-
الماس وجودتان را کشف کنیدhttp://pnu-club.com/imported/mising.jpg
می گویند کشاورزی افریقایی در مزرعه اش زندگی خوب و خوشی را با همسر و فرزندانش داشت. یک روز شنید که در بخشی از افریقا معادن الماسی کشف شده اند و مردمی که به آنجا رفته اند ، با کشف الماس به ثروتی افسانه ای دست یافته اند .
او که از شنیدن این خبر هیجانزده شده بود ، تصمیم گرفت برای کشف معدنی الماس به آنجا برود. بنابر این زن و فرزندانش را به دوستی سپرد و مزرعه اش را فروخت و عازم سفر شد .
او به مدت ده سال افریقا را زیر پا می گذارد و عاقبت به دنبال بی پولی ، تنهایی و یاس و نومیدی خود را در اقیانوس غرق می کند .
اما زارع جدیدی که مزرعه را خریده بود ، روزی در کنار رودخانه ای که از وسط مزرعه میگذشت ، چشمش به تکه سنگی افتاد که درخشش عجیبی داشت . او سنگ را برداشت و به نزد جواهر سازی برد . مرد جواهر ساز با دیدن سنگ گفت که آن سنگ الماسی است که نمی توان قیمتی بر آن نهاد.
مرد زارع به محلی که سنگ را پیدا کرده بود رفت و متوجه شد سرتاسر مزرعه پر از سنگهای الماسی است که برای درخشیدن نیاز به تراش و صیقل داشتند.
مرد زارع پیشین بدون آنکه زیر پای خود را نگاه کند ، برای کشف الماس تمام افریقا را زیر پا گذاشته بود ، حال آنکه در معدنی از الماس زندگی می کرد.
در وجود هر یک از ما معدنی از الماس وجود دارد که نیاز به صیقل دارد ؛ معمولا آنچه که می خواهیم ، هر آنچه آرزوی رسیدن به آن را داریم و بالاخره تحقق همه ی آرزوهایمان در اطرافمان قرار دارد ، اما افسوس که متوجه ی آن نمی شویم . در حالی که می بایست آستین ها را بالا زد و با برنامه ریزی و تلاش و کوشش صحیح الماس وجودی مان را جلا ببخشیم.
-
انعکاس زندگی
پسر و پدری داشتند در کوه قدم می زدند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد، به زمین افتاد و داد کشید: آآآی ی ی !!
صدایی از دوردست آمد: آآآی ی ی!!
پسرک با کنجکاوی فریاد زد: کی هستی؟
پاسخ شنید: کی هستی؟
پسرک خشمگین شد و فریاد زد: ترسو!
باز پاسخ شنید: ترسو!
پسرک با تعجب از پدرش پرسید: چه خبر است؟
پدر لبخندی زد و گفت: پسرم، توجه کن و بعد با صدای بلند فریاد زد: تو یک قهرمان هستی!
صدا پاسخ داد: تو یک قهرمان هستی!
پسرک باز بیشتر تعجب کرد. پدر توضیح داد: مردم می گویند این انعکاس کوه است ولی این در حقیقت انعکاس زندگی است. هر چیزی که بگویی یا انجام دهی، زندگی عیناً به تو جواب می دهد.
اگر عشق را بخواهی، عشق بیشتری در قلبت به وجود می آید و اگر به دنبال موفقیت باشی، آن را حتماً به دست خواهی آورد. هر چیزی را که بخواهی ، زندگی همان را به تو خواهد داد.
منبع: نشان لیاقت عشق
-
داستان رز
در اولین جلسه دانشگاه استاد ما خودش را معرفی نمود و از ما خواست كه كسی را بیابیم كه تا به حال با او آشنا نشده ایم، برای نگاه كردن به اطراف ایستادم، در آن هنگام دستی به آرامی شانهام را لمس نمود، برگشتم و خانم مسن كوچكی را دیدم كه با خوشرویی و لبخندی كه وجود بیعیب او را نمایش میداد، به من نگاه میكرد.
