-
در اواخر پاييز 633 خالد از دخالت بيزانس در بينالنهرين ممانعت كرد (به نظر او اين كار موجب حسادت خليفهي دوم، عمر نسبت به وي شد) و يك سال بعد از آن از آنجا مأموريت سوريه را يافت. المثنّي جانشين خالد كه يكي از رؤساي قبيلهي بكربن وائل بود هر لحظه در اثر پيشروي ايرانيان از فارس در معرض خطر قرار گرفت. اين پيشروي تا خرابههاي بابل قديم نزديك حيره ادامه يافت، ولي به شكست ايرانيان منتهي گشت و سيادت تازيان را تا فرات تأمين نمود. بر اثر تهديدات مداوم مسلمانان رستم پسر فرخ هرمزد سپهسالار شاهنشاهي موفق شد به اوضاع فرمانروايي وطن خود سر و صورتي بدهد و با يك سلسله پيكار با ابوعبيدهي ثقفي فرمانده جديد تازيان از پيشروي اساسي متجاوزان تا مدت مديدي جلوگيري نماند. در واقع مسلمانان پس از عبور از فرات در جنگ دشوار و تلخي نزديك قسالناطف مجبور به عقبنشيني http://pnu-club.com/imported/2009/09/55.gif http://pnu-club.com/imported/2009/09/56.gif پس از سقوط اهواز، هرمزان در نتيجهي نفوذ و دخالت يزدگرد سوم قراردادي را كه اندكي پيش با تازيان منعقد نموده بود نقض كرد و نظر به تهديد دايمي از طرف فارس ديگر نگاهداري ناحيهي خوزستان با وجود مقاومت فوقالعاده شديد اهالي غيرسامي آن ديار امكانپذير نبود. ايرج به دست مسلمانان مهاجم و پيشرو افتاد و سرانجام تمام نبردهاي سخت به شهر شوشتر واقع در قسمت علياي كارون متوجه شده، در آنجا تمركز يافت و در اين جنگها در صف تازيان پهلو به پهلوي لشكرياني كه از فارس آمده بودند سربازان بينالنهرين شركت داشتند و به دستور خليفه از بصره تقويت ميشدند. http://pnu-club.com/imported/2009/09/56.gif
شدند و ابوعبيده در اين جنگ كشته شد (جنگ معروف به يومالجسر) اما نفاق و كشمكشهاي داخلي ايرانيان استفاده از اين موقعيت را ممتنع ساخت.
المثنّي كه در اين هنگام دوباره به سمت فرماندهي كل منصوب شده بود توانست با جنگ معروف خود از پيشروي مجدد ايرانيان به طرف صحراي شمال عربستان و سوريه جلوگيري نمايد و به طور ناگهاني به يك سلسله از مراكز كالاهاي بازرگاني در كنار دهكدهي بغداد حملهور شود. تازه در اين مواقع يعني پس از سقوط بابِل، ايرانيان قواي خود را به فرماندهي رستم براي پيكاري نهايي وقاطع متمركز ساختند و بار ديگر نزديك حيره از فرات گذشتند و تا استحكامات سرحدي قاديسه كنار صحراي سوريه (در 30 كيلومتري جنوب غربي اين شهر) پيش رفتند. در اين محل تازيان به فرماندهي سعدبن ابي وقاص و ايرانيان به سرداري رستم ، هفتهها در برابر يكديگر صف آرايي كردند، به طور تحقيق نميتوان گفت كه آيا اين صفآراييها در سال 636 ميلادي انجام يافته يا در سال 637، ولي در هر حال مسلماً در فصل بهار انجام گرفته است. آيا شمارهي آنها واقعاً تا 80000 تن ميرسيده ترديد است، چه اينكه اخباري كه دربارهي قواي ايران در دست است تعداد آنها را از 6000 تا 38000 ذكر ميكند و همچنين به موجب ملاحظات عمومي تاريخ جنگ ميتوان قواي تازيان را در حدود 20000 تن دانست. در هر حال اين جنگ سه يا چهار شبانه روز با شدت تمام ادامه داشت. اگر چه اطلاع صحيحي راجع به چگونگي صفآرايي و كيفيّت حركات جنگي در دست ما نيست، زيرا روايات تنها از صحنههاي انفرادي جنگ و اكثر از شاهكارهاي قهرمانان صحبت ميكند ولي از روايات مزبور تا اين اندازه مستفاد ميشود كه دستهي فيل سواران ايراني كار را فوقالعاده بر تازيان سخت نموده و سپاهيان تازي تنها با رشادت و قهرماني فوقالعاده توانستند در اين جنگ آن قدر پايداري كنند تا لشكريان كمكي (ظاهراً 6000 تن) از سوريه برسد: در نتيجه تازيان مالك مسلّم و پابرجاي بابل تا نزديك دجله شدند و حتي قمست جنوبي آن به فرماندهي مغيرةبنشعبه اشغال گرديد. غنائم جنگي از حد و حصر افزون بود و در جنب گنجينههاي بسيار، پرچم كهن ساسانيان (در فشن كاوياني) نيز به دست مسلمانان افتاد.
باقي ماندهي سپاه ايران كه نزديك بابل جمع شده بود بدون زحمت بسيار عقب رانده شد و به كوهستانهاي شرق پناه برد و هرمزان فرمانده كل ستاد خود را در پادگان اهواز مستقر ساخت و بدين ترتيب فاتحان توانستند با وجود اينكه دو جناح لشكريان در معرض خطر بود از فرات عبور كنند و از كوثي (= كوثا) به جانب مقرّ حكومت يعني تيسفوّن (كه به عربي المدائن يعني شهرها ناميده ميشود) رهسپار شوند. در بهار سال بعد (637 يا 638 ميلادي؟) مسلمانان به بهرسير وارد شدند يعني به آن قسمت از شهر كه در مغرب دجله واقع بود و ايرانيان پس از نبرد مختصري آن را از دست دادند، ولي هنوز نيمهي شرقي شهر با كاخ سلطنتي در دست ايرانيان بود تا اينكه در نتيجهي خيانت يكي از ايرانيان، تازيان توانستند با استفاده از گداري از فرات بگذرند و ايرانيان نيز نيمهي شرقي شهر را تحت رهبري يزدگرد سوم تخليه كردند و در اين منطقه نيز به كوهستان (به طرف حلوان) عقبنشيني كردند و اموال و ذخائر بيكراني در كاخ سلطنتي و در شهر تخليه شده براي فاتحان به جاي گذاشتند در نتيجهي اين عقبنشيني، سلطهي ايرانيان در بينالنهرين عملاً درهم شكست.
موفقيتهاي سريع تازيان و شتاب ايرانيان در تخليهي اين منطقه علل ريشهدارتري داشت: از طرفي بينالنهرين با ساكنان آرامي يا آرامي شدهي خود- كه در قسمت اعظم آن مسيحيان و در جنب آنان نيز پيروان فرقهي تعميديان و يهوديان وعدهي معدودي مانويان زندگي ميكردند- با سلطهي ايرانيان در آنجا مخالف بود، و از طرف ديگر ايرانيان ساكن اين منطقه زياد نبوده و اهالي دهات در برابر پيشروي تازيان هيچ گونه عكسالعملي نشان نميدادند، حتي خليفهي ثاني عمر توانست به شخصه اين نكته را دريابد، و مقرر داشت كه ساكنان آن منطقه به عنوان ذمّي در زادگاهشان بمانند. اگر چه استقبال از تازيان مهاجم به آن صورتي نبود كه تقريباً هم زمان با آن در مصر مشاهده ميشد- مصري كه در http://pnu-club.com/imported/2009/09/55.gif http://pnu-club.com/imported/2009/09/56.gif پيكار نهاوند در سال 642 ميلادي در طي زور آزمايي بسيار سختي در مدت سه روز ادامه داشت و چون سربازان سپاه ايران را از نواحي متفرق ايران حتي تا مناطق سرحدي هند جمعآوري نموده بودند و بيم عقبنشيني آنان ميرفت بعضي از دستههاي آن سربازان را با زنجير به هم بسته بودند تا از عقبنشيني آنان جلوگيري به عمل آيد. http://pnu-club.com/imported/2009/09/56.gif
اثر اقدامات بيزانس فوقالعاده به هيجان آمده بود- ولي با اين وصف اوضاع بينالنهرين در اساس به اوضاع مصر شباهت داشت.
همين كه مسلمانان پس از كشمكش و مبارزه با سپاهي كه از مدت مديدي در نزديكي جلولا (شمال شرقي تيسفون) در محاصره بود (از 24ر11 تا 22ر12 سال 637 ميلادي مطابق با ذوالقعدهي سال شانزدهم هجري) بر آن شدند كه به سوي كوهستانهاي زاگرس پيشروي كنند و بدين ترتيب به منطقهي ايراني نشين وارد شوند، ناگزير به رعايت اوضاع و احوال ديگري - در درجهي اول رعايت اوضاع طبيعي آنجا - گشتند. چه اينكه مسلمانان به هيچ وجه با كوهستانهاي خشك و صعبالعبور آشنايي نداشتند و از اين جهت و جوب احتياط بسيار در اقدامات عمليات جنگي در اين نواحي ضروري مينمود. گذشته از اين نميتوانستند به اميد بياعتنايي اهالي و به اميد همراهي آنان باشند، به خصوص كه ديگر از آن دستههاي تازيان كه در مراكز قبلي به عنوان كمك در سپاه ايران بودند و در جنگهاي اول غالباً به هموطنان مسلمان خود ملحق ميشدند در صفوف ايرانيان اين نواحي وجود نداشت. اگر چه در واقع پس از جنگ جلولا با پيشرفت سريع خود توانستند حلوان را به تصرف در آورند و از انجا هم بگذارند، اما بعداً پيشروي آنان به علل نظامي متوقف شد و جنگجويان به استراحت و تازه كردن روحيه و رفع احتياجات سپاه و ترتيب تازهاي ناگزير گشتند و ديگر اصل و قاعدهاي كه طبق روايات به حق به خليفهي ثاني عمر منسوب است- مبني بر اينكه بين پايگاههاي سپاه مسلمانان و مدينه پايتخت اسلام نبايد رودخانهي بزرگ وجود داشته باشد- ميبايست از اعتبار بيفتند.
17-4- نخستين رخنه و فتح سرزمين اصلي ايران (شايد در سال 640 ميلادي؟ مطابق با سال نوزدهم هجري) از طرف بينالنهرين نبود، بلكه آن وقتي صورت گرفت كه حكمران جزاير بحرين (علاءبنخضرمي) خيانت ورزيد و از راه دريا به سوي جزاير «ابركاوان» و سواحل فارس تاخت، به طوري كه تازيان موفق شدند در نخستين پيشروي شكفتانگيز خود تا استخر (نزديك تخت جمشيد) پيش روند و در حوالي طاووس بر ايرانيان پيروز شوند، ولي از طرف ديگر با اين پيشروي در كشوري بيگانه و در بين دشمن دچار دشواريهاي فراوان گرديدند. روايات، مبتكر اين اقدام را شخص علاءبنخضرمي ميداند و انگيزهي وي را در اين عمل رشك و حسادت او به كاميابيهاي «سعد» ميشمارد. در هر حال در اثر اين عمل موقعيت ايرانيان در زاگرس جنوبي به واسطهي محاصرهشدن به خطر افتاد، زيرا اگر چه تازيان به دشواري ميتوانستند در فارس پايداري كنند، ولي همين كه عتيبةبنغزاون در صدد برآمد كه از بصره به كمك ايشان بشتابد، بيثباتي وضع هرمزان ظاهر گشت و عتيبه توانست بدون مقاومت جدي وي در امتداد كارون به طرف شمال پيشروي كند. اهواز به دست فاتحان افتاد در حالي كه هرمزان به سوي مشرق يعني به طرف رامهرمز گريخت. روايات مختلف تاريخ وقوع اين حادثه را با اختلاف بسيار ذكر كرده است (ميان سالهاي 637 تا 640 ميلادي مطابق سال شانزدهم تا نوزدهم هجري)، اما اگر جريان عمومي حوادث را در نظر بگيريم بايد سال اخير را تاريخ وقوع اين حادثه بدانيم.
پس از سقوط اهواز، هرمزان در نتيجهي نفوذ و دخالت يزدگرد سوم قراردادي را كه اندكي پيش با تازيان منعقد نموده بود نقض كرد و نظر به تهديد دايمي از طرف فارس ديگر نگاهداري ناحيهي خوزستان با وجود مقاومت فوقالعاده شديد اهالي غيرسامي آن ديار امكانپذير نبود. ايرج به دست مسلمانان مهاجم و پيشرو افتاد و سرانجام تمام نبردهاي سخت به شهر شوشتر واقع در قسمت علياي كارون متوجه شده، در آنجا تمركز يافت و در اين جنگها در صف تازيان پهلو به پهلوي لشكرياني كه از فارس http://pnu-club.com/imported/2009/09/55.gif http://pnu-club.com/imported/2009/09/56.gif كوفيان پيروزمند براي خود املاك وسيعي در شمال اين ناحيه (به نام ماهالكوفه) تأمين كردند. رقباي بصري ايشان نيز به رهبري ابوموسي اشعري يمني جنوب دينور وصميره را در ناحيهي كُردنشين تصرّف نمودند- در اينجا (ميدان بصريان) يا ماهالبصره به وجود آمد كه تا مدتها براي تأمين آذوقهي پادگان نقش مهمي را ايفا ميكرد و همين طور تا وقتي كه معاويه در زمان ولايت خود منطقهي كوفيان را در آذربايجان و نزديك موصل به ميزان قابل ملاحظهاي توسعه داد. ماهالبصره بهانه و دست آويز اختلافات و كشمكشهاي متفاوتي بود. http://pnu-club.com/imported/2009/09/56.gif
آمده بودند سربازان بينالنهرين شركت داشتند و به دستور خليفه از بصره تقويت ميشدند. اما در عين حال هرمزان در اين شهر با نيرومندي زيادي از مرز دفاع مينمود، تا اينكه پس از سقوط استحكامات شهر به اسارت افتاد (642 ميلادي مطابق بيست و يكم هجري). تازيان هرمزان را به اسارت به مدينه نزد خليفهي ثاني بردند و عمر از قتل وي در گذشت و او را در مدينه نگاه داشت.
در پيرو آن، دستهاي از سپاه تازي به سوي گندي شاپور Vahj - Andiok- ëہpukr كه به عربي جندي شاپور ناميده ميشود) پيش رفت و دستهاي ديگر به طرف شوش (سوشهي قديم) حركت كرد جندي شاپور با موافقت نامهاي تسخير شد و شوش با يك حمله به تصرّف تازيان در آمد. و براي اولين بار شنيده ميشود كه اشراف با موالي خويش با علم و اختيار به اسلام گرويدند و در خدمت تازيان وارد شدند و به خيانت به هموطنان خود و دورويي تن در دادند. اين يكي از موارد نادري است كه اخبار موجود دربارهي قبول مذهب اسلام به طور انفرادي سخن ميگويد.
فتح خوزستان يكي از دروازههاي هجوم و غلبهي به ايران و نخست به فارس را كه يكي از ايالات مركزي اين كشور است به روي مسلمانان گشود، اما بديهي است آن طوري كه بعضي از روايات غرضآميز مانند روايت سيفبنعمر مدعي است، قطعاً پيشروي به اين منطقهها بلافاصله پس از تسخير قسمت جنوبي زاگرس انجام نگرفته است، زيرا هنوز سپاه اصلي تازه تشكيل يافتهي ايرانيان كه در نهاوند واقع در جنوب غربي همدان (اكباتانا) در سرزمين قوم ماد (كه به عربي الجبال ميگويند) مستقر گشته بود، مغلوب نشده بود و اين سپاه تازهنفس براي اعمال جنگي در خوزستان و فارس به همان اندازه خطرناك بود كه براي مسلمانان بينالنهرين مخاطره داشت، حتي به فرض اگر هم حمله از راه دريا به فارس امكان داشت باز انهدام اين قوا براي تأمين موفقيت تازيان مطلوب بود. به علاوه شايد لزوم تأمين منبع عوايد جديدي (پس از نيروهاي سخت سالهاي اخير) نيز در اقدام به انهدام اين قوا تأثير داشته است.
پيكار نهاوند در سال 642 ميلادي در طي زور آزمايي بسيار سختي در مدت سه روز ادامه داشت و چون سربازان سپاه ايران را از نواحي متفرق ايران حتي تا مناطق سرحدي هند جمعآوري نموده بودند و بيم عقبنشيني آنان ميرفت بعضي از دستههاي آن سربازان را با زنجير به هم بسته بودند تا از عقبنشيني آنان جلوگيري به عمل آيد.
اما در جبههي عرب، خليفه عمر هنگام مسافرت خود در نواحي تسخير شده تداركات نظامي سپاه را رهبري ميكرد و براي سعد (مخصوصاً از پادگان كوفه) كمك فرستاد، در اين پيكار نعمانبنمقرن كوفي فرمانده عرب نيز مانند سپهبد ايراني كشته شد و با اينكه سپاه و قواي ايرانيان بر قواي تازي برتري داشت باز تازيان بر آنان پيروز شدند و به «فتحالفتوح» نائل آمدند فتحي كه واقعاً جانبازي و از دست دادن قوا براي آن ارزش داشت. اگر چه اظهارات آميخته با تجليل و تعارف برخي از منابع مبني بر اينكه اين فتح به سرعت و بدون مقاومت قابل ذكري به وقوع پيوست به كلي غرضآلود و خطاست - بلكه به عكس تازيان به اندازهاي در اين جنگ قرباني دادند كه ناچار تا مدتي از جنگ دست كشيدند و نميتوانستند از گرد آمدن نيروهاي مخالف و مقاوم جديدي در جبال جلوگيري كنند- با اين همه اين پيروزي به سال 642 ميلادي تصميم قطعي آنان را براي تصرّف فلات ايران محرز ساخت.
كوفيان پيروزمند براي خود املاك وسيعي در شمال اين ناحيه (به نام ماهالكوفه) تأمين كردند. رقباي بصري ايشان نيز به رهبري ابوموسي اشعري يمني جنوب دينور وصميره را در ناحيهي كُردنشين تصرّف نمودند- در اينجا (ميدان بصريان) يا ماهالبصره به وجود آمد كه تا مدتها براي تأمين آذوقهي پادگان نقش مهمي را ايفا ميكرد و همين طور تا وقتي كه معاويه در زمان ولايت خود منطقهي كوفيان را در آذربايجان و نزديك موصل به ميزان قابل ملاحظهاي توسعه داد. ماهالبصره بهانه و دست آويز اختلافات و كشمكشهاي متفاوتي بود.
-
داستان ايران - از سقوط نهاوند تا مرگ افشين (به روايت دكتر زرينكوب)
چرا نهاوند سقوط كرد؟
18-1- سقوط نهاوند در سال 21 هجري، چهارده قرن تاريخ پرحادثه و با شكوه ايران باستان را كه از هفت قرن قبل از ميلاد تا هفت قرن بعد از آن كشيده بود پايان بخشيد. اين حادثه فقط سقوط دولتي با عظمت نبود، سقوط دستگاهي فاسد و تباه بود. زيرا در پايان كار ساسانيان از پريشاني و بيسرانجامي در همه كارها فساد و تباهي راه داشت. جور و استبداد خسروان، آسايش و امنيت مردم را عرضهي خطر ميكرد و كژخويي و سست رأيي موبدان اختلاف ديني را ميافزود. از يك سو سخنان ماني و مزدك در عقايد عامه رخنه ميانداخت و از ديگر سوي، نفوذ دين ترسايان در غرب و پيشرفت آيين بودا در شرق قدرت آيين زرتشت را ميكاست. روحانيان نيز چنان در اوهام و تقاليد كهن فرو رفته بودند كه جز پرواي آتشگاهها و عوايد و فوايد آن را نميداشتند و از عهدهي دفاع آيين خويش هم برنميآمدند.
وحدت ديني در اين روزگار تزلزلي تمام يافته بود و از فسادي كه در اخلاق موبدان بود، هوشمندان قوم از آيين زرتشت سرخورده بودند و آيين تازهاي ميجستند كه جنبهي اخلاقي و روحاني آن از دين زرتشت قويتر باشد و رسم و آيين طبقاتي كهن را نيز در هم فرو ريزد. نفوذي كه آيين ترسا در اين ايام، در ايران يافته بود از همين جا بود. عبث نيست كه روزبه بن مرزبان، يا چنان كه بعدها خوانده شد، سلمان فارسي آيين ترسا گزيد و باز خرسندي نيافت. ناچار در پي ديني تازه در شام و حجاز ميرفت.
باري از اين روي بود كه در اين ايام زمينهي افكار از هر جهت براي پذيرفتن ديني تازه آماده بود و دولت نيز كه از آغاز عهد ساسانيان با دين توأم گشته بود، ديگر از ضعف و سستي نميتوانست در برابر هيچ حملهاي تاب بياورد. و بدينگونه، دستگاه دين و دولت با آن هرج و مرج خونآلود و آن جور و بيداد شگفتانگيز كه در پايان عهد ساسانيان وجود داشت، ديگر چنان از هم گسيخته بود كه هيچ امكان دوام و بقاء نداشت. دستگاهي پريشان و كاري تباه بود كه نيروي همّت و ايمان ناچيزترين و كممايهترين قومي ميتوانست آن را از هم بپاشد و يكسره نابود و تباه كند. بوزنطيه - يا چنان كه امروز ميگويند: بيزانس - كه دشمن چندين سالهي ايران بود نيز از بس خود در آن روزها گرفتاري داشت نتوانست اين فرصت را به غنيمت گيرد و عرب كه تا آن روزها هرگز خيال حمله به ايران را نيز در سر نميپرورد جرئت اين اقدام را يافت.
كسي به دفاع از ساسانيان رغبت نداشت!
18-2- بدين ترتيب، كاري كه دولت بزرگ روم با آيين قديم ترسايي نتوانست در ايران از پيش ببرد، دولت خليفهي عرب با آيين نورسيدهي اسلام از پيش برد و جايي خالي را كه آيين ترسايي نتوانسته بود پر كند، آيين مسلماني پر كرد. بدين گونه بود كه اسلام بر مجوس پيروزي يافت. اما اين حادثه هر چند در ظاهر، خلاف آمدِ عادت بود در معني ضرورت داشت و اجتنابناپذير مينمود. سالها بود كه خطر سقوط و فنا در كنار مرزها و پشت دروازههاي دولت ساساني ميغرّيد. مردم كه از جور فرمانروايان و فساد روحانيان به ستوه بودند آيين تازه را نويدي و بشارتي يافتند و از اين رو بسا كه به پيشواز آن ميشتافتند. چنان كه در كنار فرات، يك جا، گروهي از دهقانان جسر ساختند تا سپاه ابوعبيده به خاك ايران بتازد، و شهر شوشتر را يكي از بزرگان شهر به خيانت تسليم عرب كرد و هرمزان حاكم آن، بر سر اين خيانت به اسارت رفت. در ولاياتي مانند ري و قومس و اصفهان و جرجان و طبرستان، مردم جزيه را ميپذيرفتند اما به جنگ آهنگ نداشتند و سببش آن بود كه از بس دولت ساسانيان دچار بيدادي و پريشاني بود كس به دفاع از آن علاقهاي و رغبتي نداشت. از جمله آوردهاند كه مرزبان اصفهان فاذوسبان نام مردي بود با غيرت، چون ديد كه مردم را به جنگ عرب رغبت نيست و او را تنها ميگذارند، اصفهان را بگذاشت و با سي تن از تيراندازان خويش راه كرمان پيش گرفت تا به يزدگرد شهريار بپيوندد اما تازيان در پي او رفتند و بازش آوردند و سرانجام صلح افتاد، بر آنكه جزيه بپردازند و چون فاذوسبان به اصفهان بازآمد، مردم را سرزنش كرد كه مرا تنها گذاشتيد و به ياري برنخاستيد سزاي شما همين است كه جزيه به عربان بدهيد. حتي از سواران بعضي به طيب خاطر مسلماني را پذيرفتند و به بني تميم پيوستند. چنان كه سياه اسواري، با عدهاي از يارانش كه همه از بزرگان سپاه يزدگرد بودند چون كرّ و فرّ تازيان بديدند و از يزدگرد نوميد شدند به آيين مسلماني گرويدند و حتي در بسط و نشر اسلام نيز اهتمام كردند.
همين نوميديها و ناخرسنديها بود كه عربان را در جنگ ساسانيان پيروزي داد و با سقوط نهاوند، عظمت و جلال خاندان كسري را يكسره در هم ريخت. اين پيروزي، كه اعراب در نهاوند به دست آوردند امكان هرگونه مقاومت جدّي و مؤثّري را كه ممكن بود در برابر آنها روي دهد نيز از ميان برد.
در واقع اين فتح نهاوند، در آن روزگاران پيروزي بزرگي بود. پيروزي قطعي ايمان و عدالت بر ظلم و فساد بود. پيروزي نهايي سادگي و فداكاري بر خودخواهي و تجملپرستي بود. رفتار سادهي اعراب در جنگهاي قادسيه و جلولاء، و پيروزي شگفتانگيزي كه بدان آساني براي آنها دست داد و به نصرت آسماني ميمانست، جنگجويان ايران را در نبرد به ترديد ميانداخت و جاي آن نيز بود. اين اعراب كه جاي خسروان و مرزبانان پرشكوه و جلال ساساني را ميگرفتند مردم ساده و بيپيرايهاي بودند كه جز جبروت خدا را نميديدند. خليفهي آنها كه در مدينه ميزيست از آن همه تجمّل و تفنّن كه شاهان جهان را هست هيچ نداشت و مثل همهي مردم بود. آنها نيز كه از جانب او در شهرها و ولايتهاي تسخير شده به حكومت مينشستند و جاي مرزبانان و كنارنگان پادشاهان ساساني بودند زندگي سادهي فقرآلود زاهدانه يا سپاهيانه داشتند. سلمان فارسي كه بعدها از جانب عمر به حكومت مدائن رسيد نان جوين ميخورد و جامهي پشمين ميداشت. در مرض موت ميگريست كه از عقبهي آخرت جز سبكباران نگذرند و من با اين همه اسباب دنيوي چگونه خواهم گذشت. از اسباب دنيوي نيز جز دواتي و لولئيني نداشت. اين مايه سادگي سپاهيانه يا زاهدانه، البته شگفتانگيز بود و ناچار در ديدهي مردمي كه هزينهي تجمّل و شكوه امراء و بزرگان ساساني را با عسرت و رنج و با پرداخت مالياتها و سخرهها تأمين ميكردند، اسلام را ارج و بهاي فراوان ميداد. در روزگاري كه مردم ايران خسروان خويش را تا درجهي خدايان ميپرستيدند و با آنها از بيم و آزرم، روياروي نميشدند و اگر نيز به درگاه ميرفتند پنام در روي ميكشيدند، چنان كه در آتشگاهها رسم بود، عربان سادهدل وحشي طبع با خليفهي پيغمبر خويش، كه امير آنان بود، در نهايت سادگي سلوك ميكردند. خليفه با آنها در مسجد مينشست و راي ميزد و آنها نيز بسا كه سخن وي را قطع ميكردند و بر وي ايراد ميگرفتند و اين شيوهي رفتار و اطوار ساده، ناچار كساني را كه از احوال و اوضاع حكومت خويش ستوه بودند بر آن ميداشت كه عربان و آيين تازهي آنها را به ديدهي اعجاب و تحسين بنگرند.
باري سقوط نهاوند، كه نسبنامهي دولت ساسانيان را ورق بر ورق به طوفان فنا داد، بيدادي و تباهي شگفتانگيزي را كه در آخر عهد ساسانيان بر همهي شئون ملك رخنه كرده بود پايان بخشيد و ديوار فروريختهي دولت ناپايداري را كه موريانهي فساد و بيداد آن را سست كرده بود و ضربههاي كلنگ حوادث در اركان آن تزلزل افكنده بود عرصهي انهدام كرد.
مقاومتهاي كوچك محلي كه از آن پس - پس از فتح نهاوند - در شهرها و ديههاي ايران گاهگاه در برابر عربان روي داد البته بر مهاجمان گران تمام شد اما همهي اين مقاومتها نتوانست «سواران نيزهگذار» را از ورود به كشور «شهرياران» و سرزمين «جنگي سواران» منع نمايد.
-
مقاومتهاي محلّي بر عليه تازيان
18-3- اين مقاومتهاي محلّي غالباً بيش از يك حمله ديوانهوار عصباني نبود. پس از آن سقوط مهيب كه دستگاه حكومت و سازمان جامعهي ايراني را در هم فرو ريخت، اين اضطرابها و حركتها لازم بود تا بار ديگر احوال اجتماعي قوام يابد و تعادل خود را به دست آورد. ري پس از سقوط نهاوند به دست عربان افتاد. مردم چندين بار با فاتحان صلح كردند و پيمان بستند اما هر چند گاه كه امير تغيير مييافت سر به شورش برميآوردند. مدتها بعد، يعني در زمان حكومت ابوموسي اشعري بر كوفه و اعمّال آن، بود كه وضع ري آرام و قرار يافت. ابوموسي وقتي به اصفهان رسيد مسلماني بر مردم عرضه كرد. نپذيرفتند، از آنها جزيه خواست قبول كردند و شب صلح افتاد اما چون روز فراز آمد غدر آشكار كردند و با مسلمانان به جنگ برخاستند تا ابوموسي با آنها جنگ كرد. و اين خبر را در باب اهل قم نيز آوردهاند. در سالهاي 28 و 30 هجري تازيان دو دفعه مجبور شدند استخر را فتح كنند. در دفعهي دوم مقاومت مردم چندان با رشادت و گستاخي مقرون بود كه فاتح عرب را از خشم و كينه ديوانه كرد. نوشتهاند كه چون عبداللّه بن عامر فاتح مزبور از پيمان شكستن مردم استخر آگاه شد و دانست كه مردم بر ضدّ عربان به شورش برخاستهاند و عامل وي را كشتهاند «سوگند خورد كه چندان بكشد از مردم استخر كه خون براند. به استخر آمد و به جنگ بستد...و خون همگان مباح گردانيد و چندان كه ميكشتند، خون نميرفت تا آب گرم بر خون ميريختند. پس برفت و عدد كشتگان كه نامبردار بودند چهل هزار كشته بود، بيرون از مجهولان» مقاومتهاي مردم دلاور ايران با چنين قساوت و جنايتي در هم شكسته ميشد امااين سختكشيها هرگز نميتوانست اراده و روح آن عدهي معدودي را كه در راه دفاع از يار و ديار خويش، خون و عمر و زندگي خود را نثار ميكردند، يكسره خفه و تباه كند. از اين رو همه جا، هر جا كه ممكن بود ناراضيان در برابر فاتحان درايستادند. هر شهر كه يكبار اسلام آورده بود و تسليم شده بود وقتي ناراضيان در آن شهر، دوباره مجال سركشي مييافتند در شكستن پيماني كه با عربان بسته بود ديگر لحظهاي ترديد و درنگ نميكرد. در تاريخ فتوح اسلام در ايران، مكرّر به اينگونه صحنهها ميتوان برخورد. در سال سيام هجري مردم خراسان كه قبول اسلام كرده بودند مرتد شدند و عثمان خليفهي مسلمانان عبداللّه بن عامر و سعيد بن عاص را فرمان داد كه آنان را سركوبي نمايند و براي دوم بار عربان مجبور شدند گرگان و طبرستان و تميشه را فتح كنند سيستان در روزگار خلافت عثمان فتح شد اما وقتي خبر قتل عثمان آنجا رسيد، مردم گستاخ شدند و كسي را كه از جانب عربان بر آنجا حكومت ميكرد از سيستان براندند. مرزبان آذربايجان كه در اردبيل مقرّ داشت با عربان سخت جنگيد و پس از جنگهاي خونين با حذيفةبناليمان بر هشتصد هزار درم صلح كرد. اما وقتي عمر خليفهي دوم، حذيفه را از آذربايجان باز خواند و ديگري را به جاي او گماشت مردم آذربايجان بار ديگر بهانهاي براي شورش و سركشي به دست آوردند....
اين شورشها و مقاومتها براي بازگشت دولت ساسانيان نبود. براي آن بود كه مردم به عربان سر فرو نياورند و جزيهي سنگين را كه بر آنها تحميل ميشد، نپذيرند. اين پرخاشجويي با عرب نه فقط در كساني كه در شهرهاي ايران مانده بودند به شدّت وجود داشت در كساني نيز كه به ميان اعراب و در عراق و حجاز بودند مدتها باقي بود.
قتل عمر چگونه اتفاق افتاد؟
18-4- توطئه قتل عمر كه بعضي از ايرانيان ساكن مدينه در آن دستاندركار بودند گواه اين دعوي است، ابولوءلوء فيروز كه دو سال بعد از فتح نهاوند، عمر بر دست او كشته شد از مردم نهاوند بود. نوشتهاند كه او قبل از اسلام به اسارت روم افتاده بود و سپس مسلمانان او را اسير كرده بودند. اينكه او را رومي و حبشي و ترسا گفتهاند، نيز ظاهراً از همين جاست و محل تأمّل هم هست. به هر حال نوشتهاند كه وقتي اسيران نهاوند را به مدينه بردند ابولوءلوء فيروز، ايستاده بود و در اسيران مينگريست. كودكان خردسال را كه در بين اين اسيران بودند دست بر سرهاشان ميپسود و ميگريست و ميگفت عمر جگرم بخورد. نوشتهاند اين فيروز، غلام مغيرةبن شعبه بود. بلعمي گويد كه «درودگري كردي و هر روز مغيره را دو درم دادي. روزي اين فيروز سوي عمر آمد و او با مردي نشسته بود. گفت يا عمر مغيره بر من غلّه نهاده است و گران است و نتوانم دادن بفرماي تا كم كند. گفت چند است؟ گفت روزي دو درم. گفت چه كار داني؟ گفت درودگري دانم و نقاشم و كندهگر، و آهنگري نيز توانم. پس عمر گفت چندين كار كه تو داني، دو درم روزي نه بسيار بود. چنين شنيدم كه تو گويي من آسيا كنم بر باد كه گندم آس كند. گفت آري. عمر گفت مرا چنين آسيا بايد كه سازي. فيروز گفت اگر زنده باشم سازم تو را يك آسيا كه همهي اهل مشرق و مغرب حديث آن كنند. و خود برفت. عمر گفت اين غلام مرا بكشتن بيم كرد. به ماه ذيالحجّه بود بامداد سفيده دم. عمر به نماز بامداد بيرون شد به مَزگِت و همه ياران پيغمبر صف كشيده بودند و اين فيروز نيز پيش صف اندر نشسته و كاردي حبشي داشت. دسته به ميان اندر، چنان كه تيغ هر دو روي بُوَد و راست و چپ بزند و اهل حبشه چنان دارند. چون عمر پيش صف اندر آمد، فيروز او را شش ضرب بزد از راست و چپ، بر بازو و شكم، و يك زخم از آن بزد به زير ناف، از آن يك زخم شهيد شد و فيروز از ميان مردم بيرون جست...» در اين توطئه قتل عمر چنان كه ار قرائن برميآيد ظاهراً هرمزان و چند تن از ياران پيغمبر دست داشتهاند. بلعمي ميگويد كه چون «عثمان بن مَزگِت آمد و مردمان گرد آمدند، نخستين كاري كه كرد عبيداللّه بن عمر را بخواند و از همهي پسران عمر عبيداللّه مهتر بود. و آن هرمزان كه از اهواز آورده بودند پيش پدرش و مسلمان شده بود، همه با ترسايان نشستي و جهودان، و هنوز دلش پاك نبود و اين فيروز كه عمر را شهيد كرد ترسا بود و او هم با هرمزان همدست بود و غلامي بود از آن سعدبن ابي وقّاص، حنيف نام، و هر سه به يك جاي نشستندي و ابوبكر را پسري بود نامش عبدالرّحمن، با عبيداللّه بن عمر دوست بود و اين كارد كه عمر را بدان زدند سلاح حبشه بود و به سه روز پيش از آنكه عمر را بكشتند عبيداللّه با عبدالرّحمن نشسته بود. عبدالرّحمن گفت من امروز سلاحي ديدم بر ميان ابولوءلوء بسته، عبيداللّه گفت به در هرمزان گذشتم او نشسته بود و فيروز ترسا، غلام مغيرةبن شعبه و اين ترسا غلام سعدبن ابي وقّاص نيز بود و هر سه حديث هميكردند و چون من بگذشتم برخاستند و آن كارد از كنار فيروز بيفتاد... پس آن روز كه فيروز عمر را آن زخم زد و از مزگت بيرون جست و بگريخت مردي از بنيتميم او را بگرفت و بكشت و آن كارد بياورد. عبيداللّه آن كارد بگرفت و گفت من دانم كه فيروز اين نه به تدبير خويش كرد واللّه كه اگر اميرالمؤمنين بدين زخم وفات كند من خلقي را بكشم كه ايشان اندرين همداستان بودهاند. پس آن روز كه عمر وفات يافت، عبيداللّه چون از سر گور بازگشت به در هرمزان شد و او را بكشت و به در سعد شد و حنيفه را بكشت. سعد از سراي بيرون آمد و گفت غلام مرا چرا كشتي؟ عبيداللّه گفت بوي خون اميرالمؤمنين عمر از تو ميآيد تو نيز بكشتن نزديكي. عبيداللّه موي داشت تا به كتف. پس چون سعد را بكشتن بيم كرد سعد بن ابي وقّاص فراز شد و مويش بگرفت و بر زمين زد و شمشير از دست وي بستد و چاكران را فرمود تا او را به خانهاي كردند تا خليفه پديد آيد كه قصاص كند. پس چون عثمان بنشست نخستين كاري كه كرد آن بود كه عبيداللّهعمر را بيرون آورد از خانهي سعد و ياران پيغمبر صلّياللّه عليه و آله نشسته بودند، گفت چه بينيد و او را چه بايد كردن؟ علي گفت ببايد كشتن به خون هرمزان كه هرمزان را بيگناه بكشت و اين هرمزان مولاي عبّاس بن عبدالمطّلب بود... و قرآن و احكام شريعت آموخته بود و همهي بنيهاشم را در خون او سخن بود پس چون علي عثمان را گفت عبيداللّه را ببايد كشتن، عمروبن عاص گفت اين مرد را پدر كشتند او را بكشي، دشمنان گويند خداي تعالي كشتن اندر ميان ياران پيغمبر افكند و خداي، تو را از اين خصومت دور كرده است كه اين نه اندر سلطاني تو بود. عثمان گفت راست گفتي من اين را عفو كردم وديت هرمزان از خواستهي خويش بدهم و از عبيداللّه دست بازداشت».
ظاهراً بدينگونه، ايرانيان كينهي ضربتي را كه از دست عمر، در قادسي و جلولاء و نهاوند ديده بودند در مدينه از او بازستاندند و نيز در هر شهري كه مورد تجاوز و دستبرد عربان ميگشت، ناراضيان تا آنجا كه ممكن بود، درميايستادند و تا وقتي كه به كلّي از دفاع و مقاومت نوميد نشده بودند در برابر اين فاتحان كه بهرغم سادگي سپاهيانه رفتاري تند و خشن داشتند سر به تسليم فرود نميآوردند.
با اين حال، وقتي آخرين پادشاه سرگردان بدفرجام ساساني در مرو به دست يك آسيابان گمنام كشته شد و شاهزادگان و بزرگان ايران پراكنده و بينام و نشان گشتند، رفته رفته آخرين آبها نيز از آسياب افتاد و مقاومتهاي بينظم و غالباً بينقشه و بينتيجهاي هم كه در بعضي شهرها از طرف ايرانيان در مقابل عربان ميشد به تدريج از ميان رفت. عربان بر اوضاع مسلّط گشتند. امّا هيچ چيز مضحكتر و شگفتانگيزتر و در عين حال ظالمانهتر از رفتار اين فاتحان خشن و ساده دل نسبت به مغلوبان نبود.
رفتار فاتحان تازي - ايرانيان حساب عربان را از اسلام جدا كردند
18-5- داستانهايي كه در كتابها در اين باب نقل كردهاند شگفتانگيز است و بسا كه مايهي حيرت و تأثّر ميشود. نوشتهاند كه فاتحان سيستان، عبدالرّحمن بن سمره، سنّتي نهاد كه «راسو و جژ را نبايد كشت» اما گويا سوسمارخواران گرسنه چشم از خوردن راسو و جژ نيز نميتوانستند خودداري كنند. در فتح مدائن نيز عربان نمونههايي از سادگي و كودني خويش، نشان دادند.
«گويند شخصي پارهاي ياقوت يافت در غايت جودت و نفاست و آن را نميشناخت، ديگري به او رسيد كه قيمت او ميدانست آن را از او به هزار درم بخريد. شخصي به حال او واقف گشت گفت آن ياقوت ارزان فروختي.
او گفت اگر بدانستمي كه بيش از هزار عددي هست دربهاي آن طلبيدمي. ديگري را زر سرخ به دست آمد در ميان لشكر ندا ميكرد صفرا را به بيضاء كه ميخرد؟ و گمان او آن بود كه نقره از زر بهتر است و همچنين جماعتي از ايشان انباني پر از كافور يافتند پنداشتند كه نمك است قدري در ديگ ريختند طعم تلخ شد و اثر نمك پديد نيامد خواستند كه آن انبان را بريزند شخصي بدانست كه آن كافور است و از ايشان آن را به كرباس پارهاي كه دو درم ارزيدي بخريد».
اما وحشي طبعي و تندخويي فاتحان وقتي بيشتر معلوم گشت كه زمام قدرت را به دست گرفتند. ضمن فرمانروايي و كارگزاري در بلاد مفتوح بود كه زبوني و ناتواني و در عين حال بهانهجويي و درندهخويي عربان آشكار گشت. روايتهايي كه در اين باب در كتابها نقل كردهاند، طمعورزي و تندخويي اين فاتحان را در معامله با مغلوبان نشان ميدهد. بسياري از اين داستانها شايد افسانههايي بيش نباشد اما در هر حال رفتار مسخرهآميز و ديوانهوار قومي فاتح، اما عاري از تهذيب و تربيت را به خوبي بيان ميكند. مينويسد: اعرابيي را بر ولايتي والي كردند جهودان را كه در آن ناحيه بودند گرد آورد و از آنها دربارهي مسيح پرسيد. گفتند او را كشتيم و به دار زديم. گفت آيا خونبهاي او را نيز پرداختيد؟ گفتند نه. گفت به خدا سوگند كه از اينجا بيرون نرويد تا خونبهاي او را بپردازيد... ابوالعاج بر حوالي بصره والي بود مردي را از ترسايان نزد او آوردند پرسيد نام تو چيست؟ مرد گفت «بنداد شهر بنداد» گفت سه نام داري و جزيهي يك تن ميپردازي؟ پس فرمان داد تا به زور جزيهي سه تن از او بستاندند.
