روح من بود و پریشان به مزار آمده بود
آوخ این عمر فسونکار بجز حسرت نیست
Printable View
روح من بود و پریشان به مزار آمده بود
آوخ این عمر فسونکار بجز حسرت نیست
تو در چشم مني هر جا كه هستم
تو را هر جا كه هستي ميپرستم
ما آزمودهایم در این شهر بخت خویش
بیرون کشید باید از این ورطه رخت خويش
شادي كن اگر طالب آسايش خويشي
كاسودگي از خاطر ناشاد گريزد
درمزرعه تخم تلخ مپراکن
هنگام زراعت آنچه کشتستی
آنت برسد به موسم خرمن
گرسوی تودیو نفس ره یابد
دوست آن باشد كه گيرد دست دوست
در پريشان حالي و درماندگي
یکی روبهی دید بی دست و پای
فروماند در لطف و صنع خدای
یار دبستانی من با من و همراه منی چوبه الف بر سره ما بغضه منو اه منی
یوسف غریب من چهره نجیب تو
تا همیشه می کند در برابرم عبور
رهرو ان نیست که گهی تندو گهی خسته رود
رهرو ان است که اهسته و پیوسته رود
دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن درآید
دل میرود ز دستم صاحب دلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز
باشد که بازبینیم دیدار آشنا را
این طرف مشتی صدف آنجا کمی گل ریخته
موج، ماهیهای عاشق را به ساحل ریخته
بعد از این در جام من تصویر ابر تیره ایست
بعد از این در جام دریا ماه کامل ریخته
مرگ حق دارد که از من روی برگردانده است
زندگی در کام من زهر هلاهل ریخته
هر چه دام افکندم، آهوها گریزانتر شدند
حال صدها دام دیگر در مقابل ریخته
هیچ راهی جز به دام افتادن صیاد نیست
هر کجا پا میگذارم دامنی دل ریخته
زاهدی با کوزهای خالی ز دریا بازگشت
گفت خون عاشقان منزل به منزل ریخته!
همره موسی و هارون باش در میدان عشق
فرش فرعونی مساز و فعل هامانی مکن
نپرسی حال یار دلفکارت
که هجران چون کند با روزگارت
ته که روز و شوان در یاد مویی
هزارت عاشق با ما چه کارت
تو که از محنته دیگران بی غمی نشاید که نامت نهند ادمی
یارب چو برآرنده حاجات تویی
هم قاضی و کافی مهمات تویی
من سر دل خویش به تو کی گویم
چون عالم اسرار خفیات تویی
یا رب این شمع دل افروز ز کاشانه کیست
جان ما سوخت بپرسید که جانانه کیست
تا کی غم دنیای دنی ای دل دانا
حیف است زخوبی که شود عاشق زشتی
آلودگی خرقه خرابی جهان است
کو راه روی اهل دلی پاک سرشتی
یا رب تو مشکلم اسان کن
از فضل وکرم درد مرادرمانکن
بر منگر که بی کس و بی هنرم
هرچیز که لایق تو باشد ان کن
نقطه خال تو بر لوح بصر نتوان زد
مگر از مردمک دیده مرادی طلبیم
عشوه ایی از لب شیرین تو دل خواست به جان
به شکر خنده لبت گفت مزادی طلبیم.
ما دل به غم تو بسته داریم ای دوست
درد تو به جان بسته داریم ای دوست
گفتی که به شکستگان نزدیکیم
ما نیز دل شکسته داریم ای دوست
تو خفتهای و نشد عشق را کرانه پدید
تبارک الله از این ره که نیست پایانش
شکست عهد من و گفت هرچه بود گذشت
بگریه گفتمش اری ولی چه زود گذشت
بهار بود و تو بودی عشق بود و امید
بهار رفت و تو رفتی و هر چه بود گذشت
تا کار به کام دل مجروح بود
تا مُلک تنم بی مَلِک روح بود
امید من آنست ز درگاه خدا
که ابواب سعادت همه مفتوح بود.
در اندرون من خسته دل ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
تو ترحم نکنی بر من مخلص گفتم
ذاک دعوای و ها انت و تلک الایام
ميازار موري كه دانه كش است:44:
جان دارد و جان شيرون خوش است
دیریست از عاشقی اسیرم
تنها خسته از صدای زنجیرم..
می لعل مذاب است و صراحی کان است
جسم است پیاله م شرابش جان است
ان جام بلورین که ز می خندان است
اشکی است که خون دل در او پنهان است
تورانشه خجسته که در من یزید فضل
شد منت مواهب او طوق گردنم
مست شو تا كه نظر بازي رندانه ترا
گويد اي سوخته دل ظاهر و پنهان اينجاست
تحصیل عشق و رندی اسان نمود اول
اخر بسوخت جانم در کسب این فضائل
حلاج بر سر دار این نکته خوش سراید
از شافعی نپرسند امثال این مسائل
لب از ترشح می پاک برای خدا
که خاطرم به هزاران گنه موسوس شد
در اگر بر تو ببندد مرو و صبر کن آنجا
ز پس صبر تو را او به سر صدر نشاند
در شاهراه جاه و بزرگی خطر بسیست
هان تا از این گریوه سبکبار بگذری
یارب امان ده تا باز بیند
چشم محبان روی حبیبان
درج محبت بر مهر خود نست
یارب مبادا کام رقیبان...
نیست دلداری که دلداری کند
نیست غمخواری که غمخواری کند
گرچه بسیارند یاران هر طرف
نیست یاری که مرا یاری کند
در كوى نيكنامان ما را گذر ندادند
گر تو نمي پسندى تغيير ده قضا را
الا یا ایهاالساقی ادر کاسآوناولها
که عشق اسان نمود اول ولی افتاد مشکلها