او گفت: "سلام عزیزم، نام من رز است، هشتاد و هفت سال دارم، آیا میتوانم تو را در آغوش بگیرم؟"
پاسخ دادم: "البته كه میتوانید"، و او مرا در آغوش خود فشرد.
پرسیدم: "چطور شما در چنین سن جوانی به دانشگاه آمده اید؟"
به شوخی پاسخ داد: "من اینجا هستم تا یك شوهر پولدار پیدا كنم، ازدواج كرده یك جفت بچه بیاورم، سپس بازنشسته شده و مسافرت نمایم."
پرسیدم: "نه، جداً چه چیزی باعث شده؟" كنجكاو بودم كه بفهمم چه انگیزهای باعث شده او این مبارزه را انتخاب نماید.
به من گفت: "همیشه رویای داشتن تحصیلات دانشگاهی را داشتم و حالا، یكی دارم."
پس از كلاس به اتفاق تا ساختمان اتحادیه دانشجویی قدم زدیم و در یك كافه گلاسه سهیم شدیم، ما به طور اتفاقی دوست شده بودیم، برای سه ماه ما هر روز با هم كلاس را ترك میكردیم، او در طول یكسال شهره كالج شد و به راحتی هر كجا كه میرفت، دوست پیدا میكرد، او عاشق این بود كه به این لباس درآید و از توجهاتی كه سایر دانشجویان به او مینمودند، لذت میبرد، او اینگونه زندگی میكرد، در پایان آن ترم ما از رز دعوت كردیم تا در میهمانی ما سخنرانی نماید، من هرگز چیزی را كه او به ما گفت، فراموش نخواهم كرد، وقتی او را معرفی كردند، در حالی كه داشت خود را برای سخنرانی از پیش مهیا شدهاش، آماده میكرد، به سوی جایگاه رفت، تعدادی از برگههای متون سخنرانیاش بروی زمین افتادند، آزرده و كمی دست پاچه به سوی میكروفون برگشته و به سادگی گفت: "عذر میخواهم، من بسیار وحشتزده شدهام بنابراین سخنرانی خود را ایراد نخواهم كرد، اما به من اجازه دهید كه تنها چیزی را كه میدانم، به شما بگویم"، او گلویش را صاف نموده و آغاز كرد: "ما بازی را متوقف نمیكنیم چون كه پیر شدهایم، ما پیر میشویم زیرا كه از بازی دست میكشیم، تنها یك راه برای جوان ماندن، شاد بودن و دست یابی به موفقیت وجود دارد، شما باید بخندید و هر روز رضایت پیدا كنید."
"ما عادت كردیم كه رویایی داشته باشیم، وقتی رویاهایمان را از دست میدهیم، میمیریم، انسانهای زیادی در اطرافمان پرسه میزنند كه مرده اند و حتی خود نمیدانند، تفاوت بسیار بزرگی بین پیر شدن و رشد كردن وجود دارد، اگر من كه هشتاد و هفت ساله هستم برای مدت یكسال در تخت خواب و بدون هیچ كار ثمربخشی بمانم، هشتاد و هشت ساله خواهم شد، هركسی میتواند پیر شود، آن نیاز به هیچ استعداد خدادادی یا توانایی ندارد، رشد كردن همیشه با یافتن فرصت ها برای تغییر همراه است."
"متأسف نباشید، یك فرد سالخورده معمولاً برای كارهایی كه انجام داده تأسف نمیخورد، كه برای كارهایی كه انجام نداده است"، او به سخنرانی اش با ایراد «سرود شجاعان»پایان بخشید و از فرد فرد ما دعوت كرد كه سرودها را خوانده و آنها را در زندگی خود پیاده نماییم.
در انتهای سال، رز دانشگاهی را كه سالها قبل آغاز كرده بود، به اتمام رساند، یك هفته پس از فارغ التحصیلی رز با آرامش در خواب فوت كرد، بیش از دو هزار دانشجو در مراسم خاكسپاری او شركت كردند، به احترام خانمی شگفتانگیز كه با عمل خود برای دیگران سرمشقی شد كه هیچ وقت برای تحقق همه آن چیزهایی كه میتوانید باشید، دیر نیست.