از اينگونه داستانها در كتابهاي قديم نمونههايي بسيار ميتوان يافت. از همهي اينها به خوبي برميآيد كه عرب براي ادارهي كشوري كه گشوده بود تا چه اندازه عاجز بود...با اين همه ديري برنيامد كه مقاومتهاي محلّي نيز از ميان رفت و عرب با همه ناتواني و درماندگي كه داشت بر اوضاع مسلّط گشت و از آن پس، محرابها و منارهها، جاي آتشكدهها و پرستشگاهها را گرفت. زبان پهلوي جاي خود را به لغت تازي داد. گوشهايي كه به شنيدن زمزمههاي مغانه و سرودهاي خسرواني انس گرفته بودند، بانگ تكبير و طنين صداي مؤذّن را با حيرت و تأثّر تمام شنيدند. كساني كه مدّتها از ترانههايي طربانگيز باربد و نكيسا لذت برده بودند رفته رفته با بانگ حدّي و زنگ شتر مأنوس شدند. زندگي پرزرق و برق اما ساكن و آرام مردم، از غوغا و هياهوي بسيار آكنده گشت. به جاي باژ و برسم و كستي و هوم و زمزمه، نماز و غسل و روزه و زكوة و حج به عنوان شعائر ديني رواج يافت.
باري مردم ايران، جز آنان كه به شدّت تحت تأثير تعاليم اسلام واقع گشته بودند نسبت به عربان با نظر كينه و نفرت مينگريستند اما در آن ميان سپاهيان و جنگجويان، به اين كينه، حس تحقير و كوچكشماري را نيز افزوده بودند. اين جماعت، عرب را پستترين مردم ميشمردند. عبارت ذيل كه در كتابهاي تازي از قول خسرو پرويز نقل شده است نمونهي فكر اسواران و جنگجويان ايراني دربارهي تازيان محسوب تواند شد؛ خسرو ميگويد: «اعراب را نه در كار دين هيچ خصلت نيكو يافتم و نه در كار دنيا. آنها را نه صاحب عزم و تدبير ديدم و نه اهل قوّت و قدرت. آنگاه گواه فرومايگي و پستي همّت آنان همين بس، كه آنها با جانوران گزنده و مرغان آواره در جاي و مقام برابرند، فرزندان خود را از راه بينوايي و نيازمندي ميكشند و يكديگر را بر اثر گرسنگي و درماندگي ميخورند از خوردنيها و پوشيدنيها و لذّتها و كامرانيهاي اين جهان يكسره بيبهرهاند. بهترين خوراكي كه منعمانشان ميتوانند به دست آورد، گوشت شتر است كه بسياري از درندگان آن را از بيم دچار شدن به بيماريها و به سبب ناگواري و سنگيني نميخورند...» كساني كه دربارهي اعراب بدين گونه فكر ميكردند طبعاً نميتوانستند زير بار تسلّط آنها بروند. سلطهي عرب براي آنان هيچ گونه قابل تحمّل نبود. خاصّه كه استيلاي عرب بدون غارت و انهدام و كشتار انجام نيافت.
در برابر سيل هجوم تازيان، شهرها و قلعههاي بسيار ويران گشت. خاندانها و دودمانهاي زياد بر باد رفت. نعمتها و اموال توانگران را تاراج كردند و غنايم و انفال نام نهادند. دختران و زنان ايراني را در بازار مدينه فروختند و سبايا و اسرا خواندند. از پيشهوران و برزگران كه دين مسلماني را نپذيرفتند باج و ساوگران به زور گرفتند و جزيه نام نهادند.
همهي اين كارها را نيز عربان در سايهي شمشير و تازيانه انجام ميدادند. هرگز در برابر اين كارها هيچ كس آشكارا ياراي اعتراض نداشت. حدّ و رجم و قتل و حرق، تنها جوابي بود كه عرب، خاصّه در عهد امويان به هرگونه اعتراضي ميداد.
-
بنياميّه نژادپرست بودند
18-6- حكومت بنياميّه براي آزادگان و بزرگزادگان ايران قابل تحمّل نبود زيرا بنياد آن را بر كوچكشماري عجم و برتري عرب نهاده بودند. طبقات پايينتر نيز به سختي ميتوانستند آن را تحمّل نمايند. زيرا آنها نه از خليفه و عمّال او نواختي و آسايشي ديده بودند و نه تعصّبات ديني ديرينه را فراموش كرده بودند. عبث نيست كه هر جا شورشي و آشوبي بر ضدّ دستگاه بنياميّه رخ ميداد، ايرانيها در آن دخالت داشتند.
خشونت و قساوت عرب نسبت به مغلوب شدگان بياندازه بود. بنياميّه كه عصبيّت عربي را فراموش نكرده بودند، حكومت خود را بر اصل «سيادت عرب» نهاده بودند. عرب با خودپسندي كودكانهاي كه در هر فاتحي هست مسلمانان ديگر را موالي يا بندگان خويش ميخواند. تحقير و ناسزايي كه در اين نام ناروا وجود داشت، كافي بود كه همواره ايرانيان را نسبت به عرب بدخواه و كينهتوز نگهدارد. امّا قيود و حدود جابرانهاي كه بر آنها تحميل ميشد اين كينه و نفرت را موجّهتر ميكرد. بيداد و فشار دستگاه حكومت سخت مايهي نگراني و نارضايي مردم بود. نظام حكومت اشرافي بنياميّه، آزادگان و نژادگان ايران را مانند بندگان درم خريد http://pnu-club.com/imported/2009/09/55.gif http://pnu-club.com/imported/2009/09/56.gif « اتفاق چنان افتاد كه سنباد را پسري كوچك بود و با يكي از پسران عربان به مكتب ميرفت در محلهي بويآباد نيشابور و آن عربان چهارصد كس بودند. روزي پسر سنباد با پسر عربي جنگ كرد و پسر سنباد سر پسر عرب بشكست. اثر خون بر سر پسر عرب ظاهر شد پيش پدر رفت پدرش گفت اين را اظهار مكن و با آن پسر دوستي در پيوند. پسر عرب با پسر سنباد دوستي آغاز كرد و بعد از آنكه دوست شدند پسر سنباد را به خانه برد و كسي نزديك پدرش فرستاد كه پسرت اينجاست بيا و ببر. سنباد به خانه عرب رفت و عرب پسر او را كشته بود و بريان نهاده و عضوي به جهت سنباد بر سر سفره نهاد چون از گوشت بخورد و سفره برداشتند عرب از سنباد پرسيد كه طعم بريان چه بود؟ سنباد گفت خوب بود. عرب گفت گوشت پسر خود خوردي. http://pnu-club.com/imported/2009/09/56.gif
از تمام حقوق و شئون مدني و اجتماعي محروم ميداشت و بدين گونه تحقير و همه گونه جور و استبداد با نام موالي پيوسته بود. مولي نميتوانست به هيچ كار آبرومند بپردازد. حقّ نداشت سلاح بسازد و بر اسب بنشيند. اگر يك مولاي نژادهي ايراني، دختري از بيابان نشينان بينام و نشان عرب را به زن ميكرد، يك سخنچين فتنهانگيز كافي بود كه با تحريك و سعايت، طلاق و فراق را بر زن و تازيانه و زندان را بر مرد تحميل نمايد.
حكومت و قضاوت نيز همه جا مخصوص عرب بود و هيچ مولايي به اين گونه مناصب و مقامات نميرسيد. حجّاج بن يوسف بر سعيد بن جبير كه از پارساترين و آگاهترين مسلمانان عصر خود بود منّت مينهاد كه او را با آنكه از موالي است چندي به قضاء كوفه گماشته است؛ نزد آنها اشتغال به مقامات و مناصب حكومت در خور موالي نبود؛ زيرا كه با اصل سيادت فطري نژاد عرب منافات داشت. اما اين ترتيب نميتوانست دوام داشته باشد. زيرا عرب براي كشورداري و جهانباني به هيچ وجه ذوق و استعداد و تجربهي كافي نداشت.
موالي كه بودند؟
18-7- اين عربان «نژاد برتر» كه ميدان فكر و عمل او هرگز از جولانگاه «اسبان و شترانش» تجاوز نكرده بود، براي ادارهي كشورهاي وسيعي كه به دستش افتاد نميتوانست به كلّي از موالي صرفنظر نمايد. ناچار دير يا زود برتري «موالي» را اذعان نمود. عبث نيست كه يك خليفهي خودخواده مغرور بلندپرواز اموي مجبور شد، اين عبارت معروف را بگويد كه: «از اين ايرانيها شگفت دارم، هزار سال حكومت كردند و ساعتي به ما محتاج نبودند، و ما صد سال حكومت كرديم و لحظهاي از آنها بينياز نشديم». اما به رغم كساني كه نميتوانستند اين موالي را در رأس كارهاي حكومت ببينند، ديري نگذشت كه ايرانيان در قلمرو دين و علم جايگاه شايستهاي براي خود به دست آوردند.
چنان كه در پايان دورهي اموي بيشتر فقها، بيشتر قضاة و حتي عدهي زيادي از عمّال از موالي بودند. موالي بر همهي شئون حكومت استيلا داشتند. بدين گونه هوش و نبوغ موالي به تدريج كارها را قبضه كرد. اما عرب بدون كشمكشهاي شديد حاضر نشد به فزوني و برتري بندگان درم نخريدهي خويش، تسليم شود. در اين كشمكشها ايرانيان مجالي يافتند كه برتري معنوي و مادّي خود را بر فاتحان تحميل نمايند. آنها نه فقط به رغم افسانهي «سيادت عرب» در زمينهي امور اداري بر فاتحان خود برتري يافتند بلكه در قلمرو جنگ و سياست نيز تفوّق خود را اثبات كردند.
اما از همان بامداد اسلام، ايراني، نفرت و كينهي شديد خود را نسبت به دشمنان و باجستانان خود آشكار نمود. نه فقط يك ايراني، در سال 25 هجري عمربنخطّاب خليفهي دوم را با خنجر از پا درآورد، بلكه از آن پس نيز هر فتنه و آشوبي كه در عالم اسلام رخ داد ايرانيها در آن عامل عمده بودند. نفرت از عرب و نارضايي از بدرفتاري و تعصّب نژادي بنياميّه آنها را وادار ميكرد كه در نهضت ضدّ خلافت شركت نمايند. چنان كه بيست هزار تن از آنان كه به نام حمراء ديلم در كوفه ميزيستند در سال 64 هجري دعوت مختار را كه بر ضدّ بنياميّه قيام نمود اجابت كردند.
فرصتي براي ايرانيان در قيام مختار
18-8- در قيام مختار، ايرانيان فرصت مناسبي جهت خروج بر بنياميّه و عربان يافتند. در آن زمان كوفه از مراكز عمدهي ايرانيان و شيعيان علي (ع) كه با بنياميّه عداوت سخت داشتند محسوب ميشد. اين شهر مركز خلافت علي (ع) بود و از اين رو عدّهي بسياري از پيروان و هواخواهان او در اين شهر مسكن گزيده بودند. عدّهاي از اساورهي ايراني نيز از بازماندهي «جند شهنشاه» پس از شكست قادسيه در اين شهر باقي بود. اينان ديلميهايي بودند كه در سپاه ايران خدمت ميكردند و بعد از جنگ قادسيه اسلام آورده بودند و در كوفه جاي داشتند به علاوه كوفه در حدود حيره بنا شده بود و چنان كه معلوم است اين ديار از قديم تحت حمايت پادشاهان ساساني بود. خاطرهي قصر خُوَرْنَقْ و ماجراي نعمان و منذر هنوز در دل ايرانياني كه در حدود كوفه ميزيستند گرم و زنده بود. از اين رو كوفه براي ايجاد يك «كانون طغيان» بر ضدّ تازيان جاي مناسبي به نظر ميرسيد.
چند سالي پس از فاجعهي كربلا، عدهاي از شيعهي كوفه به رياست سليمان بن صرد خزاعي و مسيّب بن نجبةالفزاري در جايي به نام «عينالورده» به خونخواهي حسينبنعلي (ع) برخاستند. و از تقصيري كه در ياري امام كرده بودند توبه كردند و خود را «توّابين» نام نهادند. اما كاري از پيش نبردند و به دست عبيداللّهبنزياد پراكنده و تباه شدند.
در اين ميان مختاربنابيعبيد ثقفي پديد آمد. «توبهكاران» را كه بر اثر شكست سابق پراكنده شده بودند، گرد آورد و ديگر بار به دعوي خونخواهي حسينبنعلي (ع) برخاست. در اين مقصود نيز كامياب شد. زيرا با زيركي و هوش كمنظيري توانست مردم ناراضي را نزد خود گرد آورد. اندكي بعد بسياري از قاتلان امام حسين (ع) را كشت و كوفه را به دست كرد و تا حدود موصل را به حيطهي ضبط آورد. در اينجا بود كه عبيداللّهبن زياد را شكست داد. عبيداللّه در طي جنگي كشته شد و سرش را به كوفه بردند و از كوفه به مدينه فرستادند.
بدينگونه، در سايهي دعوت به خاندان رسول، مختار قدرت و شوكت تمام يافت. اما در واقع نزد خاندان رسول، چندان مورد اعتماد نبود. عليبنحسين (ع) او را لعن كرد و رضا نداد كه به نام او دعوت كند. محمّد حنفيّه هم از دعاوي او بيمناك و پشيمان گشت. اما از بيم آنكه تنها نماند و به دست ابن زبير گرفتار نشود از طرد و لعن او، كه بدان مصمم گشته بود، خودداري كرد. باري كار مختار، در سايهي دعوت به خاندان رسول، و ياري موالي، به تدريج بالا گرفت و مال و مرد بسيار به هم رسانيد. مردم بدو روي آوردند، و او هر كدام از آنها را به نوع خاصي دعوت ميكرد. بعضي را به امامت محمّدبنحنفيّه ميخواند و نزد بعضي دعوي مينمود كه بر خود او فرشتهاي فرود ميآيد و وحي ميآورد. حتي نوشتهاند كه در نامهاي به احنف نوشت كه «شنيدهام مرا دروغزن شمرديد پيش از من همهي پيغمبران را دروغزن خواندهاند و من از آنها بهتر نيستم و اينگونه دعاوي موجب آن شد كه مسلمانان، از او روي برتابند و به ابنزبير و ديگران روي آورند و حتي شيعيان نيز اندك اندك از گرد او پراكنده شوند.
مختار خود را از هواداران پيغمبر (ص) فرا مينمود. پدرش در جنگ با ايرانيان كشته شده بود. عمويش سعدبنمسعود كه تربيت وي را بر عهده داشت يك چند در دورهي خلافت علي (ع) به حكومت مدائن رسيد و در هنگامي كه او در جنگ خوارج به ياري علي (ع) برخاست، مدائن چندي به دست مختار بود. با اين همه، وقتي امام حسن (ع) از جنگ با معاويه انصراف يافت و نزد سعدبنمسعود آمد، مختار پيشنهاد كرد كه او را نزد معاويه بفرستند و به او تسليم كنند اين امر بهانهاي شد كه شيعه پس از آن همواره مختار را بدان نكوهش كنند. در هر حال مقارن ايام خلافت بنياميّه، مختار بدان قوم علاقهاي نشان نداد. در واقعهي مسلمبنعقيل كه به كوفه آمد تا مقدمهي خلافت را براي حسين بن علي (ع) آماده سازد، و سپس گرفتار و كشته شد، مختار بر خلاف بنياميّه برخاست و به زندان افتاد. در واقعهي كربلا نيز در بند بود. چون رهايي يافت به مكّه رفت و با ابن زبير كه آهنگ خروج بر امويان داشت آشنا گشت. بعد از آن به طائف، زادگاه خويش رفت. يك سال بيش در آنجا نماند و باز به ابن زبير پيوست. در واقعهي حصار مكّه كه به سال 64 روي داد نيز با او ياري كرد. اما چندي بعد، باز ابن زبير را بگذاشت و به كوفه رفت و در صدد اجراي طرح تازهاي افتاد. در آن هنگام كه رمضان سال 64 بود، شيعيان كوفه بر گرد سليمان بن صُرَد خزاعي بودند. اما كار آنها پيشرفت نداشت و عبيداللّه زياد آنها را مالشي سخت داده بود. مختار، چون نميخواست فرمان رؤساي شيعه را گردن بنهد، دعوتي تازه آغاز نهاد و خود را فرستاده و نمايندهي محمّد بن حنفيّه فرزند علي (ع) خواند. شيوايي بيان و زيبايي گفتار او، كه چون كاهنان قديم سخن با سجع و استعاره ميگفت، سبب نشر دعوي و بسط نفوذ او گشت. از اين رو يك چند والي كوفه، كه از جانب ابن زبير در آنجا بود وي را بازداشت. اما چون آزادي يافت در صدد برآمد با ابراهيم بن الاشتر كه از سران شيعه بود دوستي آغاز كند. ابراهيم نخست نپذيرفت اما مختار، نامهاي بدو نمود كه گفتهاند مجعول بود، و در آن محمّد حنفيّه وي را به ياري خوانده بود و مختار را امين و وزير خويش ياد كرده بود. ابراهيم چون اين نامه بخواند دعوت او را پذيرفت و به همكاري او رضا داد. بزرگان كوفه، كه در نهان به جانب ابن زبير تمايل داشتند، در مقابل شور و شوق موالي و حمراء ديلم كه ياران و پيروان ابراهيم اشتر بودند، مقاومت را روي نديدند و كار نهضت مختار بالا گرفت.
اندك اندك گذشته از كوفه، بلاد عراق و آذربايجان و ري و اصفهان و چند شهر ديگر نيز تحت فرمان او درآمد و هجده ماه از اين بلاد خراج گرفت. بزرگان كوفه نيز رفته رفته از ناچاري، اكثر بدو پيوستند اما نه به او اعتماد كردند، و نه از اينكه موالي را بر كشيده بود وي را عفو نمودند. اما مختار كه قدرت و شوكت خود را مديون ياري موالي بود به شكايت بزرگان كوفه التفات نكرد. يكبار نيز وقتي كه ابراهيم و سپاه او به دفع لشكريان شام رفته بودند بزرگان كوفه در صدد خروج بر مختار بر آمدند. اما مختار با آنها گرگآشتياي كرد و در نهان ابراهيم را خواست. چون ابراهيم باز آمد بزرگان كوفه همه به دست و پاي بمردند و سر جاي خويش نشستند. پس از آن مختار به عقوبت قاتلان امام حسين (ع) برآمد و كساني را نيز كه از ياري كردن او خودداري كرده بودند بماليد. بفرمود تا سراهاشان را ويران كنند و آنها را بكشند و بر اندازند. مال و عطايي هم كه پيش از آن به آنها داده ميشد بفرمود تا به موالي كه ياران وي بودند داده شود. همين امر سبب شد كه عربان دل از او بردارند و او را يله كنند و به دشمنانش روي آورند.
در واقع، مختار موالي را كه مخصوصاً در كوفه زياد بودند زياده از حدّ دلجويي كرد و آنها را كه در دورهي تسلّط عمّال بنياميّه، عرصهي جور و استخفاف بسيار واقع شده بودند هواخواه خويش گردانيد. عمّال بنياميّه كه تعصّب عربي بسيار داشتند پيش از آن، نسبت به اين موالي تحقير و اهانت بسيار روا داشته بودند. آنها قبل از آن موالي را پياده به جنگ ميبردند و از غنايم نيز بدانها هرگز بهرهاي نميدادند. مختار موالي را بر مركب نشاند و از غنايم جنگ بهرهشان داد. از اين رو آنها به ياري مختار برخاستند. چنان شد كه عدهي موالي در سپاه او چندين برابر عربان بود و از هشت هزار تن سپاهيان او كه در پايان جنگ تسليم مصعب بن زبير شدند، ده يك هم عرب نبود. گويند اردوي ابراهيم اشتر، چنان از اين ايرانيان در آگنده بود كه وقتي يك سردار شامي براي مذاكرهي با ابراهيم به اردوي او ميرفت از جايي كه داخل اردو گشت تا جايي كه نزد سردار اردو رسيد يك كلمه عربي از زبان سپاهيان نشنيد. وقتي ابراهيم اشتر را ملامت كردند، كه در پيش دلاوران حجاز و شام از اين مشتي عجم چه ساخته است، وي با لحني كه از اطمينان و رضايت مشحون بود گفت كه هيچ كس در نبرد شاميها از اين قوم كه با من هستند آزمودهتر نيست. اينان فرزندان اسواران و مرزبانان فارسند و من خود نيز جنگ آزموده و معركه ديدهام. پيروزي هم با خداست، پس چه جاي ترس است. باري آنچه موجب وحشت و نفرت اعراب از مختار گشته بود كثرت موالي در سپاه او بود.
طبق قول طبري، بزرگان كوفه انجمن كردند و از مختار بدگويي آغاز نمودند كه اين مرد خود را امير ما ميخواند در حالي كه ما از او خشنود نيستيم. زيرا او موالي را با ما برابر كرده است و بر اسب و استر نشانده است. روزي ما را به آنها ميدهد و از اين رو بندگان ما سر از فرمان ما برتافتهاند و دارايي يتيمان و بيوهزنان را تاراج ميكنند.
وقتي بزرگان عرب به مختار پيام فرستادند كه «ما را از بركشيدن موالي آزار رسانيدي، آنها را بر خلاف رسم بر چهارپايان نشاندي و از غنايم جنگي كه حق ماست به آنها نصيب دادي؟» مختار به آنها جواب داد كه «اگر من موالي را فروگذارم و غنايم جنگي را به شما واگذارم، آيا به ياري من با بنياميّه و ابن زبير جنگ خواهيد كرد و در اين باب سوگند و پيمان توانيد به جاي آورد؟» اما آنها جواب منفي دادند و بدين جهت بود كه مختار سرانجام در مقابل ابن زبير كه بزرگان كوفه و رجال عرب با او همداستان بودند مغلوب و مقتول شد. در باب مختار و نهضت او گونه گون سخنها گفتهاند و داوري در اين باب نيز آسان نيست. بزرگان عرب از شيعه و سني دربارهي او نظر خوبي نداشتهاند و اقدام او را در بر كشيدن موالي ناپسند و خلاف حميّت ميشمردهاند و از اين رو وي را به دروغزني و حيلهگري و جاهطلبي و گزافهگويي متهم كردهاند. درست است كه رفتار او با بزرگان كوفه از دورويي خالي نبود و نيز در سوء استفاده از نام محمّد حنفيّه قدري افراط كرد، اما هواداري او از موالي درس بزرگ پربهايي بود؛ هم براي موالي كه بعدها جرئت اقدام بر خلاف عربان را يافتند و هم براي عرب كه بيهوده شرف اسلام را منحصر به خويش ميديدند.
بدين گونه قيام مختار، براي ايرانيان بهانهي زورآزمايي با عرب و مجال انتقامجويي از بنياميّه بود. وليكن عربان كه نميتوانستند نهضت قوم ايراني را تحمّل كنند سعي كردند در اين ماجرا موالي را به تاراج مال يتيمان و بيوهزنان متهم كنند. اما در واقع اين اتّهام ناروايي بود. اين اعراب بودند كه مال يتيمان و بيوهزنان را تاراج مينمودند. سرداران عرب بودند كه موجبات سقوط دولت عربي بنياميّه را فراهم آوردند.
كار عمدهي آنها غزو و جهاد بود اما در اين كار مقصود آنها پيشرفت دين نبود. اين كار را فقط به منظور غارت و استفاده پيش گرفته بودند، بسياري از سپاهيان و كارگزاران بر اثر طمعورزي رؤساء و امراء، فقير گشته بودند. وقتي يك عامل به جاي ديگر گماشته ميشد، عامل معزول را مصادره ميكرد و با اقسام عقوبتها و عذابها اموال او را باز ميستاند بدين گونه بود كه در عهد امويان حجّاج عراق را و قتيبة بن مسلم خراسان را به آتش كشيدند. ميزان مالياتها و خراجها هر روز فزوني مييافت و بيداد و تعدّي مأموران در گرفتن اموال، هر روز آشكارتر ميگشت. از قساوت و خشونت عمّال حجّاج داستانهاي شگفتانگيز بسيار در تاريخها آوردهاند. حكايت ذيل نمونهاي از آنهاست: مينويسند كه مردم اصفهان چند سالي نتوانستند خراج مقرّر را بپردازند. حجّاج، عربي بدوي را به ولايت آنجا برگماشت و از او خواست كه خراج اصفهان را وصول كند. اعرابي چون به اصفهان رفت چند كس را ضمان گرفت و ده ماه به آنها مهلت داد. چون در موعد مقرّر خراج را نپرداختند آنها را كه ضمان بودند بازداشت و مطالبهي خراج نمود آنها باز بهانه آوردند. اعرابي سوگند خورد كه اگر مال خراج را نياورند آنان را گردن خواهد زد. يكي از آن ضمانهاپيش رفت بفرمود تا گردنش بزدند و بر آن نوشتند «فلان پسر فلان، وام خود را گزارد» پس فرمان داد تا آن سر را در بدرهاي نهادند و بر آن مهر نهاد. دومي را نيز همچنين كرد. مردم را چاره نماند، بشكوهيدند و خراجي را كه بر عهده داشتند جمع كردند و ادا نمودند.
با چنين سختكشي و كينهكشي كه از جانب عمّال حجّاج نسبت به مردم روا ميشد چارهاي جز تسليم محض يا قيام خونين نبود و چند بار مردم ناچار شدند سر به شورش بردارند
-
حجّاج چه كرد؟
18-9- دورهي حكومت خونآلود و وحشتانگيز حجّاج در عراق يكسره در فجايع و مظالم گذشت، داستانها و روايات هولناكي از دوران حكومت او نقل كردهاند كه مايهي نفرت و وحشت طبع آدمي است. گويند: «در زندان او چند هزار كس محبوس بودند و فرموده بود تا ايشان را آب آميخته با نمك و آهك ميدادند و به جاي طعام سرگين آميخته به گميز خر» حكومت او در عراق بيست سال طول كشيد. در اين مدت كساني كه او كشت جز آنان كه در جنگ با او كشته شدند، اگر بتوان قول مورّخان را باور كرد، بالغ بر يكصد و بيست هزار كس بود. نوشتهاند كه وقتي وفات يافت پنجاه هزار مرد و سي هزار زن در زندان او بودند شايد اين ارقام از اغراق و مبالغه خالي نباشد اما اين اندازه هست كه دورهي حكومت او در عراق، براي همهي مردم، خاصّه براي موالي بدبختي بزرگي بوده است.
دربارهي حجّاج قصههاي شگفتانگيز و هولناك بسيار آوردهاند. نوشتهاند كه وقتي از مادر زاد پستان به دهن نميگرفت ناچار تا چهار روز خون جانوران در دهانش ميريختند. با اين افسانه خواستهاند از اين كودكي كه مقدّر بود روزي فرمانرواي جبّار عراق بشود، اژدهايي خونآشام بسازند. حقيقت آن است كه اوايل حال او درست معلوم نيست. گفتهاند كه در جواني معلّم مكتب بود. در جنگي كه بين عبدالملك مروان با مصعب بن زبير در عراق روي داد به خليفه پيوست و با او به شام رفت سپس از دست او مأمور فتح مكّه شد و آن را حصار داد. از بالاي كوه ابوقبيس با منجنيق بر مكّه سنگ باريد تا آن را بگشود و ابن زبير را كه به حرم رفته بود، بگرفت و بكشت. پس از آن حكومت مكّه و مدينه و يمن و يمامه از جانب خليفه بدو واگذار شد. دو سال بعد، او را به حكومت عراق فرستادند و عراق در آن هنگام از فتنهي خوارج دمي آسوده نبود. با اين خوارج، ناراضيان و عليالخصوص موالي غالباً همراه بودند. كساني كه هنوز در اسلام به چشم آشتي نميديدند، خيلي زود ممكن بود فريفتهي دعوي كساني شوند كه خليفه را ناحق ميدانستند و ماليات دادن به او را در حقيقت به مثابهي حمايت و تقويت او ميشمردند. حكومت حجّاج د رعراق با قساوتي بينظير توأم بود و استيلاي او بر مردم به منزلهي تازيانهي عقوبت و شكنجه بود. در ورود به بصره خطبهاي خواند كه از قساوت و صلابت او حكايت ميكرد. حجّاج با آنكه خوارج را مالش سخت داد، از بس بيداد ميكرد خشم و نفرين مسلمانان همواره در پي او بود. وي سياست خشن تعصّب نژادي بنياميّه را بر ضدّ موالي در دورهي حكومت خود با خشونت و قساوت بسيار دنبال ميكرد. مينويسند وقتي به عامل خود در بصره نوشت كه نبطيها را از بصره تبعيد كن زيرا آنها موجب فساد دين و دنيايند. عامل چنان كرد و پاسخ داد كه آنها را همه خارج كردم جز كساني كه قرآن ميخوانند يا فقه ميآموزند. حجّاج به وي نوشت كه «چون اين نامه را بخواني پزشكان را نزد خود حاضر آور و خويشتن رابر آنها عرضه كن تا نيك بجويند و اگر در پيكرت يك رگ نبطي باشد قطع كنند». بدين گونه حجّاج سياست نژادي بني اميّه را، در تحقير موالي به سختي اجرا ميكرد. همين امر موجب نارضايي شديد مردم از دستگاه حكومت او بود. نيز در ريختن خون و بخشيدن مال به قدري افراط و اسراف كرد كه عبدالملك خليفهي اموي از شام بدو نامه نوشت و در اين دو كار او را ملامت بسيار كرد. حكومت او براي كسب قدرت لازم ميديد كه به سختي مخالفان را از ميان بردارد و دوستان و هواداران خود را حمايت و تقويت كند. براي اين مقصود لازم بود كه از ريختن خون خلق و از گرفتن مال آنها خودداري نكند و به همين جهت در جمع خراج و جزيه، تندخويي و سختكشي پيش گرفت.
جزيه ماليات سرانه و خراج ماليات ارضي بود كه ذِمّيها مادام كه مسلمان نشده بودند طبق قوانين خاصي ميبايست بپردازد. چون رفته رفته ميزان اين مالياتها بالا ميرفت و قدرت پرداخت در مردم نقصان مييافت، ذمّيها براي آنكه از پرداخت اين باجها آسوده شوند اسلام ميآوردند و مزارع خويش را فرو ميگذاشتند و به شهرها روي ميآوردند و با اين حال حجّاج همچنان جزيه و خراج را از آنها مطالبه ميكرد. كارگزاران حجّاج به او نوشته بودند كه «ماليات رو به كاستي گذاشته است زيرا اهل ذمّه مسلمان و شهرنشين شدهاند» حجّاج براي آنكه «عوايد بيتالمال اسلام» نقصان نپذيرد فرمان داد كه كسي را رها نكنند تا از ده به شهر كوچ نمايد و نيز امر كرد كه از نو مسلمانان همچنان به زور جزيه را بستانند. روحانيان بصره از اين رفتار او به ستوه آمدند و بر خواري اسلام گريستند. اما نه اين چارهجوييهاي حجّاج دولت اموي را از سقوط ميرهانيد و نه گريهي روحانيان خشم و نفرت موالي را فرو مينشانيد. اين فشار و شكنجه كه از جانب حجّاج و عمّال او بر موالي وارد ميآمد آنان را به انتقامجويي برميانگيخت.
در اين هنگام فتنهي عبدالرّحمن بن محمّد بن اشعث كه بر ضدّ مظالم حجّاج قيام كرده بود رخ داد. موالي و نومسلمانان كه از جور و بيداد حجّاج به جان آمده بودند، بيرون ميشدند و ميگريستند و بانگ ميكردند كه «يا محمّداه يا محمّداه» و نميدانستند چه كنند و كجا بروند. ناچار به مخالفت حجّاج به ابن اشعث پيوستند و او را بر ضدّ حجّاج ياري كردند.
داستان قيام عبدالرّحمن چه بود؟
18-10- داستان خروج عبدالرّحمن بن محمّد بن اشعث را تاريخها به تفصيل نوشتهاند. عبدالرّحمن از اشراف قحطان بود و از جانب حجّاج در زابل امارت داشت و خواهر او را كه ميمونه نام داشت حجّاج براي محمّد پسر خود به زني گرفته بود وقتي حجّاج نامهاي تند بدو نوشت: «كه مالها بستان از مردم، و سوي هند و سند تاختنها كن و سر عبداللّه عامر در وقت نزديك من فرست، عبدالرّحمن كه داعيهي سروري داشت و بهانهي سركشي ميجست نپذيرفت و برآشفت «پس نامهي حجّاج جواب كرد كه تاختن هند و سند كنم اما ناحق نستانم و خون ناحق نريزم». پس عبدالرّحمن با لشكر خود كه اهل عراق و دشمن حجّاج بودند همداستان شدند. حجّاج را خلع كرد و به قصد جنگ با او روانهي عراق گرديد. در نزديكي شوشتر حجّاج شكست خورد و به بصره گريخت و از آنجا به كوفه رفت. در نزديكي ديرالجماجم طي صد روز، هشتاد نبرد بين آنها رخ داد. سرانجام عبدالرّحمن مغلوب گشت. سپاه او تباه شد و او خود به خراسان گريخت.
دربارهي فرجام كار اين عبدالرّحمن نوشتهاند كه چون از حجّاج شكست، بگريخت و از راه بصره و فارس و كرمان به سيستان رفت و «مردمان او را به سيستان قبول كردند». اما مفضل بن مهلب و محمّد پسر حجّاج به تعقيب او برآمدند و او مجبور شد سيستان را فرو گذارد و به زابلستان به زينهار زنبيل رود. چون برفت خبر سوي حجّاج رسيد و حجّاج عمّارة بن تميم القيسي (يالخمي) را به رسولي فرستاد سوي زنبيل و بيامد با زنبيل خلوت كرد و عهدها فرستاده بود كه نيز اندر ولايت تو لشكر من نبايد و از مال تو نخواهم و ميان ما دوستي و صلح باشد بر آن جمله كه عبدالرّحمن اشعث را و فلاني را از ياران وي سوي من فرستي. پس عبدالرّحمن را زنبيل بند كرد و آن مرد را، و بندي بياورد و يك حلقه بر پاي عبدالرّحمن نهاده بود و يكي بر پاي آن مرد، بر بام بودند. عبدالرّحمن گفت من حاقنم به كنار بام بايد شدن هر دو به كنار بام شدند عبدالرّحمن خويشتن را از بام افكند هر دو بيفتادند و جان بدادند و نام يار عبدالرّحمن ابوالعنبر بود.
در اين حادثه بيشتر كساني كه به ياري ابن اشعث و به دشمني حجّاج برخاستند فقها و جنگيان و موالي بصره و عراق بودند. حجّاج آنان را به سختي شكنجه داد. موالي را پراكنده كرد و هر كدام را به قواي خود فرستاد و بر دست هر يك نام قريهاي كه او را بدانجا ميفرستاد نقش داغ نهاد. حتي زاهدان و فقيهان نيز كه در اين ماجرا بر ضدّ حجّاج برخاسته بودند عقوبت ديدند. سعيد بن جبير از آن جمله بود. وي از زاهدان و صالحان آن عصر محسوب ميشد و به قدري مورد محبت و احترام مردم بود كه اگر چند عرب نبود، مردم بر خلاف رسوم پشت سرش نماز ميخواندند. گويند وقتي او را دستگير كردند و پيش حجّاج بردند از او پرسيد: «وقتي تو به كوفه درآمدي با آنكه جز عربان كسي حق امامت نداشت، مگر من به تو اجازهي امامت ندادم؟ گفت: چرا، دادي. پرسيد «مگر تو را قاضي نكردم با آنكه همهي اهل كوفه ميگفتند جز عرب كسي شايستهي قضا نيست؟» گفت: چرا، كردي. سؤال كرد: «آيا من تو را در شمار همنشينان خويش كه همه از بزرگان عرب بودند در نياوردم؟» گفت چرا، درآوردي. حجّاج گفت: «پس موجب عصيان تو نسبت به من چه بود؟» فرمان داد تا او را سر بريدند و بدينگونه بسياري از كساني را كه همراه ابن اشعث بر ضدّ او برخاسته بودند به سختي مكافات داد و در اين كار چندان بيرحمي و تندخويي نشان داد كه خليفهي اموي از دمشق صداي اعتراض برآورد. مخصوصاً موالي در اين فاجعه زيان بسيار ديدند.
از جمله كساني كه با ابن اشعث بر ضدّ حجّاج قيام كردند، فيروز نام از موالي بود. دلاوري و چالاكي او حجّاج را سخت نگران ميداشت. حجّاج گفته بود، هر كه سر فيروز را نزد من آورد او را ده هزار درهم بدهم. فيروز نيز ميگفت «هركس سر حجّاج را براي من آورد صد هزار درمش بدهم». سرانجام پس از شكست ابن اشعث، فيروز به خراسان گريخت و آنجا به دست ابن مهلب گرفتار شد. او را نزد حجّاج فرستادند و حجّاج او را به شكنجههاي سخت بكشت.
اين خونريزيها و بيدادگريها ايرانيان را بيشتر به طغيان و عصيان برميانگيخت. آغاز قرن دوم هجري سقوط امويان را تسريع كرد. قيامها و شورشهايي كه علويان و خارجيان در اطراف و اكناف كشور پديد ميآوردند، دولت خودكامه و ستمكار بنياميّه را در سراشيب انحطاط ميافكند.
داستان قيام http://pnu-club.com/imported/2009/09/55.gif http://pnu-club.com/imported/2009/09/56.gif بدين گونه بود كه با خشونت كمنظيري، نهضت سنباد را فرو نشاندند. سنباد نيز پس از اين شكست به طبرستان گريخت و از سپهبد خورشيد شاهزادهي طبرستان ياري و پناه جست. گويند، وي پسر عم خود، طوس نام را با هدايا و اسبان و آلات بسيار به استقبال سنباد فرستاد. چون طوس نزد سنباد رسيد از اسب فرود آمد و سلام كرد. سنباد از اسب فرود نيامد و همچنان بر پشت اسب جواب سلام او داد. طوس به هم آمد و خشمگين گشت. سنباد را سرزنش كرد و گفت من پسر عموي سپهبدم و مرا به پاس احترام از جانب خويش پيش تو فرستاد چندين بيحرمتي شرط ادب نبود. سنباد در پاسخ سخنان درشت گفت. طوس بر اسب نشست و فرصت جست تا شمشيري بر گردن سنباد زد و او را هلاك كرد. http://pnu-club.com/imported/2009/09/56.gif
زيدبن علي چه بود؟
18-16- از رسواييهاي بزرگ امويان در اين دوره، خشونت و قساوتي بود كه در فرونشاندن قيام زيد بن علي بن حسين و پسرش يحيي نشان دادند. اين زيدبن علي نخستين كسي بود از خاندان علي (ع) كه پس از واقعهي كربلا، بر ضدّ بني اميّه طغيان كرد و در صدد به دست آوردن خلافت افتاد. وي يك چند پنهاني به دعوت مشغول ميبود و زمينهي شورش و خروج آماده ميكرد. در اين مدت بسا كه نهانگاه خويش را از بيم دشمنان عوض ميكرد. گذشته از كوفه كه در آن زمينهي افكار را براي خويش آماده كرده بود چندي نيز به بصره رفت و در آنجا هم به جمع ياران و تهيهي همدستان پرداخت. با اين همه وقتي نوبت اقدام فرا رسيد والي كوفه، چنان پيش از او بسيج جنگ كرده بود كه ياران زيد را ياراي مقاومت نماند و از پيرامون او پراكنده شدند. دربارهي داستان خروج او نوشتهاند كه «زيد پيوسته سوداي خلافت در سر داشت و بنواميّه ميدانستند. پس اتفاق افتاد كه هشام ] خليقهي اموي [ زيد را به وديعتي از خالد بن عبداللّه القسري ] امير سابق كوفه كه او را هشام باز داشته بود و مصادره كرده بود و يوسف بن عمر را به جايش فرستاده بود [ متهم كرد و نامه به او نوشت تا پيش يوسف بن عمر امير كوفه رود، زيد به كوفه رفت و يوسف از او آن حال پرسيد، زيد معترف نشد. يوسف او را سوگند داد و بازگردانيد. زيد از كوفه بيرون آمد و روي به مدينه نهاد. كوفيان پيش او آمدند و گفتند صد هزار مرد شمشيرزن داريم كه همه در خدمت تو جانسپاري كنند باز ايست تا با تو تبعيت كنيم و بنواميّه اينجا اندكاند و اگر از ما يك قبيله قصد ايشان كند همه را قهر تواند كرد تا به همه قبايل چه رسد. زيد گفت من از غدر شما ميترسم و ميدانيد كه با جدّ من حسين(ع) چه كرديد ترك من گيريد كه مرا اين كار در خور نيست. ايشان او را به خداي تعالي سوگند دادند، و به عهود و مواثيق مستحكم گردانيدند و مبالغهي بسيار نمودند. زيد به كوفه آمد و شيعه فوج فوج بيعت ميكردند تا پانزده هزار مرد از اهل كوفه بيعت كردند به غير از اهل مداين و بصره و واسط و موصل و خراسان، چون كار تمام شد...آنگاه دعوت آشكار كرد و يوسف بن عمر كه از طرف بنو اميّه امير كوفه بود، لشكري جمع كرد و جنگي عظيم كردند و آخر لشكر زيد متفرق شدند و او با اندك فوجي بماند و جنگي عظيم كرد ناگاه به تيري كه بر پيشاني او آمد كشته شد. ياران، او را دفن كردند و آب بر سر او براندند تا گور او پيدا نباشد و او را از خاك برنيارند. يوسف بن عمر در جستن كالبد او سعي نمود و بازيافت و فرمود تا صلبش كردند و مدتي مصلوب بود، بعد از آنش بسوختند و خاكستر او را در فرات ريختند». پس از به دار زدن، سرش را نيز به دمشق و سپس از آنجا به مكّه و مدينه بردند. يكي از جهات آنكه بني اميّه به آساني توانستند ياران زيد را مقهور و پراكنده سازند، آن بود كه در بين پيروان او وحدت كلمه نبود و حتي در آن ميان از خوارج و كساني كه هيچ قصد نصرت و ياري او را نداشتند بسيار كسان بودند. ضعف و مسامحهي مردم كوفه و دقّت و مواظبت جاسوسان و منهيان بنياميّه نيز از اموري بود كه سبب شكست زيد و پيروزي امويان گشت
-
داستان قيام يحيي بن زيد چه بود؟
18-12- پس از زيد پسرش يحيي در خراسان برخاست. اما او نيز مانند پدر كشته شد و با قتل او دست بنياميّه ديگر بار آلوده به خون يك بيگناه ديگر گشت. اين يحيي، در همان روزهايي كه پدرش به ياري كوفيان با بنياميّه به ستيزه برخاست، در كوفه جان خود را در خطر ديد. از اين رو اندكي بعد از قتل پدر پنهاني از كوفه بگريخت و با چند تن از ياران خويش به خراسان رفت. در سرخس، خوارج كه با بنياميّه ميانهاي نداشتند در صدد برآمدند با او همدست شوند و سر به شورش برآورند. اما ياران يحيي او را از اتحاد با خوارج بازداشتند و او به بلخ رفت. در آنجا به تدارك كار خويش پرداخت و ياران بر وي گرد آمدند. يوسف بن عمر كه زيد را كشته بود از يحيي بيم داشت چون دانست كار يحيي در خراسان بالا گرفته است به والي خراسان كه نصربن سيّار بود نامه كرد تا يحيي را فرو گيرد. نصربن سيّار از فرمانرواي بلخ درخواست و او يحيي را فرو گرفت و نزد نصر فرستاد. نصر بن سيّار، يحيي را در مرو به زندان كرد اما وليد بن يزيد خليفهي اموي كه به جاي هشام خلافت يافته بود نامهاي به نصر بن سيّار نوشت و فرمان داد تا يحيي را آزار نرساند و رها كند. نصر او را رها كرد و بنواخت و نزد خليفه روانه نمود اما به حكمرانان بلاد خراسان، از سرخس و طوس و ابرشهر ] كه نيشابور باشد [ دستور داد كه او را رها نكنند تا در خراسان بماند. چون يحيي به بيهق رسيد از بيم گزند يوسف بن عمر، بهتر آن ديد كه به عراق نرود و در خراسان بماند همانجا نيز بماند و دعوت آغاز كرد. صد و بيست كس با او بيعت كردند. با همين اندك مايه نفر آهنگ ابرشهر كرد و بر عمرو بن زراره كه فرمانرواي آن شهر بود فائق آمد. پس از آن به هرات و جوزجانان رفت و در آنجا عدهاي ديگر از مردم خراسان بدو پيوستند اما چندي بعد لشكري كه نصربن سيّار به دفع او فرستاده بود با او تلاقي كرد. جنگي سخت و خونين روي داد. يحيي با يارانش كشته شدند (رمضان 125 هجري) سرش را به دمشق بردند و پيكرش را بر دروازهي جوزجانان آويختند. تا روزي كه ياران ابومسلم بر خراسان دست يافتند او همچنان بر دار بود. مرگ يحيي كه در هنگام قتل ظاهراً هجده سال بيش نداشت و رفتار اهانتآميزي كه با كشتهي او كردند شيعيان خراسان را سخت متأثر كرد از اين رو، ابومسلم صاحب دعوت، از اين امر استفاده كردو كساني را كه با او بيعت ميكردند وعده ميداد كه انتقام خون يحيي را از كشندگانش بازخواهد. در خقيقت چون يحيي مثل خون ايرج و سياوش، بهانهي جنگها شد، و بسياري از مردم خراسان را به كينتوزي واداشت و بر ضدّ بنياميّه همداستان ساخت چندان كه ابومسلم چون بر جوزجانان دست يافت، قاتلان يحيي را بكشت و پيكر يحيي را از دار فرود آورد و دفن كرد. مردم خراسان هفتاد روز بر يحيي سوگواري كردند و در آن سال چنان كه مسعودي نقل ميكند، هيچ كودك در خراسان نزاد الاّ كه او را يحيي و يا زيد نام كردند.
