زان کوزه ی می که نیست در وی ضرری
پر کن قدحی،بخور به من ده دگری
Printable View
زان کوزه ی می که نیست در وی ضرری
پر کن قدحی،بخور به من ده دگری
یکی روبهی دید بی دست و پای
فرو ماند در لطف و صنع خدای
یادت می اید
چقدر هم!
به دل تو نیز پیشتر نشسته بود
گفتم
گفتی
وشاید به همین سادگی
من شدم دوست تو
تو شدی دوست من
دو دوست کاملا نو
کاملا متفاوت
اززندگی گفتم
از زندگی گفتی
و زندگی کردیم
خندیدی
خنداندیم
و زندگی به مرور
با لبخند های شیرین من و تو
جریان گرفت
سکوت کردم
سکوتم را شکستی
و من
با تو از سبزی ها گفتم
و تو
با من از تمام رنگ ها
و من
امروز
خودم را مرور می کنم
و حرفهای سبز تورا
صدای تق تق حضورت می اید
می بینی
دستهایت سردند
آنقدر که افکار ادم هم
یخ می زند
ای دوست خودت خواستی
رنگ حضور مرا ترک کنی
هر وقت
خواستی برگردد
دلم برایت تنگ است...
شعرتون خیلی فوق العاده بود
تورا افسوس چشمانم ز رده بردست و می دانم
چرا بیهوده می گویی دلی آهنین دارم؟؟؟
ماه شب هم خویش میآراست با تصویرِ ابر
صورت مهتابیات هرگز خودآرایی نداشت
حرفهای رفتنت اینقدر پنهانی نبود
یا اگر هم بود ، حرفی از نمی ایی نداشت
عشق اگر دیروز روز از روزگارم محو بود
در پسِ امروزها دیروز، فردایی نداشت
بی تواما صورت این عشق زیبایی نداشت
چشمهایت بس که زیبا بود زیبایی نداشت
بازهم خیلی قشنگ بود
به حسن انتخابتون تبریک می گم
تــو حســرت نــبــودنــت، مـن بـا خیالتم خوشم
با رفتنم از ایـن دیـار، آرزوهـامــو مــی کــشـم
مائیم و می و مطرب و این کنج خراب
جان و دلو جان و جامه در رهن شراب
فارغ ز امید رحمت و بیم عذاب
آزاد ز خاک و باد و از آتش و آب
باز در دیده غمگین سحر
روح بیمار طبیعت پیداست
باز در سردی لبخند غروب
رازها خفته ز نکامی هاست
بعد سکوت سرد تو، انگاری مایوس شدم
باور نمی کنم اینو، چه زود فراموش شدم
این دل خسته به خدا ،هنوز تو رویای شماست
تو قاب تنهایی من، نقش دو چشمای شماست
هنوز تو قصه های من، همدم دل فقط تویی
من شب باز شکست می دم ،اگه کنارم بمونی
انگاری ازیاد تو رفت،اون همه عشق و اشتیاق
می ترسم از دستت بدم، کاری ازم بر نمییاد
بعد نگاه سرد تو، انگارفراموش شدم
ازیاد نمی برم تو رو،با این که خاموش شدم
می رم سفر اما بدون ازیاد نمی برم تو رو
برای بی وفایات تکون می دم فقط سرو
چرا شعرای شما اینقدر قشنگن؟؟؟
با واو یادم نمی یاد...ساری. نفر بعدی بگه لطفا
وآن دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست و آن ناز و باز تندی دربانم آرزوست
این نان و آب چرخ چو سیلی است بی وفا من ماهی ام , نهنگم , عمانم آرزوست
یعقوب وار وااسفاها همی زنم دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوســـت
والله که شهر بی تو مرا حبس می شــود آوارگـــــــی و کـــوه و بیابــانم آرزوست
زین همرهان سســت عناص ر دلم گرفت شیر خدا و رسـتــم دستانم آرزوست
جانم مللول گشت ز فرعون و ظلم او آن نور روی موسی عمرانم آرزوست
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر کز دیو و دد مللولم و انسانم آرزوست
گفتند یافت می نشود جسته ایم ما گفت آنکه یافت می نشود آنم ارزوست
یک دست جام باده و یک دست جعد یار رقصی چنین میانه ی میدانم آرزوست
باقـــی این غزل را ای مطـــــرب ظریــــــف زین سان همی شمار که زین سانم آرزوست
بنمای شمس مفخر تبریز رو ز شرق من هد هدم حضور سلیمانم آرزوست