-
شمع فرشته
مردی که همسرش را از دست داده بود دختر سه ساله اش را بسیــار دوست می داشت. دخترک به بیماری سختی مبتلا شد، پدر به هر دری زد تا کودک سلامتی اش را دوباره بدست بیاورد، هرچه پول داشت برای درمان او خرج کرد ولی بیماری جان دخترک را گرفت و او مرد.
پدر در خانه اش را بست و گوشه گیر شد. با هیچکس صحبت نمی کرد و سرکار نمی رفت. دوستان و آشنایانش خیلی سعی کردند تا او را به زندگی عادی برگردانند ولی موفق نشدند.
شبی پدر رویای عجیبی دید، دید که در بهشت است و صف منظمی از فرشتگان کوچک در جاده ای طلایی به سوی کاخی مجلل در حرکت هستند.
هر فرشته شمعی در دست داشت و شمع همه فرشتگان به جز یکی روشن بود. مرد وقتی جلوتر رفت و دید فرشته ای که شمعش خاموش است، همان دختر خودش است. پدر فرشته غمگینش را در آغوش گرفت و او را نوازش داد، از او پرسید : دلبندم، چرا غمگینی؟ چرا شمع تو خاموش است؟
دخترک به پدرش گفت: باباجان، هر وقت شمع من روشن می شود، اشکهای تو آن را خاموش می کند و هر وقت تو دلتنگ می شوی، من هم غمگین می شوم.
پدر در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، از خواب پرید.
اشکهایش را پاک کرد، انزوا را رها کرد و به زندگی عادی خود بازگشت.
-
داستان سیب زمینی
معلم یک کودکستان به بچه های کلاس گفت که میخواهد با آنها بازی کند . او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهایی که از آنها بدشان میآید ، سیب زمینی بریزند و با خود به کودکستان بیاورند
فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به کودکستان آمدند . در کیسه بعضی ها 2 بعضی ها 3 ، و بعضی ها 5 سیب زمینی بود
معلم به بچه ها گفت : تا یک هفته هر کجا که می روند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند . روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکایت از بوی سیب زمینی های گندیده . به علاوه ، آن هایی که سیب زمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند . پس از گذشت یک هفته بازی بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند
معلم از بچه ها پرسید : از اینکه یک هفته سیب زمینی ها را با خود حمل می کردید چه احساسی داشتید ؟
بچه ها از اینکه مجبور بودند ، سیب زمینی های بد بو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند شکایت داشتند
آنگاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی ، این چنین توضیح داد
این درست شبیه وضعیتی است که شما کینه آدم هایی که دوستشان ندارید را در دل خود نگه می دارید و همه جا با خود می برید . بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد می کند و شما آن را به همه جا همراه خود حمل می کنید . حالا که شما بوی بد سیب زمینی ها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید
پس چطور می خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟
-
قدرت حافظه
روزی خردمند چینی پیری در دشتی پوشیده از برف قدم می زدکه به زن گریانی رسید ،پرسید:"چرا میگریی؟" زن در پاسخ گفت:
"به زندگی ام می اندیشم ،به جوانی ام ؛به زیبایی ای که در آینه می دیدم، به مردی که دوست داشتم .
خداوند بی رحم است که قدرت حافظه را به انسان بخشیده است. می دانست که من بهار عمرم را به یاد می آورم و می گریم ."
مرد خردمند در میان دشت پر از برف ایستاد ،به نقطه ای خیره شد و به فکر فرو رفت. زن از گریستن دست کشید و پرسید:"در آنجا چه می بینید؟"
خردمند پاسخ داد :"دشتی از گل سرخ . خداوند آنگاه که قدرت حافظه را به من بخشید ، بسیار سخاوتمند بود .
می دانست در زمستان ،همواره می توانم بهار را به یاد بیاورم و لبخند بزنم."