اين مايه ستمكاري كه از بنياميّه و عمّال آنها صادر ميشد خاطر مسلمانان خاصّه موالي را از آنها رنجور و رميده ميكرد. اما آنچه آنها را تا لب پرتگاه سقوط كشانيد، تعصّب و اختلاف شديدي بود كه بين يمانيها و مضريها از ديرباز درگرفته بود و در آخر روزگار بنياميّه ستيزههاي خانوادگي را در بين قوم سبب گشته بود. دشمني ميان دو قبيله در تاريخ عرب سابقهي طولاني دارد اما بيخردي و خودكامگي وليدبن يزيد خليفهي اموي، مقارن اين ايام آن را تجديد كرد. خالد بن عبداللّه قسري كه يماني بود در زمان يزيد بن عبدالملك و برادرش هشام مدتي در عراق حكومت كرده بود. يوسف بن عمر ثقفي كه پس از او به حكومت عراق منصوب شد در صدد برآمد كه او را به حبس باز دارد و اموالش را با زجر و شكنجه بستاند اما هشام با آنكه دربارهي خالد بدگمان بود به زجر و نكال او رضا نداد. چون نوبت خلافت به وليد رسيد، خالد را به يوسف سپرد و يوسف او را به كوفه برد و با شكنجه بكشت يمانيان گرد آمدند و آهنگ وليد كردند. وليد مضريها را به دفع آنان گماشت. در جنگي كه ميان آنها رخ داد مضريها مغلوب شدند. يمانيها به دمشق درآمدند و محمّد بن خالد را كه وليد بازداشته بود آزاد كردند سپس يزيد بن وليد پسر عم وليد را به جاي او برداشتند و وليد را به خواري كشتند.
امويها چگونه سقوط كردند؟
18-13- بدين گونه كار خلافت، دستخوش هرج و مرج و عرصهي تعصّب و نزاع يمانيها و مضريها گشت. زيرا مضريها نيز چندي پس از مرگ يزيد كه بيش از شش ماه خلافت نكرد مروان بن محمّد را به خلافت برداشتند و بار ديگر يمانيها را زبون كردند.
اين هرج و مرج مايهي ضعف دولت بنياميّه گشت. خاصّه كه در خراسان مركز دعوت عبّاسيان نيز، بر اثر اين نزاع و تعصّب، بنياميّه مجال سركوبي مخالفان خويش را نمييافتند. شيپور انقلاب طنين افكنده بود و دشمنان هر چند سال، در گوشهاي از مملكت قيام ميكردند. سقوط بنياميّه قطعي و حتمي بود.
خراسان مهد افسانههاي پهلواني ايران، كه از مركز حكومت عربي دورتر بود، بيش از هر جا براي قيام ايرانيان مناسب مينمود. به همين جهت وقتي قدرت بنياميّه رو به افول ميرفت دعوت عبّاسيان در آنجا طرفداران بسيار يافت.
دعوت ابومسلم در آن سامان با شور و علاقهي خاصي تلقي گشت. كساني كه از جور و تحقير و بيداد عربان به ستوه آمده بودند، اين نهضت را مژدهي رهايي خويش تلقي كردند. نصربن سيّار كه در خراسان شاهد اين احوال و اوضاع بود، در پايان نامهاي كه به مروان آخرين خليفهي اموي فرستاد، اضطراب و نگراني خود را از توسعهي نهضت ابومسلم آشكارا بيان ميكرد و از حيرت و خشم ميگفت و مينوشت كه: «من درخشيدن پارههاي آتش را در ميان خاكستر معاينه ميبينم و زودا كه پارههاي آتش افروخته گردد. دو پاره چوب، آتش را برميافروزد و هميشه سخن مقدمهي عمل قرار ميگيرد. من از سر تعجب همواره ميگويم كه كاش ميدانستم بنياميّه بيدارند يا خواب؟» اما بنياميّه در خواب بودند: خواب غفلت و غروري كه هميشه دولتهاي خودكامه و ستمكار را تا كنار پرتگاه سقوط ميكشاند. قيام ابومسلم بود كه آنان را از اين خواب خوش برانگيخت و بنياد خلافت را يكسره برانداخت.
اسلام به راستي پيامي تازه بود
18-14- زبان تازي پيش از آن، زبان مردم نيمهوحشي محسوب ميشد و لطف و ظرافتي نداشت. با اين همه، وقتي بانگ قرآن و اذان در فضاي ملك ايران پيچيد، زبان پهلوي در برابر آن فرو ماند و به خاموشي گراييد. آنچه در اين حادثه زبان ايرانيان را بند آورد، سادگي و عظمت «پيام تازه» بود. و اين پيام تازه، قرآن بود كه سخنوران عرب را از اعجاز بيان و عمق معني خويش به سكوت افكنده بود. پس چه عجب كه اين پيام شگفتانگيز تازه، در ايران سخنوران را فرو بندد و خردها رابه حيرت اندازد. حقيقت اين است كه از ايرانيان، آنها كه دين را به طيب خاطر خويش پذيرفته بودند شور و شوق بيحدّي كه در اين دين مسلماني تازه مييافتند، چنان آنها را محو و بيخود ميساخت كه به شاعري و سخنگويي وقت خويش به تلف نميآوردند. عليالخصوص كه اين پيام آسماني نيز، شعر و شاعري را ستوده نميداشت و بسياري از شاعران را در شمار گمراهان و زيانكاران ميشناخت. آن كسان نيز، كه از دين عرب و از حكومت او دل خوش نبودند، چندان عهد و پيمان در «ذمّه» داشتند كه نميتوانستند لب به سخن بگشايند و شكايتي با اعتراضي كنند. از اين روست كه در طي دو قرن، سكوتي سخت ممتد و هراسانگيز بر سراسر تاريخ و زبان ايران سايه افكنده است و در تمام آن مدت جز فريادهاي كوتاه و وحشتآلود اما بريده و بيدوام، از هيچ لبي بيرون نتراويده است و زبان فارسي كه در عهد خسروان از شيريني و شيوايي سرشار بوده است در سراسر اين دو قرن، چون زبان گنگان، ناشناس و بياثر مانده است و مدتي دراز گذشته است تا ايراني، قفل خموشي را شكسته است و لب به سخن گشوده است.
ايرانيان و زبان گمشده
18-15- آنچه از تأمل در تاريخ برميآيد اين است، كه عربان هم از آغاز حال، شايد براي آنكه از آسيب زبان ايرانيان در امان بمانند، و ان را همواره چون حربهي تيزي در دست مغلوبان خويش نبيند، در صدد برآمدند زبانها و لهجههاي رايج در ايران را، از ميان ببرند. آخر اين بيم هم بود كه همين زبانها خلقي را بر آنها بشوراند و ملك و حكومت آنان را در بلاد دورافتادهي ايران به خطر اندازد. به همين سبب هر جا كه در شهرهاي ايران، به خط و زبان و كتاب و كتابخانه برخوردند با آنها سخت به مخالفت برخاستند. رفتاري كه تازيان در خوارزم با خط و زبان مردم كردند بدين دعوي حجّت است. نوشتهاند كه وقتي قتيبةبن مسلم، سردار حجّاج، بار دوم به خوارزم رفت و آن را بازگشود هر كس راكه خط خوارزمي مينوشت و از تاريخ و علوم و اخبار گذشته آگاهي داشت از دم تيغ بيدريغ درگذاشت و موبدان و هيربدان قوم را يك سر هلاك نمود و كتابهايشان همه بسوزانيد و تباه كرد تا آنكه رفته رفته مردم امّي ماندند و از خط و كتاب بيبهره گشتند و اخبار آنها اكثر فراموش شد و از ميان رفت. اين واقعه نشان ميدهد كه اعراب زبان و خط مردم ايران را به مثابهي حربهاي تلقي ميكردهاند كه اگر در دست مغلوبي باشد ممكن است بدان با غالب درآويزد و به ستيزه و پيكار برخيزد. از اين رو شگفت نيست كه در همهي شهرها، براي از ميان بردن زبان و خط و فرهنگ ايران به جدّ كوششي كرده باشند. شايد بهانهي ديگري كه عرب براي مبارزه با زبان و خط ايران داشت اين نكته بود كه خط و زبان مجوس را مانع نشر و رواج قرآن ميشمرد. در واقع، از ايرانيان، حتي آنها كه آيين مسلماني پذيرفته بودند، زبان تازي را نميآموختند و از اين رو بسا كه نماز و قرآن را نيز نميتوانستند به تازي بخوانند. نوشتهاند كه «مردمان بخارا به اول اسلام در نماز، قرآن به پارسي خواندندي و عربي نتوانستندي آموختن و چون وقت ركوع شدي مردي بود در پس ايشان بانگ زدي بكنيتان كنيت، و چون سجده خواستندي كردي بانگ كردي نگونيانگوني كنيت» با چنين علاقهاي كه مردم، در ايران به زبان خويش داشتهاند شگفت نيست كه سرداران عرب، زبان ايران را تا اندازهاي با دين و حكومت خويش معارض ديده باشند و در هر دياري براي از ميان بردن و محو كردن خط و زبان فارسي كوششي ورزيده باشند.
داستان كتابسوزي
18-17- ( روايت استاد زرين كوب از قضيه كتاب سوزان تازيان، حكايت از آن دارد كه عربان دست به اين كار، آلودهاند؛ معالوصف استاد همايي كتابسوزي به دست مسلمانان را نميپذيرد. نظر استاد همايي را در بخش فلسفه اسلامي مطالعه ميفرماييد. به هر حال در اينجا نظرات استاد زرين كوب را با يكديگر دنبال ميكنيم): شك نيست كه در هجوم تازيان، بسياري از كتابها و كتابخانههاي ايران دستخوش آسيب فنا گشته است. اين دعوي را از تاريخها ميتوان حجّت آورد و قرائن بسيار نيز از خارج آن را تأييد ميكند. با اين همه بعضي از اهل تحقيق در اين باب ترديد دارند. اين ترديد چه لازم است؟ براي عرب كه جز كلام خدا هيچ سخن را قدر نميدانست، كتابهايي كه از آن مجوس بود و البته نزد وي دست كم مايهي ضلال بود چه فايده داشت كه به حفظ آنها عنايت كند؟ در آيين مسلمانان آن روزگار، آشنايي به خط و كتابت بسيار نادر بود و پيداست كه چنين قومي تا چه حدّ ميتوانست به كتاب و كتابخانه علاقه داشته باشد. تمام قراين و شواهد نشان ميدهد كه عرب از كتابهايي نظير آنچه امروز از ادب پهلوي باقي مانده است، فايدهاي نميبرده است. در اين صورت جاي شك نيست كه در آنگونه كتابها به ديدهي حرمت و تكريم نميديده است. از اينها گذشته، در دورهاي كه دانش و هنر، به تقريب در انحصار موبدان و بزرگان بوده است، از ميان رفتن اين دو طبقه، ناچار ديگز موجبي براي بقاي آثار و كتابهاي آنها باقي نميگذاشته است. مگر نه اين بود كه در حملهي تازيان، موبدان بيش از هر طبقهي ديگر مقام و حيثيت خويش را از دست دادند و تار و مار و كشته و تباه گرديدند؟ با كشته شدن و پراكنده شدن اين طبقه پيداست كه ديگر كتابها و علوم آنها نيز كه به درد تازيان هم نميخورد موجبي براي بقا نداشت. نام بسياري از كتابهاي عهد ساساني در كتابها مانده است كه نام و نشاني از آنها باقي نيست. حتي ترجمههاي آنها نيز كه در اوايل عهد عبّاسي شده است از ميان رفته است. پيداست كه محيط مسلماني براي وجود و بقاي چنين كتابها مناسب نبوده است و سبب نابودي آن كتابها نيز همين است.
باري از همهي قراين پيداست كه در حملهي عرب بسياري از كتابهاي ايرانيان، از ميان رفته است. گفتهاند كه وقتي سعد بن ابي وقاص بر مدائن دست يافت در آنجا كتابهاي بسيار ديد. نامه به عمر بن خطاب نوشت و در باب اين كتابها دستوري خواست. عمر در پاسخ نوشت كه آن همه را به آب افكن كه اگر آنچه در آن كتابها هست، سبب راهنمايي است خداوند براي ما قرآن فرستاده است كه از آنها راه نمايندهتر است و اگر در آن كتابها جز مايهي گمراهي نيست، خداوند ما را از شر آنها در امان داشته است. از اين سبب آن همه كتابها را در آب يا آتش افكندند. درست است كه اين خبر در كتابهاي كهنهي قرنهاي اول اسلامي نيامده است و به همين جهت بعضي از محقّقان در صحّت آن دچار ترديد گشتهاند، اما مشكل ميتوان تصوّر كرد كه اعراب، با كتابهاي مجوس، رفتاري بهتر از اين كرده باشند.
به هر حال از وقتي حكومت ايران به دست تازيان افتاد زبان ايراني نيز زبون تازيان گشت. ديگر نه در دستگاه فرمانروايان به كار ميآمد و نه در كار دين، سودي ميداشت. در نشر و ترويج آن نيز اهتمامي نميرفت و ناچار هر روز از قدر و اهميّت آن ميكاست. زبان پهلوي اندك اندك منحصر به موبدان و بهدينان گشت. كتابهايي نيز اگر نوشته ميشد به همين زبان بود. اما از بس خط آن دشوار بود اندك اندك نوشتن آن منسوخ گشت. زبانهاي سغدي و خوارزمي نيز در مقابل سختگيريهايي كه تازيان كردند رفته رفته متروك ميگشت. اين زبانها نه به دين تازي و زندگي تازه سازگار بودند و نه هيچ اثر تازهاي بدانها پديد ميآمد. از اين روي بود، كه وقتي زبان تازي آواز برآورد زبانهاي ايران يك چند دم دركشيدند. در حالي كه زبان تازي زبان دين و حكومت بود، پهلوي و دري و سغدي و خوارزمي جز در بين عامه باقي نماند. درست است كه در شهرها و روستاها مردم با خويشتن به اين زبانها سخن ميراندند اما اين زبانها جز اين چندان فايدهي ديگر نداشت. به همين سبب بود كه زبان ايران در آن دورههاي سكوت و بينوايي تحت سلطهي زبان تازي درآمد و بدان آميخته گشت و عليالخصوص اندك اندك لغتهايي از مقولهي ديني و اداري در زبان فارسي وارد گشت.
نقل ديوان از پارسي به عربي در روزگار حجّاج خونخوار
18-18- نقل ديوان از پارسي به تازي در روزگار حجّاج، نيز از اسباب عمدهي ضعف و شكست زبان ايران گشت. ديوان عراق تا روزگار حجّاج به خط و زبان فارسي بود، حساب خراج ملك و ترتيب خرج لشكريان را دبيران و حسابگران فرس نگاه ميداشتند. در عهد حجّاج، تصدي اين ديوان را زادان فرّخ داشت. حجّاج در كار خراج اهتمام بسيار ورزيد و چون با موالي و نبطيها دشمن بود، در صدد بود كه كار ديوان را از دست آنها بازستاند. در ديوان زادان فرّخ، مردي بود از موالي تميم، نامش صالح بن عبدالرّحمن كه به فارسي و تازي چيز مينوشت. و اين صالح، در بصره زاده بود و پدرش از اسراي سيستان بود. در اين ميان حجّاج، صالح را بديد و بپسنديد و او را بنواخت و به خويشتن نزديك كرد. صالح شادمان گشت و چون يك چند بگذشت، روزي با زادان فرّخ سخن ميراند. گفت بين من و امير واسطه تو بودهاي اكنون چنان بينم كه حجّاج را در حق من دوستي پديد آمده است و چنان پندارم كه روزي مرا بر تو در كارها پيش دارد و تو را از پايگاه خويش براندازد. زادان فرّخ گفت باكمدار. چه، حاجتي كه او به من دارد بيش از حاجتي است كه من به او دارم. و او به جز من كسي را نتواند يافت كه حساب ديوان وي را نگهدارد. صالح گفت اگر من بخواهم كه ديوان حساب را به تازي نقل كنم، توانم كرد. زادان فرّخ گفت اگر راست گويي چيزي نقل كن تا من ببينم. صالح چيزي از آن به تازي كرد. چون زادان فرّخ بديد به شگفت شد و دبيران را كه در ديوان بودند گفت خويشتن را كاري ديگر بجوييد كه اين كار تباه شد. پس از آن، از صالح خواست كه خويشتن را بيمارگونه سازد و ديگر به ديوان نيايد. صالح خويشتن را بيمار فرا نمود و يك چند به ديوان نيامد. حجّاج از او بپرسيد گفتند بيمار است طبيب خويش را كه تيادوروس نام داشت به پرسيدنش فرستاد. تيادوروس در وي هيچ رنجوري نديد. چون زادان فرّخ از اين قضيه آگاه گشت از خشم حجّاج بترسيد. كس نزد صالح فرستاد و پيام داد كه به ديوان بازآيد. صالح بيامد و همچنان به سر شغل خويش رفت. چون يك چند بگذشت فتنهي ابناشعث پديد آمد و در آن حادثه چنان اتفاق افتاد كه زادان فرّخ كشته شد. چون زادان فرّخ كشته آمد، حجّاج كار ديوان را به صالح داد و صالح بيامد و به جاي زادان فرّخ شغل دبيري بر دست گرفت. مگر روزي در اثناي سخن، از آنچه بين او و زادان فرّخ رفته بود، چيزي گفت حجّاج بدو در پيچيد و به جدّ درخواست تا ديوان را از پارسي به تازي نقل كند، صالح نيز بپذيرفت و بدين كار رأي كرد. زادان فرّخ را فرزندي بود، نامش مردانشاه، چون از قصد صالح آگاه شد بيامد و از او پرسيد كه آيا بدين مهم عزم جزم كردهاي؟ صالح گفت آري و اين به انجام خواهم رسانيد. مردانشاه گفت چون شمارها را به تازي نويسي دهويه و بيستويه را كه در فارسي هست چه خواهي نوشت؟ گفت عشر و نصف عشر نويسم. پرسيد «ويد» را چه نويسي؟ گفت به جاي آن «ايضاً» نويسم. مردانشاه به خشم درشد و گفت خداي بيخ و بن تو از جهان براندازد كه بيخ و بن زبان فارسي را برافكندي و گويند كه دبيران ايراني، صد هزار درم بدو دادند تا عجز بهانه كند و از نقل ديوان تازي درگذرد. صالح نپذيرفت و ديوان عراق را به تازي درآورد و از آن پس ديوان به تازي گشت و ايرانيان را كه تا آن زمان در ديوان قدري و شأني داشتند، بيش قدر و مكانت نماند و زبان فارسي كه تا آن زمان در كار ديوان بدان حاجتمند بودند، از آن پس مورد حاجت نبود و روزبه روز روي در تنزّل آورد.
-
آغاز دوران سكوت در ايران (از نظر استاد زرين كوب)
18-19- در اين خموشي و تاريكي وحشي و خونآلودي كه در اين روزگاران، نزديك دو قرن بر تاريخ ايران سايه افكنده است، بيهوده است كه محقق در پي يافتن برگههايي از شعر فارسي برآيد. زيرا محيط آن زمانه، هيچ براي پروردن شاعري پارسيگوي مناسب نبود. آنچه عرب در آن دوره از شعر درك ميكرد قصيدههايي بود كه عربان در ستايش و نكوهش بزرگان روزگار خويش ميسرودند يا قطعههايي كه به نام رجز ميگفتند و از شور و حماسهي جنگي آكنده بود. البته هيچ يك از اين دو گونه شعر در چنان روزگاران در زبان پارسي مجال ظهور و سبب وجود نداشت. در آن روزگاران كه قوم ايراني مغلوب تازيان گشته بود و جز نقش مرگ و شكست و فرار در پيش چشم نداشت، حماسهي جنگي نداشت تا رجز بسرايد. نيز در چنان هنگامهاي كه در شهرهاي ايران عربان حكومت ميكردند و خليفه نيز كه در شام يا بغداد مينشست عرب بود، ناچار از ايرانيان كسي در صدد بر نميآمد كه خليفه يا عمّال او را به زبان فارسي بستايد. معاني ديني و اخلاقي نيز، نه در شعر آن روزگاران چندان معمول بود، و نه ايرانيان مسلمان اگر انديشههايي از اين گونه داشتند نقل آنها را به زبان فارسي سودمند ميشمردند. ايرانيان نامسلمان نيز مجالي و فراغي براي اينگونه سخنان كمتر مييافتند. ستايش زن و شراب نيز كه مادهي غزل ميتوانست باشد، تجاوزي به حرمت و حرم مسلمانان بود و هرگز مورد اغماض تازيان واقع نميگشت. با اين همه اگر سخناني از اين گونه، به وسيلهي زنادقه و آزادانديشان آن روزگار گفته ميشد، از انجمن بيرون نميرفت و بين خود قوم ميماند و انعكاسي نمييافت. شايد به همين سبب اگر چيزهايي از اين گونه به پارسي و حتي تاري گفته ميشد نميماند و از ميان ميرفت. هجو و شكايت نيز كه از عمدهترين مايههاي شعر است، در اين دوره مجال ظهور نمييافت. هر اعتراضي و هر شكايتي كه در چنان روزگاري به زبان يكي از ايرانيان برميآمد به شدّت خفه ميشد. خلفا مكرر شاعران و گويندگاني را كه به زبان تازي از مخاخر ايران، و از تاريخ گذشتهي نياكان خويش سخن ياد ميكردند آزار و شكنجه ميدادند.
از اين گونه سخنان، اگر چيزي گفته ميشد بسي نميپاييد و با آثار ديگر شعوبيان از ميان ميرفت و اگر صدايي به اعتراض و شكايت برميخاست، انعكاس بسيار نمييافت و در خلال قرنها محو ميگشت. در برابر مظالم و فجايعي كه عربان در شهرها و روستاها بر مردم روا ميداشتند جاي اعتراض نبود. هر كس در مقابل جفاي تازيان نفس برميآورد كافر و زنديق شمرده ميشد و خونش هدر ميگشت. شمشير غازيان و تازيانهي حكام هرگونه صداي اعتراضي را خفه و خاموش ميكرد.
اگر صدايي برميآمد فرياد دردناك اما ضعيف شاعري بود كه بر ويراني شهر و ديار خويش نوحه ميكرد و مانند ابوالينبغي، يك اميرزادهي بدفرجام، اندوه و شكايت خود را بدين گونه ميسرود:
سمرقند كندمند پذيرفت كي اوفكند
از شاش ته بهي هميشه ته خهي
يا نالهي جانسوز زرتشتي ايراندوستي بود كه در زير فشار رنجها و شكنجهها آرزو ميكرد كه يك دست خدايي از آستين غيب برآيد و كشور را از چنگ تازيان برهاند و به انتظار ظهور اين موعود غيبي به زبان پهلوي ميسرود:
كي باشد كه پيكي آيد از هندوستان كه آمد آن شاه بهرام از دودهي كيان
كش پيل هست هزاز و بر سراسر هست پيلبان http://pnu-club.com/imported/2009/09/55.gif http://pnu-club.com/imported/2009/09/56.gif نهضت استادسيس نيز مثل قيام سنباد جنبهي ديني و سياسي هر دو داشت. اينكه نوشتهاند وي مدّعي نبوت بود و يارانش آشكارا كفر و فسق ميورزيدند نشان ميدهد كه در ظهور وي نيز عامل دين قويترين محرك بوده است. بعضي از محقّقان خواستهاند او را يكي از موعودهايي كه در سنن زرتشتي ظهور آنان را انتظار ميبرند بشمارند ميگويند كه او خود چنين دعوياي داشته است و مردم نيز بدين نظر گرد او رفتهاند. در اين نكته جاي ترديد است. در واقع وي در سرزمين سيستان، سرزميني كه ظهور موعودهاي مزديسنان همه از آنجا خواهد بود ياران و هواخاهان بسيار داشت. http://pnu-club.com/imported/2009/09/56.gif
كه آراسته درفش دارد به آيين خسروان پيش لشكر برند با سپاه سرداران مردي گسيل بايد كردن زيرك ترجمان كه رود و بگويد به هندوان كه ما چه ديديم از دشت تازيان
با يك گروه دين خويش پراكندند و برفت شاهنشاهي ما به سبب ايشان
چون ديوان دين دارند چون سگ خورندنان بستاندند پادشاهي از خسروان
نه به هنر به مردي بلكه به افسوس و ريشخند بستدند به ستم از مردمان
زن و خواستهي شيرين، باغ و بوستان جزيه بر نهادند و پخش كردند بر سران
با اسليك بخواستند ساوگران بنگر تا چه بدي در افكند اين دروغ به گيهان
كه نيست از آن بدتر چيزي به جهان...
آهنگ پارسي كجا رفت؟
18-20- بدين گونه زبان تازي، با پيام تازهاي كه از بهشت آورده بود و با تيغ آهيختهاي كه هر مخالفي را به دوزخ بيم ميداد، زبان خسروان و موبدان و اندرزگران و خنياگران كهن را در تنگناي خموشي افكند. با اين همه اگر چند ترانههاي خسرواني و آهنگهاي مغاني در برابر آهنگ قرآن و بانگ اذان خاموشي گزيد، ليكن نغمههاي دلكش و شورانگيز پارسي اندك اندك بر حديهاي تازيان برتري يافت و موسيقي و آواز پارسي به اندك زمان فراخناي بيابانهاي عرب را نيز در نوشت و فرو گرفت. هم از آغاز عهد بني اميّه در مكّه و مدينه و شام و عراق، بسا كنيزكان خواننده و بسا غلامان خنياگر به آهنگهاي فارسي ترنّم ميكردند. در كتاب اغاني داستانهايي هست كه نشان ميدهد تازيان تا چه حدّ شيفتهي آهنگهاي دلپذير پارسي بودهاند. دربارهي سعيد بن مسجح كه يكي از قديميترين خنياگران عرب در روزگار معاويه بود، آوردهاند كه آوازهاي خويش را از روي آهنگهاي ايراني ميساخت. از جمله نوشتهاند كه وي بر گروهي از ايرانيان كه در كعبه به كار گل مشغول بودند گذشت. آوازهايي را كه آنها در هنگام كار بدان ترنّم ميكردند شنيد و چيزهايي بدان شيوه به تازي ساخت كه نزد تازيان بس مطبوع و دلپذير افتاد. همچنين روايت كردهاند كه اين سعيد بن مسجح نخست بندهاي بود. روزي آوازي پرشور و دلپذير خواند. خواجهاش چون آن آواز بشنيد بپسنديد و از او پرسيد كه اين آواز را از كجا آموختي؟ ابن مسجح پاسخ داد اين آهنگي پارسي است كه من شنيدهام و آن را به تازي نقل كردهام خواجه را بسيار خوش آمد و او را آزاد كرد.او نيز در مكّه ماند و به خنياگري پرداخت. داستانهاي ديگر نيز از اينگونه در كتابها آوردهاند و از همهي آنها چنين برميآيد كه موسيقي و آواز پارسي، هم از آغاز كار، اعراب را سخت شيفتهي خويش داشته بود، البته ذوق به آهنگهاي پارسي، ذوق به زبان پارسي را نيز در تازيان برميانگيخت. اندك اندك در ترانهها و نغمههايي كه شاعران تازيگوي ميسرودند الفاظ و تركيبات و حتي جملهها و مصرعهاي پارسي تكرار ميشد. در سخنان ابونواس، و در اشعاري كه برخي معاصران او سرودهاند از اين الفاظ و مصرعهاي فارسي بسيار هست. اينك يك نمونه كوتاه:
يا غاسلالطرجهار للخند ريسالعقار
يا نرجسي و بهاري بده مرا يك باري
اين گونه اشعار، با وزنهاي كوتاه و ساده، غالباً براي بزمهاي طرب گفته ميشده است و حكايت از رواج موسيقي و آواز و زبان فارسي در مجالس تازيان دارد و از اينگونه فارسيات، برميآيد كه زبان فارسي با نغمهها و آهنگهاي شورانگيزي كه با آن همراه بوده است در مجالس اهل طرب قبول تمام داشته است.
از اينها گذشته، هيچ شك نيست كه سرودها و ترانههاي فارسي، مانند دورههاي پيشين همچنان رواج و رونق خود را داشت. اگر زبانهاي پهلوي و سغدي و دري و خوارزمي در دستگاه دين و حكومت در برابر زبان تازي شكست خورده بود، نزد عامه هر كدام، همچنان رواج و رونق خود را داشت. در هر شهري عامهي مردم به همان زبان ديرين سخن ميگفتند. ترانهها و سرودها و افسانهها و متلها همان بود كه در قديم بود.
از اين گونه ترانهها در تاريخها نمونههايي هست. نوشتهاند كه وقتي سعيدبن عثمان، از جانب معاويه فرمانروايي خراسان يافت و به آن سوي جيحون رفت و بخارا را بگشود، با خاتون بخارا كه كارهاي شهر همه بر دست او بود صلح كرد و ميان آنها دوستي پديد آمد و خاتون برين عرب شيفته گشت و مردم، به زبان بخارايي در اين باره سرودها ساختند، نمونههايي از اين سرودهايي كه در باب سعيد و خاتون بخارا گفتهاند به دست نيست و جاي دريغ است. اما يك دو نمونه از اينگونه سخنان باقي است و از آن جمله ترانهي يزيدبن مفرغ و حرارهي كودكان بلخ نقل كردني است.
ترانهاي در بصره
18-21- داستان يزيد بن مفرغ و ترانهاي كه او در هجو ابن زياد گفته است، لطفي خاص دارد. نوشتهاند كه وقتي عبادبن زياد، برادر عبيداللّه معروف، در روزگار خلافت يزيد بن معاويه به حكومت سيستان منصوب گشت يزيد بن مفرغ، كه شاعري نامدار بود نيز با او همراه گشت اما در سيستان عباد در نگهداشت او چندان نگوشيد و بدو آنگونه كه لازم بود عنايت نكرد. يزيد برنجيد و او را آشكار و پنهان بنكوهيد و ناسزا گفت. عباد او را به زندان كرد و يزيد چون از زندان بگريخت، به عراق و شام رفت و هر جا ميرسيد پسران زياد را مينكوهيد و در نسب و شرف آنها طعن ميكرد. عبيداللّه او را بگرفت و به زندان انداخت و با او سخت بدرفتاري آغاز نهاد. روزي فرمان داد تا نبيذ با گياهي «شبرم» نام كه اسهال آورد بدو بنوشانيدند. تا در مستي و نزاري طبيعت او نيز روان شد پس از آن گربهاي و خوكي و سگي با او در يك بند كشيدند و بدين حال او را در بصره، به كوي و برزن ميگردانيدند و كودكان بصره در قفاي او افتاده بودند و آنچه را از او همي رفت ميديدند و فرياد ميزدند و به فارسي ميگفتند اي شيست؟ - او نيز به فارسي ميگفت:
آبست و نبيذست و عصارات زبيب است
و دنبه فربه و پي است وسميه روسبيذست
وسميه نام مادر زياد است كه ميگفتند در روزگار جاهليت عرب از روسبيان بوده است. اين ترانه، نمونهاي است از آنچه در اين دوره كودكان بصره، در چنين مواردي ميخواندهاند و با آنكه خواننده و گوينده، خود عرب است ظاهراً طول اقامت در بلاد ايران، زبان فارسي به او آموخته است و به هر حال اين چند كلمه نمونهاي از آوازهاو ترانههاي مردم بصره است، در دورهاي كه هنوز فقط نزديك چهل سال از سقوط مدائن ميگذشت. و از اين حيث در تاريخ زبان ايران اهميّت خاص دارد.
سرودي در بلخ
18-22- اما ترانهي كودكان بلخ، داستاني ديگر دارد. در سال 119 هجري، سردار عرب، اسدبن عبداللّهقسري ، از خراسان به جنگ ختلان رفت. اما كاري از پيش نبرد و پس از رنجهاي بسيار كه ديد، شكسته و ناكام بازگشت. چون در اين بازگشت به بلخ رسيد، مردمان بلخ در حق او سرودها گفتند، طعنهآميز و تلخ، به فارسي كه كودكان شهر ميخواندند و اين از كهنهترين سرودهاي كودكان است كه در تاريخها آمده است. ميخواندند:
از ختلان آمد يه برو تباه آمديه
آباره باز آمد يه خشك و نزار آمديه
از اين پس، ديگر، تا پايان قرن ديگر، هيچ صدايي در اين تيرگي و خموشي انعكاس نيافت و هيچ سرودي و زمزمهاي برنيامد كه آن سكوت سرد آهنين را بشكند. زبان عامه فارسي دري بود، و در نهان نيز، كتابهاي ديني و كلامي به پهلوي نوشته ميشد. اما به زبان دري آشكارا نه شاعري سرودي گفت و نه گويندهاي كتابي كرد. باز نزديك يك قرن انتظار لازم بود تا ذوق و قريحهي خاموش ايران، «زبان گمشدهي» خويش را بيابد و بدان نغمههاي شيرين جاويد خود را آغاز كند.
نخستين رستاخيز؛ سياه جامگان
18-23- خروج سياهجامگان ابومسلم را ميتوان آغاز رستاخيز شمرد. نهضت سياهجامگان از خشم و نفرت نسبت به مروانيان و عربان مايه ميگرفت. اگر شور و طني و احساسات قومي و ملّي محرك اين قوم نبود لامحاله نفرت از ستمكاران عرب در اين نهضت و خروج، سببي قوي به شمار ميآمد. و آل عبّاس، كه از اواخر دوران بنياميّه آرزوي خلافت در سر ميپروردند، از اين حس بدبيني و كينه توزي كه خراسانيان نسبت به عرب داشتند، استفاده كردند و آنها را بر ضدّ خلافت مروانيان برآغاليدند. از همين راه بود كه گويند: ابراهيم امام وقتي ابومسلم را به خراسان جهت نشر دعوت خويش فرستاد، بدو نوشت كه در خراسان اگر بتواني، هر كسي را كه به تازي سخن ميگويد بكش و از اعراب مضري كس بر جاي مگذار. از اين سخن پيداست كه محرك عمدهي اين سياهجامگان ابومسلم، دشمني با ستمكاران عرب بوده است و ابراهيم امام و ساير آل عبّاس نيز از همين راه آنان را به ياري خويش واداشتهاند. اما اينكه در اين نهضت داعيهي مذهبي، اثري قوي داشته باشد به نظر مشكل ميآيد. در هر حال، محقق است كه ابومسلم و ياران او، از نصرت و تأييد عبّاسيان، جز برانداختن مروان غرض ديگر نداشتهاند و مشكل به نظر ميآيد كه اگر ابومسلم كشته ميشد و سياهجامگان فرصت مييافتند، دولت و خلافت را بر بنيعبّاس باقي ميگذاشتند.
هر چند هدف و غرض ابومسلم به درستي از تاريخها برنميآيد. و از اين روي در باب او بين نويسندگان اخبار اختلاف است. بعضي سعي كردهاند او را شيعهي آل علي فرا نمايند. بياعتنايي او را نسبت به منصور نيز، كه سرانجام موجب هلاكتش گشت، از همين رهگذر ميدانند. اما آنچه از قراين برميآيد اين پندار را به سختي رد ميكند؛ رضايت و حتي اقدام او در قتل ابوسلمهي خلال كه به تشيع متهم بود، نيز تا اندازهي زيادي احتمال شيعي بودنش را ضعيف ميكند. آيا ابومسلم تمايلات زرتشتي داشته است؟ در اين باب جاي انديشه هست. با آنكه در تبار و نژاد او اختلاف كردهاند، با آنكه او را بعضي كُرد و بعضي عرب نوشتهاند، از خلال روايات خوب پيداست كه ايراني بوده است. نامش را بهزادان و نام پدرش را ونداد هرمزد ضبط كردهاند. نسب نامهاي كه برايش نوشتهاند، او را از نژاد شيدوش پسر گودرز يا رهام پسر گودرز معرفي ميكند. بعضي نيز او را از فرزندان بزرگمهر بختگان شمردهاند. زندگي كودكي او در تاريكي پندارها و افسانهها فرو رفته است. افسانهها او را خانهزاد عيسيبن معقل عجلي شمردهاند و شايد تصور شيعي بودنش نيز از اولاد علي (ع) رسانيدهاند و اين همه، قطعاً مجعول و ساختگي است. نكته اينجا است، كه علاقه به ايران و آيين قديم ايران، به طوري از كردهها و گفتههاي او برميآيد، كه هر نسبي و هر پنداري از اينگونه را سست و ضعيف جلوه ميدهد. كوششي كه او در بر انداختن بهافريد و پيروان وي كرد به نظر ميآيد كه براي مجوسان بيش از مسلمانان سودمند بوده است، همدردي شگفتانگيزي كه در فاجعهي پسر سنباد، در نيشابور به زيان عربان نشان داد، از علاقهي او به آيين گبران حكايت دارد. شورشها و سركشيهايي را نيز كه كساني چون سنباد و اسحاق ترك براي خونخواهي او بر پا كردند بعضي گواه اين دانستهاند كه ابومسلم ظاهراًبه آيين مجوس تمايل و پيوندي داشته است.
آشفتگي اوضاع و انديشه ابومسلم
18-24- در هر حال شك نيست كه ابومسلم ايراني بوده است. شايد هم به آيين ديرين خويش علاقهاي تمام ميورزيده است. اما در سرزمين خويش، همه جا با بيداد و آزار مروانيان روبه رو بوده است. خراسان و عراق ديار نياكان خود را ميديده است كه از بيداد و جفاي تازيان عرضهي ويراني و پريشاني گشته است. آشفتگي و شوريدگي روزگاري را كه در آن، مشتي فرومايه قدرت و شكوه خدايان يافته بودهاند به چشم خويش ميديده است و دريغ ميخورده است. نوميدي و واماندگي مردم ايران را كه هر روز به بوي رهايي با هر حادثهجويي همراه ميشدهاند و به آرزوي خويش نميرسيدهاند، به ديدهي عبرت مينگريسته است و متأثر ميشده است. حق آن است كه تاريخ روزگار او از پريشانيها و سرگشتگيها و نيز از دروغها و تزويرها آگنده بود. دنياي او دنيايي بود كه از آشوبها و دردها مشحون بود.
آرزوهاي شريف مرده بود و آراء و عقايد، همه جا رنگ تزوير و ريا داشت. دين بهانهاي بود كه زيان كسان از پي سود خويش بجويند. آن سادگي و آزادگي، كه اسلام هديه آورده بود، در دولت مروانيان جاي خود را به ستمكاري و جهانجويي داده بود. هر روز، در عراق و خراسان و ديگر جايها، فرقهي تازهاي به وجود ميآمد و دعوت تازهاي آغاز ميگشت. كيسانيها ظهور امام خود را كه در كوه رضوي زندهاش ميپنداشتند، انتظار ميكشيدند. خارجيها، با تيغ كشيده نه همان عمّال حكومت، كه مال و جان مسلمانان را نيز همواره تهديد ميكردند. و مرجئه به پاس حرمت خلفا، قفل سكوت بر دهان مينهادند و به شيوهي شكاكان از هر گونه داوري در باب كردار و رفتار ستمكاران تن ميزدند. دولت بنياميّه، به سبب غرضها و اختلافها كه پديد آمده بود، روي به افول داشت. همهي احزاب و همهي فرقهها نيز كه در اين روزها پديد ميآمدند و يا خود پديد آمده بودند، جز به دست آوردن خلافت انديشهاي نداشتند، خلافت مهمترين مسئلهاي بود كه در آن روزگار همه جا زبانزد خاص و عام بود. شيعيان، آن را حقّ فرزندان علي ميدانستند و خوارج معتقد بودند كه هر مسلمان پرهيزگاري ميتواند به خلافت بنشيند. از اين مسلمانان پرهيزگار نيز هر روزي عدهاي در هر گوشه از كشور مسلماني پديد ميآمدند.
