قدما گفته بودند که نوعي از خواب ديدنها تنها به وضع گذشته و حال مربوط ميشد و آينده در آنها نقشي نداشت. اين نوع خوابها به بيخوابي ميانجاميدند، خوابهايي که حالت معيني يا عکس مضمون آن را مستقيماً به نمايش ميگذاشتند، چون گرسنگي (ولع) براي چيزي يا سيري (اشباع) از چيزي که در خواب نمايشي گسترده و خيالبافانه مييافت، اين خوابها را کابوس ميگفتند. اکنون در روانشناسي گفته ميشود، کساني که از دشواري سترِس مابعد زخم (post-traumatic trouble of stress) رنج ميبرند – امري که نتيجهي يک زخم خوردگي (traumatism/) (ضربهی) رواني عظيم است – غالباً آن رويداد را از نو به ريختهاي گوناگون، از جمله به صورت بيخوابي و کابوس ميزيند و در اين باز زيست حسرت دوران پيش از آن ضربهي رواني را ميخورند.
اگر براي سلطنتطلبان، يعني به حسرتنشستگان ديکتاتوري پس از 28 مرداد، ضربه انقلاب 1357 به زخمي رواني بدل شده و آنان شب و روز خواب «گذشتههاي شيرين» خود را ميبينند و در حسرت آن دوران رنج ميبرند، گناه آن از کسي نيست جز شاه مورد ستايششان و کساني که ازو حمايت ميکردند، فرمان ميبردند، و چون چاکران دهان بسته در خدمت مردي قرار داشتند که همهي منتقدان غربياش، و حتي برخي از حاميان او در غرب، در خودپسندي و خود-بزرگبيني او، که به انقلاب انجاميد، يک صدايند. حال حسرت گذشته هيچ دردي را دوا نميکند. اگر در مورد فردي زخم خوردگي رواني بايستي به روانشناس يا روانکاو رجوع کرد، در امر زخم خوردگيهاي اجتماعي– سياسي، مبتلايان بدان بايستي برخوردي جدي با تاريخ را پيشه کنند، و به نظر روانکاوان جمعي که تاريخ را در همهي وجوهش – اعم از سياسي، اجتماعي، فرهنگي، اخلاقي، رواني، و اقتصادي – بررسي ميکنند، رجوع کنند تا مگر از کابوسي که بدان دچار آمدهاند رهايي يابند و بپذيرند که، چنان که اسناد مکالمات سفراي بريتانيا و آمريکا با شاه از همان سالهاي نخستين سلطنت او به بعد نشان ميدهند، سرآغاز بدبختي ايران در فرداي شهريور 1320 اين بود که پسر رضاخان قزاق ميخواست همچون پدرش – که با استبداد محض حکومت کرد و نه تنها مخالفان خود را سر به نيست کرد، بل همچنان خدمتگزاران و چاکران دست به سينه خويش را به ديار عدم فرستاد – حال و آيندهي کشور را در چنگ بزرگ خويش گيرد و آن را با مغز کوچکش و با خودپسندي عظيم بيمارگونهاش بدون شايستگی و درايت بگرداند.
اگر سلطنتطلبان بتوانند اين حکم تاريخي را، که حتي روزنامهنگاران غربي، و بويژه مورخان غربي، چون نيکي کدي (Keddie)، لوني (Looney)، پيتر ايوري (Avery)، و ... ، که در آن زمان به برکت مواهب کنفرانسها و دعوتهاي سخاوتمندانهي شاه و فرح زبانشان بسته شده بود، پس از انقلاب در بارهي علل و اسباب برافتادن رژيم پهلوي تأييد کردهاند، پبذيرند، شايد، چون خود را مسلماناني متمايز از مديران حکومت اسلامي ميدانند، به لطف حضرت باري تعالي، شفا يابند. اما براي شفا يافتن فرد نخست بايد بپذيرد که بيمار رواني، يا حداقل دچار مشکل روحی، است و همت به خرج دهد و به روانکاوي حاذق رجوع کند. در مورد زخم خوردگيهاي تاريخي هم مسئله بر همين نحو است. از همين روست که جامعههاي غربي توانستهاند با تکيه به علم تاريخشناسي و انکشاف مداوم آن، بر گذشتههاي خونين خود فائق آيند و بجاي جنگهای سي ساله، ...، جنگهاي اول و دوم جهاني، اتحاديه اروپا را بسازند، و مثلاً فرانسويان تکليف خود را با ناپلئون، که اروپا را تا قلب مسکو به خون کشيد و آلمانيان تکليف خود را با هيتلريسم، که اروپا را تا استالينگراد ويران و قتل عام کرد، روشن ساختند؛ فرانسويان حکومت ويشي و اقدامات آن را به عنوان جزء ننگيني از تاريخ معاصر خود شناختند، بردگي و استعمار سنتي را مذموم اعلام داشتند ... الخ. اگر سلطنتطلبان بتوانند خود را از خواب آشفتهي بيست و هشتم مرداد خلاص کنند و بپذيرند که براندازي رژيم پهلوي هم نتيجهي آن نظام ديکتاتوري نظامي و ضد مردمي بود، و هم نتيجهي اين بود که آريامهر ايران را در اختيار دولتهايي قرار داده بود که او را دو بار بر سرير حکومت نشاندند، آنگاه خواهند توانست هم خود را از کابوس حسرت سلطنت رها سازند و هم به دژخوييهاي انکارگرايانهي خود نسبت به مخالفانشان در بارهي کودتاي بيست و هشتم مرداد پايان دهند. اما چه اين کار را بکنند و چه نکنند، تاريخ تکليف آنان را روشن کرده است، و ميتوان مطمئن بود که پنجاه سال ديگر در ميان ايرانيان کوچکترين اثري از پرگوييهاي امروز آنان در حسرت سلطنت، اين شيوه حکومتي پوسيده، و آن دربار فاسد باقي نخواهد ماند، حتي در ميان نسلهاي دوم و سوم ايرانيان در انيران، که در جوامع غربي حل و جذب خواهند شد؛ و اگر احتمالاً حسرتي در ميان اين نسلها باقي بماند، همانا حسرت ايران خواهد بود، نه سلطنت پهلوي و نه سلطنت.