تورا درزیر باران دوست دارم
تورا اندازه جان دوست دارم
تورا درخلـوت شبهـای انـدوه
تورا ای ماه تابان دوست دارم
مطلب طاعت و پیمان و صلاح از من مست...............که به پیمانه کشی شهره شدم روز الست
من همان دم که وضو ساختم از چشمه عشق.........چار تکبیر زدم یک سره بر هر چه که هست
تو را در خویش میجویم ودر بیگانه مییابم
چرا اینقدر من خود را ز تو بیگانه مییابم
تمام کوچه را گشتم سراغ ردِ پای تو
ولی من کفشهایت را درون خانه مییابم
کجا پا میگذارم نیستی ـ انگار هم هستی ـ
نمی دانم چه تعبیری است این افسانه مییابم؟
تو دیشب خواب من بودی و مویت شانه میکردم
سحر یک تار گیسویت کنار شانه مییابم
تو را این تا زگیها هر شب و هر روز میجویم
تو را از شمع میجویم وبا پروانه مییابم
نشانت از تمام شهر میگیرم و میایم
چه تفسیری است شهرِ عشق را ویرانه مییابم
دل من سالها دنبال صیاد نگاهت بود
گناهم چیست وقتی دام را بی دانه مییابم
?
تو را آنقدرها جستم که خود را نیز گم کردم
و کنون آشکارا خویش را دیوانه مییابم.
من می گم بهم نگاه کن، تو می گی که جون فدا کن
من می گم تنهام می ذاری؟ تو می گی طاقت نداری؟
من می گم تنهایی سخته. تو می گی این دست بخته
هر شب به یاد دوست ره خواب میزنم
با هر دو جام چشم می ناب میزنم
از آسمان عشق به رخ قطره های شوق
میباردم چنان که به رو آب میزنم
بر برکه وجود ز عکس مه تمام
نوری به صفحه دل بی تاب میزنم
نازم جناب عشق که درگه بلند داشت
هردم سری چو حلقه بدان باب میزنم
چون چنگ آفرینش ما کوک تار اوست
من همنواش زخمه به مضراب میزنم
جلوه تو شاد باش که یارت بگفت دوش
من بوسهای به چهره شاداب میزنم
مرا در منزل جانان چه امن و عیش چون هردم
جرس فریاد می دارد که بربندید محمل ها
من حاصل عمر خود ندارم جز غم *** در عشق ز نیک و بد ندارم جز غم
یک همدم با وفا ندارم جز درد *** یک مونس نامزد ندارم جز غم
واسه بالایی بود که دیر فرستاده شد
از چرخ به هرگونه همی دار امید *** وزگردش روزگار میلرز چو بید
گفتی که پس از سیاهی رنگی نبود **** پس موی سیاه من چرا گشت سفید
دل و دینم شد و دلبر به ملامت برخاست..............گفت با ما منشین کز تو سلامت برخاست
شمع اگر ران لب خندان به زبان لافی زد..............پیش عشاق تو شب ها به غرامت برخاست
دردهای دلِ تنهای من از شعر بپرس!!!...
@@@
شب، شبی بود غمانگیز که آزارم داد
خلوتی بود غمآمیز که آزارم داد
کاسهای دست تو و باقی این ظرف تهی
دلم از صبر تو لبریز که آزارم داد
فصلها یک غم مبهم شد ومن؛
خسته از حسرت پاییز که آزارم داد
« آخرین عابر این کوچه منم »
سایهی پشت سرم نیز که آزارم داد
دردهای دلِ تنهای من از شعر بپرس
ـ از غزل حس گلاویز که آزارم داد ـ
ماه هم دید که خاتون غزلهای شبم
نیمه شب بر در دهلیز که آزارم داد
لحظهی شرجی دیدار تو آمیخته بود ؛
با سکوت شب شالیز که آزارم داد
« بعد از آن آه خودت می دانی »
این همه غصهی یکریز که آزارم داد
خاطراتم به فراموشی مطلق پیوست
غیر یک حرف و یک چیز که آزارم داد ؛
دوستت دارم و دانم که توی دشمن جانم
از چه با دشمن جانم شده ام دوست ندانم
من توانم این بود ... سوختن ... و تنها سوختن
تو مرا آرامش دادی یاد دادی معنی چشم امید به فردا دوختن
چیزی یادم نیومد
البته این شعرهای شما بیشتر به دیکلمه شبیهتره
بابا از شعر نو دست بردارید.