-
قدرت عجیب یک کودکhttp://pnu-club.com/imported/mising.jpg
کمی پس از آن که آقای داربی از "دانشگاه مردان سخت کوش" مدرکش را گرفت و تصمیم داشت از تجربه خود در کار معدن استفاده کند، دریافت که "نه" گفتن لزوماً به معنای "نه" نیست. او در بعد از ظهر یکی از روزها به عمویش کمک می کرد تا در یک آسیاب قدیمی گندم آرد کند.
عمویش مزرعه بزرگی داشت که در آن تعدادی زارع بومی زندگی می کردند. بی سرو صدا در باز شد و دختر بچه کم سن و سالی به درون آمد، دختر یکی از مستاجرها بود؛ دخترک نزدیک در نشست. عمو سرش را بلند کرد، دخترک را دید، با صدایی خشن از او پرسید: "چه می خواهی؟ " کودک جواب داد : "مادرم گفت 50 سنت از شما بگیرم و برایش ببرم."
عمو جواب داد: " ندارم، زود برگرد به خانه ات" کودک جواب داد: "چشم قربان" اما از جای خود تکان نخورد. عمو به کار خود ادامه داد. آن قدر سرگرم بود که متوجه نشد کودک سر جای خود ایستاده. وقتی سرش را بلند کرد، کودک را دید بر سرش فریاد کشید که: "مگر نگفتم برو خانه. زود باش."
دخترک گفت:" چشم قربان" اما از جای خود تکان نخورد. عمو کیسه گندم را روی زمین گذاشت ترکه ای برداشت و آن را تهدید کنان به دخترک نشان داد. منظور او این بود که اگر نرود به دردسر خواهد افتاد. داربی نفسش را حبس کرده بود، مطمئن بود شاهد صحنه ناخوشایندی خواهد بود. زیرا می دانست که عمویش عصبانی است. وقتی عمو به جایی که کودک ایستاده بود، نزدیک شد، دخترک قدمی به جلو گذاشت و در چشمان او نگاه کرد و در حالی که صدایش می لرزید با فریادی بلند گفت: "مادرم 50 سنت را می خواهد." عمو ایستاد. دقیقه ای به دختر نگاه کرد، بعد ترکه را روی زمین گذاشت، دست در جیب کرد و یک سکه 50 سنتی به دخترک داد. کودک پول را گرفت و عقب عقب در حالی که همچنان در چشمـان مردی که او را شکسـت داده بود می نگریست به سمت در رفت. وقتی دخترک آسیاب را ترک کرد، عمو روی جعبه ای نشست و از پنجره مدتی به فضای بیرون خیره شد. این نخستین بار بود که کودکی بومی به لطف اراده خود توانسته بود سفید پوست بالغی را شکست دهد.
نویسنده: ناپلئون هیل
منبع: بیندیشید و ثروتمند شوید
-
حکایتی کوچک
یکی از مریدان حسن بصری ، عارف بزرگ ، در بستر مرگ استاد از او پرسید : "مولای من ، استاد شما که بود ؟ " حسن بصری پاسخ داد : " صدها استاد داشته ام و نام بردنشان ماه ها و سال ها طول می کشد و باز شاید برخی را از قلم بیندازم . " : "کدام استاد تاثیر بیشتری بر شما گذاشته است ؟ " حسن کمی اندیشید و بعد گفت : " در واقع مهمترین امور را سه نفر به من آموختند. اولین استادم یک دزد بود.در بیابان گم شدم و شب دیر هنگام به خانه رسیدم. کلیدم را پیش همسایه گذاشته بودم و نمی خواستم آن موقع شب بیدارش کنم. سرانجام به مردی برخوردم ، از او کمک خواستم ، و او در چشم بر هم زدنی ، در خانه را باز کرد. حیرت کردم و از او خواستم این کار را به من بیاموزد. گفت کارش دزدی است ، اما آن اندازه سپاسگذارش بودم که دعوت کردم شب در خانه ام بماند.