-
فرجام غمانگيز ابومسلم
18-29- سرانجام، خشم و نگراني منصور، چنان كه در تاريخها آوردهاند دام فريبي در پيش راه ابومسلم نهاد و او را به نيرنگ هلاك كرد. داستاني كه مورّخان دراين باب آوردهاند، حكايت از سادهدلي و خوشباوري اين سردار دلير گستاخ دارد. مينويسند كه منصور ابومسلم را به اصرار نزد خويش خواند، ابومسلم «چون به منصور رسيد خدمت كرد. منصور او را اكرام كرد، آنگاه گفت بازگرد و امروز بياساي تا فردا به هم رسيم. ابومسلم بازگشت و آن روز بياسود. منصور روز ديگر چند كس را با سلاحهاي مخفي در مرافق مقام خود بداشت و با ايشان قرار داد كه چون من دست بر هم زنم شما بيرون آييد و ابومسلم را بكشيد. آنگاه به طلب او فرستاد چون ابومسلم در مجلس رفت، منصور گفت آن شمشير كه در لشكر عبداللّه يافتي كجاست؟ ابومسلم شمشيري در دست داشت گفت اين است. منصور شمشير از دست او بستد و در زير مصلي نهاد و با سخن آغاز كرد و به توبيخ و تقريع مشغول شد و يك يك گناه او ميشمرد و ابومسلم عذر ميخواست و هر يك را وجهي ميگفت. در آخر گفت يا اميرالمؤمنين با مثل من اين چنين سخنها نگويند با زحمتي كه جهت دولت شما كشيدهام. منصور در خشم شد و او را دشنام داد و گفت آنچه تو كردي اگر كنيز سياه بودي همين توانستي كرد. ابومسلم گفت اين سخنان را بگذار كه من جز از خداي از كس ديگر نترسم. منصور دستها بر هم زد. آن جماعت بيرون جستند و شمشير در ابومسلم نهادند».
بدين گونه بود فرجام ابومسلم، فرجام مردي كه خلافت و حكومت عظيم بنياميّه را برانداخت، و قبل از آنكه بتواند دولتي و سلطنتي را كه خود آرزو داشت بنياد نهد به غدر و خيانت كشته شد. در باب او آوردهاند كه: «مردي بود كوتاهبالا، گندمگون، زيبا و شيرين و پاكيزهروي، سياهچشم، گشادهپيشاني، ريشي داشت نيكو و پرپشت و گيسواني دراز، به تازي و فارسي سخن خوب ميگفت، شيرين سخن بود، شعر بسيار ياد داشت، در كارها دانا بود، جز به وقت نميخنديد و روي ترش نميكرد و از حال خويش نميگرديد». با دشمنان چنان سخت بود كه رحمت و شفقت را فراموش ميكرد. بيش از صد هزار تن را، چنان كه خود گفته بود، به هلاكت رسانيده بود.
ابومسلم چه ميخواست و چه خيالي در سر ميپروراند؟ اين را از روي منابع و اسناد موجود امروز به درستي نميتوان دانست. ظاهراً بيم و نگراني كه منصور از او داشته است پر بيجا نبوده است. در هر حال خروج او را آغاز رستاخيز ايران ميتوان به شمار آورد. در حقيقت ابومسلم با برانداختن حكومت جبّار بنياميّه، رؤياي برتري نژاد عرب را از پيش چشمان خوابآلودهي تازيان محو كرد و براي جلوهي ذوق و هوش ايراني در سازمان سياسي و اجتماعي اسلام راههاي تازه گشود. و بدين گونه اگر آرزوهاي بلند ابومسلم همه برنيامد، قسمتي از آن جامهي عمل پوشيد. آيا ميتوان گفت كه شكست نهاوند را ايرانيان در واقعهي زاب جبران كردهاند؟ سؤال جالبي است در واقع با شكست مروان حمار در «زاب» بنياد دولت ستمكار بنياميّه برافتاد و اين خود از آرزوهاي نهاني ابومسلم بود. ديري برنيامد كه در نزديك خرابههاي تيسفون، بغداد بنا شد و حلافت تازهاي به دست ايرانيان به روي كار آمد كه در آن همه چيز يادآور دوران باشكوه طربانگيز ساساني بود. اما آرزويي كه ابومسلم در اين باره داشت ظاهراً از اين برتر بود. در هر حال اين خلفاي بغداد، به قول دار مستتر ساسانياني بودند كه خون تازي داشتند. و با اين همه، اين ساسانيان تازينژاد، در حالي كه خود رامقهور نيروي معنوي ايران و مديون پايمرديهاي ايرانيان ميدانستند از اين نيروي شگرف ناراضي بودند. از اين رو براي رهايي خويش از اين جاذبهي عظيم، هر زمان كه مجالي يافتند عبث كوششي كردند.
نيرنگ ناروايي كه ابوجعفر منصور، بدان وسيله ابومسلم صاحب دعوت را به قتل آورد، نموداري از اين كوشش ناروا بود. كشته شدن ابوسلمهي خلال، وزير آل محمّد، و برافتادن خاندان برمكيان نيز نمونههايي ديگر از اين نقشهي خدعهآميز به شمار ميرود.
انتقام خون ابومسلم
18-30- باري ابومسلم طعمهي آز و كينهي عربان گشت اما خاطرهي او مانند يادگاري مقدّس همواره در دل ايرانيان باقي ماند، انديشهي او، انديشهي استقلال و آزادي ايرانيان، انديشهي احياي رسوم و آيين كهن، پيروان و دوستان او را همچنان بر ضدّ تازيان برميانگيخت.
به همين جهت نهضتها و قيامهايي كه پس از مرگ ابومسلم و براي خونخواهي او رخ داد صبغهي ديني نيز داشت: سنباد آهنگ ويران كردن كعبه داشت، استادسيس دعوي پيامبري ميكرد و مقنّع دعوي خدايي.
همهي اين نهضتها با هر شعاري كه بود هدف واحدي داشت: رهايي از اين يوغ گران دردناكي كه همه گونه زبوني و پريشاني را بر ايرانيان تحميل ميكرد بزرگترين محركي بود كه اين قوم ستمديدهي فريبخوردهي كينهجوي را بر ضدّ ستمكاران فريبندهي خويش در پيرامون سرداران دلير خود گرد ميآورد.
مركز اين قيامها و شورشها خراسان بود. زيرا خراسان پرورشگاه پهلوانان و مهد خاطرهها و افسانههاي پهلواني كهن بود و دلاوران آن هنوز روزگاران گذشته را از ياد نبرده بودند. در اكثر شورشها نيز خون ابومسلم بهانه بود. اين سردار نامدار خراساني نزد همهي مردم اين ديار گرامي و پرستيدني به نظر ميآمد بسياري از مسلمانان ايران او را يگانه امام واقعي خود ميشمردند و مقامي شبيه به مهدويّت و حتي الوهيت براي او قائل بودند. از اين جهت بود كه وقتي او به قتل رسيد ياران و داعيانش در اطراف شهرها پراكنده گشتند و مردم را به نام او دعوت ميكردند.
چنان كه شخصي از آنها به نام اسحق ترك به ماوراءالنهر رفت و در آنجا مردم را به ابومسلم خواند و دعوي ميكرد كه ابومسلم در كوههاي ري پنهان است و چون هنگام ظهور فراز آيد بيرون خواهد آمد.
دوستي و دلبستگي ايرانيان بدين سردار دلير تا اندازهاي بود كه مدتها پس از او «قومي از ايشان» او را زنده ميپنداشتند و معتقد بودند كه از تكاليف هيچ چيز جز شناسايي امام كه ابومسلم است واجب نيست. اين مايه مهر و علاقه، نيرويي بود كه همواره ميتوانست دستگاه خلافت عبّاسيان را تهديد كند. از اين رو بود كه جنبشهاي شعوبي ايرانيان با خاطرهي اين سردار رشيد توأم گرديده بود.
راونديان كه بودند؟ نهضت راونديان در پي چه بود؟
18-31- شگفتتر از همهي اين جنبشها نهضت راونديان است كه در ظاهر از علاقهي به منصور دم ميزدهاند اما در واقع مخصوصاً بعد از واقعهي ابومسلم قصد هلاك منصور داشتهاند. در حقيقت اين جنبش كوششي بوده است براي آنكه منصور را غافلگير كنند و همانگونه كه خود او ابومسلم را به خدعه و فريب هلاك كرده بود، آنها نيز او را به تدبير و نيرنگ هلاك كنند. داستان اين واقعه رادر تاريخها آوردهاند و بدين گونه است كه اين جماعت از اهل خراسان بودند، و چنين فرا مينمودند كه منصور را خداي خويش ميدانند، همه به شهر منصور كه در مجاورت كوفه بود و هاشميه نام داشت آمدند و گرداگرد قصر او طواف ميكردند و ميگفتند اين كوشك پروردگار ماست. منصور بزرگان ايشان را گرفت و محبوس كرد ديگران بريختند و از هر جانب جمع آمدند و زندان منصور را بشكستند و محبوسان را بيرون آوردند و روي به منصور نهادند. منصور بيرون آمد و با ايشان حرب كرد».
باري اين راونديان جماعتي بودند كه هر چند مقالات اهل تناسخ داشتند و در ظاهر به خاندان عبّاس علاقه ميورزيدند، اما ابومسلم را نيز سخت دوستدار بودند. قتل ابومسلم با چندان خدمات ارزنده كه به دستگاه خلافت كرده بود مايهي وحشت و تأثر آنان بود. از اين رو در مرگ او آراء و عقايد عجيب آوردند و حقيقت نظر و اصل دعاوي ايشان روشن نيست. از قراين برميآيد كه در صدد سست كردن بنياد خلافت منصور برآمدهاند و ميخواستهاند انتقام ابومسلم را از او بستانند.
سنباد كه بود؟ قيام او براي چه بود؟
18-32- اما از دوستان ابومسلم كه به خونخواهي او برخاستند از همه گرم روتر سنباد مجوس بود. سنباد كه بود؟ اگر آنچه مورّخان مسلمان،، كه در همه حال از تعصّب مسلماني خالي نيستند، دربارهي او نوشتهاند درست باشد، در قيام او جز يك طغيان تند بر ضدّ خليفهي تازي و جز يك حس انتقامجويي از آدمكشان عرب چيزي نميتوان يافت. اما با امعاننظر در علل و نتايج حوادث، اين نكته آشكار ميگردد كه قيام او خيلي بزرگتر از آنچه در تاريخها نوشتهاند، بوده است. نفرت از جور و عصيان بر ضدّ جبّاران بيشتر از حس انتقام و كينهجويي روح اين پهلوان را گرم ميكرده است. نهضت خونآلود و گرم و سوزان او كه بيش از هفتاد روز طول نكشيد، براي كساني كه پس از او بر ضدّ ستمكاران تازي قيام كردند سرمشق زندهاي بود.
در تاريخها، قبل از اين حادثه ذكري از او نيست. نوشتهاند كه او آيين مجوس داشت و در يكي از قريههاي نيشابور به نام آهن ساكن بود و در آنجا ثروت و مكنتي داشت. او را از ياران و پروردگان ابومسلم خواندهاند و دربارهي كيفيت آشنايي آنها افسانهها نوشتهاند. از جمله آوردهاند كه:
«چون ابراهيم امام، ابومسلم را به خراسان فرستاد از نيشابور ميگذشت به خان سنباد فرود آمد ناگاه ابومسلم به مهمّي بيرون رفت و چهارپاي خود را بر در محكم بسته بود چهارپاي آواز كرد و در خان بكند چون ابومسلم بازگشت مردم خانش بگرفتند كه در خان را نيك كن و اين غوغا به سنباد برسيد چون در ابومسلم نگاه كرد و آن شكل را ديد، دريافت كه او را شأني خواهد بود. ايشان را زجر كرد و ابومسلم را به خانه برد و چند روز ميهمان كرد. بعد از آن حال ابومسلم ميپرسيد، ابومسلم اظهار نميكرد. سنباد گفت با من راست بگوي كه من راز تو نگاه دارم. ابومسلم شمهاي بگفت سنباد گفت فراست اقتضاي آن ميكند كه تو اين عالم به هم زني و عرب را از بيخ براندازي و كم بوده است كه فراست من خطا شده باشد ابومسلم از آن شاد گشت و از پيش او برفت». همين روايت را كه ظاهراً از ابومسلم نامهها نقل شده است و خالي از افسانه نيست يكي ديگر از مورّخان بدينگونه نقل ميكند كه: «سنباد از جمله آتشپرستان نيشابور بود و فيالجمله مكنتي داشت و در آن روز كه ابومسلم از پيش امام به مرو ميرفت او را ديد و آثار دولت و اقبال در ناصيهي او مشاهده كرد او را به خانه برد چندگاه شرايط ضيافت به جاي آورد و از حال وي استفسار نمود ابومسلم در كتمان امر خود كوشيد، سنباد گفت قصهي خود با من بگوي و من مردي رازدار و امينم افشاي اسرار تو نخواهم كرد. ابومسلم شمهاي از ما فيالضّمير خود را در ميان نهاد. سنباد گفت مرا از طريق فراست چنان به خاطر ميرسد كه تو عالم را زير و زبر كني و بسياري از اشراف عرب و اكابر عجم رابه قتل رساني، و او از اين مسرور و مستبشر گشت و سنباد را وداع نموده به نيشابور رفت».
نكتهي جالب توجه آن است كه اين داستان، در منابع قديم نيست و به نظر ميرسد كه در منابع متأخر نيز از افسانهها و داستانهاي ابومسلم نامههاي فارسي وارد شده باشد. در هر حال اين روايت نيز از همين منابع است كه ميگويند: « اتفاق چنان افتاد كه سنباد را پسري كوچك بود و با يكي از پسران عربان به مكتب ميرفت در محلهي بويآباد نيشابور و آن عربان چهارصد كس بودند. روزي پسر سنباد با پسر عربي جنگ كرد و پسر سنباد سر پسر عرب بشكست. اثر خون بر سر پسر عرب ظاهر شد پيش پدر رفت پدرش گفت اين را اظهار مكن و با آن پسر دوستي در پيوند. پسر عرب با پسر سنباد دوستي آغاز كرد و بعد از آنكه دوست شدند پسر سنباد را به خانه برد و كسي نزديك پدرش فرستاد كه پسرت اينجاست بيا و ببر. سنباد به خانه عرب رفت و عرب پسر او را كشته بود و بريان نهاده و عضوي به جهت سنباد بر سر سفره نهاد چون از گوشت بخورد و سفره برداشتند عرب از سنباد پرسيد كه طعم بريان چه بود؟ سنباد گفت خوب بود. عرب گفت گوشت پسر خود خوردي. سنباد از اين معني بيهوش شد. چون با خود آمد از خانهي عرب بيرون آمد و به پيش برادرش شد و اين قصه با وي گفت و گفت اين انتقام ما مگر آن مروزي تواند كشيد كه اين زمان خروج كرده است و روزي كه از اينجا ميگذشت منش به انواع رعايت كردهام. پس هر دو برادر با هم پيش ابومسلم آمدند و اين قصه با وي گفتند و ابومسلم به روايتي ديگر ذكر كردهاند - القصّه دو هزاز مرد همراه ايشان كرد و آن دو برادر را امير لشكر گردانيد و گفت هر عربي كه در آن ديه هست همه رابكشند و مردگان ايشان را در ميان راه بيفكنند. ايشان بدان ديه رفتند و آن چهارصد عرب را به تمام بكشتند و بينداختند و همچنان ميبود تا بوي گرفت و گنديده شد و ايشان باز پيش ابومسلم رفتند و از خواص ابومسلم بودند و سنباد با وجود گبري جامهي سياه ميپوشيد و شمشير حمايل ميكرد و از عقب ابومسلم در معركهها و جنگها ميرفت». شايد اين روايت كه اعراب گوشت پسر سنباد را براي او بريان كرده باشند، افسانهاي بيش نباشد اما در هر حال چنين افسانهاي براي تحريك دشمني و كينهجويي ايرانيان صلحجويي كه در شهرها و ديههاي خود در كنار اعراب ميزيستهاند بهانهي خوبي ميتوانسته است باشد.
منابع قديم، همه از سابقهي دوستي سنباد با ابومسلم ياد كردهاند. طبري و ديگران او را از پروردگان و بركشيدگان ابومسلم خواندهاند و خواجه نظامالملك در سياستنامه نيز در اين باب نوشته است: «رئيسي بود در نيشابور، گبر، سنباد نام و با ابومسلم حق صحبت قديم داشت او را بركشيده بود و سپهسالاري داده...» و در همه حال از كتابها، به خوبي برميآيد كه سنباد قبل از آنكه به خونخواهي ابومسلم قيام كند سابقهي دوستي با او داشته است و حتي در روزهاي آخر عمر ابومسلم، كه آن سردار نامي براي كشته شدن، نزد منصور ميرفته است، سنباد را به نيابت خود برگماشته است و او را با خزانه و اموال به ري فرو داشته است از اين رو شگفت نيست كه پس از قتل ابومسلم، وي با چنان شور و التهابي به خونخواهي وي برخاسته باشد. با اين همه، انتقام ابومسلم در اين نهضت بهانه بود و سنباد ميكوشيد با نشر مبادي و اصول غلاة و اهل تناسخ، خاطرهي دلاوران قديم را در دل ايرانيان ستمكشيده و كينهجوي زنده نگهدارد و نفرت و دشمني با تازيان را در مردم خراسان، تازهتر كند از اين رو، با نشر پارهاي عقايد تازه كوشيد ايرانيان ناراضي را از هر فرقه و گروه كه بودند بر گرد خويش جمع آورد و در مبارزه با دستگاه خلافت همه را با خود همداستان كند. مينويسد كه سنباد «چون قوي حال گشت طلب خون ابومسلم كرد و دعوي چنان كرد كه رسول بومسلم است به مردمان عراق، كه بومسلم را نكشتهاند وليكن قصد كرد منصور به كشتن او و نام مهين خداي تعالي بخواند كبوتري گشت سفيد و از ميان بپريد و او در حصاري است از مس كرده و با مهدي و مزدك نشسته است و اينك هر سه ميآيند بيرون، مقدّم بومسلم خواهد بودن و مزدك وزير است و هر كس آمد نامهي بومسلم به من آورد چون رافضيان نام مهدي و مزدكيان نام مزدك بشنيدند از رافضيان و خرّمدينان خلقي بسيار به وي گرد آمدند پس كار او بزرگ شد و به جايي رسيد كه از سواره و پياده كه با او بودند بيش از صدهزار مرد بودند. هر گاه با گبران خلوت كردي گفتي كه دولت عرب شد كه من در كتابي خواندهام از كتب ساسانيان و به من رسيده بود و من بازنگردم تا كعبه را ويران نكنم كه او را بدل آفتاب بر پاي كردهاند ما همچنان قبلهي دل خويش آفتاب را كنيم چنان كه در قديم بوده است و با خرّمدينان گفتي كه مزدك شيعي است و شما را ميفرمايد كه با شيعه دست يكي داريد و خون ابومسلم باز خواهيد و با گبران گفتي با شيعيان و خرّمدينان، و هر سه گروه را آراسته ميداشتي».
شايد اين عقايد و سخناني كه مؤلف سياستنامه به سنباد نسبت ميدهد از جعل و تعصّب خالي نباشد اما در هر حال به نظر ميآيد كه تعاليم و عقايد سنباد با عقايد و آراي فرقهي بومسلميّه و دستهاي از راونديّه چندان تفاوت نداشته است. داستان قيام كوتاه ولي خونآلود او را طبري، مختصر نوشته است ميگويد: «بيشتر ياران سنباد مردم كوهستاني بودند. ابوجعفر منصور، جهوربن مرار العجلي را با ده هزار كس به حرب آنها فرستاد. پس بين همدان و ري در طرف بيابان به هم رسيدند و جنگ كردند سنباد هزيمت شد و نزديك شصت هزاز تن از يارانش در هزيمت كشته شدند و كودكان و زنانشان اسير گشتند. سرانجام سنباد http://pnu-club.com/imported/2009/09/55.gif http://pnu-club.com/imported/2009/09/56.gif آخر عربان از دلاوري و بيباكي اين سپيدجامگان به ستوه آمدند. مقنّع و ياران او سالها در برابر سرداران عرب، كه خليفه به جنگ ايشان ميفرستاد در ايستادند. داستان اين جنگها را در تاريخها ميتوان خواند. بغداد سخت در كار اينها فرومانده بود و بسا كه خليفه از بيم و بيداد اين قوم به گريه درميآمد. http://pnu-club.com/imported/2009/09/56.gif
بين طبرستان و كومش به قتل آمد و آنكه وي را كشت لونان طبري بود». منابع متأخر در اين باب به تفصيل سخن گفتهاند. از جمله روايتي است كه ميگويد: «...چون ابومسلم كشته شد سنباد گبران ري و طبرستان را به خونخواهي ابومسلم دعوت كرد همه در اين باب با وي متّفق شدند و متوجه تسخير قزوين گشتند. حاكم قزوين شبيخون آورد و گبران همه را گرفته مغلول و مقيد گردانيد و نزد ابوعبيده كه والي ري بود فرستاد. ابوعبيده بنابر آشنايي سابق كه با سنباد داشت دست از وي بازداشت و گفت تو را با امثال اين مهمّات چكار؟ پس بعد از چند روز سنباد را گفت تو با جماعت خود، خوار ري را منزل خود كرده در آنجا ميباش و چون سنباد در آن موضع قرار گرفت مردم آن ناحيه را با خود متّفق ساخت و به سر وي لشكر كشيد و جمعي از لشكريان ابوعبيده نيز با وي متّفق بودند. ابوعبيده اين معني را دريافته از توهم آنكه مبادا وي را گرفته به دشمن سپارند، در شهر ري متحصّن شد و سنباد ري را محاصره نمود و بعد از چند روز فتح كرد. ابوعبيده را به قتل رسانيد و اسباب ابومسلم را از اسلحه و امتعه كه در ري بود متصرف شد و شروع در لشكر گرفتن نمود. آنگاه به اندك وقت لشكر سنباد مجوسي به صد هزار رسيد و از ري تا نيشابور را در تصرف درآورد. القصّه چون سنباد مجوسي استيلا يافت، به جماعتي مسلمانان كه همراه او ميبودند گفت كه در آن حين كه ابوجعفر قصد كشتن ابومسلم كرد، وي مرغي سپيد شد و پريد و اكنون در فلان قلعه مصاحب مهدي است و مرا فرستاده تا جهان را از منافقان پاك سازم و آن جماعت...فريفته شده كمر خدمت او در ميان بستند اما چون خبر ظهور سنباد به سمع ابوجعفر رسيد، جهوربن مرار را با لشكري سنگين در دفع او نامزد كرد. جهور به حوالي ساوه رسيده بود كه سنباد با صد هزار كس لشكري آراسته متوجه او گرديد و زن و فرزند مسلمانان را اسير ساخته بر شتران سوار كرد و پيش پيش لشكر خود ايشان را ميداشت. القصّه چون تلاقي هر دو طايفه دست داد اسيران اهل اسلام فرياد برآوردند كه وامحمّدا كجايي كه مهم مسلمانان به آخر شد و مسلماني به يكبارگي زوال پذيرفت. جهور چون فرياد و فغان اهل اسلام را ديد بفرمود تا شتران ايشان را برمانند. پس شتران روي به سنباد نهادند و جمعي كثير از اهل صفوف لشكر او را پريشان ساختند و سنباد ندانست كه حال چيست متوهّم شد و روي به گريز نهاد...». نوشتهاند كه در اين نبرد از ياران سنباد چندان كشته شد كه تا سال سيصد هجري، آثار كشتگان در آن مكان باقي مانده بود.
بدين گونه بود كه با خشونت كمنظيري، نهضت سنباد را فرو نشاندند. سنباد نيز پس از اين شكست به طبرستان گريخت و از سپهبد خورشيد شاهزادهي طبرستان ياري و پناه جست. گويند، وي پسر عم خود، طوس نام را با هدايا و اسبان و آلات بسيار به استقبال سنباد فرستاد. چون طوس نزد سنباد رسيد از اسب فرود آمد و سلام كرد. سنباد از اسب فرود نيامد و همچنان بر پشت اسب جواب سلام او داد. طوس به هم آمد و خشمگين گشت. سنباد را سرزنش كرد و گفت من پسر عموي سپهبدم و مرا به پاس احترام از جانب خويش پيش تو فرستاد چندين بيحرمتي شرط ادب نبود. سنباد در پاسخ سخنان درشت گفت. طوس بر اسب نشست و فرصت جست تا شمشيري بر گردن سنباد زد و او را هلاك كرد. آنگاه همهي مالها و خواستههايي كه با وي بود برگرفت و پيش سپهبد آورد. شاهزادهي طبرستان از اين حادثه پشيمان و دردمند گشت و طوس را نفرين كرد و سپس سر سنباد را به وسيلهي حاجبي فيروزنام، نزد خليفه فرستاد. بدين گونه بود كه روزگار سنباد به پايان رسيد. قيام خونين و كوتاه او به زودي فرو نشست اما شعلهاي كه او برافروخت به زودي آتش سوزاني گشت و زبانههاي آن كاخ بيداد خلفا را قرنها فرو ميسوخت.
-
استادسيس كه بود؟ چگونه قيام كرد؟
18-33- هنوز ياد نهضت كوتاه، اما هولناك و خونين سنباد در خاطر ايرانيان گرم و زنده بود كه استادسيس خروج كرد. البته قيام استادسيس با خونخواهي ابومسلم ارتباط نداشت و ظاهراً مثل قيام بهافريد براي تجديد و اصلاح آيين زرتشت بود.
قيام وي به سال 150 هجري در خراسان رخ داد و در اندك مدتي چنان كه طبري و ابن اثير و ديگران نوشتهاند سيصدهزار مرد به ياري وي برخاستند و مينويسند «كه او نياي مأمون و پدر مراجل بود كه مادر مأمون است و پسرش غالب، خال مأمون همان كسي است كه به همدستي وي فضل بن سهل ذوالرّياستين را كشت از زندگاني او نيز پيش از سال 150 كه خروج او است چيزي معلوم نيست فقط از بعضي سخنان مورّخان چنين برميآيد كه وي در خراسان امارت داشته است و ظاهراً از كارگزاران و فرمانروايان محتشم و با نفوذ آن سامان به شمار ميرفته است. حتي وقتي نيز به گفتهي يعقوبي، از اينكه مهدي را به وليعهدي خليفه منصور بشناسد سر فرو پيچيده است.
از روايات، برميآيد كه قبل از حادثهي خروج نيز در ميان مردم خراسان كه روزي در فرمان ابومسلم بودهاند، نفوذ وي بسيار بوده است و در اندك مدتي ميتوانسته است سپاه بسياري را بر ضدّ خلفا تجهيز نمايد.
داستان جنگهاي او را، بيشتر مورّخان از طبري گرفتهاند. وي در طي حوادث سال 150 در اين باب چنين مينويسد: «از وقايع اين سال، خروج استادسيس با مردم هرات و بادغيس و سيستان و شهرهاي ديگر خراسان بود. گويند با وي نزديك سيصد هزار مرد جنگجو بود و چون بر مردم خراسان دست يافتند به سوي مرورود رفتند. اجثم مرورودي را مردم مرورود بر آنان بيرون آمد. با وي جنگي سخت كردند. اجثم كشته شد و بسياري از مردم مرورود هلاك شدند. عدهاي از سرداران نيز هزيمت گشتند. منصور كه بدين هنگام در برذان مقيم بود خازم بن خزيمه را نزد مهدي ] كه ولايت خراسان داشت [ فرستاد. مهدي وي را به جنگ استادسيس نامزد كرد و سرداران با وي همراه نمود. گويند معاويةبن عبداللّه، وزير مهدي كار خازم را خوارمايه ميگرفت و در آن هنگام كه مهدي به نيشابور بود معاويه به خازم و ديگر سران نامهها ميفرستاد و امر و نهي ميكرد، خازم از لشكرگاه به نيشابور نزد مهدي رفت و خلوتي خواست تا سخن گويد. ابوعبداللّه نزد مهدي بود گفت از وي باك نيست سخني كه داري باز نماي. خازم خاموش ماند و سخن نگفت تا ابوعبداللّه برخاست و برفت. چون خلوت دست داد از ار معاويةبن عبداللّه بدو شكايت برد و...اعلام كرد كه وي به حرب استادسيس نخواهد رفت جز آنگاه كه كار را يكسره به وي واگذارند و در گشودن لواي سردارانش مأذون دارند و آنان را به فرمانبرداري وي فرمان نويسند. مهدي بپذيرفت. خازم به لشكرگاه باز آمد و به رأي خويش كار كردن گرفت. لواي هر كه خواست بگشود و از آن هر كه خواست بر بست. از سپاهيان هر كه گريخته بود بازآورد و بر ياران خود در افزود اما آنان را در پس پشت سپاه جاي داد و به واسطهي بيم و وحشتي كه از هزيمت در دلشان راه يافته بود، در پيش سپاه ننهاد. پس ساز جنگ كرد و خندقها بكند. هيثم بن شعبةبن ظهير را بر ميمنه و نهاربن حصين سغدي را بر ميسره گماشت. بكاربن مسلم عقيلي را بر مقدمه و «اترار خداي» را كه از پادشاه زادگان خراسان بود بر ساقه بداشت. لواي وي با زبرقان و علم با غلامي از آن وي بسام نام بود پس با آنان خدعه آغاز كرد و از جايي به جايي و از خندقي به خندقي ميرفت. آنگاه به موضعي رسيد و آنجا فرود آمد و بر گرد سپاه خود خندقي كند، هر چه وي را دربايست بود با همه ياران خود اندرون خندق برد. خندق را چهار دروازه نهاد و بر هر كدام از آنها چهار هزار كس از ياران برگزيدهي خويش بداشت و به كار را كه صاحب مقدمه بود دو هزار تن افزون داد تا جملگي هجده هزار كس شدند، گروه ديگر كه ياران استادسيس بودند با كلندها و بيلها و زنبهها پيش آمدند تا خندق را بينبارند و بدان اندر آيند. به دروازهاي كه به كار بر آن گماشته بود روي آوردند و آنجا در حمله چنان به سختي پاي فشردند كه ياران بكار را چاره جز گريز نماند. بكار چون اين بديد خود را فرود افكند و بر دروازهي خندق بايستاد و ياران را ندا داد كه اي فرومايگان ميخواهيد اينان از دروازهاي كه به من سپردهاند بر مسلمانان چيره گردند. اندازهي پنجاه كس از پيوندان وي كه آنجا با وي بودند، فرود آمدند و از آن دروازه دفاع كردند تا قوم را از آن سوي براندند.
پس مردي سگزي كه از ياران استادسيس بود و او را حريش ميگفتند و صاحب تدبير آنان به شمار ميرفت به سوي دروازهاي كه خازم بر آن بود روي آورد خازم چون آن بديد كس پيش هيثم بن شعبه كه در ميمنه بود فرستاد و پيام داد كه تو از دروازهي خويش بيرون آي و راه ديگري جز آنكه تو را به دروازهي بكار رساند در پيش گير. اينان سرگرم جنگ و پيشروي هستند، چون برآمدي و از ديدگاه آنان دور گشتي آنگاه از پس پشتشان درآي. و در آن روزها سپاه وي، خود، رسيدن ابي عون و عمروبن سلم بن قتيبه را از طخارستان چشم ميداشتند. خازم نزد بكار نيز كس فرستاد كه چون رايات هيثم را ببينيد كه از پس پشت شما برآمد بانگ تكبير برآوريد و گوييد اينك سپاه طخارستان فرا رسيد. ياران هيثم چنين كردند و خازم بر حريش سكزي درآمد و شمشير در يكديگر نهادند.
در اين هنگام رايات هيثم و يارانش را ديدند. در ميان خود بانگ برآوردند كه اينكه مردم طخارستان فراز آمدند. چون ياران حريش را تنها بديدند، ياران خازم به سختي بر آنها بتاختند مردان هيثم با نيزه و پيكان به پيشبازشان شتافتند و نهارين حصين و يارانش از سوي ميسره و بكاربن مسلم با سپاه خود از جايگاه خويش بر آنان درافتادند و آنان را هزيمت كردند. پس شمشير در آنها نهادند و بسياري از آنان بر دست مسلمانان كشته شدند. نزديك هفتاد هزار كس از آنان در اين معركه تباه شد و چهارده هزار تن اسير گرديد. استادسيس با عدهي اندكي از ياران به كوهي پناه برد. آنگاه آن چهارده هزار اسير را نزد خازم بردند بفرمود تا آنان را گردن بزدند و خود از آنجا بر اثر استادسيس برفت تا بدان كوه كه وي بدان پناه گرفته بود برسيد. خازم استادسيس و اصحاب وي را حصار داد. تا وقتي كه به حكم ابي عون رضا دادند و فرود آمدند. چون به حكم ابي عون خرسند گشتند، وي بفرمودتا استادسيس را با فرزندانش بند كنند و ديگران را آزاد نمايند. آنان سي هزار كس بودند و خازم اين، از حكم ابي عون مجري كرد و هر مردي را از آنان دو جامه در پوشيد و نامهاي به سوي مهدي نوشت كه خدايش نصرت داد و دشمنش تباه كرد. مهدي نيز اين خبر را به اميرمؤمنان منصور نوشت. اما محمّد بن عمر چنين ياد كرده است كه بيرون آمدن استادسيس در سال 150 بود و در سال 151 بود كه گريخت» همين روايت را كه طبري در باب خدعه و نيرنگ خازم آورده است، پس از وي كساني مانند ابن اثير و ابن خلدون نيز بيكم و كاست نقل كردهاند. با اين همه فرجام كار وي درست روشن نيست. از اين عبارت طبري كه ميگويد: «خازم به مهدي نامه نوشت كه خدايش پيروزي داد و دشمنش را هلاك گردانيد». چنين برميآيد كه پس از گرفتاري، وي را كشته باشند اما مورخاني كه روايت را از طبري گرفتهاند، مانند خود او از كشته شدنش به تصريح چيزي نگفتهاند. گويا او را با فرزندان به بغداد فرستادند و در آنجا هلاك كردند.
روايات و اخبار پراكندهاي كه در ديگر كتابهاي تازي و فارسي آمده است بر آنچه از طبري و ابن اثير نقل گرديد چيز تازهاي نميافزايد. آنچه قطعي به نظر ميرسد آن است كه نهضت استادسيس نيز مثل قيام سنباد جنبهي ديني و سياسي هر دو داشت. اينكه نوشتهاند وي مدّعي نبوت بود و يارانش آشكارا كفر و فسق ميورزيدند نشان ميدهد كه در ظهور وي نيز عامل دين قويترين محرك بوده است. بعضي از محقّقان خواستهاند او را يكي از موعودهايي كه در سنن زرتشتي ظهور آنان را انتظار ميبرند بشمارند ميگويند كه او خود چنين دعوياي داشته است و مردم نيز بدين نظر گرد او رفتهاند. در اين نكته جاي ترديد است. در واقع وي در سرزمين سيستان، سرزميني كه ظهور موعودهاي مزديسنان همه از آنجا خواهد بود ياران و هواخاهان بسيار داشت. در آنجا نيز مانند همه جا دعوت وي را با شور و شوق پاسخ دادند. همان سالي كه وي در خراسان قيام كرد، در بُست نيز ظاهراً به ياري وي «مردي برخاست...نام وي محمّدبن شدّاد و آرويه المجوسي با گروهي بزرگ بدو پيوستند و چون قوي شد قصد سيستان كرد». به علاوه، وي تقريباً در پايان هزارهاي كه از ظهور پارتها ميگذشت قيام كرده بود، با اين همه بعيد به نظر ميآيد كه ايرانيان آن زمان با وجود اوصاف و شروطي كه روايات و سنن زرتشتي دربارهي «موعود» دارند وي را به مثابهي موعودي به جاي «هوشيدرماه» و «هوشدرماه» و «سوشيان» تلقي كرده باشند.
قيام در برابر ظلم؛ همه جا!
18-34- اما در هر حال نفرت و كينهاي كه ايرانيان نسبت به عرب داشتند آنان را در هر جرياني كه رنگ شورش و عصيان بر ضدّ خلفا داشت وارد ميكرد. نهضت استادسيس در ميان سيل خون فرو نشست اما مقارن همين ايام نيز مردم طالقان و دماوند شوريدند. خليفه، سرداري را به نام عمربن علاء براي سركوبيشان گسيل كرد. او شورشيان را سركوب كرد. شهرهاي آنها را گشود. عدهي بسياري از مردم ديلم در اين ماجرا به اسارت رفتند. قبل از اين تاريخ و بعد از آن نيز بارها مردم طبرستان در برابر فجايع و مظالم تازيان قيام كردند. در اين نهضتها نه فقط نژاد عرب مردود بود بلكه دين مسلماني نيز مورد خشم و كينه بود. يك مورخ و متكلم مسلمان ميگويد: «ايرانيان بر اثر وسعت كشور و تسلّط بر همهي اقوام و ملل از حيث عظمت و قدرت به منزلتي بودند كه خود را آزادگان و ديگران را بندگان ميخواندند، وقتي كه دولتشان به دست عربان سپري گشت چون عرب را پستترين مردم ميشمردند كار برايشان سخت گشت و درد و اندوه آنها دوچندان كه ميبايست گرديد از اين رو بارها سر برآوردند كه مگر با جنگ و ستيز خويشتن را رهايي بخشند».
بدين گونه بيشتر اين شورشها ضدّ ديني داشت. در طبرستان به سال 141 يكبار سپهبد خورشيد حكم كرد كه همهي اعراب را و حتي همه ايرانياني را كه به اعراب گرايش يافتهاند، بكشند. شورش سختي بر ضدّ عرب روي داد كه عربان آن را با خشونت و قساوت فرونشاندند. اسپهبد خورشيد نيز كه خود را مغلوب ميديد زهر از نگين انگشتري برمكيد و درگذشت. اين همه قساوت و خشونتي كه اعراب در دفع شورشها نشان ميدادند ايرانيان را از ادامهي پيكار باز نميداشت. زجر و قتل و زندان و تبعيد فقط ارادهي آنها را قويتر و عزمشان را راسختر ميكرد. حتي خروج و قيامي كه تركان و تازيان بر ضدّ دستگاه خلافت ميكردند مورد تشويق و حمايت ايرانيان قرار ميگرفت. وقتي يوسف بن ابراهيم معروف به برم كه از موالي ثقيف بود در بخارا قيام كرد، در ميان مردم خراسان ياران و همراهان بسيار يافت و سغد و فرغانه را نيز دچار شورش و آشوب نمود.
پيغمبر نقابدار كه بود؟
18-35- اما در بلاد ماوراءالنهر مهمترين حادثهاي كه به كينخواهي ابومسلم پديد آمد واقعهي ظهور « مقنّع » بود. در واقع چند سال بعد از حادثهي استادسيس در خراسان، ماوراءالنهر شاهد قيام و شورش مقنّع گرديد. اين جهانجوي نقابدار مرو، دعويهاي تازه و شگفتانگيز داشت. با اين همه از وراي گرد و غبار افسانههايي كه زندگي او را فرو گرفته است نميتوان سيماي واقعي او را طرح كرد. آنچه مورّخان و نويسندگان كتب ملل و نحل دربارهي او نوشتهاند قطعاً از تعصّب و غرض خالي نيست. مينويسند كه او «مردي بود از اهل روستاي مرو از ديهي كه آن را كازه خوانند و نام او هاشم بن حكيم بود و وي در اول گازرگري كردي و بعد از آن به علم آموختن مشغول شدي و از هر جنسي علم حاصل كرد و مشعبدي و علم نيرنجات و طلسمات بياموخت و شعبده نيك دانستي و دعوي نبوت نيز ميكرد و به غايت زيرك بود و كتابهاي بسيار از علم پيشينيان خوانده بود و در جادوي به غايت استاد شده بود» اين مهارت بينظير او را در علوم حيل و نيرنجات، همه مورّخان ستودهاند. ماه نخشب كه معجزهي او خوانده شده است نمونهاي از مهارت او به شمار ميرود و در باب آن گفتهاند كه «به زمين نخشب از بلاد ماوراءالنهر چاهي بود. مقنّع به سِحْر، جسمي ساخت بر شكل ماهي چنان كه ديدند كه آن جسم از چاه برآمد و اندكي ارتفاع يافت و باز به چاه فرو رفت» اين ماه نخشب، را شاعران ايران و عرب مكرر در سخنان خويش ياد كردهاند، اما كيفيت آن اكنون درست معلوم نيست. نوشتهاند كه چون مقفع اين ماه را از چاه برآورد مردم را گمان افتاد كه اين كار را به جادويي كرده است. اما اين جادويي، در واقع عبارت از تمهيد و استعمال بعضي قواعد رياضي بود. آوردهاند، كه بعدها از ته آن چاه كه به نخشب بود كاسهي بزرگي پر از زيبق بيرون آوردهاند. باري، اين هاشم بن حكيم چنان كه در تاريخها آوردهاند، در روزگار ابومسلم از جملهي ياران و سرهنگان او بود. عبث نيست كه چون دعوت خويش آشكار كرد خاطرهي اين سردار سياهجامگان خراسان در عقايد و آراي او چنان آشكارا انعكاس يافت. وي ابومسلم را از پيغمبر برتر شمرد و حتي او را به درجهي خدايي رسانيد. نيز گويند كه او دعوي داشت كه روح ابومسلم نقل به وي كرده است و او خداست. دربارهي سبب شهرت او به «مقنّع» آوردهاند كه همواره نقابي از زر و يا از پرند سبز بر روي داشت تا روي او كس نتواند ديد. يارانش را گمان بود كه اين «مقنعه» را بر روي فروهشته است تا شعشعهي طلعت او ديدگان خلق را خيره نسازد اما دشمنانش ميگفتند كه اين نقاب را بدان روي از آن دارد كه تا زشتي و بدرويي خويش را فرو پوشاند و گفتهاند كه او مردي يك چشم و كژ زبان و بد روي و كوتاه قد بود و موي بر سر نداشت. مطابق قول ابوريحان وي «دعوي خدايي كرد و گفت براي آن به جسم در آمدم تا ديده شوم زيرا كه از اين پيش كس نتوانسته بود مرا ببيند. پس، از جيحون بگذشت و به حوالي كش و نسف درآمد. با خاقان نوشت و خواند آغاز نهاد و او را به آيين خويش دعوت نمود. سپيدجامگان و تركان بر وي فراز آمدند و بر ايشان زن و خواستهي مردم مباح گردانيد و هر كه را با وي مخالفت ورزيد بكشت و هر چه مزدك آيين نهاده بود وي امضاء كرد و لشكريان مهدي خليفه را بشكست و چهارده سال تمام استيلا داشت». در اين مدت بسياري از مردم سغد و بخارا و نخشب و كش آيين او را پذيرفتند و بر ضدّ خليفه علم طغيان برافراشتند. نوشتهاند كه ياران او، چون به ميدان جنگ ميرفتند، در هنگام هول و فزع از او، چون خدايي ياري ميطلبيدند و فرياد ميكشيدند كه «اي هاشم ما را درياب!» اين سپيدجامگان مفنع كاروانها را ميزدند، شهرها و دهات را غارت ميكردند، ويرانيها و تباهيهاي بسيار وارد ميآوردند، زنان و فرزندان مردم را به اسارت ميبردند، مسجدها را ويران مينمودند و مؤذّنان و نمازگزاران را طعمهي شمشير خويش ميكردند. نوشتهاند كه در آغاز كار چون خبر مقنّع به خراسان فاش شد، حميد بن قحطبه كه امير خراسان بود، فرمود كه او را بند كنند. او بگريخت از ديه خويش و پنهان ميبود. چندان كه او را معلوم شد كه به ولايت ماوراءالنهر خلقي عظيم به دين وي گرد آمدهاند و دين وي آشكارا كردند، قصد كرد از جيجون بگذرد امير خراسان فرموده بود تا بر لب جيحون نگهبانان او را نگاه دارند و پيوسته صد سوار بر لب جيحون برميآمدند و فرود ميآمدند تا اگر بگذرد او را بگيرند. وي با سي و شش تن بر لب جيحون آمد و عَمَد ساخت و بگذشت و به ولايت كش رفت و آن ولايت او را مسلّم شد و خلق بر وي رغبت كردند بر كوه سام حصاري بود به غايت استوار و اندر وي آب روان و درختان و كشاورزان و حصاري ديگر از اين استوارتر، آن را فرمود تا عمارت كردند و مال بسيار و نعمت بيشمار آنجا جمع كرد و نگاهبانان نشاند و سفيدجامگان بسيار شدند، باري كار مقنّع و سپيدجامگان وي اندك اندك چندان قوت گرفت كه پادشاه بخارا نيز، نامش بنيات بن طغشاده، مسلماني بگذاشت و به آيين وي گراييد، تا دست سپيدجامگان دراز گشت و غلبه كردند و خليفه سخت ستوه شد. آخر عربان از دلاوري و بيباكي اين سپيدجامگان به ستوه آمدند. مقنّع و ياران او سالها در برابر سرداران عرب، كه خليفه به جنگ ايشان ميفرستاد در ايستادند. داستان اين جنگها را در تاريخها ميتوان خواند. بغداد سخت در كار اينها فرومانده بود و بسا كه خليفه از بيم و بيداد اين قوم به گريه درميآمد. آخر كار خليفه سپاه عظيم، به ماوراءالنهر بفرستاد و مقنّع را اين سپاه خليفه شهر بند كردند. سرانجام چون مقنّع، بر هلاك خود يقين كرد، خويشتن به تنور افكند تا از هم متلاشي شود و پيكر او به دست دشمنان نيفتد. اما فاتحان چون به قلعهي او دست يافتند او را در تنور جستند و سرش را بريدند و نزد مهدي خليفه كه در آن ايام در حلب بود فرستادند.