یادم اومد
نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد..........عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد
بقیه اش را هم که می دونید
درین چشم و درین چهر و درین لب
نشانی نیست از تردید و تشویش
تو رامی بینم و می لرزم از شوق
که دامان ت را ننگی نیالود
پرندی پرتو خورشید ، آری
نکو دانم که با رنگی نیالود
تو را می دانم ای همگام دیرین
که چون کوه گران و استواری
نه از توفان غم ها می هراسی
نه از سیل حوادث بیم داری
یاس تنها یک گل ایوان ماست
یاس تنها یک سحر مهمان ماست
تو دیشب خواب من بودی و مویت شانه میکردم
سحر یک تار گیسویت کنار شانه مییابم
تو را این تا زگیها هر شب و هر روز میجویم
تو را از شمع میجویم وبا پروانه مییابم
می خوردن و شاد بودن،آیین منست فارغ بودن ز کفر و دین ، دین منست
گفتم به عروس دهر کابین تو چیست گفتا دل خرم تو کابین منست
تو نیستی که ببینی
چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاری است
چگونه عکس تو در برق شیشه ها پیداست
چگونه جای تو در جان زندگی سبز است
تا کی غم آن خورم که دارم یا نه *** وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه
پر کن قدح باده که معلوم نیست*** کاین دم فرو برم، برآرم یا نه
هشدار!
مکنید این کردار
این گفتار
این پندار
دلِ من صد سال است
که برای یک شب
شبی از جنسِ صداقت
شبی از جنسِ محبّت
شبی از مِهر و صفا
می گِریَد ...
می گِریَد ...
در آبی ترین بی نهایت
بتونن قفل قفس هارو بشکونن !
عاشقاش در ساحل همیشه منتظر
گوش ماهی رو به دامن دریا بریزن
تا تمام ماهی های تن خیس دریا
بتونن صدای خورشید رو
از انتهای صامت دریا بشنون ...
من بدنبال سرزمینی ام که...
هنگام سپیده دم، خروس سحری *** دانی که چرا کند نوحه گری
یعنی که نمودند در آیینه ی صبح *** کز عمر شبی گذشت و تو بی خبری
یا رب سببی ساز که یارم به سلامت************باز آید و برهاندم از بند ملامت
امروز که در دست توام مرحمتی کن ************ فردا که شوم خاک چه سود اشک ندامت
تو به من خندیدی و ندانستی من به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدم.
دل داره بی خودی دست دست میکنه
واسه بازی چشات مهره باختم واسه تو
بی خیال من میشی هر چی که ساختم واسه تو
نرگسا نسترنا رویای باغ
هیچ کدوم عطر تو رو واسم نداشت
هیچ کدوم از بازیهای سرنوشت
تلخی باخت تو رو واسم نداشت
تا کی به تمنای تو وصال یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
هرکس که نداند و نداند که نداند
آگاه سازید که بس خفته نماند
دیشب دوباره خلوت من بوی شعر داشت
چشمم به خواب روی تو میدید تا سحر
تردید سایهها دوباره سرِ کوچه دیدنی است!
ـ این بار شب نگاه تو دزدید یا سحر؟
با واژه های ممتد شب تا طلوع نور
هاشور میزند تمام نگاهِ مرا سحر
پا روی وسعتِ شب مینهم وباز
تکرار میشود حکایت یک پشت پا سحر
تکرار میکنم تو را و مرورم نمیکنی
انکار میشوم که دوباره... ؛ ـ چرا سحر!؟