حکایتی کوچکhttp://pnu-club.com/imported/mising.jpg
یکی از مریدان حسن بصری ، عارف بزرگ ، در بستر مرگ استاد از او پرسید : "مولای من ، استاد شما که بود ؟ " حسن بصری پاسخ داد : " صدها استاد داشته ام و نام بردنشان ماه ها و سال ها طول می کشد و باز شاید برخی را از قلم بیندازم . " : "کدام استاد تاثیر بیشتری بر شما گذاشته است ؟ " حسن کمی اندیشید و بعد گفت : " در واقع مهمترین امور را سه نفر به من آموختند. اولین استادم یک دزد بود.در بیابان گم شدم و شب دیر هنگام به خانه رسیدم. کلیدم را پیش همسایه گذاشته بودم و نمی خواستم آن موقع شب بیدارش کنم. سرانجام به مردی برخوردم ، از او کمک خواستم ، و او در چشم بر هم زدنی ، در خانه را باز کرد. حیرت کردم و از او خواستم این کار را به من بیاموزد. گفت کارش دزدی است ، اما آن اندازه سپاسگذارش بودم که دعوت کردم شب در خانه ام بماند. یک ماه نزد من ماند. هر شب از خانه بیرون می رفت و می گفت : می روم سر کار ؛ به راز و نیازت ادامه بده و برای من هم دعا کن. و وقتی بر می گشت ، می پرسیدم چیزی بدست آورده یا نه. با بی تفاوتی پاسخ می داد : " امشب چیزی گیرم نیامد. اما انشا ء الله فردا دوباره سعی می کنم. " مردی راضی بود و هرگز او را افسردهء ناکامی ندیدم. از آن پس، هر گاه مراقبه می کردم و هیچ اتفاقی نمی افتاد و هیچ ارتباطی با خدا برقرار نمی شد ، به یاد جملات آن دزد می افتادم : "امشب چیزی گیرم نیامد ، اما انشا ءالله ، فردا دوباره سعی می کنم ، و این جمله ، به من توان ادامه ء راه را می داد. " : " نفر دوم که بود ؟ " : " نفر دوم سگی بود . می خواستم از رودخانه آب بنوشم ، که آن سگ از راه رسید. او هم تشنه بود .اما هر بار به آب می رسید ، سگ دیگری را در آب می دید ؛ که البته چیزی نبود جز بازتاب تصویر خودش در آب. سگ می ترسید ، عقب می کشید ، پارس می کرد ، همه کار می کرد تا از برخورد با آن سگ دیگر اجتناب کند. اما هیچ اتفاقی نمی افتاد . سرانجام ، به خاطر تشنگی بیش از حد ، تصمیم گرفت با این مشکل روبرو شود و خود را به داخل آب انداخت ؛ و در همین لحظه ، تصویر سگ دیگر محو شد. " حسن بصری مکثی کرد و ادامه داد: " و بالاخره ، استاد سوم من دختر بچه ای بود با شمع روشنی در دست ، به طرف مسجد می رفت .پرسیدم : خودت این شمع را روشن کرده ای ؟ دخترک گفت بله . برای اینکه به او درسی بیاموزم ، گفتم : " دخترم ، قبل از اینکه روشنش کنی ، خاموش بود ، می دانی شعله از کجا آمد؟ " دخترک خندید ، شمع را خاموش کرد و از من پرسید : " جناب ، می توانید بگویید شعله ای که الان اینجا بود ، کجا رفت ؟ " " در آن لحظه بود که فهمیدم چقدر ابله بوده ام. کی شعلهء خرد را روشن می کند؟ شعله کجا می رود ؟ فهمیدم که انسان هم ما نند آن شمع ، در لحظات خاصی آن شعلهء مقدس را در قلبش دارد ، اما هرگز نمی داند چگونه روشن می شود و از کجا می آید . از آن به بعد، تصمیم گرفتم با همهء پدیده ها و موجودات پیرامونم ارتباط برقرار کنم ؛ با ابرها ، درخت ها ، رودها و جنگل ها ، مردها و زن ها . در زندگی ام هزاران استاد داشته ام . همیشه اعتماد کرده ام ، که آن شعله ، هروقت از او بخواهم ، روشن می شود ؛ من شاگرد زندگی بوده ام و هنوز هم هستم . آموختم که از چیز های بسیار ساده و بسیار نامنتظرهبیاموزم ، مثل قصه هایی که پدران برای فرزندان خود می گویند.