دربارهي فرجام كار او، يكي از دهقانان كش داستاني شگفتانگيز گفته است كه در تاريخ بخارا از قول او بدين گونه نقل كردهاند، كه گفت «جدّه من از جملهي خاتونان بوده است كه مقنّع از بهر خويش گرفته بود و در حصار ميداشت. وي گفت روزي مقنّع زنان را بنشاند به طعام و شراب بر عادت خويش، و اندر شراب زهر كرد و هر زني را يك قدح خاص فرمود و گفت چون من قدح خويش بخورم شما ببايد كه جمله قدح خويش بخوريد. پس همه خوردند و من نخوردم و در گريبان خود ريختم و وي ندانست. همه زنان بيفتادند و بمردند و من نيز خويشتن در ميان ايشان انداختم و خويشتن را مرده ساختم و وي از حال من ندانست. پس مقنّع برخاست و نگاه كرد همهي زنان را مرده ديد. نزديك غلام خود رفت و شمشير بزد و سر وي برداشت و فرموده بود تا سه روز باز، تنور تفتانيده بودند به نزديك آن تنور رفت و جامه بيرون كرد و خويشتن را در تنور انداخت و دودي برآمد من به نزديك آن تنور رفتم از او هيچ اثر نديدم و هيچ كس در حصار زنده نبود و سبب خود را سوختن وي آن بود كه پيوسته گفتي كه چون بندگان من عاصي شوند من به آسمان روم و از آنجا فرشتگان آرم و ايشان را قهر كنم وي خود را از آن جهت سوخت تا خلق گويند كه او به آسمان رفت تا فرشتگان آرد و ما را از آسمان نصرت دهد و دين او در جهان بماند، پس آن زن درِ حصار بگشاد...».
ظاهراً اين روايت البته از رنگ افسانه خالي نيست اما اين نكته را همه مورّخان آوردهاند، كه او پيش از آنكه عربان بر قلعهي وي دست بيابند خود را هلاك كرد و بدين گونه بود كه روزگار خداي نخشب يا پيغمبر نقابدار خراسان به پايان رسيد و ماه نخشب كه يك چند در آسمان ماوراءالنهر پرتو افشاند، هر چند طلوع آن چندان به درازا نكشيد، ليكن روزگاري كوتاه مايهي اميد كساني شد كه جور و بيداد و تحقير تازيان، آنها را به عصيان و طغيان رهنمون گشته بود. نويسندهي كتاب حدودالعالم و بيروني و مقدسي و مؤلف تاريخ بخارا، به وجود آنها در ماوراءالنهر اشارت كردهاند. عوفي نيز در اوايل قرن هفتم هجري ميگويد: «و امروز در زمين ماوراءالنهر از متابعان او جمعي هستند كه دهقنت و كشاورزي ميكنند ايشان را سپيدجامگان خوانند و كيش و اعتقاد خود، پنهان دارند و هيچ كس را بر آن اطلاع نيفتاده است كه حقيقت روش ايشان چيست؟» اين سخن عوفي هنوز هم درست است و در واقع از آنچه در كتابها دربارهي اين سپيدجامگان آمده است، حقيقت آيين و روش آنان را نميتوان دريافت و از همين رو است كه نويسندگان كتب مقالات نيز در باب عقايد آنها اتفاق ندارند. بعضي آنها را از خرّميان دانستهاند و بعضي از زنادقه. برخي آنها را به شيعه بستهاند و برخي به مزدكيان نسبت دادهاند. در سخناني نيز كه به آنها نسبت كردهاند از همهي اين اديان و عقايد چيزي هست. دربارهي جامهي سپيد، كه زي و شعار اين طايفه بوده است گمان غالب آن است كه آن را به رغم عبّاسيان كه «سياهجامگان» بودهاند، ميپوشيدهاند. اما اين جامهي سپيد نزد برخي فرقهها، زي و لباس روحانيان بوده است و مانويان نيز جامهي سپيد ميداشتهاند. شك نيست كه در اين روزگار مانويان در سغد و ماوراءالنهر بسيار بودهاند. بنابراين، شايد اين جامهي سپيد، در ميان پيروان مقنّع از آن سبب متداول بوده است كه آيين از آيين ماني صبغهاي داشته است يا دست كم شايد، بتوان گمان برد كه مقنّع نيز، براي پيشرفت مقاصدي كه داشته است، سازش و تأليف بين پارهاي عقايد مانويان را كه در ماوراءالنهر بسيار بودهاند با عقايد مجوسان و خرّمدينان، وجههي همت داشته است و بنابراين، بيسبب نيست كه اهل مقالات او را و يارانش را به همهي اين اديان منسوب و متهم داشتهاند.
پانوشت
[ 1 ] - به روايت استاد زرين كوب. اين نوشتار از كتاب دو قرن سكوت آقاي زرين كوب نقل شد. ادامه مباحث، نقد استاد شهيد مطهري را آوردهايم.
-
دولت عبّاسيان و تأثير آن بر ايرانيان
خنجر عبّاسيان به پشت ايرانيان
19-1- حقيقت آن است كه دولت عبّاسيان، خود دولت غدر و خيانت بود. دولت آنها حاصل رنج و سعي موالي و آزادگان خراسان بود اما هيچ از اين ياران فداكار خويش به سزا قدرداني نكردند، سهل است تمام كساني را كه در راه آنها فداكاري كرده بودند، به غدر و خيانت هلاك كردند. ابوسلمهي خلال، با آن همه سعي و كوشش كه در نشر دعوت آنها كرد به سبب بدگماني و بددلي خليفه كشته شد. ابومسلم نيز، كه در واقع دولت عبّاسيان پرورده و آوردهي او بود، از بدگماني و بدسگالي آنها در امان نماند. برمكيان از آنها همين سزا را ديدند و خاندان سهل نيز از اين سرنوشت شوم غمانگيز رهايي نيافتند.
اين رفتار خدعهآميزي كه عبّاسيان، به جاي پرورندگان و يا پروردگان خويش كردند شگفتانگيز است. با اين همه سبب عمدهي آن گربزي و هشياري خلفاي عبّاسي بود كه آن را تا حدّ بدبيني ميكشانيدند...و در نگهداري مسند دولت خويش از ريختن خون دوستان وفادار خود نيز روي برنميگاشتند. شايد نيز اين كارها را تا حدّي سبب آن بود كه ميخواستند بدان، عامهي مسلمانان را راضي كنند. چون مسلمانان واقعي در آن روزگار از دعاوي ابوسلمه و ابومسلم، كه متهم به عقايد غلاة و زنادقه و اهل تناسخ بودند، البته خرسند نبودند. جاه و حشمت خاندان برامكه و خاندان سهل نيز كه در درگاه خلافت زياده از حدّ قدرت و عظمت يافته بودند موافق ميل و رضاي آنها نبود.
بنابراين، خلفاي آل عبّاس - كه بر خلاف بنياميّه سياست عربي را رها كرده بودند - اين ايرانيان را نيز در حدّ خاصي نگاه ميداشتند و به هنگام ضرورت آنها را كنار مينهادند، تا بدان وسيله اعتماد عامه را جلب كنند و شورش و سركشي اهل سنّت راكه هر زمان ممكن بود خلافت و دولت آنها راتهديد كند، قبل از وقوع چاره نمايند. در هر حال، هر چند با روي كار آمدن عبّاسيان افسانه «دولت عرب» كه امويان تحقق آن را در سر ميپروردند، با تأسيس و ايجاد «شهر هزار و يك شب» مثل رؤياهاي «هزار و يك شب» محو و ناپديد شد، ليكن عبّاسيان نيز راضي نشدند كه دولت بغداد، يكسره دولت خراساني باشد از اين سبب بود كه نسبت به وزيران و پروردگان نامآور ايراني خويش نيز ابقا نكردند و داستان برامكه شاهد اين دعوي است.
برمكيان كه بودند؟
19-2- اين برمكيان از بزرگان و نامآوران بلخ بودند. نياكان آنها، معبد نوبهار را كه پرستشگاه بوداييان آن شهر بود اداره ميكردند. زمينهاي وسيعي نيزكه بهاين پرستشگاه تعلق داشت دراختيار آنان بود. حتي از آن پس نيز كه نياكان اين خاندان آيين بودا را رها كردند و به دين مسلماني درآمدند. قسمتي از اين زمينها همچنان در تصرف آنها ماند.
نوبهار، كه در بلخ پرستشگاه مردم بود، البته چنان كه از نام آن نيز بر ميآيد از آنِ بوداييان بود. معهذا بعدها در افسانهها و قصص سعي كردند آن را از آتشكدههاي مجوس بشمارند. در باب عظمت و جلال اين معبد در كتابها توصيفهاي شگفتانگيز آوردهاند كه البته از اغراق خالي نيست اما از تمام آن اوصاف، به خوبي برميآيد كه اين معبد آتشكدهي زرتشتي نبوده است، بلكه معبد بودايي بوده است.
باري، اين برمكيان، چنان كه از قصهها و افسانهها برميآيد مقارن اوايل قرن اول هجري به آيين اسلام درآمدند. چندي بعد با خلفاي اموي ارتباط پيدا كردند و در باب اين ارتباط با خلفاي اموي در كتابها قصّههاي عجيب آوردهاند كه شگفتانگيز و باورنكردني است. در هر حال، بعد از سقوط امويان، خالدبن برمك، از نامآوران اين خاندان، به ابوالعباس سَفّاح پيوست و مقام وزارت يافت. در دورهي ابو جعفر منصور نيز همچنان مقام خويش را داشت و فرزندانش در درگاه عبّاسيان برآمدند و جاه و مقام يافتند و كارهاي بزرگ، همه در دست آنها بود. از آن ميان يحييبن خالد، كه پرورندهي هارون بود، نزد وي مكانت تمام يافت. چندان كه، اندك اندك همه كارها بر دست او ميرفت و خليفه را جز نام نبود. فرزندان او، فضل و جعفر، نيز در درگاه خليفه قدرت و نفوذ تمام به دست آوردند و چنان همهي كارها را به دست گرفتند كه هر كس در دستگاه خلافت به آنها وابستگي نداشت، از كار بازميماند و در اندك زمان بر كنار ميرفت. اين قدرت و عظمت كه يحيي و فرزندانش در دربار هارون به دست آوردند، ناچار خشم و رشك درباريان را ميانگيخت. خودسريها و نافرمانيهاي زياده از حدّ فضل و جعفر نيز ناچار خليفه را به ستوه ميآورد و اين همه، سبب ميشد كه بدخواهان و حسودان هر روز گستاختر شوند و آنها را متّهم به كفر و الحاد و طغيان و فساد بنمايند. جود و بزرگواري آنها نيز نميتوانست زبان طاعنان و بدسگالان را ببندد و ناچار اسباب و جهاتي پديد آمد كه سقوط و نكبت آنان را سبب گشت. در سال 187 هجري جعفر را به فرمان هارون كشتند و از كسان و ياران او نيز بسياري را به حبس و شكنجه كشيدند و حتي فضل و يحيي نيز به زندان افتادند به عذابهاي اليم دچار آمدند. ثروت و مكنت بسيار و بيحساب آنها نيز همه مصادره شد و كساني كه يك روز در اوج ثروت و نعمت بودند، روز ديگر به نان شب حاجت داشتند.
اين نكبت و سقوط شگفتانگيز كه خاندان توانگر و مقتدر و با حشمت برمكيان را چنين گرفتار فقر و نامرادي كرد، در سراسر دنياي اسلام آوازه و شهرتي غمانگيز در انداخت و همهي جهان را در شگفتي و حيرت افكند. از اين رو عجب نيست كه داستانپردازان و قصّهسرايان، در باب اين حادثهي شگفتانگيز، روايتهاي عجيب و افسانههاي شگفتانگيز و اغراقآميز آكنده است و بسا قصههاي لطيف بديع دلاويز كه در باب اين خاندان در كتابها و تاريخهاي كهن بازمانده است. چنان كه، در قصههاي «هزار و يك شب» سيماي جعفر برمكي جلوهاي خاص دارد. در بسياري از اين داستانهاي لطيف پريوار، جعفر نيز مانند مسرور خادم، همه جا حريف و نديم خليفه است و چنان مينمايد، كه همهي كارهاي دستگاه خلافت بر دست اين وزير محتشم و متنفّذ ايراني است. در آن شبگرديها و عشرتجوييها كه هارون خليفه را در اين «شهر هزار و يك شب» گرد كوي و بازار و كنار دجله و ميان نخلستانها، همه جا در جنب و جوش نشان ميدهد، جعفر برمكي همه جا همراه است و داستان ثروت و جلال و عشرتجويي و شادخواري خليفه و وزيران و درباريان او در اين قصههاي دلاويز «هزار و يك شب» جلوه و انعكاس بارز دارد و اشارتي نسبت به نكبت و سقوط برامكه نيز در طي قصههاي اين كتاب آمده است.
باري خاندان برامكه در دولت عبّاسيان، قدرت و حشمت بسيار داشتهاند و شايد به همين سبب بدسگالان و حسودان بسيار هم، به طعن و دق و هجو و سبّ آنها ميپرداختهاند. از اين رو است كه آنها را به زندقه و بد ديني متهم ميكردهاند و به كفر و مجوسيّت منسوب ميداشتهاند. در اينكه نياكان آنها آيين بودا داشتهاند جاي شك نيست. اما تمايل به مجوسان زرتشتي و علاقه به احياي آتشپرستي كه به آنها نسبت دادهاند، قطعاً مردود است و اين همه را دشمنان و بدخواهان اين خاندان ساختهاند و بسياري را نيز، بعد از نكبت و سقوط آنها پرداختهاند تا اقدام هارون را در فرو گرفتن و برانداختن آنها موجّه جلوه دهند. معهذا، شك نيست كه قدرت و حشمت آنها ممكن نبوده است حرمت حدود حق و عدالت را نگه داشته باشد و از اين رو بعيد نيست كه آنچه در باب سبكسريهاي فضل بن يحيي در خراسان گفتهاند و بعضي داستانهاي ديگر كه در باب مظالم يحيي و جعفر آوردهاند، درست باشد.
در هر حال قدرت و حشمت برمكيان در تاريخ آن روزگار مايهي شگفتي و اعجاب است. ثروت بيپايان و باد دستي و زرپاشي آنها نيز افسانهآميز به نظر ميآيد. چنان مينمايد كه تسلّط آنها بر اموال، احياناً بيش از خود خليفه بوده است به طوري كه، چندان بر خزانهي مملكت مسلّط بودهاند كه اگر خليفه خود، اندك مالي حاجت داشته است، بيآنكه از آنها دستوري باشد نميتوانسته است به دست بياورد.
و البته، وقتي خليفه ميديد كه اين خاندان محتشم و توانگر، بيش از خود او بر تمام امور و شئون ملك تسلّط دارند، خويشتن را در برابر قدرت و عظمت آنها ناچيز ميديد و همين احساس ضعف و حقارت، او را به دشمني و آزار آنها واميداشت.
ابن خلدون اين نكته را درست ميگويد كه: «موجب تباهي و پريشاني كار برمكيان اين بود كه آنها در همهي شئون مملكت استبداد يافته بودند و بر همهي اموال دولت مسلّط گشته بودند. تا جايي كه هارون اگر براي خود، چيزي از بيتالمال ميخواست ميسرش نميشد. آنها بر وي چيره گشته بودند و در فرمانروايي با او انباز گشته بودند. چندان كه با بودن آنها خليفه در امور مملكت اختيار و تصرّفي نداشت. مآثر و آثار آنها افزونتر و آوازهي آنها بلندتر و مشهورتر بود. در همهي كارهاي دولتي بزرگان خاندان خود را گماشته بودند و بنياد دولت خويش را بدين گونه آباد و استوار نگه ميداشتند. وزارت و امارت و فرمانروايي و حتي درباني خليفه و همهي امور اداري و نظامي و هر آنچه به شمشير و قلم وابسته بود، در دست آنها قرار داشت».
اما اين وزيران هوشمند، تنها به اين اكتفا نميكردند كه زمام خلافت را در دست بگيرند، بسا كه ميخواستند آيين مسلماني را نيز دستخوش انديشهها و پندارهاي خويش دارند. گويند برامكه، رشيد را بر آن واداشتند كه در جوف كعبه آتشداني بگذارد كه پيوسته در آن آتش بيفروزند و عود بسوزند. رشيد دانست كه به اين اشارت ميخواهند در كعبه بنياد آتشپرستي بگذارند و كعبه را آتشكده سازند. اين معني يكي از اسباب نكبت برمكيان گرديد. با توجه به اين نكته كه برامكه ظاهراً بودايي بودهاند نه زرتشتي، در اين روايت ميتوان ترديد كرد، ليكن اينگونه روايات نشان ميدهد كه ايرانيها حتي در قلمرو دين نيز براي استقرار نفوذ خويش لحظهاي غفلت نميكردهاند.
-
سقوط برامكه
19-3- داستان سقوط برمكيان را تاريخنويسان و داستانپردازان با آب و تاب شاعرانه نوشتهاند. چه آههاي سرد گلهآميز كه در نكبت و سقوط اين خاندان از ميان لبهاي خاموش و پر تمنّاي شاعران و نويسندگان طمّاع گذشته، بيرون تراويده است، كوشيدهاند نكبت و سقوط اين خاندان را به مثابهي فاجعهي بزرگي براي تاريخ مجد و كرم جلوه دهند.
در اين ميان آنچه قطعي به نظر ميرسد آن است كه ثروت و جلال افسانهوار آنان ديدهي هارون خليفهي زردوست عشرتجوي را خيره كرده است و بدان واداشته است كه به مصادره اموال آنان فرمان دهد. مالبخشيهاي به افراط و خودسريهاي بيرون از حدّ فرزندان يحيي نيز ناچار رشك و غيرت خليفه را برميانگيخته است.
برامكه، چنان كه از روايات و حكايات منسوب بدانهابرميآيد، در بذل مال راه افراط ميرفتهاند. با آنكه حكاياتي كه در باب بخششهاي افسانهوار آنان ذكر شده است، از اغراقهاي شاعرانه خالي نيست، ميتوان گفت ثروت و مكنت بينظير آنها براي جلب و تحريك حسد خليفه كافي بوده است. خاصّه كه دشمنان و بدسگالان كوشش داشتهاند كه ذهن خليفه را در حق آنان مشوب نمايند. از اين رو از خلال قصهها و روايات موجود، براي تأييد اين نكته قرايني ميتوان به دست آورد. ابن اثير آورده است كه چون جعفر برمكي كاخ بزرگ خود را ساخت و بيست هزار هزار درهم در آن كاخ خرج كرد، بدانديشان اين خبر را به خليفه رسانيدند و گفتند وقتي جعفر براي بنايي چندين مال خرج تواند كرد، ساير نفقات و مخارج او تا چه حدّ خواهد بود؟ اين سخن در رشيد تأثير شگرف كرد و آن را به غايت بزرگ شمرد.
از روايات، آشكارا برميآيد كه رشيد ثروت بيكران و شهرت كمنظير آنان را به ديدهي رشك مينگريسته است. از اسحق بن علي بن عبداللّه عبّاس نقل كردهاند كه گفت هارون روزي در باب برمكيان با من سخن ميگفت «گفتم اي اميرالمؤمنين، چنين مينمايد كه تو به مال و نعمت آنان به ديدهي رشك مينگري. ايشان را تو خود برآوردهاي و بدين پايگاه رسانيدهاي. آنچه ميكنند به فرّ وجود توست، آنها بندگان و چاكران تواند. دربارهي آنان هر چه خواهي تواني كرد. رشيد انكار كرد و گفت چنين نيست كه تو ميپنداري. من اكنون، به طفيل ايشان زندهام...چندان ملك و مال كه ايشان دارند، از فرزندان من كس ندارد در اين صورت چگونه توانم در حق آنان نيكدل و نيكبين باشم؟»
اين روايت نشان ميدهد كه هارون، چگونه ثروت و جلال اين خاندان را مدتها در عين خشم و سكوت به ديدهي رقابت و حسادت ميديده است. جهشياري نيز داستاني نقل ميكند كه مؤيّد اين نظر است. مينويسد: «چون يحيي دريافت كه رشيد را بر وي حال دگرگونه گشته است، بر نشست و به خانهي يكي از هاشميان كه با وي دوستي داشت برفت و در كار خود با او رأي زد. هاشمي گفت: خليفه به گرد آوردن مال و اندوختن خواسته ميل بسيار دارد و او را فرزندان بسيار در رسيدهاند و خواهد كه آنان نيز صاحب ضياع و عقار گردند. كسان تو همه ضياع و عقار بسيار دارند و بدانديشان تو نزد خليفه، بر ضدّ آنان سخنها هميگويند. اگر در مال و مكنت آنان نظر كني و آن را به فرزندان خليفه واگذاري بدين وسيلت قربت و مكانت يابي و باشد كه تو و يارانت از گزند و آزار او در امان مانيد».
از اين قراين پيداست كه سبب نكبت و سقوط برمكيان جز آن نبوده است كه هارون ميخواسته است اموال آنان را مصادره كند در واقع مصادره و استصفاء اموال در آن زمان بسيار متداول بوده است و خلفا غالباً امرا و وزراء را به بهانههاي ناچيز حبس و مصادره ميكردهاند. قبل از برامكه و بعد از آنها نيز بارها خلفا وزيران خود را به طمع تحصيل مال در زندان بازداشتهاند و شكنجه كردهاند.
با اين همه سبب نكبت اين طايفه را بعضي از مورّخان، در داستاني عشقي جستجو كردهاند و قصهاي شگفتانگيز در اين باب آوردهاند. مينويسند: «رشيد، عبّاسه خواهر خود را و جعفر بن يحيي را به غايت دوست داشتي ولي اين دو، صبر نتوانستي كرد و جمع ايشان در يك مجلس بيمجوّز شرعي از غيرت دور بود. خواهر را به زني جعفر داد به شرط آنكه در ميان ايشان جز نظر و سخن گفتني نباشد و بسيار بودي كه رشيد از مجلس برخاستي و ايشان هر دو خالي بودندي و هر دو جوان و به غايت پاكيزه صورت و متناسب اطراف، هم در دارالخلافه فرصتي طلبيدند و با هم جمع آمدند، پسري در وجود آمد، آن پسر را در مكه فرستادند، تا رشيد نداند و نوبتي ديگر مواقعه كردند پسري حاصل شد او را پيش برادر فرستادند با معتمدان. و گويند عباسه را در سرّ با كنيزكي جنگ افتاد و او را بزد، كنيزك از آن قصه حال با هارون بگفت. هارون كينهي عظيم در دل گرفت و عزم حج كرد و چون به مكّه رسيد حال، تفحّص نمود و هر دو كودك را حاضر كردند و بديد پس هر دو را در چاهي انداختند و چاه را پوشانيدند و چون از حج بازگشت برامكه را برانداخت».
اين داستان عشقبازي عباسه با جعفر برمكي را بسياري از قصهپردازان موضوع افسانههاي خويش كردهاند آخر نه در آن مايهي افسانه و خيال بيش از حقيقت است؟ از اين رو است كه در باب آن افسانههاي دلكش پرداختهاند.
اما حقيقت آن است كه، از مورّخان معتبر كساني كه اين حادثه را ذكر كردهاند آن را علت اصلي نكبت برامكه نشمردهاند بلكه فقط يكي از اسباب سقوط و نكبت آن خاندان پنداشتهاند. ابنخلدون در صحّت اين روايت، به سختي ترديد ميكند و آن را مجعول و موضوع ميداند و شأن هارون خليفه را از اين سخنان برتر و فراتر ميشمرد در واقع، عباسه خواهر هارون، چنان كه از اخبار و روايات برميآيد سه بار شوهر كرده است و هر سه شوهر نيز پيش از خود او مردهاند و به همين سبب بوده است كه ابونواس، شاعر ظريف خوشسخن، بر سبيل طيبت، شعري هجوآميز و دلنشين سروده است و در آن خليفه امين را اندرز داده است كه هر كس را ميخواهد به هلاكت رساند او را به عباسه تزويج كند. اما كساني كه در شرح ديوان ابونواس، نام شوهران عباسه را آوردهاند، از جعفر نام نبردهاند و پيداست اين روايت تزويج او را با جعفر درست نميشمردهاند.
در هر حال، ظاهراً اين داستان، از رنگ افسانه خالي نيست. به نظر ميآيد كه آن را ساخته باشند تا سبب نكبت و سقوط خاندان برمكي را در قصهاي كه با افسانههاي دلاويز اين شهر «هزار و يك شب» مناسب و سزاوار باشد، نقل كرده باشند و از اين رو مايه و مضمون داستان را از سرگذشت جذيمهي ابرش و خواهر او گرفتهاند.
باري داستان عباسه، كه ابن خلدون نيز در صحّت آن ترديد دارد افسانهاي بيش نيست. براي نكبت و سقوط برمكيان هيچ لازم نبوده است كه آنان، گناهي كوچك يا بزرگ مرتكب شده باشند، آيا ثروت بيكران شگفتانگيز آنان كه چشم خليفه را خيره كرده بود نميتوانسته است به تنهايي گناه بزرگي براي آنان به شمار آيد؟ براي همين گناه بود كه خليفه را كشت و فضل و يحيي را سالها در دخمههاي تاريك زندان شكنجه داد. در واقع قتل جعفر و حبس پدر و برادر او بهانهاي بود براي آنكه اموال موجود آنان به تصرف خليفه درآيد اما چون گمان ميرفت مبالغ هنگفتي از زر و جواهر آنان از دسترس غاصبان دورمانده است، لازم بود فضل و يحيي را سالها در زندان نگهدارند و با فشار و شكنجه آنچه را گمان ميرفت پنهان كردهاند بازستانند.
حكايتي در اين باره، در كتابها آوردهاند كه اين دعوي را تأييد ميكند. مينويسد: خليل بن هيثم كه رشيد او را به زندانباني يحيي و فضل گماشته بود، حكايت كرد كه مسرور خادم با گروهي از چاكران نزد من آمد و با يكي از چاكران دستاري پيچيده بود. پنداشتم كه مگر خليفه با آل برمك بر سر مهر آمده است و كس فرستاده است تا از آنها دلجويي كند. مسرور مرا گفت كه فضل بن يحيي را بيرون آور. چون فضل پيش وي ايستاد گفت اميرالمؤمنين ميگويد كه تو را فرموده بودم تا همهي اموال را به ما تسليم كني و پنداشتم كه اين كار را كردهاي. اكنون به يقين دانستهام كه مال بسياري براي خود نگه داشتهاي. مسرور را فرمودم كه اگر وي را بر آن مالها واقف نگرداني دويست تازيانهات بزنند. فضل گفت اي ابا هاشم هر چه تو را فرمان دادهاند انجام ده. مسرور گفتاي اباالعباس صواب آن بينم كه مال را بر جان مقدّم نداري كه اگر آنچه مأمورم به جاي آرم ترسم كه جان تو برود. فضل سر برآورد و گفت اي اباهاشم، هرگز به اميرالمؤمنين دروغ نگفتهام و اگر همه جهان مرا بودي و مرا ميان خروج از دنيا و خوردن تازيانهاي مخير كردندي، خروج ار دنيا را برگزيدمي و اميرالمؤمنين اين ميداند و تو خود نيز ميداني كه ما عِرض خود را با بذل مال مصون ميداشتيم چگونه امروز مال را به بهاي عِرض نگهداريم؟
از اين قرار برمكيان فداي نخوت و غرور خويش و رشك و آز خليفه شدهاند و خطاست آنكه گمان برند، داستان پيوند و ارتباط بين جعفر و عباسه سبب عمدهي نكبت آنها بوده است. درست است كه اين قصه را ظاهراً از روي داستان جذيمهي ابرش و يا قصههايي نظير آن ساختهاند، اما شك نيست كه از مزاج تند و طبع سودايي هارون، اينگونه كارها دور نبوده است. خاصّه كه هم در داستانهاي «هزار و يك شب» و هم در تاريخها و روايتها، از اينگونه بهانهجوييها و تندخوييهاي كودكانه مكرر بدين خليفه نسبت كردهاند.
دستبوسي بوزينهي زبيده!
19-4- از جمله آوردهاند، كه هارون بوزينهاي را مقام امارت داد. چنان كه سي مرد از درباريان وي ملتزم ركاب آن بوزينه بودند. و به امر خليفه «او را كمر شمشير بر ميان بستندي و سواران با او برنشستندي. هر كس كه به خدمت درگاه او رفتي فرمودندي تا آن بوزينه را دستبوس كند و خدمت و...آن بوزينه چند دختر بكر را بكارت برداشته بود» داستان اين بوزينه، پارهاي حكايات را كه در باب نرون و كاليگولا جبّاران روم نقل كردهاند به خاطر ميآورد. اين بوزينه تعلق به زبيده داشت كه خاتون خليفهي بغداد بود و چندان، در اكرام و تعظيم آن مبالغه ميرفت كه، اميران غيرتمند تحمّل آن خواري نميتوانستند كرد، يكي از اين اميران، نامش يزيد بن مزيد شيباني، اين بوزينه را بكشت و مرگ او بر هارون و زبيده گران آمد و شاعران، زبيده را بدان تعزيتها گفتند و جاي آن بود! و اين همه از كژطبعي و تندخويي خليفه حكايت دارد، كه بر خلاف آنچه ابن خلدون ميپنداشته است، از اينگونه هوسبازيهاي كودكانه هيچ ابا نداشته است.
با اين همه كژرأيي و تندخويي، سرداران و بزرگان، درگاه خليفه را گرامي ميداشتند و از او فرمان ميبردهاند. نه آخر، هر چه داشتنداز جاه و مال، طفيل هستي او بود؟ در حقيقت، اين اميران و بزرگان، براي رضاي خليفه از هيچ رسوايي و زبوني ننگ نداشتند؛ كشتن دشمنان خليفه و غارت كردن مال مردم، اگر مايهي رضاي خليفه بود، در نظرشان هيچ عيبي نداشت و اين همه پستي و زبوني را در راه تقرّب به خليفه تحمّل ميكردند زيرا وزارت و امارت، هر چند دورانش كوتاه بود اما ثروت و مكنت بيپايان براي آنها فراز ميآورد.
برامكه و علويان
19-5- اين اميران و عاملان در جايي كه به اميري و كارگزاري ميرفتند براي كسب مال و مكنت از هيچ جنايتي خودداري نميكردند. اينان، همه جا عنان گسيخته و خودكامه بودند و با جان و مال مردم هر چه ميخواستند ميكردند. از اين رو، مردم نيز هر جا فرصتي و بهانهاي به دست ميآوردند سر به شورش برميداشتند و اين فرصتها و بهانهها نيز هميشه بر اثر ناخرسنديها به دست ميآمد.
چنان كه مردم ديلم و طبرستان براي رهايي از مظالم عمّال خليفه، بر يحيي بن عبداللّه حسني گرد آمدند و بر عامل خليفه بشوريدند. داستان اين يحيي مثل سرگذشت برادرانش غمانگيز و شگفتآميز است.
چون برادران وي محمّد نفس زكيه و ابراهيم قتيل باخمري كشته شدند، «يحيي بترسيد و به ديار طبرستان و ديلم گريخت و ايشان چون صلاحيت او مشاهده كردند معتقد شدند و دانستند كه لايق امامت است، مردم بر او جمع شدند و او را شوكتي و عدّتي حاصل شد، و رشيد از اين قضيه متفكر گشت. فضل بن يحيي بن خالد بن برمك را با پنجاه مرد به طبرستان فرستاد و گرگان و طبرستان به او داد. چون آنجا رسيد با يحيي بن عبداللّه لطف كرد و كار به جايي رسانيد كه يحيي امان نامه خواست به خط رشيد. چنان كه قضاة و فقها و بزرگان بنيهاشم گواه باشند. رشيد را اين معني مناسب آمد و امان نامهاي جهت او نوشت و قضاة و علما و اكابر بنيهاشم را گواه گرفت و آن را با تحف و هدايا به يحيي فرستاد و يحيي با فضل به خدمت رشيد رفت. رشيد در اول مجلس او را اكرام كرد و بعد از آن به حبس فرستاد و در نقض امان از فقها فتوي خواست. بعضي جايز داشتند و بعضي نه. فيالجمله، رشيد يحيي بن عبداللّه را كشت» و اين واقعه سبب شد كه حكومت طبرستان يك چند در دست برمكيان بماند.
در واقع رفتار برمكيان، نسبت به ساير وزيران و اميران، بيشتر با عدل و انصاف توأم بود. با اين همه شك نيست كه قسمتي از ثروت و مكنت بيكران افسانهآميز آنان نيز از همين را ه غارت و ستم گرد ميآمد. چنان كه نوشتهاند، هارونالرشيد، ولايت طبرستان به محمّد بن يحيي بن خالد برمكي و برادر او موسي داد. آنها ملكهاي دهقانان به زور ميخريدند و ستمها و نارواييها ميكردند. هر جا دختري خوبروي نشان مييافتند به قهر و ستم ميخواستند و «از خوف فضل و جعفر كس را زهرهي آن نبود كه ظلم ايشان بر هارون عرض دارد».
-
خاندان سهل كه بودند؟
19-9- معذلك قتل امين به دست طاهر، قوم عرب را از برتريجويي خويش نوميد نكرد. چندي برنيامد كه با آغاز خلافت مأمون تمام قلمرو خلافت از شورش و انقلاب به هم برآمد.
نفوذ و قدرتي كه فضل بن سهل و برادرش حسن در دربار مأمون يافته بودند، رشك و كينهي اشراف عرب را بر ضدّ ايرانيان به شدّت تحريك ساخته بود. در آنجا مأمون كوركورانه تحت نفوذ و سيطرهي فضل درآمد و از كار بغداد فارغ ماند. تسلّط خاندان سهل بر دستگاه حكومت، عربان را سخت ناخرسند ميكرد. خاصّه كه خاندان سهل از زرتشتيهاي نومسلمان بودند و در اسلام شهرت و سابقهاي نداشتند.
وقتي مأمون به تحريك و اصرار فضل، حكومت عراق را كه پس از قتل امين به طاهربن حسين فاتح بغداد سپرده بود، از وي باز گرفت و به حسن بن سهل داد، نارضايي و نگراني افزوني يافت، در بغداد آوازه درافتاد كه فضل بن سهل بر مأمون چيره گشته است و او را از كسان و ياران جدا كرده و در خانهاي بازداشته است و اكنون خودكارها را به دست گرفته و به رأي و هواي خويش حكومت ميراند. اين انديشه مخصوصاً مايهي بيم و نگراني عبّاسيان بغداد گرديد. چون خاندان سهل به تشيّع شهرت داشتند عبّاسيان بغداد ميترسيدند كه آنها به حيله و قوّت، خلافت را از خاندان عباسي به خاندان علي منتقل كنند. حكايتي كه تاريخها در اين باب آوردهاند نشان ميدهد كه اين كار را مردم از خاندان سهل بعيد نميدانستهاند. مينويسند كه فضل روزي «با يكي از اركان دولت مأمون گفت سعي من در اين دولت از ابومسلم بيشتر است. او گفت ابومسلم دولت از قبيله به قبيله رسانيد و تو از برادر به برادر رسانيدي. گفت اگر عمر باشد از قبيله به قبيله رسانم».
بغداد در تلاطم
19-10- بدين گونه در عراق بيشتر مردم از فرمانروايي حسن، نگراني داشتند و اين نگراني موجب انقلابها گشت. به زودي در عراق و جزيره و حجاز و يمن، شورشها و آشوبها پديد آمد. امراء و متنفّذان در نصيبين و ميافارقين و آذربايجان و ارمنيّه سر به شورش برآوردند، ابراهيم بن موسي در يمن قيام كرد و محمّد بن جعفر بر حجاز استيلا جست. عبّاس بن محمّد بر بصره تسلّط يافت و زيد بن موسي به او پيوست.
در اين ميان وضع كوفه از همه جا سختتر و خطرناكتر بود. اين شهر بيآرام فتنهجو كه در هر زمان براي قيام به نفع آل علي حاضر بود يكسره تحت سيطره و نفوذ يك راهزن، نامش ابوالسرايا، درآمده بود. وي يك علوي را كه ابن طباطبا ميگفتند چندي به خلافت برداشت و سپس او را مسموم كرد و ديگري را به جاي او نشاند و سرانجام شورش او به ياري هرثمه فرو نشست اما چندي بعد بغداد صحنهي حوادث خونين ديگر گشت.
بغداد از چندي پيش در دست عيّاران و سپاهيان بود. آنها با حكومت و ولايت چون بازيچهي خوارمايهاي رفتار ميكردند: هر روز با كسي بيعت ميكردند و هر لحظه بر او ميشوريدند. ضعف و فتور حكومت، آنان را سخت گستاخ و چيره كرده بود حتي از تاراج شهر و آزار مردم دريغ نميورزيدند. كار رهزني و تبهكاري آنها سخت بالا گرفته بود كودكان و زنان را آشكارا ميربودند، اگر از كسي پول گزاف به وام يا صله مطالبه ميكردند او جرئت نداشت از دادن آن امتناع كند. اگر به خانهي كسي ميرفتند و زن و فرزندش را به زور ميبردند، او نميتوانست در برابر آنها مقاومت كند. و زن و فرزندانش را به زور ميبردند، او نميتوانست در برابر آنها مقاومت كند. بسا كه دهكدهاي را غارت ميكردند و مال و حشم و طُرَف آن را در بازار بغداد ميفروختند، بسا كه از مسافران و بازرگانان و كشتيها باج مطالبه ميكردند و آنها جز پرداخت چارهاي نداشتند.
بدين گونه بغداد، فرمانروايي حسن بن سهل را با نارضايي و نگراني تلقّي ميكرد. طاهربن حسين، فاتح بغداد كه در ميان سپاهيان نفوذ و قدرتي بسيار داشت از اين انتخاب ناراضي بود. هرثمه بن اعين سردار عرب نيز كه در فتح بغداد به مأمون خدمت كرده بود. بر ضدّ وي به تحريك پرداخت. عبّاسيان بغداد اين انتخاب را نشانهي ضعف مأمون و استيلاي فضل ميشمردند و علويان براي قيام خويش اين اختلاف را موقع مناسبي ميشمردند. حسن بن سهل كه عربان بغداد به تحقير او را «مجوسزاده» ميخواندند، چون ايراني و شيعه بود، طبعاً نتوانست اعتماد اعراب را به خود جلب كند. از اين رو آشوبها و شورشها قطع نميشد. حبس هرثمه و مرگ او در خراسان، وضع حكومت او را تا اندازهاي تحكيم كرد اما سپاهيان عرب را سخت ناراضي نمود. انتخاب علي بن موسي به ولايت عهد مأمون نارضايي علويان را كاست اما عبّاسيان بغداد را به خشم آورد. آنها از بيم آنكه دولتشان سپري گردد، ابراهيم بن مهدي را به خلافت برداشتند. جنگ و آشوب بسيار گشت، بغداد باز صحنه كشتارها و هرج و مرجها گشت. با اين حال، مأمون همچنان در مرو به سر ميبرد و از اين وقايع غافل بود و نسبت به اعراب خونسردي و بياعتنايي شگفتانگيزي نشان ميداد.
در واقع بر اثر نفوذ امراء و وزراي ايراني، در اين ايام، ضعف قوم عرب به نهايت رسيد. بسا كه در كوي و برزن پيش خليفه ميآمدند و از بيالتفاتيهاي او نسبت به خويش شكايت ميكردند. يك عرب شامي در راه پيش مأمون آمد و گفت «اي امير همان طور كه به ايرانيان مينگري به عربان شام نيز عنايت فرما» بدين گونه بيعنايتي دربارهي اعراب، سيل خشم و نارضايي آنان را برميانگيخت. وجود فضل بن سهل وزير خليفه نيز كه از نژاد خسروان بود و شايد نقشهها و انديشههايي داشت موجب نگراني نزديكان خليفه بود.
