به هيچ بدادي و من هنوز بر آنم
كه وجود تو مويي به عالمي نفروشم