-
اعتقاد به خدا
فردی بود مذهبی که اعتقاد راسخی به خدا داشت .او هر روز خداوند را دعا و نیایش می کرد و معتقد بود هر جا یی مشکلی بروز کند ،خدا او را از مهلکه نجات میدهد.
یکی از روز ها بارندگی شد ،روستای مرد را سیل گرفت و همه پا به فرار گذاشتند. چند نفری سوار بر اتومبیل از کنار خانه او می گذشتند و به او اصرار کردند که سوار اتومبیل شود و جانش را نجات دهد،اما مرد جواب داد:"خداوند مرا نجات می دهد! "بارندگی ادامه یافت و آب طبقه اول ساختمان را فرا گرفت و مرد مجبور شد به طبقه دوم برود تا غرق نشود. قایقی از راه رسید ،چند نفری در آن نشسته بودندو به مرد اصرار می کردند که با آنها برود و جانش را نجات دهد. اما مرد نرفت و غرق شد .
مرد در بهشت خدا وند را دید. خدا گفت:"قرار نبود این جا باشی!اجلت فرا نرسیده بود . این جا چه میکنی؟". مرد به خدا گفت:"هر چه منتظر ماندم که مرا نجات دهی این کار را نکردی ". خداوند جواب داد :"برایت یک اتومبیل ، یک قایق فرستادم دیگر چه میخواستی؟"
به دقت به پیام هایتان توجه کنید و بدانید که هر پیام به شکلی مخابره می شود برای گرفتن موج آن باید گوش به زنگ باشید و در غیر این صورت ممکن است آنچه را می خواهید و انتظارش را می کشید از دست بدهید.
-
دایره زندگیhttp://pnu-club.com/imported/mising.jpg
وقتی کودکی هفت ساله بودم، پدر بزرگم مرا به برکه ای در یک مزرعه برد و به من گفت: سنگی را به داخل آب بینداز و به دایره هایی که توسط این سنگ ایجاد شده نگاه کن. سپس از من خواست که خودم را به جای آن سنگ تصور کنم. او گفت: " تو می توانی تعداد زیادی از جلوه ها و نمودها را در زندگیت خلق کنی اما امـواجی که از این جلوه ها پدیـد می آید، صلح و آرامش موجود در تمام مخلوقات تو را بر هم خواهد زد. به خاطر داشته باش که تو در برابر هر آن چه در دایره زندگیت قرار می دهی مسوولی و این دایره به نوبه خود با بسیاری از دایره های دیگر ارتباط خواهد داشت. نیازمند خواهی بود تا در مسیری زندگی کنی که اجازه دهد، خوبی و منفعت ناشی از دایره ات، صلح و آرامش را به دیگران منتقل کند. آن جلوه هایی که از عصبانیت و حسادت ناشی می شود، همان احساسات را به دیگر ذایره ها خواهد فرستاد. تو در برابر هر دوی آن ها مسوولی."
این نخستین بار بود که دریافتم هر شخص قادر است صلح و یا ناسازگاری درونی خلق کند که در جهان پیرامونش جریان یابد. اگر وجودمان سرشار از نزاع، نفرت، تردید و خشم باشد، هرگز نمی توانیم صلح را در جهان برقرار سازیم. ما احساسات و افکاری را که در درون نگاه داشته ایم از خود ساطع می کنیم، چه در مورد آن ها صحبت کنیم چه سکوت اختیار کنیم.
هرآن چه در درون خویش داریم به جهان پیرامون ما سرایت می کند خلق زیبایی یا ناسازگاری با تمامی دوایر دیگر زندگی مرتبط می باشد.
این تمثیل جاودانی را به خاطر بسپاریم: به هر چیزی که توجه کنیم، رشد و توسعه می یابد.
مترجم: محمد رضا محسنی