در بغداد هر روز بهانهاي براي آشوب به دست شورشگران ميافتاد اما مأمون از همهي اين حوادث بيخبر بود. مردم بغداد به امارت حسن راضي نبودند و اين همه فتنه براي طرد و عزل او رخ ميداد ليكن «هرگاه كه فتنه ظاهر شدي فضل بن سهل از مأمون پوشيده ميداشت و ميگفت آن فتنهها جهت علويان است»
بازگشت به بغداد
19-11- سرانجام چشم مأمون گشوده شد و عجب آن است كه عليالرّضا (ع) بود كه حقايق را براي وي روشن كرد و او را از وخامت اوضاع آگاه نمود. در واقع اوضاع عراق سخت آشفته بود و اكنون وليعهد ناچار بود به خليفه اعلام كند كه وزيرش فضل ذوالرّياستين، بسياري از حقايق را از وي مكتوم داشته است. حسن برادر فضل، عراق را در سيل خون غرق كرده بود و طاهر فاتح بغداد كه بهتر ار هر كس ميتوانست بر آن اوضاع مسلّط باشد در سوريه تقريباً فراموش شده بود.
آگاهي از اين حوادث، مأمون را بيدار و نگران كرد. چندي بعد فضل وزير را، هنگامي كه با مأمون عازم عراق بود در حمام سرخس كشتند و كشندگان مدّعي شدند كه مأمون آنها را به اين كار واداشته است. پس از آن عليالرّضا (ع) نيز در طوس، به سبب انگوري كه از آن خورده بود و گويند كه آن انگور مسموم بود وفات يافت در همين اوقات حسن بن سهل والي عراق نيز ديوانه شد و او را به زنجير بستند و در خانهي خويش بازداشتند.
خليفه، پس از آن به بغداد درآمد و بر اوضاع تسلّط يافت. از اين قرار، مأمون كه چندي به اتكاء و حمايت ايرانيان با عربان، يكسره قطع ارتباط كرده بود و دوباره از بيم ايرانيان بدانها پناه برد...
اما وقت گذشته بود. هنگامي كه خليفه ميخواست خطري را كه خلافت وي دستخوش آن گشته بود، دريابد خراسان تقريباً مستقل شده بود. زيرا، مأمون طاهر بن الحسين را به خراسان فرستاده بود تا هم كشندهي برادر را از پيش چشم خويش دور دارد، و هم اوضاع پريشان و آشفتهي آنجا را آرام و قراري بخشد. طاهر نيز در اين كار كامياب شد اما داعيهي استقلال يافت.
وي، كه در هر حال، خليفه را رهين منّت خويش ميديد يك روز نام خليفه را از خطبهي جمعه انداخت و بدين گونه استقلال خود را اعلام كرد. هر چند، روز بعد ناگهان مُرد، اما خراسان بدين گونه از چنگ خليفه به در رفت و مأمون ناچار شد فرزندان طاهر را به امارت آنجا بنشاند و در واقع فرمانروايي خاندان طاهر را بر خراسان تصديق نمايد.
بدين گونه در پايان دو قرن، ايرانيان توانستند ديگر بار دولتي تازه پديد آورند و آشكارا در قسمتي از ايران به استقلال فرمان برانند.
در خراسان چه خبر بود؟
19-12- بازگشت مأمون به بغداد سبب شد كه در خراسان فرصتهاي تازهاي به دست استقلالجويان بيفتد. چنان به نظر ميآيد، كه شكست كساني مانند سنباد و استادسيس و مقنّع، كه داعيهي ديني داشتند، اين انديشه را سبب شد كه هرگونه كوشش، براي رهايي از قيد عربان، تا وقتي كه در آن بوتهي وصلت ملك نباشد و دهقانان و بزرگزادگان در آن دستاندر كار نباشند ممكن و مفيد نخواهد بود و اينك، با پيروزي مأمون بر امين، دهقانزادگان ايران، گمان ميكردند فرصتي مناسب به دست آمده است. با قدرت و جلالي كه خاندان طاهر در خراسان و بغداد يافته بودند اكنون ديگر بزرگان و بزرگزادگان بلاد ايران نيز احساس كردند كه نوبت دولت آنها نيز فراز آمده است. بدين گونه، در بلادي چون طبرستان و آذربايجان و خراسان، شاهزادگان و اميران، اندك اندك فرصت ملكجويي يافتند. از اين رو، از اواخر دوران خلافت هارون تا روزگار معتصم اوضاع آذربايجان و طبرستان و خراسان مايهي نگراني خليفه بود.
در واقع از وقتي كه خلفا، اوضاع خراسان را با ديدهي دقت و مراقبت مينگريستند، كانون مقاومت دشمنان خلافت به شمال و غرب ايران منتقل گرديد. كوههاي بلند و راههاي دشوار اين حدود، انديشهي اين سركشيها و شورشها را در مردم ايران تقويت ميكرد. از اين رو مدتها مردم اين نواحي با تازيان و سپاهيان خلفا درايستادند و سالها با مسلمانان نبردهاي سخت دشوار كردند.
در طبرستان، مردم نسبت به تازيان نفرت و كينهي خاصي ميورزيدند. چنان كه در سال 160 هجري، مردم اميدوار كوه، از بيداد كارگزاران خليفه به ستوه آمدند. فرمانروايان آنها كه ونداد هرمزد و سپهبد شروين و مسمغان ولاش بودند آنها را بر ضدّ تازيان شورانيدند و بدان سبب در اندك زمان شورش و آشوب بزرگي پديد آمد. در يك روز، مردم سراسر طبرستان بر عربان بيرون آمدند و آنان را به باد كشتار گرفتند.
گذشته از اعراب، ايرانيان كه مسلمان شده بودند طعمهي نفرت و كينهي مردم شدند. اين نفرت و كينه چندان بود كه حتي زنهايي از ايرانيان كه به عقد زناشويي عربان درآمده بودند، ريش شوهران خود را گرفته از خانه برميآوردند و به دست مردان ميسپردند تا آنها را بكشند چنان شد كه در همه طبرستان عربان و مسلمانان يكسره برافتادند. بعدها انتقام خليفه نيز هرگز نتوانست در ارادهي اين مردمي كه آشكارا با هر چه متعلّق به عرب بود ستيزه ميكردند، خللي پديد آورد. آخر، بس مدتي نبود كه يزيد بن مهلب، سردار عرب در گرگان سوگند خورده بود كه از خون عجم، آسياب بگرداند و آسياب هم گرداند و گندم آرد كرد و نانش را هم خورد. كساني كه در اين بلاد هنوز حادثهاي از اين گونه را فرا ياد داشتند البته نميتوانستند دل از كينهي تازيان بپردازند. اين نفرت و كينهي شديد مردم نسبت به دستگاه خلافت تازيان بود كه مقارن دورهي مأمون و معتصم، مازيار را به انديشهي استقلالطلبي انداخت...
-
خرّمدينان كه بودند؟
19-13- اما در آذربايجان وضع ديگرگونه بود جاودان بن سهل و بابك، آيين خرّم دينان را تازه كرده بودند و اين شورش خرّمدينان در آنجا نه فقط دين تازيان و دستگاه خلفا را تهديد ميكرد، بلكه براي شاهزادگان و اميران ايراني نيز كه همواره به بهانهي دين زرتشت، مردم را بر ضدّ عربان و به نفع خويش فراز ميآوردند خطر بزرگي بود. اين آيين خرّمي كه ظاهراً بازماندهي دين مزدك بود و هنوز در گرگان و ديلمان و آذربايجان و ارمنستان و همدان و دينور و ري و اصفهان عدهي بسياري از پيروان آن وجود داشتند، با انديشهي دهقانزادگان و اميرزادگان جهانجوي كه خواب احياي دولت ساسانيان را ميديدند سازگار نبود. بدين جهت بود كه اشراف و بزرگان ايراني نيز در خفه كردن و فرونشاندن اين نهضت با خليفهي http://pnu-club.com/imported/2009/09/56.gifپيداست كه احمد بن ابي دواد و شايد متعصّبان عرب در قتل افشين سعايت و تحريك كردهاند. گذشته از احمد بن ابي دواد، محمّد بن عبدالملك زيات وزير معتصم و هواخواهان و دوستان عبداللّه طاهر نيز نسبت به افشين رقابت و عداوت ميورزيدند. اتفاقاً حادثهي منكجور و ماجراي مازيار كه در اين ميان رخ داد به نفع آنان تمام شد و خليفه را نسبت به افشين بدگمان كرد.http://pnu-club.com/imported/2009/09/56.gifتازيان همداستان بودند چنان كه براي مبارزه با اين خطر، اين ايرانيان كه خود از تازيان نفرت شديد داشتند در دوستي با دشمنان ديرين خويش نيز لحظهاي ترديد نكردند. عبث نيست كه افشين شاهزادهي اشروسنه فرمان خليفه را در قهر و قمع خرّمدينان به جان پذيره آمد و هم بدين جهت بود كه از شاهزادگان طبرستان جز مازيار كسي به ياري بابك برنخاست و او نيز جز وعده و نويد ياري ديگري از بابك نكرد.
مدتها بود كه خرّمدينان بر ضدّ تازيان برخاسته بودند اما قبل از ظهور بابك، كار خرّمدينان هرگز كاري دشوار و خطرناك تلقّي نشده بود. خرّمدينان ظاهراً باقيماندهي پيروان مزدك بودند كه از قهر و سخط نوشيروان جسته بودند و پرويز و جانشينانش نيز چنان سرگرم گرفتاريهاي خويش گرديده بودند كه از قهر و قمع آنها غافل مانده بودند.
در روزگار اسلام مقارن عهد مهدي، خليفهي عبّاسي، اين خرّمدينان سربرآوردند و مانند ساير فرقهها نيز، سعي كردند خون ابومسلم را بهانهي خويش نمايند. نوشتهاند كه «در ايام خليفه مهدي باطنيان گرگان كه ايشان را سرخعلم خوانند با خرّمدينان دست يكي كردند و گفتند ابومسلم زنده است ما ملك بستانيم و پسر او ابوالغرا را مقدّم خويش كردند و تا ري بيامدند، حلال و حرام رايكي داشتند و زنان را مباح كردند و مهدي نامه نبشت به اطراف به عمر بن العلا كه والي طبرستان بود ] كه [ دست يكي كنيد و به حرب ايشان رويد. برفتند و آن جمع پراكنده شدند و در آن وقت كه هارونالرشيد به خراسان بود بار ديگر خرّمدينان خروج كردند از ناحيت اصفهان... و مردم بسياري از ري و همدان...بيرون آمدند و با اين قوم پيوستند و عدد ايشان بيش از صدهزار بود. هارون، عبداللّه بن مبارك را از خراسان با بيست هزار سوار به حرب ايشان فرستاد ايشان بترسيدند و هر گروه به جاي خويش باز شدند» اگر اين روايت را كه از سياستنامه نقل شد بتوان قبول كرد، خرّمدينان قبل از ظهور جاويدان و بابك نيز همواره در شهرها و روستاها آشكارا شورش ميكردهاند و آيين خويش را ترويج مينمودهاند.
اختلاف روايات در مورد خرّمدينان
19-14- آيين آنان چه بوده است و تا چه اندازه با آيين مزدك مربوط بوده است؟ منابع موجود در اين باب به قدري اختلاف دارند كه مشكل بتوان در آنها جواب روشني براي اين سؤال يافت. خاصّه كه همهي آنها با تقاليد و تعصّبات ديني و سياسي آميخته است. مقدسي دربارهي آنها مينويسد كه «از ريختن خون، جز در هنگامي كه علم طغيان برافرازند خودداري ميكنند. به پاكيزگي بسيار مقيدند. با نرمي و نكوكاري با مردم ديگر درميآميزند و اشتراك زنان را با رضايت خود آنها جايز ميدانند».
ابن النديم، خرّميه را اتباع مزدك ميداند و ميگويد كه مزدك به پيروان خود دستور داده بود كه هميشه در جستجوي لذّت باشند و در خوردني و نوشيدني بر خود سختي روا ندارند، دوستي و ياري را پيشه سازند و با استبداد مبارزه نمايند. زنان و خانوادهها را مشترك بدانند. با اين همه آنها رفتار و كردار پسنديده دارند و در پي كشتن و آزار كسي برنميآيند و سپس دربارهي بابك گويد كه او جنگ و غارت و كشتار را در ميان آنان رواج داد و پيش از آن خرّمدينان به اين چيزها آشنا نبودند.
خواجه نظامالملك در سياستنامه با لحن غرضآلود كسي كه ميخواهد باطنيها و خرّميان را در يك شمار آورد مينويسد: «اما قاعدهي مذهب ايشان آن است كه رنج از تن خويش برداشتهاند و ترك شريعت بگفته چون نماز و روزه و حج و زكات و حلال داشتن خمر و مال و زن مردمان و هر چه فريضه است از آن دور بودهاند» در باب سبب انتشار آيين خرّمي در بين مردم اين بلاد، بلعمي مينويسد: «مردمان جوان و دهقانان و خداوند نعمت كه ايشان را از علم نصيب نبود و مسلماني اندر دل ايشان تنگ بود و شرايع اسلام و روزه و حج و قربان و غسل جنابت برايشان گران بود...و از مناهي خداي عزّوجل دست بازداشتن، ايشان را خوش نميآمد، چون در مذهب بابك اين همه آسان يافتند او را اجابت كردند و تبع او بسيار شد». ابن اثير ميگويد كه: «ايشان از فروع مجوسند و مردانشان مادر و خواهر و دختر را به نكاح خويش در ميآورند و آنان را به همين جهت خرّمي ميگويند و به آيين تناسخ معتقدند و گويند كه روح از حيوان به غير حيوان نقل ميكند». اعتقاد به تناسخ چنان كه از اكثر منابع برميآيد يكي از اركان عقايد خرّمدينان است. شگفت است كه بيشتر فرقههايي كه بعد از اسلام بر ضدّ تازيان برخاستهاند، به آيين تناسخ معتقد يا متمايل شدهاند. سنباد و استادسيس و مقنّع نيز به تناسخ معتقد بودند. در واقع آيين تناسخ دستاويز تمام كساني بود كه ميخواستند خود را جانشين قهرمانان گذشته قلمداد كنند و يادگار ديرين دلاوران كهن را زنده دارند. دوستان و پيروان بومسلم به اين انديشه كه روح وي در مقنّع حلول كرده است، گرد وي جمع ميشدند و ياران جاويدان بن سهل به گمان آنكه روان او، در تن بابك درآمده است از ياري بابك دريغ نميورزيدند.
آيا اين عقيدهي تناسخ وسيلهاي بوده است كه نهضت بابك را نيز مانند قيام مقنّع، با خاطرهي ابومسلم مربوط كنند؟ دور نيست خواجه نظامالملك گويد: «ابتداي سخن ايشان آن باشد كه بر كشتن ابومسلم صاحب دولت دريغ خورند و بر كشندهي او لعنت و صلوات دهند بر مهدي فيروز و بر هارون پسر فاطمه دختر بومسلم كه او را كودك دانا خوانند و به تازي الفتيالعالم» آنچه ارتباط با اين فرقه را با ابومسلم تأييد ميكند روايتي است كه دينوري در باب نسب بابك ذكر ميكند. وي مينويسد: «مردم در نسب و آيين او اختلاف كردهاند آنچه نزد ما درست به نظر ميآيد آن است كه او از فرزندان مطهّربن فاطمهي بنت ابومسلم است و فاطميّه كه از فرق خرّميه هستند به همين فاطمه دختر بومسلم منسوبند نه فاطمه دختر پيغمبر صلوات اللّهعليهما.
بابك كه بود؟ و چه كرد؟
19-15- اما اين بابك كه بود؟ بيشتر مطالبي كه در منابع موجود دربارهي او آوردهاند، غرضآلود و افسانهآميز است. از اين رو به دشواري ميتوان از وراي غبار افسانهها سيماي واقعي او را ديد. تاريخنويسان مسلمان كوشيدهاند خاطرهي او را تيره و تباه كنند، و از تعصّب، سعي كردهاند سيماي او را زشت و ناپسند جلوه دهند. نهضت او ظاهراً در بين عامه، طرفداراني داشت اما مورد علاقهي دهقانان و بزرگان نبود و چون وي در صدد احياي عقايد مزدكي بود، ناچار مسلمانان نيز نميتوانستند آن را تحمّل كنند.
افسانههايي كه در باب او جعل كردهاند به خوبي نشان ميدهد كه با غرض و نيّت خاصي سعي داشتهاند نام بابك را آلوده نمايند. بدين گونه قسمتهاي مهم تاريخ بابك و خرّمدينان در ظلمت ابهام فرو رفته است. معذلك از آنچه باقي است پارهاي نكتههاي جالب به دست ميآيد.
دربارهي تبار و نژاد بابك اختلاف است. دينوري مؤلف «اخبارالطوال» با لحني كه كاملاً ميتواند انسان را مطمئن كند او را فرزندان «مطهّر» دخترزادهي ابومسلم ميشمرد. معذالك مؤلف الفهرست، از قول كسي كه اخبار بابك را جمع آورده است ميگويد كه: «پدرش مردي روغنفروش از اهل مداين بود. به حدود آذربايجان رفت و در قريهاي به نام بلالآباد از روستاي ميمد مسكن گرفت. وي روغن در ظرفي ميريخت و بر پشت ميگرفت و در قريههاي آن روستا آمد و شد ميكرد...» نام اين روغنفروش در «الفهرست» ذكر نشده است اما سمعاني نام پدر بابك را مرداس نوشته است. نكتهاي كه در روايت «الفهرست» جلب توجه ميكند، اصراري است كه براي رسوا كردن بابك به كار بردهاند. پدر او را «روغنفروشي از اهل مدائن» و مادرش را «زني يك چشم كه مدتي با مرد روغنفروش به حرام گرد آمده بود» معرفي كردهاند. در اين روايت آثار غرض و كينهي راويان آشكار است.
روايات مجعول درباره بابك!
19-16- در دنبالهي اين روايت، داستان شگفتانگيز افسانهآميزي در باب كودكي بابك آوردهاند. مينويسند كه: «گويند روزي مادر بابك بيرون رفت و در پي پسر ميگشت بابك در آن زمان گاوهاي مردم را به چراگاهي ميبرد. مادر، وي را در زير درختي يافت كه خفته و برهنه بود از بن هر مويي از سينه و سر وي خون ميتراويد. چون بابك از خواب برآمد ديگر اثري از خون نديد دانست كه ديري برنخواهد آمد كه كار پسر بالا گيرد...» اين افسانه نيز كه داستانهايي از قبيل افسانهي «دانيال و بختالنصر» را به خاطر ميآورد ظاهراً براي آن ساخته شده است كه بابك را مثل يك غول «مردمخوار» و «خونآشام» معرفي نمايند. در روايات ديگر نيز كشتارها و خونريزيهايي را كه شده است با اغراق و مبالغه بسيار نقل كردهاند.
مسعودي ميگويد: «در طي اين بيست و دو سالي كه قيام بابك به طول انجاميد به كمترين قول پانصدهزار تن از امراء و رؤسا و ساير طبقات مردم به قتل رسيد». در جوامعالحكايات از تاريخ مقدسي نقل شده است كه «حساب كردند كشتگان او را، هزار هزار مسلمان را كشته بود». نظامالملك مينويسد: «از جلاّدان او يك جلاّد گرفتار آمده بود از او پرسيدند كه تو چندكس كشتهاي؟ گفت او را جلاّدان بسيار بودهاند اما آنچه من كشتهام سي و شش هزار مسلمان است بيرون از جلاّدان ديگر و آنچه در حربها كشتهاند». در اخباري كه راجع به بابك نوشتهاند اينگونه داستانها فراوان است. كثرت و وفور اين گونه روايات نشان ميدهد كه ياران خليفه تا چه حدّ براي رسوا كردن بابك و از ميان بردن حقايق احوال او سعي ورزيدهاند. پيداست كه آنچه از اين منابع نهضت بابك برميآيد تا چه اندازه آشفته و در هم خواهد بود. آنچه مسلم است اين است كه نهضت بابك در ميان روستاييان و كشاورزان كوهستانهاي عراق و آذربايجان، هواخواهان بسيار داشته است. نيز اين نهضت ظاهراً مدتي پيش از ظهور بابك به وجود آمده بود و پس از او نيز چندين قرن دوام داشت.
بابك فقط سرداري دلير و هوشمند بود كه مدتها شورشها و آشوبهاي مزدكيان و خرّمدينان را رهبري كرد. در اين كار نيز وي جانشين جاويدان بن شهرك بود كه از رؤساي خرّميهي آذربايجان محسوب ميشد. مينويسند كه پس از مرگ جاويدان، زن او با خرّميان چنين گفت كه «جاويدان، بابك را خليفهي خود كرده است و اهل اين نواحي را به پيروي او وصيّت كرده و روح جاويدان به وي تحويل كرده است و شما را وعده داده است كه بر دست او فتح و ظفر يابيد...».
قيام بابك چگونه اتفاق افتاد؟
19-17- بدين گونه بود كه بابك در سال 200 هجري به نام آيين خرّمدينان و براي ادامهي نهضت جاويدان مزدكي برخاست. به زودي پيروان او بسيار شدند و عدهي زيادي از كشاورزان و روستاييان به ياري او برخاستند.
در اين سالها مأمون خليفه سرگرم گرفتاريهاي خود بود. مسئلهي ولايت عهدي علي بن موسي الرضا عليهماالسلام و توطئههايي كه ايرانيان و مخصوصاً آل سهل بر ضدّ خليفه تهيه كرده بودند او را مشغول كرده بود. نارضايي عبّاسيان بغداد كه ناچار مأمون را سرگرم ميكرد فرصت مناسبي براي بابك بود. بدين جهت او در كوهستانهاي آذربايجان قدرت و قوّتي به دست آورد حتي به قول بلعمي «چند كرت سپاه سلطان را هزيمت كرده بود و مأوي گاه او در كوههاي ارمنيّه و آذربايجان بو، جايهاي سخت دشوار كه سپاه آنجا نتوانستي رفتن كه صد پياده درگذري بايستاندي اگر هزار سوار بودي بازداشتندي و كوهها و دربندها سخت بود اندر يكديگر شده، در ميان آن كوهها حصاري كرده بود كه آن را بديده خواندندي و او ايمن آنجا در نشسته بودي چون لشكر بيامدي گرداگرد آن كوهها فرود آمدندي و بديشان راه نيافتندي و او آنجا همي بود تا روزگار بسيار برآمدي؛ چون سپاه، امن يافتندي يك شب شبيخون كردندي و سپاه اسلام را هزيمت كردندي تا ديگر باره سلطان به صد جهد لشكر دگرباره گرد كردي و فرستادي و بدين حيلت بيست سال بماند».
در اين بيست سال مأمون و معتصم براي برانداختن او چارهجوييهاي بسيار كردند. لشكرهاي بسيار براي دستگير كردنش فرستادند. اما گذشته از نارضايي مردم كه مايل نبودند بار ديگر استيلاي عربان را تحمّل كنند، تنگي راهها و سختي سرماهاي آن حدود، همواره سرداران مسلمان را با ناكامي و شكست رو به رو ميكرد. در سال 220 هجري معتصم خيدربن كاوس اميرزادهي اشروسنه را كه به افشين معروف بود به جنگ بابك فرستاد. اين افشين يك اميرزادهي ايراني نژاد بود كه در بغداد براي ايجاد دولتي ايراني و برانداختن بنياد خلافت تازيان توطئهها ميكرد. دوستان خليفه نيز او را به هواداري عجم و به تمايلات مجوسي متّهم ميكردند.
ميگويند كه او با مازيار و بابك دوستي داشته است و در نهان براي برانداختن خلافت بغداد با آنها همكاري ميكرده است. چند سال بعد كه مازيار دستگير شد وجود اين نقشه را آشكارا اعتراف كرده بود و گفته بود كه: «من و افشين خيدربن كاوس و بابك هر سه از ديرباز عهد و پيمان كردهايم و قرار داده بر آنكه دولت از عرب بازستانيم و ملك و جهانداري با خاندان كسرويان نقل كنيم». معذلك وقتي از طرف خليفه به او پيشنهاد شد كه براي قهر و قمع بابك به آذربايجان برود در اين كار ترديد نكرد.
افشين و مازيار كه بودند؟
19-18- نهضت بابك اگر چه رنگ ايراني داشت اما نهضتي نبود كه هرگز بتواند خوابهاي طلايي اميرزادهي اشروسنه را تحقق بخشد. كساني از ايرانيان كه براي برانداختن دستگاه خلافت با مازيار و شايد با افشين همكاري ميكردند، آرزو داشتند كه با برانداختن خلفا ظاهراً آنچه را خود دين سپيد ميخواندند احياء كنند و دولتي نظير دولت ساساني برآورند. اما نهضت بابك كه آيين مزدك داشت آنها را و افشين و مازيار را نيز سودمند نبود. اين شاهزادگان اشروسنه و طبرستان ظاهراً جز وصول به مقامات عالي هدف ديگر نداشتند. ايران و ايراني براي آنها بهانهاي بود. آنها سعي ميكردند امتيازاتي را كه اسلام از آنها بازستانده بود دوباره به دست آورند. بنابراين مبارزهي آنها با دستگاه خلافت براي جمع ثروت و وصول به حكومت بود. اما براي وصول بدين هدف كساني را كه در بلاد آنها از اسلام و عرب ناراضي بودند نويد رهايي ميدادند و بر گرد خويش ميخواندند. مازيار براي رسيدن به امارت از كشتن عموي خود كه او نيز ايراني بود و ناچار به اندازهي خود او به مفاخر و مآثر ايران علاقه داشت خودداري نكرد. افشين براي جلب عنايت خليفهي تازي از چارهجوييهاي ناروا براي دستگير كردن بابك دريغ نورزيد. همين افشين، مازيار را به خروج قيام بر ضدّ خليفه تشويق ميكرد به اين اميد كه خليفه او را براي دستگير كردن مازيار بفرستد و حكومت خراسان و جبال را كه در دست رقيبان او يعني خاندان طاهر است از آنها بستاند و به وي بسپرد. پيداست كه در اين ميان «اميرزادگان» همه چيز را ميتوانستند فداي سودپرستي خويش كنند.
لازم بود كه قدرت خلفا عرصهي زوال گردد تا آنها بتوانند آرزوهاي خويش را تحقق بخشند. لازم بود كه ستمديدگان بر ضدّ تازيان برخيزند تا قدرت خلفا عرضهي نابودي گردد و نارضايي مردم از رفتار تازيان و علاقهي آنان به كيش و آيين ديرين خود همواره ميتوانست ايرانيان را گرد علم هر ايراني كه بر ضدّ دستگاه خلافت برميخاست جمع آورد. پس، البته بهترين بهانهاي كه ممكن بود ستمديدگان نوميد ايران را به ياري اين سرداران برانگيزد احياي آيين ملّي بود. اما اين خود، بيش از يك بهانه نبود. سرداران غالباً جز جمع ثروت كه آن را يگانه وسيلهي وصول به حكومت ميدانستند انديشهي ديگر نداشتند. به همين جهت بود كه بين آنها، با آنكه ظاهراً همه براي «احياي عظمت ايران» قيام ميكردند، دوستي پايداري به وجود نميآمد.
ميگويند سنباد چون در ري شكست خورد به طبرستان پناه برد. اما اسپهبد طبرستان كه نيز با تازيان دشمني داشت در مال او طمع كرد و او را كشت. اين واقعه نشان ميدهد كه احياي عظمت ديرين گذشتهي ايران در واقع جز بهانهاي براي فريب و اغفال ستمديدگان ايراني نبوده است. كساني كه با اين سخنان فريبنده مردم را گرد خويش جمع ميآوردهاند جز رسيدن به ثروت و قدرت، انديشهي ديگر نداشتهاند.
از اين رو، احياناً لازم شده است، عقيده و رأي خود را نيز در راه وصول به هدف خويش قرباني ميكردهاند. اين نكته نشان ميدهد كه چگونه اميرزادهي اشروسنه، كه در بغداد همواره از حمايت ايرانيان لاف ميزد، در آذربايجان با چاره و حيله براي برانداختن و كشتن ايرانيان كوشش ميكرد. اما عامل ديگري نيز در كار بود كه شاهزادهي اشروسنه را براي برانداختن «دشمن» با خليفه همداستان ميكرد.
__________________
-
تركان بغداد، ايرانيان و تازيان در رقابت!
19-19- رقابت شديدي كه در دربار معتصم بين نژاد «ترك» و «عرب» و «ايراني» پديد آمده بود سرداران خليفه را سخت به دشمني يكديگر واداشته بود. دربار معتصم كانون توطئه و دسيسههاي سرداران وي گشته بود. اين اختلافات بين سرداران براي معتصم پناهگاه خوبي بود. از اين رو خليفه نيز گاه آتش اين اختلافات را دامن ميزد.
از آغاز دورهي معتصم، بغداد شاهد جنب و جوش تركان گشته بود. اينها را در واقع بدين جهت به خدمت درآورده بودند كه در مقابل نيروي سپاهيان خراسان، موازنه و تعادلي ايجاد كنند. هزاران بندهي مملوك در هر سال از آن سوي جيحون به بغداد ميآوردند. اين بندگان با تندي و بيپروايي كه داشتند، در دست خليفه به مثابهي «حربهاي» به كار ميافتادند. بدين جهت غالباً مورد عنايت واقع ميشدند و به سرعت، فرماندهي مييافتند. هر چه نفوذ تركان در دستگاه خليفه افزونتر ميشد عربان دلسردتر و مأيوستر ميشدند.
ايرانيان كه نفوذ معنوي و فرهنگي داشتند، در برابر تركان هرگز جاي خالي نميكردند. اما تازيان خواه ناخواه جاي خود را به تركان دادند و از آن پس به جاي آنكه مانند پيش، از اركان خلافت باشند مايهي تهديد آن بودند. تركان معتصم كه جامههاي ديبا و كمرهاي زرين داشتند به وسيلهي لباس خويش از ساير سپاهيان شناخته ميشدند. رفتار ناهنجار و خشونتآميز آنان نيز مردم بغداد را به ستوه ميآورد. در بازارها و كوچههاي تنگ، اسب ميتاختند و كودكان و ضعيفان را آزار ميدادند.
حكايتي كه از تاريخ بغداد نقل ميشود نشان ميدهد كه طرز رفتار آنان با مردم چگونه بوده است: «گويند معتصم روزي از سراي مأمون باز ميگشت كه به سراي خود رود، در راه همه جا لشكريان، خيمه افراشته بودند، معتصم بر زني گذشت كه ميگريست و ميگفت: پسرم پسرم! يكي از لشكريان كودك او را برده بود. معتصم آن مرد را فرا خواند و فرمود: پسر زن را بدو باز دهد مرد ابا كرد. معتصم او را پيش خواند و دستش به دست گرفت صداي استخوان دستش شنيده شد و مرد بيفتاد. پس بفرمود تا پسر را به مادر باز دهند». اين رفتار تركان، مردم بغداد را سخت به ستوه آورده بود. غالباً وقتي يكي از تركان زني يا كودكي، يا پيري يا كوري را گزندي ميرسانيد مردم در او ميافتادند و هلاكش ميكردند. سرانجام مردم از تركان سخت به ستوه آمدند. نزد معتصم رفتند و گفتند اگر لشكر خود را از بغداد بيرون نبري با تو جنگ كنيم پرسيد چگونه با من جنگ كنيد گفتند با تير آه سحرگاه، معتصم گفت مرا طاقت آن نيست و همين موجب شد كه خليفه شهر سرّمن راي را بنا كند.
رفتار افراد سپاه در بغداد چنين بود و از همين جا پيداست كه اميران ترك با نفوذ و قدرتي كه در دستگاه خلافت داشتهاند چگونه با مردم معامله ميكردهاند. كار آنها اندك اندك به جايي رسيده بود كه گاه در روز روشن يكي از آنها را ميديدند كه «دست در چادر زن جواني زده بود و او را به زور ميكشيد و اين زن فرياد ميكرد و ميگفت اي مسلمانان مرا فرياد رسيد كه من زني اين كاره نيستم، دختر فلان كسم و خانه به فلان محله دارم و همه كس ستر و صلاح مرا دانند و اين ترك مرا به مكابره ميبرد تا بر من فساد كند...و ميگريست و هيچ كس به فرياد آن زن نميرسيد كه اين امير محتشم و گردنكش بود و پنج هزار سوار خيل داشت و هيچ كس با او سخن نميتوانست كرد». با اين همه معتصم به تركان كه خويشان مادري او بودند بيش از اعراب و ايرانيان اعتماد داشت و حق با او بود. اين معتصم خود معتقد بود كه «خدمت را هيچ طايفه به از ترك نيست» و به همين جهت اميران ترك بيش از ساير امراء مورد عنايت او بودند و اين توجه خليفه به تركان بين اميران معتصم رقابت شديدي پديد آورده بود.
رقابت امراء در بغداد
19-20- امراي ديگر نيز ميكوشيدند ارادت خود را عرضه دارند تا مگر از اين راه در دل خليفه بيشتر راه يابند. جنگهايي هم كه در زمان معتصم رخ داد به اين اميران مجال داد كه استعداد نظامي خود را ابراز دارند.
در طي بيست سالي كه بابك قيام كرده بود، شش تن از اميران بزرگ بغداد از او شكست يافته بودند به همين جهت دستگاه خلافت از قلع و قمع خرّميان رفته رفته مأيوس ميشد. از اين رو، استيلاي بر آذربايجان براي فاتح آن افتخار بزرگي كسب ميكرد. كسي كه بر بابك و خرّمدينان دست مييافت بر همهي اميران تفوّق داشت.
به اين جهت بود كه وقتي جنگ بابك را به افشين پيشنهاد كردند در قبول آن ترديد نكرد. يك علت ديگر نيز در كار بود، و آن طمع در غنايم و اموالي بود كه افشين ميپنداشت در اين جنگ به دست خواهد آورد. زيرا اين نكته را همواره بايد به خاطر داشت كه در اين ايام امرا نيز مانند افراد سپاه غالباً جز براي كسب مال جنگ نميكردند.
اينان جنگجويان مزدوري بودند كه جلادت و شجاعت خود را با عطايا و غنايم معامله ميكردند. تيغ و بازوي خود را مثل آزادگي و خرد خويش به صاحبان قدرت ميفروختند و براي به دست آوردن طلا از ريختن خون هيچ كس حتي خون خود دريغ نداشتند. غنايم و اموالي كه در اين جنگها از بار و بنهي دشمن و گاه از مردم زبون بيدست و پاي شهرها و دهات غارت ميكردند، براي آنها عايدي سرشاري بود. از اين رو جنگ را همواره با گشادهرويي پذيره ميشدند. براي افشين، كه مانند همهي امراي مزدور خليفه، خود را خدمتگزار مرگ و نيستي و پاسدار قدرت و عظمت ميدانست هيچ آسانتر و مطبوعتر از قبول چنين مأموريتي نبود.
در اين جنگ وي اموال و غنايم بسياري كه براي تحقق احلام او لازم بود به دست ميآورد، و نيز بر خواجه تاشان و رقيبان ديگر خويش كه در دستگاه خلافت قدرت و نفوذي يافته بودند تفوّق و تسلّط مييافت اما برانداختن بابك كار آساني نبود. در طي بيست سال قدرت و نفوذ او ريشههاي استوار گرفته بود. از اين رو، افشين جز به كار بردن خدعه و نيرنگ چارهاي نميديد.
دوستيها و دلنوازيهايي كه افشين، گاه و بيگاه در نهان به جاي بابك ميكرد، دام فريبي براي خصم بود. بعدها، پس از برانداختن وي وقتي افشين خود، قرباني طمع و كينهورزي خليفه و تركانش گرديد سعي كردند او را به همكاري بابك متهم كنند. گفتند كه او در نهان با بابك و مازيار همدست و همداستان بوده است اگر در اين اتّهام حقيقتي باشد شايد بتوان گفت كه افشين اين دو تن را به سركشي و آشوب واميداشته است تا با برانداختن آنها براي خود افتخار و عظمتي كسب كند و در هر حال افشين براي برانداختن بابك از قاطعترين حربههاي خويش استفاده كرد: حربهي دوستي. و بدين گونه او را فداي جاهطلبي و طمعورزي خويش كرد.
كوشش بابك در برابر افشين نخست با اميد و پيروزي مقرون بود. بابك در قلعهها و حصارهاي استوار طبيعي با دشمنان به جان ميكوشيد.
از بوزنطيه يا بيزانس چه خبر؟
19-21- نه فقط در حوزهي حكومت مسلماني بلكه خارج از قلمرو اسلام نيز براي پيكار با خليفه كوشش ميكرد. پيروان او در بوزنطيه نيز امپراطور روم شرقي را به جنگ با خليفه تشويق ميكردند.
خرّميه در شهرهاي بوزنطيه پناهگاه مناسبي يافته بودند. زيرا قيصران بوزنطيه، به رغم خلفا ميكوشيدند اتباع بابك را تقويت كنند. چندي پيش از اين مأمون توانسته بود در بوزنطيه آشوبي پديد آورد.
او، توماس نامي را كه از اهل صقليه بود و در آسياي صغير بر قيصر شوريده بود ياري كرد و او را بر ضدّ تئوفيل كه قيصر بوزنطيه بود تقويت نمود.
قيصر نيز براي آنكه معاملهي به مثل كرده باشد بلاد خود را پناهگاه خرّميها قرار داد و آنها را ياريها كرد. مأمون كه در سال 218 هجري به قصد جنگ با روم بيرون آمده بود، در طرسوس درگذشت و تحريكات و دسيسههايي كه در مجاورت ثغر روم در جريان بود همچنان دوام يافت.
مطابق قول طبري، وقتي افشين كار بر بابك تنگ گرفت و بابك كار خود سخت ديد و بر هلاك خويش يقين كرد، دانست كه خود با معتصم برنميآيد به پادشاه روم تئوفيل بن ميخائيل نامه كرد كه ملك عرب همه دلاورانش را در جنگ من از دست داده است و اكنون كارش به جايي رسيده است كه ناچار شده است خياط خود جعفر بن دينار و طبّاخ خود ايتاخ نام را به جنگ من فرستد بر درگاه او ديگر كس نمانده است اكنون تو نيز اگر خواهي بر او تاختن تواني كرد.
قيصر با صدهزار و به قولي هفتاد هزار كس آهنگ ديار مسلمانان كرد، جماعتي از سرخ علمان نيز كه سردارشان بارسيس نام داشت و امپراطور روم آنان را جزو لشكريان خويش پذيرفته بود و اجرا و جامگي ميداد با وي بودند. وقتي به زبطره از بلاد مرزي اسلام رسيد آن شهر را غارت كرد. http://pnu-club.com/imported/2009/09/56.gifكسان معتصم افشين را دستگير كردند و به زنجير بستند. سراي او را آتش زدند و كسان او را اسير گرفتند. خليفه، سردار اشروسنه را كه آن همه خدمتهاي شايان به او كرده بود از رياست حرس معزول كرد و به زندان فرستاد. روايتي ديگر نيز در اين باب هست. گفتهاند كه چون بيژن اشروسني نزد معتصم رفت و او را از قصدي كه افشين كرده بود بياگاهانيد، معتصم افشين را بخواند و در كوشك خويش بازداشت و سپس به محكمه فرستاد، بدين گونه بود كه شاهزادهي جهانجوي اشروسنه را فرو گرفتند و به زندان بردند.http://pnu-club.com/imported/2009/09/56.gifمردان بسيار كشت و زنان و كودكان بسيار اسير كرد و شهر را آتش زد...
هنگامي كه اين حادثه رخ داد، افشين بابك را گرفته بود. اما حتي پس از اسارت و قتل بابك نيز سرخعلمان و خرّمدينان به مسلمانان تسليم نشدند. آنها در قسطنطنيّه و نزد امپراطوران بوزنطيه بر ضدّ خليفه دسيسهها و توطئهها ترتيب ميدادند.
نكتهاي كه در اينجا بايد به ياد داشت قدرت و نفوذي است كه ايرانيان مهاجر در پايتخت امپراطوري بوزنطيه به دست آورده بودند. از گفتهي مورّخان غربي برميآيد كه در قسطنطنيه عدهاي از ايرانيان ميزيستهاند.
تئوفوبوس كه بود و چه كرد؟
19-22- نوشتهاند كه يك شاهزادهي ايراني از نژاد ساسانيان در حال فقر و تبعيد در قسطنطنيه وفات يافت و از او پسري « تئوفوبوس » نام، باقي ماند. در دوازده سالگي، انتساب او به خاندان سلطنتي معلوم گرديد. او آيين عيسي گرفت و در بوزنطيه به خدمت نظام درآمد. استعداد او موجب سرعت ترقيش گشت. سرانجام خواهر قيصر را به زني گرفت و به فرماندهي سي هزار تن ايراني مهاجري كه مانند پدرش از مسلمانان گريخته بودند منصوب گرديد پيداست كه ايرانيان نزد قيصران بوزنطيه مورد توجه بودهاند. در باب فرجام كار اين شاهزادهي ايراني روايتي جالب نقل كردهاند. نوشتهاند كه آن سي هزار ايراني كه وي فرمانده و سركردهي آنها بود تعصّب قومي داشتند، سر به شورش برآوردند و تئوفوبوس را پيشواي خويش خواندند تئوفيل با افواج رومي و يوناني شورش آنها را فرونشاند و تئوفوبوس دستگير شد. قيصر بوزنطيه در بستر مرگ بود. بفرمود تا سر تئوفوبوس را ببرند و در طشتي نزد او برند. چون چشمش به سر بريدهي شاهزاده افتاد گفت: تو ديگر تئوفوبوس نيستي و زودا كه من نيز تئوفيل نخواهم بود.
جنگهاي بابك
19-23- باري پيكار بابك با افشين در حصارهاي محكم و طبيعي جبال آذربايجان مدتها به طول انجاميد داستان اين جنگها را مورّخان به تفصيل نوشتهاند.
اين جنگها مدت سه سال از 220 تا 223 هجري دوام داشت. چنان كه از فحواي قول طبري برميآيد معتصم براي اتمام اين مهم، افشين را اكرام بسيار كرده بود. گذشته از ولايت آذربايجان و ارمنستان كه بدو داده بود سپاه و خواسته و آلات جنگ و چهارپايان بسيار با او فرستاده بود. پيش از عزيمت افشين نيز محمّد بن يوسف مأمور شده بود به آذربايجان برود و حصارهايي را كه بابك ويران كرده بود از نو بسازد.
محمّد بن يوسف در اين مأموريت با سپاه بابك در آويخته بود و عدهاي از خرّمدينان را كشته بود و جمعي را اسير كرده بود. اما وقتي افشين به آذربايجان رسيد در صدد برآمد كه گذشته از شمشير براي برانداختن بابك از حيله و چاره نيز مدد گيرد.
بدين گونه جنگهايي كه افشين با بابك كرد از آغاز با خدعه و نيرنگ همراه بود. افشين تازه به آذربايجان رسيده بود كه محمّد بن بعيث، يك سردار ديگر خليفه با آنكه با خرّميه پيمان صلح داشت، عهد خويش بشكست و با سپاه بابك به خيانت و خدعه درآويخت. گويند هنگامي كه افشين به آذربايجان آمد، عصمت نام سپهسالار بابك به در حصار شاهي كه محمّد بن بعيث كوتوال آن بود فرود آمد. محمّد بن بعيث براي لشكر او چنان كه عادت داشت علوفه بفرستاد و چون شب درآمد عصمت را با ده تن مهمان كرد، چون آنها مست شدند محمّد بن بعيث آنها را بكشت. پس دست عصمت ببست و گفت سران سپاه خويش را يك يك آوازه ده تا درآيند و گرنه تو را بكشم. عصمت چنين كرد ويك يك سرهنگان خويش را به درون حصار ميخواند و محمّد بن بعيث آنها را ميكشت، بازماندگان سپاه چون اين خبر بدانستند همه بگريختند. پس از آن افشين بر همه راهها ديدبانان گماشت و لشكرها بر تنگناها و حصارها بداشت.
اما بابك كه در حصارهاي محكم ايمن بود، هفت ماه سر از حصار برنياورد و با سپاه افشين مقابله نكرد. افشين دلتنگ و ملول شد. در صدد چاره و حيله برآمد. به معتصم نامه نوشته بود و از او خواسته و درم خواسته بود. معتصم صد شتر بار درم با با سيصد غلام ترك همراه «بغاي كبير» نزد وي فرستاد. چون بغا به جايي كه تا اردوگاه افشين سه روز راه بود برسيد، افشين بدو نامه كرد كه يك ماه همانجا درنگ كن و آوازه درانداز كه اين مالها فلان روز نزد افشين برم، تا چون جاسوسان بابك اين خبر را بدو برسانند مگر براي تاراج اين مال آهنگ تو كند و از حصار خويش بيرون آيد. چنين كردند و روز معهود بابك با پنج هزار تن سوار بيرون آمد. اما بغا به دستور افشين درهمها را هم شبانه به جاي گذاشته بود و شتران بيبار همراه خود آورده بود. حيلهاي كه افشين طرح كرده بود در نگرفت و بابك بي آنكه گزند و آسيب بزرگي بيند، مقداري غنايم به چنگ آورد و بجست...از آن پس چندين جنگ بين سپاه بابك و افشين درگرفت ك هر كدام نوبتي ظفر مييافتند.
سپاهيان بابك كه پناهگاههاي استوار داشتند و از برف و سرما رنج بسيار ميبردند دليرانه مقاومت ميكردند. اما ياران افشين كه به سرماي سخت و راههاي دشوار عادت نداشتند رفته رفته ملول ميشدند. دو سال بدين گونه گذشت . از سپاه افشين بسياري هلاك شدند. اما معتصم همواره سپاه تازه و عدّت و آلت بياندازه ميفرستاد.
سرانجام افشين آهنگ تسخير حصار بابك كرد. چون در يك فرسنگي آن حصار فرود آمد، بابك خروارها خوردني و ميوه از حصار خود براي لشكريان افشين فرستاد و گفت شما ميهمان ماييد. در اين ده روز كه به سوي حصار ما ميآييد خوردني نيافتهايد ما را جز اين قدر چيزي نبود. افشين آن نزلها نگرفت و همچنان بازپس فرستاد و به بابك پيغام داد كه «ما را خوردني به كار نيست و دانم كه تو اين كار بدان كردي تا سپاهيان ما را شماره كني. در اين سپاه سي هزار مرد جنگي است و با اميرالمؤمنين سيصدهزار مسلمانند كه همه با او يكدلند و تا يك تن از ايشان زندهاند از جنگ تو باز نميگردند. اكنون تو بهتر داني، خواهي به زنهار آيي و خواهي جنگ كني».
بابك كه لابد نميخواست به زنهار خليفه درآيد جنگ را برگزيد پس درهاي حصار محكم كرد و در آنجا بماند. افشين نيز بر گرد حصار لشكرگاه ساخت و خندق كند و همانجا نشست روزها از حصار بابك بانگ چنگ و رود ميآمد و چنين فرا مينمودند كه از سپاه دشمن پروا ندارند اما شبها گروهي را همواره به شبيخون ميفرستادند. اين حال نيز به طول انجاميد. سپاه افشين با تنگي علف و سختي كار نيك ايستادند جنگهاي خونين و كشتارهاي سخت روي داد و بسياري از سپاه بابك تلف شدند.
سرانجام بابك در كار فروماند. از توقّف در حصار كاري نميگشود و لشكر افشين از گرد حصار دورتر نميرفت. بابك بر آن شد كه با افشين حيله سازد. بر بام حصار برآمد و گفت: منم بابك، افشين را گوييد نزديكتر آيد تا با وي سخني گويم. افشين به پاي ديوار آمد. بابك زنهار خواست و گفت گروگان من پسر مهترم است او را به نواگير و براي من زنهار خليفه بستان. بر اين قرار نهادند و لشكريان افشين حصار رها كردند به جاي خويش باز آمدند چون شب در رسيد بابك كسان خود را برگرفت و با پنجاه مرد كه با وي در حصار مانده بودند از حصار بيرون شد و به كوهها رفت و از آنجا به سوي ارمنستان گريخت.
-
گرفتاري بابك
19-24- گويند چون بابك از حصار بجست لباس مسافران و بازرگانان پوشيد و با كسان خود در ارمنستان به جايي فرود آمد. از چوپاني كه در آن حوالي بود گوسفندي بخريد. چوپان نزد سهل بن سنباط، امير ارمنستان برفت و خبر برد. دانستند كه بابك آمده است. افشين پيش از آن به همهي حكام و اميران آذربايجان و اران و بيلقان و ارمنستان نامهها فرستاده بود و آنان را بدان واداشته بود كه در فروگرفتن بابك با او كمك كنند.
سهل بن سنباط چون از آمدن بابك به ارمنستان وقوف يافت برنشست و به ديدار او رفت و بابك را با لطف و اكرام به سراي خويش مهمان برد، و در نهان به افشين نامه نوشت كه بابك نزد من است. افشين وي را اميدها و دلگرميها داد و بر آن قرار نهادند كه چون بابك با وي به قصد شكار بيرون رود او را در جايي كه از پيش معين كرده بودند به كسان افشين تسليم كند.
چنين كردند و چون بابك دريافت كه سهل او را به خيانت تسليم دشمن ميكند برآشفت و به او گفت «مرا به اين جهودان ارزان فروختي اگر مال و زر ميخواستي تو را بيش از آنچه اينان دادند ميدادم».
بدين گونه افشين با غدر و حيله بابك را بگرفت و بند برنهاد. حصارهاي سرخعلمان ويران شد و آنها خود كشته و پراكنده شدند اما كوششها و مبارزههاي آنان به پايان نرسيد و همچنان پس از بابك نيز دوام يافت.
افشين بابك و كسان او را برنشاند و آهنگ سامرّا كرد. شادي خليفه از اين پيروزي، بياندازه بود. افشين را بسيار بنواخت و تشريف و اكرام بياندازه كرد. چون افشين بابك را به سامرّا آورد، شبانگاه احمد بن دواد كه قاضيالقضاة بغداد و از مشاهير معتزله بود ناشناس بدانجا رفت و بابك را بديد و با او سخن گفت. پيداست كه هول و وحشت خليفه نسبت به بابك تا چه حدّ بود كه تا هنگام صبح طاقت نياورد و او نيز متنكّروار به سراي افشين رفت و هم در شب بابك را بديد.
گويي بغداد نميتوانست باور كند پهلوان دليري كه سالها او را تهديد ميكرد اكنون در آنجا به اسارت به سر ميبرد...
فرجام بابك
19-25- ديگر روز معتصم بر نشست و مردم از دروازهي عامّه تا مطيره صف كشيدند. معتصم ميخواست تا مردم بابك را به رسوايي و خواري بينند. از كسان خويش پرسيد كه او را بر چه بايد نشاند؟ گفتند هيچ مناسبتر از فيل نيست. بفرمود تا فيلي بياورند و بابك را لباس زيبا در پوشيدند و كلاه سمور بر سر نهادند او را با انبوه مردم بر درگاه اميرالمؤمنين، به دارالعامّه درآوردند. اميرالمؤمنين دژخيم خواست تا دست و پاهاي او را ببرد. بفرمود تا دژخيم او را كه «نودنود» بود، بخواندند حاجب ار بابالعامّه برآمد و نودنود رابخواند چون وي فراز آمد اميرالمؤمنين فرمان داد تا هر دو دست بابك را قطع كند. خونسردي و بيپروايي دليرانهاي كه بابك در مواجههي مرگ نشان داد شايستهي قهرمانان بود.
گويند چون بابك بر معتصم درآمد برادرش هم بدانجا بود. وي را گفت: «اي بابك كاري كردي كه كس نكرد اكنون صبري كن كه ديگري نكرده باشد» گفت خواهي ديد كه صبر چگونه كنم.
نوشتهاند كه «چون يك دستش بريدند دست ديگر در خون خود زد و در روي خود ماليد و همه روي خود را از خون خود سرخ كرد معتصم گفت... اين چه عمل است؟ گفت در اين حكمتي است شما هر دو دست و پاي من بخواهيد بريد و گونهي روي مردم از خون سرخ باشد چون خون از روي برود زرد باشد. من روي خويش از خون خود سرخ كردم تا چون خون از تنم بيرون شود نگويند كه رويش از بيم زرد شد». باري بابك در دم مرگ نيز اين همه شكنجه را به سردي تلقّي كرد و هيچ سخن نگفت و دم برنياورد. معتصم بفرمود تا او را در جانب شرقي بغداد ميان دو جسر، بر دار كردند. سرانجام بابك چنين شد. اما افشين كه بود و فرجام او چه شد؟
افشين؛ قهرمان يا ضدّ قهرمان؟
19-26- افشين را كوشيدهاند از قهرمانان ملي ايران وانمود كنند. از تحريكها و توطئههايي كه او بر ضدّ دستگاه خلافت در نهان انجام ميداد با اعجاب و تحسين ياد كردهاند. خيانت آشكاري را كه او نسبت به بابك و مازيار كرد از روي مصلحت دانستهاند، در اين نكتهها جاي ترديد است. افشين چنان كه از تاريخ زندگي او برميآيد شاهزادهاي جهانجوي بود. جز جمع ثروت براي كسب قدرت، انديشهاي نداشت. ميخواست تا به سلطنت خراسان برسد و براي اين كار حتي پدر و برادر خود را فدا ميكرد. ميكوشيد تا مال و ثروت جمع كند و براي اين مقصود، به لشكريان خود و حتي به دوستان خود نيز خيانت ميورزيد. براي آنكه به آرزوهاي شيرين خويش برسد از فداكردن وجدان خود نيز دريغ نميكرد. عربان را دشمن ميداشت و هرگز در باطن، كيش و آيين آنان را نپذيرفته بود اما حبّ جاه و عشق مال او را به خدمتگزاري خليفهي عربان مجبور ميكرد. به آيين ديرين خود وفادار مانده بود اما براي جاه و مال ناچار شد به نام مسلماني، همكيشان و همنژادان خود را طعمهي تيغ كند. اعراب را تحقير ميكرد اما چنان كه خود او ميگفت براي خاطر عربان به هر كاري كه از آن نفرت داشت تن درميداد حتي براي خاطر آنها روغن دنبه ميخورد و بر شتر سوار ميشد و نعلين ميپوشيد... دشمني او با آل طاهر از آن رو بود كه به خراسان چشم داشت و بر اميران آن رشك ميبرد. دوستي او با مازيار دسيسهاي بر ضدّ آل طاهر بود و سرانجام به خدعه، مازيار را نيز قرباني اين دوستي كرد. تحريكها و توطئههايي كه بر ضدّ خليفه ميكرد بيشتر از سرچشمهي بيم و طمع آب ميخورد. در كوششها و مبارزههاي خود هرگز به ايرانيان و به كيش و فرهنگ مجوسان نميانديشيد. از تأمل در تاريخ، مدارك و شواهد ارزندهاي براي اين دعوي ميتوان يافت.
در اشروسنه چه گذشت؟ خيدر بن كاووس كه بود؟
19-27- ولايت اشروسنه، كه نياكان افشين در آن حكومت را به ميراث داشتند، در ماوراءالنهر بين سيحون و سمرقند واقع بود. از مشرق به فرغانه و از مغرب به سمرقند محدود ميشد. در شمال آن چاچ و قسمتي از فرغانه و در جنوبش كش و چغانيان قرار داشت. اين سرزمين به واسطهي وفور آب و وجود معادن، آبادان و توانگر بود، و گفتهاند كه در آن، چهارصد قلعه وجود داشت. يعقوبي نوشته است كه پس از فتح بلاد شرق، اعراب مضري و يماني در تمام بلاد خراسان مسكن گرفته بودند جز در اشروسنه كه در آنجا مردم، اعراب را از مجاورت خويش منع ميكردند. باري شهر بزرگ اشروسنه را بلسان ميگفتند و از جمله شهرهايش بنجيكت و ساماط و رامين و دارك و خرقانه بود. فرمانروايان آن ولايت كه افشين لقب عمومي آنها بود در شهر بنجيكت مقر داشتند. آيين آنان ظاهراً سمني يا مانوي بود. سمنيها ظاهراً بر آيين بودا بودند و مثل اعراب جاهلي صورتهايي را كه ميساختند ميپرستيدند و در نماز روي به بتان خويش ميكردند. خردمندان آنها در عبادت نگران آفريدگار بودند و اين نقشها و بتان را قبلهي خويش ميگرفتند اما جاهلان بتان را درخدايي، به آفريدگار انباز ميشمردند و ميپنداشتند پرستش بتان وسيلهي تقرب به خداست...آيين ماني نيز در اين حدود انتشار يافته بود اما به هر حال بعضي قراين نشان ميدهد كه شاهزادگان اشروسنه، مثل برمكيان بلخ آيين بودا داشتهاند. بتاني كه در خانهي افشين يافتهاند تا اندازهاي حكايت از اين ميكند كه وي آيين بتپرستي داشته است و قراين ديگري كه در طي تاريخچهي زندگي افشين بدانها اشاره خواهد رفت نيز اين دعوي را تأييد ميكند.
باري اشروسنه، سرزمين افشينها، تا پايان دورهي بنياميّه از دستبرد تازيان و مسلمانان مصون مانده بود. بر طبق قول بلاذري، در ايام مروان بن محمّد، آخرين خليفهي اموي، والي خراسان كه نصربن سيّار نام داشت در اشروسنه غزا كرد اما كاري از پيش نبرد خلفاي بني عبّاس نيز تا زمان مأمون بر آنجا دست نيافتند.
چون مأمون به خلافت رسيد در سند به غزا پرداخت. افشين اشروسنه كه كاووس نام داشت نيز به فضل بن سهل دوالرّياستين، وزير و كاتب مأمون نامه كرد و از وي صلح درخواست و مالي پذيرفت تا مسلمانان در بلاد او غزا نكنند. اين خواهش او پذيرفته آمد. اما چون مأمون خراسان راترك گفت و آهنگ بغداد كرد كاووس نيز از فرمان سرپيچيد و مالي را كه براي صلح پذيرفته بود نپرداخت.
يكي از نزديكان كاووس كه گنجور و وزير او نيز بود و طراديس نام داشت دختر خود به فضل، يكي از پسران كاووس تزويج كرده بود و با نفوذ و حشمتي كه نزد امير اشروسنه داشت همواره فضل را نزد كاووس ميستود و او را بر خيدر پسر ديگر كاووس كه به افشين مشهور است برتري مينهادو ميكوشيد كه خيدر را بنكوهد و در نظر پدر پست و ناچيز جلوه دهد. چندي بعد، خيدربن كاووس كه از دورويي و بدسگالي طراديس برآشفته بود او را كشت و نزد هاشم بن محورالختلي گريخت و از او درخواست تا نامهاي به پدرش كاووس نويسد و خرسندي او را از وي درخواست كند. كاووس نيز پس از كشته شدن طراديس، زني به نام ام جنيد (؟) را تزويج كرده بود و نزد يكي از دهگانان خود گريخته بود.
چون خيدر بن كاووس از آشفتگي و نابساماني وضع اشروسنه آگاه گشت در صدد آن برآمد كه به حيله و خيانت، حكومت آنجا را كه گويا به فضل برادر ديگرش واگذار شده بود به دست آورد. از اين رو اسلام اختيار كرد و به بغداد رفت. در آنجا، به طمع حكومت خود را تسليم خيانت كرد. وي در بغداد نزد مأمون رفت و او را به تسخير اشروسنه برانگيخت. بدين گونه سرزمين نياكان، و حتي پدر و برادر خود را به طمع حكومت و امارت به دشمنان فروخت. خيدر به مأمون نشان داد كه فتح اشروسنه آسان صورت خواهد گرفت و آنچه را ديگران براي خليفه هولناك جلوه داده بودند، او آسان و خوارمايه فرا نمود. حتي نزديكترين و كوتاهترين راه را كه به اشروسنه ميرسيد به خليفه نشان داد و جنايتهايي را كه از آن پس به خاطر جاه و مال مرتكب شد، از خيانت به وطن و خاندان خويش آغاز كرد.
مأمون احمد بن ابي خالد احول را با سپاهي گران به غزاي اشروسنه فرستاد. چون كاووس از آمدن سپاه عرب آگاه گشت فضل، پسر خود، را نزد تركان فرستاد و از آنان براي دفع عرب مدد خواست. اما سردار عرب قبل از آنكه فضل با تركاني كه به ياري او آمده بودند فرا رسد بر دروازهي اشروسنه فرود آمد.
كاووس امير اشروسنه گمان كرده بود كه چون عربان نزديكترين و كوتاهترين راه را كه از بيابان ميگذشت نميدانند راهي دور و دراز پيش خواهند گرفت و رسيدن آنها به اشروسنه مدتي طول خواهد كشيد. اما عربان كه راه نزديك و كوتاه را از خيدر بن كاووس آموخته بودند زودتر از آنچه كاووس ميپنداشت بر سر او فرود آمدند. كاووس كه بدين گونه ناگاه به دست آنها افتاد ناچار شد اسلام بپذيرد و به طاعت درآيد. فضل چون از اين خبر آگاه گشت تركان را در بيابان يله كرد و خود نزد پدر آمد و با او اسلام پذيرفت و زنهار بستد، تركان نيز از تشنگي در بيابان هلاك شدند...
آنگاه كاووس به بغداد نزد مأمون رفت و اسلام خود اظهار كرد. مأمون او را بر بلاد خويش ملك گردانيد بعد از او نيز پسرش خيدر را به جاي او گماشت.
بدين گونه افشين خيدر بن كاووس كه پدر و برادر و زاد و بوم خود را به عربان و دشمنان فروخته بود از آن پس كوشيد كه در دستگاه خلافت نفوذ و قدرتي به دست آورد. اين نفوذ و قدرت را نيز براي آن ميخواست كه از جانب خليفه فرمانروايي خراسان و ماوراءالنهر سپرده شود. براي اين كار لازم بود كه از هيچ خدمتي به دستگاه خلافت دريغ نكند. از اين رو كوشيد كه در دشمني ايرانيان، با سرداران عرب و ترك رقابت ورزد. در اين كار نيز تا اندازهي زيادي كامياب گشت اما اين كاميابي براي او به قيمت خيانتهاي گران تمام شد.
افشين سعي كرد خدمت به دستگاه خلافت را وسيلهاي براي كسب ثروت و قدرت قرار دهد. از اين رو مثل سرداران اسلام در ركاب خليفه به غزا پرداخت. چندي در مصر براي مأمون جنگيد در غزاي روم نيز خدمتها عرضه كرد. در تمام اين خدمتها هدف او آن بود كه مهر و علاقه خليفه را جلب كند و خود را از سرداران ديگر او لايقتر و شايستهتر معرفي نمايد. ميخواست با جلب عنايت خليفه به آرزوهاي ديرين خويش كه فرمانروايي خراسان بود برسد اما طاهريان بر خراسان تسلّط داشتند و اجراي اين خيال را براي او مشكل ميكردند...
طاهريان و اوضاع خراسان
19-28- خراسان و سيستان در دست طاهريان بود. اين خاندان ايراني نيز براي مال و جاه به خدمت خلفا پيوسته بودند. با اين حال با تفاخر به نژاد ايراني خويش، ميكوشيدند خراسانيان را به خود علاقهمند كنند. داعيهي استقلال داشتند، اما استقلالي كه آنها ميخواستند استقلال حكومت خانوادگي بود. ميخواستند حكومت خراسان در خاندان آنها موروثي باشد و براي اين كار از هيچ گونه اقدام مضايقه نميكردند. هم به نژاد ايراني خويش مباهات ميكردند و هم به تمدن و فرهنگ ايراني بياعتنا بودند، هم خود را ايراني ميدانستند و هم با نهضتهاي ايراني در صورتي كه قدرت و استقلال آنها را تهديد ميكرد مخالفت ميورزيدند.
طاهريان در سيستان مدتها با خوارج مجبور به جنگ شدند. خراسان نيز سالها در روزگار حكومت آنها گرفتار فتنهي خوارج بود. خوارج مدتها بود كه در سيستان و خراسان قيام كرده بودند اما ظلم و فشار عمّال ظاهريان آنان را بيشتر برميانگيخت. مقارن ظهور بابك، عبداللّه طاهر كه از طرف مأمون حكومت خراسان را داشت در دينور بود، و لشكرها به حرب بابك خرّمدين ميفرستاد. محمّد بن حميد طاهري كه از جانب عبداللّه در نيشابور بود «بسيار ستمها كرد و از راه شارع بعضي بگرفت و اندر سراي خويش درآورد» اين ستمها موجب شد كه خوارج در يكي از ديههاي نيشابور تاختن كردند و مردم بسيار بكشتند. عبداللّه طاهر «خراسان را از خوارج پاك كرد و بسياري ار ايشان بكشت» اما اين خونريزيها و آدمكشيها خراسان و سيستان را ويران و تباه كرده بود.
هر روز در گوشهاي ستمديدگان قيام ميكردند. عمّال طاهريان نيز براي تنبيه و سركوبي آنها گاه شدّت عمل به خرج ميدادند و بر مردم زشتي و ناروايي ميكردند. قحط و مرگ سختي نيز كه در سال 220 هجري بر اثر خشك شدن رود هيرمند بُست و سيستان را به آتش كشيده بود، موجب افزايش نارضاييها گشته بود. رفتار كارداران طاهريان با مردم خراسان چنان ظالمانه و نفرتانگيز بود كه امير خراسان ناچار شد به همهي آنها طي نامهاي بنويسد كه «حجّت برگرفتم شما را تا از خواب بيدار شويد و از خيرگي بيرون آييد و صلاح خويش بجوييد و با برزگران ولايت مدارا كنيد و كشاورزي كه ضعيف گردد او را قوت دهيد و به جاي خويش بازآريد كه خداي عزّوجلّ ما را از دستهاي ايشان طعام كرده است و از زبانهاي ايشان سلام كرده است و بيداد كردن بر ايشان حرام كرده است».
اين نامه نشان ميدهد كه عمّال طاهريان چگونه مردم را ميدوشيدهاند. مردم ستمديده نيز كه دستخوش اغراض و اهواء ستمكاران واقع ميشدهاند جز سركشي و شورشگري چارهاي نميدانستهاند. امرا و حكام هم براي فرونشاندن اين شورشها در عين شدّت عمل وحشيانهاي كه غالباً به عنوان قاطعترين حربه به كار ميبردهاند، به طور موقّت چندي از كارداران خويش حجّت برميگرفتهاند كه به قول عبداللّه طاهر «از خواب بيدار شوند و از خيرگي بيرون آيند» اما اين كارداران و عاملان طمّاع و ستمكار هرگز نميتوانستند از عوايد سرشاري كه بهرهاي از آن را به امير خراسان ميدادند دست بشويند.
با اين همه پريشاني و آشفتگي، خراسان براي خاندان طاهريان پايگاه حكومت مقتدر و منبع عوايد سرشار بود. از اين رو افشين چشم طمع به آن دوخته بود. شايد او ميپنداشت كه با امارت خراسان حكومت وسيع و مقتدري در زادبوم خويش پديد تواند آورد. از اين جهت براي وصول بدان مقصود از هيچ كوششي فروگذار ننمود.
رقابت با طاهريان
19-29- هنگامي كه او در آذربايجان به جنگ بابك اشتغال داشت حادثهاي رخ داد كه رقابت پنهاني افشين و عبداللّه طاهر را به دشمني آشكاري تبديل كرد. مينويسند افشين غنايم و هدايايي را كه در آذربايجان و ارمنستان به دست ميآورد به اشروسنه ميفرستاد. اين هدايا ناچار از خراسان، قلمرو حكومت عبداللّه، ميگذشت و امير خراسان از آن واقف ميگشت. عبداللّه طاهر اين خبر را به معتصم فرستاد. معتصم فرمود تا عبداللّه صورتي از هدايايي كه افشين به اشروسنه ميفرستد به دست آورد.
افشين هر چه مال و خواسته در آذربايجان و ارمنستان به دست ميآورد در هميانها و دستارها مينهاد و به وسيلهي كسان و ياران خويش به زادبوم پدران خود ميفرستاد. هر كدام از گماشتگان او هميانهاي آگنده از زر و سيم، فراخور طاقت خويش بر ميان ميبستند و از راه خراسان به اشروسنه ميبردند. وقتي كه اين كاروانهاي طلا و جواهر، به قصد اشروسنه از نيشابور ميگذشت، عبداللّه طاهر فرمود تا كاروانيان را بگرفتند و آن مالها كه در هميانها بر ميانشان بود از آنها بستدند. پس، از آنها پرسيد كه اين مالها را از كجا آوردهايد؟ گفتند اين مالها و هديهها از آن افشين است. عبداللّه طاهر گفت دروغ ميگوييد اگر افشين ميخواست چندين مال به جايي فرستد؛ به من مينوشت تا بدرقهاي همراه آن كنم شما دزدانيد و اين مال هنگفت به دزدي فراز آوردهايد.
بدين گونه عبداللّه مال و خواستهي افشين را از كسان او بستد و به لشكريان خويش داد. سپس به افشين نامه نوشت كه اين قوم چنين ميگويند و من نپندارم كه تو چندين مال به اشروسنه فرستي و مرا آگاه نسازي تا نگهبانان به بدرقه همراه آن كنم. اينك من آن مال به سپاه خويش تفرقه كردم اگر از آن تو نيست به لشكريان و بندگان خليفه سزا است و اگر از آن توست چون مالي كه بايد به لشكر داده شود برسد عوض خواهم داد.
اين واقعه كدورتي را كه بين افشين و عبداللّه طاهر بود قويتر كرد و اين دو رقيب قوي براي از ميان بردن يكديگر به كوشش و ستيزه برخاستند. گرفتاري بابك به دست افشين، موجب شد كه خليفه نسبت به افشين، مهر و عنايت خاصي ابراز دارد. چنان كه كسان و نزديكان خود را از سامرّا به پيشباز او فرستاد و او را بسيار بنواخت و تشريف و اكرام بسيار فرمود. گويند تاج زريني آگنده از زمرّد سبز و ياقوت سرخ با دو كمربند گرانبها بدو هديه كرد و فرمود تا اترجه دختر اشناس سردار بزرگ ترك را با پسر افشين كه حسن نام داشت عقد ازدواج بندند و در مراسم عروسي تكلّف بسيار كردند و افشين را شاعران بسيار ستودند اين مايه مهرباني و دوستي خليفه، رشك و كينهي طاهريان و ساير رقيبان افشين را كه در دربار خلافت نفوذ داشتند طبعاً برميانگيخت.
-
بدگماني خليفه به افشين
19-30- از اين رو، براي آنكه خليفه را بدو بدگمان كنند بر وي تهمت نهادند كه با بابك در
http://pnu-club.com/imported/2009/09/56.gifوزير پرسيد: «آن كتاب كه به ديبا و زر و جواهر آراستهاي و در آن سخنان كفرآميز هست چيست و چرا داري؟» پاسخ داد كه «آن كتابي است كه از پدر به من رسيده است. در آن هم سخنان عبرتانگيز حكيمان عجم هست و هم گفتههاي كفرآميز گذشتگان، من از سخنان حكمتآميز آن بهره ميگيرم و گفتههاي كفرآميز را ترك ميكنم. من اين كتاب را كه از پدر به من به ميراث رسيده بود به زيورها آراسته يافتم نيازي نداشتم كه آن پيرايهها را از آن برگيرم و آن را همچنان كه بود نگه داشتم. در سراي تو نيز كتاب كليله و دمنه و كتاب مزدك هست و من نميپندارم كه داشتن اين كتابها ما را از شمار مسلمانان بيرون تواند آورد...»http://pnu-club.com/imported/2009/09/56.gif
نهان سازگاري دارد و از او حمايت ميكند. معتصم كه در حق افشين بدگمان شده بود خواست تا او را بيازمايد «گفت در باب بابك چه صواب ميبيني؟ مصلحت بيني كه او را بگذاريم؟ چه او مردي جلد است و قوي و داهي و در كارهاي جنگ و لشكركشي نظير ندارد باشد كه ما را از خدمت وي فراغي باشد. افشين گفت يا اميرالمؤمنين كافري كه چندين خون مسلمانان ريخته باشد چرا زنده بايد گذاشت؟ معتصم چون اين سخن بشنيد دانست كه آنچه بدو رسانيدهاند دروغ است»
در واقع اين نسبت در حقّ افشين تهمتي بيش نبود. افشين كه سركوبي بابك خرّمدين را چون وسيلهاي براي جلب عنايت خليفه با تحمّل سه سال رنج لشكركشي پذيرفته بود، و بابك را با نيرنگ و حيله به چنگ آورده بود و ناجوانمردانه اسير كرده بود، ممكن نبود در نهان با او سازشي كرده باشد.
افشين كه به طمع جاه و مال، خانواده و زادبوم و همه چيز خود را فداي دوستي خليفه كرده بود از سازش و دوستي با اسيري كه در دست او سپرده بود، چه چشم اميدي ميتوانست داشته باشد تا در نهان با او سازش كرده باشد؟ براي شاهزادهي اشروسنه كه پدر و برادر و شهر و ديار و كيش و آيين خود را در آستانهي حبّ جاه و مال قرباني كرده بود گرفتار كردن بابك خرّمدين وسيلهي پر افتخاري محسوب ميشد كه او را به آرزوي ديرين خويش، يعني حكومت خراسان و بلاد آن سوي جيحون ميرسانيد.
او اكنون مورد مهر و توجه خاص خليفه واقع گشته بود و براي وصول به آرزوي ديرين خويش فقط يك اقدام ديگر در پيش داشت؛ لازم بود با خدعه و نيرنگ عبداللّه طاهر را كه رقيب خويش ميدانست مورد سخط و غضب خليفه قرار دهد و جاي او را بگيرد. لازم بود كه سردار طاهري را از نظر معتصم بيندازد و خود به جاي او به امارت خراسان برسد. قيام مازيار به او نويد ميداد كه به اين مقصود ميتواند نايل شود.
قيام مازيار
19-33- در قيام مازيار، بويهي وصلت ملك با انديشهي احياي دين كهن توأم بود و اين انديشه احياي دين كهن، وسيلهاي بود كه گمان ميرفت نيل به مراد را براي وي، آسان ميتواند نمود.
در واقع ظلم و بيدادي كه از جانب عمّال خلفا بر ايرانيان وارد ميآمد، خود براي ايجاد روح عصيان و تمرّد درمردم كفايت ميكرد. محرومي و نارضايي، مردم را همواره آماده سركشي مينمود و در اين ميان هر كس بر ضدّ خليفه علم طغيان برميافراشت، مردم عاصي و ناراضي بر وي گرد ميآمدند.
قيام مازيار نيز براي ستمديدگان ايراني كه جور و بيداد و خواري بسيار از عمّال عرب ديده بودند، پيدايش مفرّي و راه چارهاي را بشارت ميداد. و از اين رو بود كه چندي مايهي اميد مردم گشت. در واقع اين مازيار پسر قارن بن ونداد هرمزد، سپهبدزادهي طبرستان بود. چون پدرش قارن وفات يافت حكومت طبرستان به عمويش رسيد. وي به درگاه مأمون رفت و مورد نوازش و عنايت خليفه قرار گرفت. مأمون او را محمّد نام نهاد و بر عمّال طبرستان و رويان و دماوند والي گردانيد پس، خليفه نامهاي به عموي وي نوشت و فرمان داد كه آن ولايت را به وي تسليم كند. مازيار آهنگ ديار طبرستان كرد. چون عمش از اين خبر آگاه گشت سخت در خشم شد. پس با كسان خود از شهر بيرون آمد و چنان فرا نمود كه گفتي به پيشباز مازيار ميرود. مازيار را يكي از بندگان پدرش كه با او در اين سفر همراه بود ترسانيد و او را گفت كه عمويت با چنين وضع و هيئتي فقط براي آن به پيشباز تو آمده است كه تو را ناگاه فرو گيرد و تباه كند. بايد كه چون بدو برسي او را از اصحاب خويش جداسازي و هلاك كني. مازيار چنين كرد و عموي خود را هلاك نمود و تمام قلمرو حكومت نياكان خويش را در ضبط آورد و به مأمون نامه نوشت كه چون عمم مخالفت كرد هلاكش كردم. از آن پس مازيار خود را گيل گيلان و اسپهبد اسپهبدان و پتشخوارگرشاه نام مينهاد. اما به ظاهر فرمانبردار و خراجگزار خليفه بود. چون طبرستان جزو قلمرو طاهريان كه امراي خراسان بودند محسوب ميشد، مازيار ميبايست خراج خود را به آل طاهر بپردازد. در زمان خلافت مأمون و تا چند سال از دورهي معتصم نيز چنين ميكرد.
مازيار و طاهريان
19-34- رفته رفته ميان مازيار و آل طاهر وحشت و دشمني پديد آمد. دشمني و وحشتي كه بين يك خراجگزار مطيع اما مغرور و يك خراجستان طمّاع و در عين حال منفور، وقوع آن اجتنابناپذير خواهد بود. اين وحشت و دشمني به جايي رسيد كه مازيار آشكارا از فرستادن خراج طبرستان به عبداللّه طاهر سرپيچيد.
معتصم بدو نامه نوشت كه مال خراج را نزد عبداللّه طاهر فرستد و او جواب داد كه من به عبداللّه خراج نخواهم داد ليكن آن را به درگاه خليفه خواهم فرستاد. از آن پس مازيار خراج خويش پيش معتصم ميفرستاد و چون مال به همدان ميرسيد، معتصم از جانب خود كسي را ميفرستاد تا آن را به معتمد عبداللّه دهند و به خراسان برند. چندين سال بدين گونه گذشت و بين مازيار و عبداللّه طاهر وحشت و دشمني نيرو گرفت.
در اين ميان افشين نيز كه با طاهريان دشمني داشت فرصتي به دست آورد. افشين بر اثر فتح آذربايجان و پيروزي بر بابك، نزد معتصم پايگاه بلند يافته بود. از اختلاف عبداللّه طاهر با مازيار آگاه بود و به ولايت خراسان نيز چشم داشت. اميدوار بود كه بتواند پس از سركوبي بابك عنايت خليفه را جلب كند و جاي عبداللّه طاهر را در خراسان بگيرد. چيزي كه در اين ميان به او اميد ميداد نگراني خليفه از عبداللّه طاهر بود.
در واقع معتصم از عبداللّه طاهر رنجش داشت اما براي عزل او از حكومت خراسان در خود اراده و جرئت كافي نميديد. با اين همه افشين گاه به گاه از خليفه سخناني ميشنيد كه دلالت بر آن ميكرد كه آل طاهر را از خراسان معزول خواهد كرد. در سبب رنجش معتصم از عبداللّه طاهر حكايتي نقل كردهاند؛ گويند كه «اندر آن وقت كه عبداللّه حاجب مأمون بود روزي معتصم با قومي از غلامان خويش به درِ مأمون آمد بيوقت. عبداللّه گفت اين وقت سلام نيست با چندين غلام. معتصم او را گفت، تو را با چهار صد غلام شايد كه برنشيني مرا با اين مايه مردم نشايد نشستن. عبداللّه گفت اگر من با چهار هزار غلام برنشينم طمع اندر آن نكنم كه تو با چهار غلام كني. معتصم بازگشت و خشم گرفت و چون مأمون خبر يافت هر دو را بخواند و آشتي داد».
بازي افشين
19-35- بدين گونه افشين كه از عبداللّه طاهر نفرت داشت و آرزوي حكومت خراسان را در دل ميپرورد، كوشيد كه از فرصت استفاده كند. او بر اثر فتح آذربايجان و فتح عموريه، عنايت خليفه را جلب كرده بود. و از خشم و نفرت معتصم نيز نسبت به عبداللّه طاهر آگاه بود. ميدانست كه مازيار با عبداللّه طاهر به دشمني و جنگجويي برخواهد خاست. از اين رو انديشيد كه خروج مازيار فرصت خوبي براي وصول به آرزوي ديرينهاش خواهد بود: آرزوي حكومت خراسان و ماوراءالنهر كه براي رسيدن بدان از هيچ كوششي مضايقه نكرده بود.
از اين پس وي مازيار را در نهان به قيام بر ضدّ عبداللّه طاهر تحريك كرد. ميخواست قيام مازيار نيز مثل نهضت بابك چندان پردامنه و طولاني باشد كه عبداللّه طاهر را عاجز و مأيوس كند تا مگر خود او را با سپاه تازهاي براي فرونشاندن فتنهي مازيار گسيل كنند و فرمانروايي خراسان را از عبداللّه طاهر بگيرند و تسليم او كنند...و گمان داشت كه او بدين گونه نه فقط از عبداللّه طاهر رقيب ديرين خود انتقام خواهد گرفت بلكه بر خراسان و ماوراءالنهر فرمانروايي خواهد يافت.
باري افشين به اين اميد، نامهها به مازيار نوشت و اظهار دوستي كرد و پيغام داد كه ولايت خراسان را خليفه بدو وعده داده است و او را به حرب با عبداللّه بن طاهر تشويق نمود و نوشت كه وي نزد معتصم از او هواداري خواهد كرد...بدين گونه افشين مازيار را قرباني نقشههاي جاهطلبانه خويش نمود و او را به نهضت و قيام جهانجويانهي بيسرانجامي وادار كرد.
خروج مازيار
19-36- دربارهي حقيقت و هدف نهضت مازيار به دشواري ميتوان حكم كرد. نه فقط آنچه مورّخان در باب او نوشتهاند مبهم و پريشان و با تعصّب مسلماني آميخته است، بلكه در اصل واقعه نيز عوامل مختلف و متناقض به قدري است كه قضاوت قطعي را دشوار ميكند.
آيين مازيار كه براي خاطر آن با عربان و مسلمانان به ستيزه برخاست چه بود؟ به درست معلوم نيست. اما از روي بعضي قراين تا اندازهاي به اين سؤال ميتوان پاسخ داد. نوشتهاند كه با افشين بر يك دين بود دربارهي افشين ترديد است كه او دين زرتشتي داشته باشد. انتشار و رواج مذهب سمني در حوزهي حكومت اجدادي او، و يافتن بتان در خانهاش اين انديشه را به ذهن ميآورد كه آيين افشين نوعي از آيين سمني بوده است. اما بودايي و سمني بودن مازيار چندان محتمل نيست. آيين سمني و بودايي بعيد است كه در طبرستان و مازندران رايج بوده باشد. اگر مازيار هم فريب افشين ميخورد و براي دوستي با او آيين سمني ميپذيرفت ممكن نبود در ميان مجوسان طبرستان بتواند دوستان و هواداراني به دست آورد...
بعضي گفتهاند كه مازيار «دين بابك خرّمدين بگرفت و جامه سرخ كرد» در باب آيين بابك، چنان كه پيشتر گفته شد، بيشتر بر اين عقيدهاند كه بازماندهي آيين مزدك بوده است. آنچه از مطاوي روايات مربوط به مازيار و قيام او برميآيد نيز از نفوذ مبادي مزدكي در فكر او حكايت ميكند. مينويسند كه او دهقانان و كشاورزان را فرمود تا مال و خواستهي خداوندان خود را تاراج كنند و بر آنها بشورند. در اين فرمان مازيار نفوذ تعاليم مزدك تا اندازهي زيادي جلوه دارد. نوشتهاند كه مازيار با بابك نيز مكاتبه ميكرد. شايد يكي از جهات عدم كاميابي مازيار همين بود. زيرا قطعاً زرتشتيهاي طبرستان تمايلات مزدكي و خرّمديني مازيار را نميپسنديدهاند. آيين مزدكي و خرّمي نزد آنان نيز مثل مسلمانان مردود و مطرود شمرده ميشد. كوهيار، برادر مازيار كه به او خيانت ورزيد و او را به عربان تسليم كرد شايد گذشته از حسّ رشك و جاهطلبي، تحت تأثير تمايلات زرتشتي خويش نيز ميبود. بعضي مؤلفان نيز از يك فرقه به نام «مازياريه» در طبرستان ياد كردهاند و آنها را از خرّميه و سرخجامگان يعني پيروان بابك دانستهاند باري منابع متأخّرتر، مازيار را به زندقه متّهم كردهاند كه نيز نوعي از آيين خرّمي بايد باشد.
با اين همه در پارهاي از مآخذ نيز نوشتهاند كه مازيار پس از خلع طاعت «همان زنّار زرتشتي بر ميان بست و با مسلمانان جور و استخفاف كرد». به نظر ميآيد كه همين رجعت به آيين پيشين است كه در بعضي منابع به عنوان كفر و ارتداد مازيار تعبير شده است.
ميتوان احتمال داد كه در ميان ياران و كسان مازيار پيروان هر يك از اين فرقهها وجود داشتهاند. بعيد هم نيست كه مازيار براي وصول به مقصود خويش، مثل همهي جاهطلبان و كامجويان تاريخ، به اقتضاي وقت هر چندگاه آيين تازهاي پذيرفته است. در هر حال آنچه از تاريخ قيام و زندگي او برميآيد كم و بيش اين گمان را تأييد ميكند كه مازيار فقط براي احياي دين كهن قيام نكرده است. نهضت او با آنكه از رنگ ديني و قومي خالي نيست يك شورش مملكتطلبي بوده است. او براي مستقل كردن حكومت خويش، بر خليفهي بغداد شوريده است و در راه تأمين آرزوي خود از تمام عوامل ديني و قومي و سياسي كه در دسترس داشته است استفاده كرده است. مطالعه و تحقيق در تاريخ نهضت او اين دعوي را تأييد ميكند. از اين رو در اين يادداشتها از اشاره به آن حوادث، هر چند مختصر باشد، نميتوان خودداري كرد.
دويست و بيست و چهار
19-37- دشمني عبداللّه طاهر، كه افشين آتش آن را دامن ميزد غرور و جاهطلبي مازيار را تحريك كرد و او را به قيام و عصيان بر ضدّ خليفه واداشت. مازيار در سال 224 هجري آشكارا بر خليفه شوريد. مردم طبرستان را مجبور كرد كه با او بيعت كنند كشاورزان را امر كرد بر خداوندان خويش بشورند. و اموال آنان را به غارت برند. وقتي بر اوضاع مسلّط گشت، همهي مسلمانان را از كار بركنار كرد. ياران و گماشتگان خود را از مجوسان و گبران برگزيد و فرمود مسجدها را ويران كنند و آثار اسلام را محو نمايند. سرخاستان، عامل او در ساري در اين كار بيش از همه جدّ و حرارت به خرج داد. وي به فرمان مازيار بيست هزار كس از مردم ساري و آمل را در هرمزآباد كه بر نيمهي راه ساري و آمل واقع بود كوچ داد و در آنجا حبس كرد اينها كساني بودند كه با شورش و خروج مازيار مخالفت ميورزيدند. حبس و بند آنها كار شورش را آسان كرد. از آن پس باروي شهرهاي ساري و آمل و تميشه را ويران نمودند. سرخاستان، عدهاي از بزرگزادگان و متنفّذان را كه متهم به مخالفت بودند به اين بهانه كه با عربان همدست و همداستانند، به عنوان اشخاص خطرناك و مظنون، تسليم كشاورزان كرد كه به فرمان او آنها را هلاك كردند.
در اين نهضت روح ديني چندان پايدار نيست. رواج قتل و حبس و غارت و تخريب و خونريزي از وجود هرج و مرج حكايت ميكند. مازيار و كارگزارانش در اين ماجراها بيش از هر چيز به جمع مال پرداختند. مينويسند كه او با عجله به جمع خراج پرداخت و خراج يك سال را در دو ماه به زور و فشار از مردم ستاند. كار ظلم و بيداد و استخفاف در اين ميان به نهايت رسيد «در همهي ممالك كسي را نگذاشت كه به معيشت و عمارت ضياع خود مشغول شوند الاّ همه از براي او قصرها و خندقها زدن و كار گلكردن گرفتار بودند».
در چنين نهضتي كه بيشتر به يك هرج و مرج شباهت داشت خشم و كينه و نفرين مردم، طبيعي و اجتنابناپذير بود. در نامهي شكايتآميزي كه مسلمانان طبرستان در باب خروج مازيار به خليفه نوشتهاند و در تاريخ طبري درج شده است ميتوان نگراني و نارضايتي قربانيان يك هرج و مرج را آشكارا ديد.
آيا مازيار نقشههاي بزرگتر و خيالهاي عاليتري داشت كه براي تحقق آنها با چنين عجله و شتابي به غارت اموال مردم ميپرداخت؟ بعيد به نظر ميرسد. گويا او جز جمع اموال و تحصيل استقلال مقصود ديگري نداشت. از اين رو مالهايي را كه به زور و بيداد از مردم غارت كرده بود، براي تحصيل استقلال فدا ميكرد. مينويسند كه چون او را دستگير كردند و به سامرّا بردند از معتصم درخواست كه از وي مال بسياري بپذيرد و از كشتنش درگذرد اما معتصم قبول نكرد.
باري، شكايتها و تظلّم معتصم را واداشت كه به سركوبي مازيار فرمان دهد و عبداللّه طاهر نيز به فرمان خليفه به قلع و قمع او ميان بست. عبداللّه عموي خود حسن بن حسين را به سپاه خراسان به دفع او فرستاد و معتصم نيز محمّد بن ابراهيم بن مصعب را با عدهاي از درگاه خلافت گسيل كرد.
افشين كه با عبداللّه طاهر دشمني و رقابت داشت. چنان كه پيشتر نيز گفته شد، به مازيار نامه نوشت و پيام داد كه در برابر عبداللّه طاهر بايستد و به ياري و هواداري وي اميدوار باشد. در واقع انديشهي افشين آن بود كه مازيار چندان در مقابل عبداللّه طاهر مقاومت كند كه خليفه در اين مورد نيز مثل فتنهي خرّميه مجبور شود او را به دفع مازيار گسيل دارد و حكومت خراسان و ماوراءالنهر را نيز بدو عطا نمايد.
-
شكست مازيار
19-38- اما عبداللّه توانست خيلي زود خود، اين مهم را از پيش ببرد و عصيان مازيار را مثل نقشههاي افشين، نقش بر آب كند. مازيار برادري داشت، نامش كوهيار، كه نسبت به مازيار رشك ميبرد و با او كينه ميورزيد. وقتي سپاهيان خراسان به سركردگي حسن بن حسين عموي عبداللّه طاهر به حدود طبرستان رسيدند، كوهيار با حسن مكاتبه كرد و پيام داد كه حاضر است مازيار را به آنها تسليم كند.
وي به حسن نامه نوشت و پيام داد كه در موضعي كمين كند. آنگاه مازيار را گفت كه «حسن به زنهار خواستن نزد تو ميآيد و در فلان موضع است، و جايي ديگر را نام برد، ميخواهد با تو سخن بگويد». مازيار برنشست و به جايي كه كوهيار موضع حسن گفته بود، به ديدار او شتافت. كوهيار حسن را آگاه كرد و او با كسان خود سر راه بر مازيار بگرفت، مازيار خواست بگريزد. كوهيار نگذاشت و اصحاب حسن در او افتادند. او را دستگير كردند و بيهيچ عهدي و جنگي اسير نمودند و به سامرا نزد خليفه بردند.
كشف توطئه
19-39- نوشتهاند كه وقتي مازيار را به سامراء نزد خليفه ميبردند در ميان راه او را مست كردند و او در آن بيخودي از ارتباط خود با افشين سخن گفت و اسرار را فاش كرد. گويند عبداللّه بفرمود تا مازيار را از صندوقي كه در آن وي را بازداشته بودند برآوردند «و به مجلس خود خواند و خروارهاي خربزه پيش او نهاد و با او بگفت كه اميرالمؤمنين پادشاه رحيم است من شفيع شوم تا از جريمهي تو بگذرد. مازيار گفت انشاءاللّه عذر تو خواسته شود عبداللّه را عجب آمد كه او در مقام كشتن است به چه طمع عذر من ميخواهد. بفرمود تا خوان كشيدند و شراب آوردند و كاسههاي گران بدو پيمود تا مست و لايعقل شد. عبداللّه از او پرسيد كه امروز به لفظ شما رفت كه عذر تو بخواهم اگر مرا بر كيفيت آن مستظهر گرداني نشاط افزونتر خواهد گشت. مازيار گفت روزي چند ديگر تو را معلوم گردد. عبداللّه به تفتيش آن الحاح نمود و سوگند داد مازيار سرپوش از سرّ خود برداشت و گفت من و افشين خيدر بن كاووس با يكديگر از ديرباز عهد كرديم كه دولت عرب بستانيم و به خاندان كسري نقل كنيم. پريروز در فلان محل قاصد افشين رسيد و پيغام رسانيد كه در فلان روز معتصم را با فرزندان به مهماني به خانهي خود ميبرم و هلاك ميكنم. عبداللّه او را شراب بيشتر داد تا مست و لايعقل شد بفرمود تا او را به همان موضع بردند كه بود و احوال او را در حال نزد معتصم خليفه بنوشت...» ظاهر آن است كه در اين روايت نام عبداللّه طاهر به جاي حسن بن حسين باشد. در صحّت اين روايت جاي ترديد هست اما شك نيست كه گرفتاري مازيار بهانهاي براي فرو گرفتن و برانداختن افشين نيز به دست طاهريان و دشمنان ديگر او داده است. باري مازيار به دست كسان عبداللّه طاهر گرفتار آمد. نهضت او فرو نشست و خيالهاي افشين نقش بر آب گرديد.
جاه و حشمت افشين در بغداد، مخالفان او را خيره كرده بود. مقام و منزلتي كه نزد خليفه به دست آورده بود رشك و حسادت درباريان خلافت را تحريك ميكرد. بياعتنايي او نسبت به بعضي از نزديكان دربار خليفه و كوششهايي كه براي كسب قدرت و استقلال ميكرد، مخالفانش را به دشمني آشكار بر ضدّ او برميانگيخت.
دشمنان افشين كه بودند؟
19-40- دربار معتصم در اين هنگام كانون توطئه و دسيسه بود. دستههاي مختلف تشكيل شده بود و هر يك سعي ميكرد خليفه را به سوي خود جلب كند. محمّد بن عبدالملك زيات وزير و احمد بن ابي دواد قاضي هر كدام ميكوشيدند قدرت و نفوذ خود را بيشتر توسعه دهند. امري ترك مثل اشناس و بغا و سرداران عرب مانند ابي دلف عجلي هر يك سعي داشتند براي خود تفوق و برتري كسب نمايند. در ميان اين رقابتها و اختلافها افشين مورد عنايت خليفه واقع شده بود و ناچار حسادت كينهجويان را تحريك ميكرد. رفتار جسارتآميز و مغرورانهي او گاه اين حسادت را به نفرت تبديل مينمود.
ابودلف قاسم بن عيسي عجلي كه پيش از آن از ياران محمّد امين بود و بعدها نزد مأمون تقرّب و مكانتي يافت، از ناموران عرب محسوب ميشد و به واسطهي فضل و سخاوت و شجاعت و ذوق خود در دربار معتصم محبوب بود. در زمان معتصم كه افشين ولايت جبل داشت ابودلف از جانب او در بلاد ديلم غزا ميكرد در جنگ بابك نيز با او در آذربايجان بود دلاوريهايي كه در جنگها نشان ميداد او را منظور خليفه قرار داده بود.
اما افشين پيشرفتهاي او را به ديدهي رشك مينگريست و براي برانداختن و تباه كردن او نقشهها و نيرنگها به كار ميبرد. بارها از معتصم در خواسته بود كه به حكم خدمتهاي پسنديدهاي كه كرده است، دست او بر بودلف گشاده كند «تا نعمت ولايتش بستاند» و بالاخره معتصم با آنكه ميدانست «عداوت و عصبيّت ميان ايشان تا كدام جايگاه است» اين خواهش را پذيرفته بود.
احمد بن ابي دواد
19-41- بودلف را خليفه، به افشين واگذاشته بود. افشين نيز در صدد هلاك بودلف بود اما احمد بن ابي دواد كه قاضيالقضاة بغداد بود فرا رسيد و بودلف را از چنگ وي رهانيد. كوششي كه احمد بن ابي دواد براي رهايي ابودلف كرد، در غالب منابع ذكر شده است. اما روايتي كه در تاريخ بيهقي از قول خود احمد آمده است جالبتر است و به نظر ميآيد كه نقل در اينجا خالي از فايدتي نباشد؛ احمد ميگويد كه من چون از معتصم اين خبر كه بودلف را به افشين تسليم كردهاند بشنيدم، براي استخلاص ابيدلف با تني چند از كسان و ياران خويش آهنگ خانهي افشين كردم...
چون به دهليز در سراي افشين رسيدم حجّاب و مرتبهداران وي به جمله پيش من دويدند...و مرا به سراي فرود آوردند و پرده برداشتند و من قوم خويش را مثال دادم تا به دهليز بنشينند و گوش به آواز من دارند. چون ميان سراي برسيدم يافتم افشين را بر گوشهي صدر نشسته و نطعي پيش وي فرود صفه بازكشيده و بودلف به شلواري و چشم ببسته آنجا بنشانده و سيّاف شمشير برهنه به دست ايستاده و افشين با بودلف در مناظره، و سيّاف منتظر آنكه بگويد ده تا سرش بيندازد...گفتم يا امير خدا مرا فداي تو كناد من از بهر قاسم عيسي را آمدم تا بار خدايي كني و وي را به من بخشي...به خشم و استخفاف گفت: نبخشيدم و نبخشم كه وي را اميرالمؤمنين به من داده است و دوش سوگند خورده كه در باب وي سخن نگويد تا هر چه خواهم كنم كه روزگار دراز است تا من اندر اين آرزو بودم...برخاستم و سرش را بوسيدم و بيقراري كردم سود نداشت و بار ديگر كتفش بوسه دادم و بديد كه آهنگ زانو دارم كه تا ببوسم، به خشم مرا گفت تا كي از اين خواهد بود؟ به خداي اگر هزار بار زمين را ببوسي هيچ سود ندارد و اجابت نيابي...پس گفتم اي امير مرا از آزادمردي آنچه آمد گفتم و كردم و تو حرمت من نگاه نداشتي و داني كه خليفه و همه بندگان حضرت وي چه آنان كه از تو بزرگترند و چه از تو خردترند، مرا حرمت دارند و به مشرق و مغرب سخن من روان است و سپاس خداي را عز و جل كه تو را از اين، منت در گردن من حاصل نشد و حديث من گذشت. پيغام اميرالمؤمنين بشنو: ميفرمايد كه قاسم عجلي را مكش و تعرّض مكن و هماكنون به خانه بازفرست كه دست تو از وي كوتاه است و اگر او را بكشي تو را بَدَل وي قصاص كنم. چون افشين اين بشنيد لرزه بر اندام او افتاد و به دست و پاي بمرد و گفت اين پيغام خداوند به حقيقت ميگزاري؟ گفتم آري، هرگز شنودهاي كه فرمانهاي او را برگردانيدهام...پس گفتم اي قاسم، گفت لبيك، گفتم تندرست هستي؟ گفت هستم، گفتم هيچ جراحت داري؟ گفت ندارم، كسهاي خود را نيز گفتم گواه باشيد تندرست است و سلامت است، گفتند گواهيم و من به خشم بازگشتم. و همه راه با خود ميگفتم كشتن آن را محكمتر كردم كه اكنون افشين بر اثر من در رسد. اميرالمؤمنين گويد من اين پيغام ندادم و بازگردد و قاسم را بكشد... چون به خادم رسيدم...مرا بارخواست و در رفتم و بنشستم. اميرالمؤمنين چون مرابديد بر آن حال...گفت قصه برگوي. آغاز كردم و آنچه رفته بود به شرح بازگفتم چون آنجا رسيدم كه بوسه بر سر افشين دادم...افشين را ديدم كه از در درآمد با كمر و كلاه. من بفسردم و سخن را ببريدم...چون افشين بنشست به خشم اميرالمؤمنين را گفت: خداوند دوش دست من بر قاسم گشاده كرد امروز اين پيغام درست هست كه احمد آورد كه او را نبايد كشت؟ معتصم گفت پيغام من است و كي تا كي شنيده بودي كه بوعبداللّه از ما و پدران ما پيغامي گزارد به كسي و نه راست باشد؟ اگر ما دوش پس از الحاح كه كردي تو را اجابت كرديم در باب قاسم، ببايد دانست كه آن مرد چاكرزادهي خاندان ماست خرد آن بودي كه او را بخواندي و به جان بر وي منّت نهادي و او را به خوبي و با خلعت باز خانه فرستادي و آنگاه آزرده كردن بوعبداللّه از همه زشتتر بود و لكن هر كسي آن كند كه از اصل و گوهر وي سزد. و عجم عرب را چون دوست دارد با آنچه بديشان رسيده است از شمشير و نيزهي ايشان؟ بازگرد و پس از اين هشيارتر و خويشتن دارتر باش».
بدين گونه احمد بن ابي دواد توانست ابودلف قاسم بن عيسي عجلي را از چنگ افشين برهاند. اما سرگراني و بياعتنايي غرورآميزي كه افشين در اين ماجرا نسبت به او نشان داد موجب كدورت وي گشت و چنان كه در محاكمهي افشين خواهد آمد اين بياعتنايي افشين براي او گران تمام شد.
زيرا اين پيشواي معتزلي، نزد معتصم خليفه نفوذ فوقالعاده داشت. وي سرانجام معتصم را بر آن داشت كه جاه و مقام افشين را بكاهد و از قدرت او بر حذر باشد. گويند به اشارهي او بود كه معتصم سپاه را به دو دسته كرد نيمي را به افشين و نيمي را به اشناس داد. افشين از اين باب دلتنگ شد و كينهي احمد و معتصم را به دل گرفت. احمد با نفوذ و قدرتي كه نزد معتصم داشت توانست افشين را از نظر خليفه بيندازد. حكايتي كه در اين باب نقل كردهاند مؤيّد اين دعوي است:
روزي احمد با معتصم گفت كه ابوجعفر منصور با يكي از نزديكان خويش در باب ابومسلم رأي خواست گفت «لو كان فيهما آلهة الا اللّه لفسدتا» منصور گفت بس كن و سپس ابومسلم را كشت. معتصم گفت تو نيز بس كن و پس از آن در صدد كشتن افشين برآمد.
از اين قرار پيداست كه احمد بن ابي دواد و شايد متعصّبان عرب در قتل افشين سعايت و تحريك كردهاند. گذشته از احمد بن ابي دواد، محمّد بن عبدالملك زيات وزير معتصم و هواخواهان و دوستان عبداللّه طاهر نيز نسبت به افشين رقابت و عداوت ميورزيدند. اتفاقاً حادثهي منكجور و ماجراي مازيار كه در اين ميان رخ داد به نفع آنان تمام شد و خليفه را نسبت به افشين بدگمان كرد.
__________________
-
افشين و مازيار
19-47- آنگاه مازيار سپهبد طبرستان را با او روبهرو كردند در اين باب آنچه يعقوبي نقل كرده است با روايت مشهور طبري تفاوت دارد. يعقوبي مينويسد كه چون مازيار را با افشين روبهرو كردند ابن دواد قاضي، مازيار را گفت: اين است افشين، كه تو دعوي ميكني كه او تو را به سركشي و شورش واداشته است. افشين روي به مازيار كرد و گفت: «دروغ از مردم بازار نارواست پيداست كه از پادشاهان تا چه اندازه زشت است به خدا سوگند دروغ تو را از كشتن نميرهاند فرجام كار خود را دروغ قرار مده».
مازيار گفت افشين نه نامهاي به من نوشت و نه رسولي فرستاد جز آنكه ابوالحارث وكيل من به من خبر داد كه وقتي نزد افشين رفته است او را گرامي شمرده است و به جاي او نكويي كرده است. بدين گونه طبق قول يعقوبي مازيار ارتباط خود را با افشين يكسره انكار كرد.
اما روايت طبري در اين باب مشهورتر است. وي مينويسد كه چون مازيار را پيش آوردند از افشين پرسيدند، اين مرد را ميشناسي؟ گفت نه. مازيار را گفتند تو اين مرد را ميشناسي؟ گفت آري اين مرد افشين است. به افشين گفتند كه اين نيز مازيار است. گفت اكنون شناختم.
گفتند آيا هرگز به او نامه نوشتهاي؟ گفت نه. از مازيار پرسيدند كه آيا افشين نامه به تو نوشته است. گفت بلي، برادرش خاش به برادرم كوهيار نوشت كه: «اين دين سپيد را جز من و تو و بابك كسي نمانده است كه ياري كند بابك به ناداني خويشتن به كشتن داد و من بسي كوشيدم كه او را از مرگ برهانم نشد و گولي و ناداني او نگذاشت تا كارش بدانجا كه داني كشيد اما تو اگر به شورش برخيزي و نافرماني كني اين قوم را كسي نيست كه به دفع تو فرستند جز من كه بيشتر سواران و دلاوران با منند آنگاه اگر مرا به سوي تو گسيل دارند به تو خواهم پيوست و ديگر كس نيست كه با ما جنگ تواند كرد. جز اين سه گروه كه عربان و مغربيان و تركان باشند. ليكن عربان چون سگانند پارهي استخوان پيش آنها بينداز و سرشان بكوب. اين مگسان كه مغربيانند نيز سرخورند. اما فرزندان شيطان كه تركانند پس ساعتي جنگ تيرهاشان به پايان رسد آنگاه بر آنان بتاز و همه را از بن برانداز. تا دين به همان قرار كه در روزگار عجم بود بازگردد».
افشين گفت: «اين مرد بر برادر خود و برادر من ادّعايي دارد و اين ادّعا چيزي بر من الزام نميكند. وگر خود چيزي بدو نوشته بودم تا او را چنان به خويشتن متمايل كنم كه بر من اعتماد كند نيز ناپسند نبود زيرا چون من خليفه را به شمشير ياري كرده بودم، روا بود كه به حيله نيز او را ياري كنم تا مازيار را به بند آورم و به خليفه تسليم كنم و همان بهرهاي كه عبداللّه طاهر اكنون از گرفتن مازيار برده است من ببرم و نزد خليفه جاه و آبرو بيابم» آنگاه مازيار را بيرون بردند.
اين پاسخ افشين آشكارا پرده از راز درون او برميگيرد و نشان ميدهد كه اميرزادهي اشروسنه براي آن با مازيار نوشت و خواند داشته است كه او را فريب دهد و با خيانت نسبت به او خدمتي به دستگاه خليفه كرده باشد.
چون افشين با مرزبان تركش و اسحاق ابراهيم سخنان تند گفت ابن ابي دواد قاضي بر او بانگ زد. افشين گفتاي اباعبداللّه، طيلسان فرو گرفتهاي و تا جماعتي را به كشتن ندهي آن را بر سر نخواهي نهاد. ابن ابي دواد پرسيد كه تو مختون هستي؟ گفت نه. پرسيد با آنكه اسلام بدان تمام ميشود و پاكيزگي از آن حاصل ميگردد، تو را از اين كار چه بازداشت؟ جواب داد كه مگر در اسلام حفظ نفس به كار نيست؟ گفت هست. گفت ترسيدم كه چون آن پارهي پوست را از تنم ببرند بميرم. گفت تو نيز نيزه و شمشير ميزني و بيم مرگ از جنگجوييت بازنداشت آنگاه از بريدن پارهاي پوست بيتاب شوي؟ گفت آن جنگجويي امري ناگزير است كه از آن سود برم و بر آن صبر توانم كرد اما اين ضرورت نيست و در انجام آن از به در رفتن جان خويش ايمن نتوانم بود. آنگاه گمان ندارم كه در ترك آن از اسلام سرپيچي كرده باشم.
ابن ابيدواد حاضران مجلس را گفت اكنون كار او بر شما آشكار گشت پس بغاي كبير، سردار ترك را كه در مجلس حاضر بود گفت تا افشين را فرو گرفت و از باب وزير به سوي محبس برد.
بدين گونه بود كه دوران قدرت و شكوه افشين، شاهزادهي اشروسنه به پايان رسيد.
سرانجام افشين
19-48- نوشتهاند كه او در زندان مرد. ميگويند قبل از وفات «كس نزد معتصم فرستاد و درخواست تا شخصي را كه مورد اعتماد باشد نزد وي روانه كند. معتصم حمدون بن اسمعيل را فرستاد. افشين سخن آغاز كرد و از آنچه در حق وي گفته بودند، پوزش خواست و گفت اميرالمؤمنين را بگو مَثَل من و تو همچو آن مردي است كه گوسالهاي را بپرورد، تا فربه و قوي گشت و ياران او ميخواستند كه گوشت او را بخورند و به كشتن او تعريض و اشاره كردند آنان را اجابت نكرد و همه بر آن اتفاق كردند كه بگويند اين شيربچه را چرا ميپروري كه بچه شير چون بزرگ شود به اصل خود بازگردد. گفت اين گوساله است. گفتند شير است از هر كه خواهي بپرس و نزد هر كه ميشناختند رفتند و گفتند اگر در باب گوساله از شما بپرس بگوييد شير است. مرد از هر كس در باب گوساله بپرسيد گفتند شير درنده است بفرمود تا گوساله را سر ببريدند. من آن گوسالهام چگونه شير توانم بود؟ اللّه اللّه درك من به عنايت نظر فرماييد. حمدون گفته است كه چون از نزد او برخاستم طبقي ميوه در پيش روي او بود كه معتصم با پسرش واثق نزد او فرستاده بود. افشين در آن هنگام تندرست بود چون نزد او بازگشتم گفتند مرده است».
از اين قرار بايد او را مسموم كرده باشند. مردهي او را از زندان بيرون آوردند و بر بابالعامّه بر دار كردند بتاني چند نيز كه ميگفتند از خانهي او بيرون آوردهاند بياوردند و همانجا با جسد او سوزانيدند.
داستان فرجام كار او را در بعضي كتابها چنين آوردهاند كه: «معتصم روزي ميوه بسيار بر طبقي نهاده و پسر خويش ] را [ كه ] به [ هرونالواثق بالله ملقّب بود، گفت اين ميوه نزد افشين بر، ميوه با واثق بر گرفتند و او به مجلس افشين رفت. افشين به ميوه نگريست و گفت لااله الاّاللّه، چه نيكو ميوهاي است اما آنچه آرزوي من بود ميان اين ميوهها نيست. پرسيد تو را چه آرزوست؟ گفت شاهآلو، واثق گفت همين ساعت آن را بهر تو بفرستم و افشين دست به آن طبق ميوه نكرد و چون واثق خواست كه باز گردد افشين او را گفت اميرالمؤمنين را سلام برسان و بگو تا ثقتي از آن خويش به نزد من فرستد تا رسالتي از من بدو رساند. معتصم حمدون بن اسمعيل را بفرستاد. حمدون در ايام متوكل كه در حبس سليمان بن وهب بود اين حكايت بازگفت: معتصم مرا نزد افشين فرستاد و با من گفت افشين سخن دراز كشد. بايد كه تو نزديك او بسيار ننشيني. من بشدم و آن طبق ميوه نزد او ديدم كه يكي از آن برنگرفته بود مرا گفت بنشين من بنشستم و او با من حديث دهقنت درگرفت و مرا استمالت ميكرد. من گفتم سخن مختصر گير بر مقصود ختم كن كه اميرالمؤمنين مرا فرموده است كه ننشينم. افشين سخن كوتاه كرد و گفت اميرالمؤمنين را بگوي كه يا مولاي به جان من احسانها كردي و مرا به منزلت رفيع رسانيدي و لشكرها را متابعت من فرمودي اكنون در حق من سخنهاي بيحقيقت نامعلوم قبول كني و در آن به عقل خود رجوع نميكني...آنكه با تو گفتهاند كه منكجور را من بر مخالفت داشتهام...و با آن قايدان كه به جنگ منكجور فرستادي گفتهام كه جنگ نكنند...تو مردي كه حال جنگ داني و با مردان جنگ كرده و لشكرها به جنگ بردهاي امكان دارد كه مهتر لشكر با كسي چنين سخنها گويد؟ و اگر نيز ممكن باشد، نشايد كه تو چنين سخنها از دشمنان من قبول كني و ميداني كه غرض ايشان در آنكه ميگويند چيست...حمدون گفت از پيش او برخاستم و طبق ميوه همچنان كه بود دست بدو نرسيده بود. چون بيرون آمدم بعد از آن گفتند افشين بمرد و معتصم گفت او را به پسرش نماييد افشين را از محبس بيرون آوردند و پيش پسرش انداختند. پسر موي و ريش خود بكند. پس افشين رابرگرفتند و به خانهي ايتاخ بردند و از آنجا بر دروازه آويختند و از آنجا كه آويخته بودند برگرفتند و با چوب بسوختند و خاكسترش را در دجله ريختند. به وقتي كه متاع او ميشمردند در ميان آن صورت مردي ديدند از چوب تراشيده و به زر و جواهر مرصع كرده و از هر جنس بتان ديگر ديدند و كتابهايي يافتند كه ديانت و مذاهب صنمپرستان در آن نبشته بودند».
چنين بود فرجام كار افشين، كه به آرزوي خويش نرسيد. چنان كه بابك و مازيار نيز فريب او را خوردند و كاري از پيش نبردند. با اين همه سعي و جهد اين سرداران، به جدايي خراسان و بعضي ديگر ايران، از قلمرو خلافت بغداد منتهي گشت. طاهريان قدرت و استقلال يافتند و حكومت آنها، آغاز نوبت دولت فرس را نويد داد.
حكومت طاهريان
19-49- آيا حكومت طاهريان را ميتوان، آغاز حكومت مستقل ايران بعد از اسلام، خواند؟ اينجا، جاي سخن هست. طاهريان، ايراني و از مردم پوشنگ هرات بودند. بسا نيز كه به نسب و نژاد خويش تفاخر ميكردند. ليكن قبل از وصول به حكومت نيز خود را از راه موالات، به عرب بسته بودند با اين همه از وقتي كه به خراسان آمدند، چون ميخواستند با دربار بغداد ارتباط خود را قطع كنند، لازم دانستند كه پيوند خود را با ايرانيان استوار نمايند. سعي كردند از قلوب مردم براي استقرار دولت خويش پايگاه محكمي بسازند. حكومت آنها، در هر حال رنگ ايراني نداشت. دولت آنها، هر چند، از دولت بغداد جدا شده بود، اما از آيين مسلماني جدا نشده بود. ار اين رو، بر خلاف مازيار و بابك، از پشتيباني و حمايت ايرانيان مسلمان بينصيب نماندند و به همين سبب بود كه توانستند آرزوي استقلال و سلطنت خويش را تحقّق بخشند. رفتار آنها نيز با مردم و رعاياي خويش از دلجويي و دادپروري خالي نبود. مينويسند كه چون در سال 220 هجري در سيستان قحطي پديد آمد و آب هيرمند خشك گشت، آنها سيصد هزار درم، نزد فقيهان فرستادند تا بين درويشان و ضعفا، كه حال ايشان تباه گشته بود تقسيم كنند. درست است كه عمّال آنها در خراسان، از بيداد و درازدستي بر مردم خويشتن را نگه نميداشتند اما در آن روزگاري كه خلافت بغداد روي در ضعف و انحطاط داشت، قدرت و ارادهي اين طايفه، خراسان را از فتنه و آسيب هرج و مرج نجات داد.
و بدين گونه، هر چند دولت آنها را، نميتوان از آنگونه حكومتها دانست كه ابومسلم و سنباد و استادسيس و بابك و مازيار خيال ايجاد آن را در سر ميپروردند، ليكن دولت آنها، در هر حال طلايهي استقلال ايران بود.
-
جنگ عقايد در ايران
بازار گرم بحثهاي ديني
نبردي كه ايرانيان در طي اين دو قرن با مهاجمان عرب كردند همه در تاريكي خشم و تعصّب نبود. در روشني دانش و خرد نيز اين نبرد دوام داشت و بازار مشاجرات و گفتگوهاي ديني و فلسفي گرم بود. بسياري از ايرانيان، از همان آغاز كار دين مسلماني را با شور و شوقپذيره شدند. دين تازهاي را كه عربان آورده بودند، از آيين ديرين نياكان خويش برتر مييافتند و ثنويّت مبهم و تاريك زرتشتي را در برابر توحيد محض و بيشايبهي اسلام، شرك و كفر ميشناختند. آن شور حماسي نيز كه در طبايع تند و سركش هست و آنان را وا ميدارد كه هر چه را پاك و نيك و درست است، ايراني بشمارند و هر چه را زشت و پليد و نادرست است غير ايراني بدانند، در دلهاي آنها نبود. از اينرو آيين مسلماني را ديني پاك و آسان و درست يافتند و با شوق و مهر بدان گرويدند. با اين همه در عين آنكه دين اعراب را پذيرفتند، آنان را تحت نفوذ و تأثير فرهنگ و تربيت خويش گرفتند و به تمدّن و فرهنگ خويش برآوردند. امّا ايرانيان همه از اينگونه نبودند. بعضي ديگر، همانگونه كه از هر چيز تازهاي بيم و وحشت دارند، از دين عرب هم روي برتافتند و آن را تنها از اينرو، كه چيزي ناآشنا و تازه و ناشناس بود نپذيرفتند. بهتر ديدند كه دل از يار و ديار بركنند و در گوشه و كنار جهان آواره باشند و دين تازه را كه برايشان ناشناس و نامأنوس بود نپذيرند. حتّي سرانجام پس از سالها دربهدري در كوه و بيابان، رنج هجران بر دل نهادند و به سند و سنجان رفتند تا ديني را كه از نياكان آموخته بودند و بدان سخت دل بسته بودند ترك نكنند و از دست ندهند. اگر هم طاقت درد و رنج دربهدري و هجران را نداشتند، رنج تحقير و آزار مسلمانان را احتمال كردند و ماندند و جزيه پرداختند و از كيش نياكان خويش دست برنداشتند. برخي ديگر، هم از اوّل با آيين مسلماني به مخالفت و ستيزه برخاستند، گويي گرويدن به اين ديني را كه عرب آورده بود اهانتي و ناسزايي در حق خويش تلقّي ميكردند. از اينرو اگر نيز در ظاهر خود را مسلمان فرا مينمودند، در نهان از عرب و آيين او به شدّت بيزار بودند و هر جا نيز فرصتي و مجالي دست ميداد سر به شورش برميآوردند و عربان و مسلمانان را از دام تيغ ميگذرانيدند. اين انديشه كه عرب پستترين مردم است چنان ذهن آنان را مشغول كرده بود كه هرگز مجال آن را نمييافتند تا حقيقت را در پرتو روشني منطق و خرد ببينند. هر روزي به بهانهاي و در جايي قيام و شورش سخت ميكردند و ميكوشيدند عرب را با ديني كه آورده است از ايران برانند. بعضي ديگر هم بودند كه اسلام را نه براي آنكه چيزي ناشناس است و نه براي آنكه آوردهي تازيان است، بلكه فقط براي آنكه دين است رد ميكردند و با آن به مبارزه برميخاستند. زنادقه و آزادانديشان كه در اوايل عهد عبّاسي عدّهي زيادي از آنها در بغداد و شهرهاي ديگر وجود داشت از اين گروه بودند.
به هر حال وجود اين فرقهها و آراي مختلف، بازار بحثها و جدلهاي مذهبي را بين اعراب و ايرانيان گرم ميداشت و نبردي سخت را در روشني عقل و دانش سبب ميشد كه بسي دوام يافت و نتايج مهم داشت.
آيين زرتشت، ثنوي بود
آيين زرتشت كه اسلام آن را به خطر افكنده بود جنبهي ثنوي داشت. در اين آيين مبدأ خير از مبدأ شر جدا بود. هر آنچه نيكي و روشني و زيبايي بود آن را به مبدأ خير منسوب ميداشت و هر آنچه زشتي و تيرگي و پستي بود آن را به مبدأ شر نسبت ميداد. مانند ديگر اديان روحاني، آن قدرت را داشت كه عشق به نيكي و روشني را در دلها برانگيزد و غبار ريمني و اهريمني را از جانها بزدايد و محو كند گذشته از آن دين كار و كوشش بود و بيكارگي و گوشهنشيني و مردم گريزي را پاك و ايزدي نميشمرد. تكليف آدمي را آن ميدانست كه در زندگي با دروغ و زشتي و پستي پيكار كند و آن را در بند كند. فديه و قربان و باده گساري را بيهوده ميشمرد و نميپسنديد. زهد و رياضتي نيز كه در دينهاي ديگر هست در آيين زرتشت در كار نبود.
در كشاكشي كه ميان نيكي و بدي هست، تكليف آدمي را چنين ميدانست كه نيكي را در وجود هرمزد ياري كند. اين تكليف كه براي آدميزاد مقرّر بود، از آزادي و اختياري كه انسان در كارهاي خويش ميداشت حكايت ميكرد. بنابراين جبر و سرنوشت نيز كه اسباب عمدهي انحطاط دينهاست در آيين زرتشت راه نداشت. انسان ياراي آن را داشت كه نيكي را يا بدي را برگزيند و ياري كند. اين ديگر به اختيار او و به خواست او بسته بود. رهايي و رستگاري او نيز به همين خواست و همين اختيار بستگي داشت. در چنين آيين، كه آدمي مسئول كار و كردار خويش است ديگر جايي براي تقدير و سرنوشت نيست و كسي نميتواند گناه كاهلي و كنارهجويي خويش را برگردن تقدير نامعلوم بيفرجام بگذارد ديني كه چنين ساده و سودمند بود به خوبي ميتوانست راه روشني و پاكي را به مردم نشان دهد و شوق به معرفت و عمل را در دلها برانگيزد.
امّا چنين كاري دستگاه مرتّبي ميخواست كه از فساد و آلايش فريبكاران دور بماند و چنين دستگاهي در پايان دورهي ساساني در ايران نبود. در حقيقت نيروي معنوي آيين زرتشت براي هدايت و ارشاد اخلاقي مردم كفايت ميكرد امّا تاب آن را نداشت كه بتواند دستگاه عظيم تمدّن و جامعهي ساساني را با خود بكشد و اين وظيفهاي بود كه پادشاهان ساساني از عهد اردشير بر عهدهي او نهاده بودند. اردشير بابكان حكومت ساساني را بر پايهي دين بنياد نهاد دين و ملك را دو برادر هم پشت فرا نمود. از آن پس موبدان و هيربدان سعي بسيار كردند تا سرنوشت حكومت و دولت را به دست بگيرند. كساني از پادشاهان كه در برابر جاهطلبي روحانيان در ميايستادند، يا همچون يزدگرد اول بزهكار خوانده ميشدند و يا چون قباد بد نام و بيدين به شمار ميآمدند. آتشگاه در سراسر عهد ساساني بر همهي كارها نظارت داشت و موبدان و هيربدان بيشتر شغلها را بر دست داشتند. قدرت و اعتباري چنين، كه روحانيان را در همه كارهاي ملك نفوذي تمام بخشيده بود، كافي بود كه فساد را به درون دستگاه روحاني بكشاند. در حقيقت نيز موبدان و هيربدان در اواخر دورهي ساساني تأليف شده است، يك جا كه عيب روحانيان را بر ميشمارد، ميگويد عيب روحانيان رياورزي و آزمندي و فراموشكاري و تن آسايي و خردهبيني و بدگرايي است.
آيا ذكر اين معايب، حكايت از وجود آن در بين طبقات روحاني اين عهد نميكند؟ گمان نميرود كه در اين باره جاي ترديد باشد. علي الخصوص كه فترت و فساد
http://pnu-club.com/imported/mising.jpg شايد بيان اين مطلب، به اين صورت خالي از مبالغتي نباشد ليكن اين قدر هست كه فكر نصّ امانت، از جانب خدا براي ايرانياني كه به فرّهي خدايي معتقد بودهاند از فكر اجماع و انتخاب خليفه قطعاً معقولتر بوده است. با اين همه، اگر نيز اين دعوي درست نباشد و عقايد شيعه و قَدَريّه تا اندازهاي از عقايد و آراي مجوس مايه نگرفته باشد، اين قدر هست كه در آيين مسلماني بسياري از آداب و عقايد وجود داشت كه با عقايد كهنهي مجوس سازگار بود. http://pnu-club.com/imported/mising.jpg
كار موبدان را در اين دوره از قراين ديگر نيز ميتوان دانست.
-
فساد و اختلاف در ميان مغان و موبدان
باري، آتشگاه با آنكه به فساد مغان و موبدان آلايش يافته بود، در همهي كارها براي خويش حقّي ميطلبيد. با اين همه، به سبب همين فساد و پريشاني كه در كار موبدان و هيربدان رخ نموده بود، ديگر از ادارهي اين همه كارها كه بر عهده داشت برنميآمد. در واقع هر قدر دستگاه اداري و سازمان اجتماعي ساساني وسعت مييافت و هر قدر قدرت تمدّن ظاهري و صوري شاهنشاهي ايران فزوني ميگرفت، توان و نيروي آتشگاه در ادارهي امور ملك كاستي ميپذيرفت و كمتر ميشد. عليالخصوص، كه بدعتهاي ديني نيز هر روز قدرت موبدان را متزلزل ميكرد مردم را در درستي و پاكي آنها به ترديد ميانداخت.
از قراين برميآيد كه در دورهي ساساني، در آيين زرتشت، خلاف و اختلاف بسيار بوده است و اين همه خلاف و اختلاف، زادهي بدعتهاي ديني بود كه در اين ادوار پديد ميآمد و در آيين رسمي كشور البّته تأثيري داشت. در قلمرو پهناور حكومت ساساني، آيين زرتشت با اديان و مذاهب گوناگون روبهرو بود. آيين عيسي و مذاهب كلدانيان و صابئان از جانب غرب با آن در جدال بود. در مشرق آيين بودا و دين شمنان آن را تهديد ميكرد. فلسفهي يونان نيز، خاصّه از عهد نوشروان، بعضي انديشهها و خواطر را نگران خويش ميدانست. از اين تصادم كه بين اديان و آراء روي ميداد ناچار اديان و مذاهب تازه رخ مينمود.
آيين ماني، بدعتي تازه
آيين ماني نخستين بدعت ديني بود كه با سروصداي بسيار از اين تصادم آراء و عقايد پديد آمد. سرگذشت او و دين تازهاي كه پديد آورد، داستان دراز دارد و در اين اوراق نميگنجد. اين قدر هست كه ماني به حكم محيط پرورش و به اقتضاي احوال و ظروف دورهي زندگي خويش مذهبي ابداع كرده بود كه در آن بسي از عناصر و اجزاي عيسوي و زرتشتي و زرواني را با پارهاي از عقايد صابئين و مندابيان و حرانيان به هم پيوسته بود و تركيب كرده بود پدر و مادرش ايراني بودند و ناچار بهرهاي از مرده ريگ عقايد آنها داشت امّا چنان كه از اخبار او بر ميآيد در بابِل، نشو و نماكرده بود و از همين رو عقايد بابِلها و كلدانيان و مذاهب مختلف سابئان و حرانيان در افكار او تأثير داشت. مسافرتهايي نيز در مشرق كرده بود كه او را با عقايد بودايي آشنا ميكرد و در آراء و عقايد او تأثير اين همه اديان و عقايد را ميتوان يافت. آيين ماني، كه در واقع معجوني از عقايد و مذاهب متداول آن عصر بود، نزد مغان، بدعتي بزرگ تلقّي شد و چنان كه در تاريخها آوردهاند موبدان براي برانداختن آن، جهد بسيار كردند. او را محاكمه كردند و نابود نمودند و پيروانش را نيز سخت عقوبت دادند. با اين همه آيين او، كه ذوق عرفاني و لطف هنري خاصي داشت از ميان نرفت و سالها نه تنها معارض آيين زرتشت بود بلكه با آيين عيسي و حتّي با دين مسلماني هم معارضه ميكرد. امّا هم از وقتي كه ماني در عهد شاپور اوّل آشكار شد، موبدان آيين او را بدعت و زندقه شمردند و آن را به شدّت محكوم كردند آخر ظهور اينگونه بدعتها، جبروت و قدرت آنان را لطمهي سخت ميزد.
مزدك و آيين او
با اين همه، تصادم بين عقايد و مذاهب گونهگون، پيدايش اينگونه بدعتها را الزام ميكرد و تعصّبي كه مغان در قتل و طرد مانويان به خرج دادند باب زندقه را فراز نكرد. چندي بر نيامد كه مزدك ظهور كرد و سخناني تازهتر آورد. اين مزدك، چنان كه از اخبار برميآيد خود از موبدان بود و آيين تازهاي هم كه آورد تأويلي از آراي زرتشت به شمار ميآمد. در مسئلهي وجود شرور و آلام، كه هم زرتشت و هم ماني بدان عنايتي خاص داشتند و محور عقايد ثنوي شمرده ميشد، مزدك رأيي تازه آورد و گفت تمام بديها و زشتيهاي جهان را بايد از ديو رشك و ديو خشم و ديو آز دانست زيرا، چيزي كه برابري و مساوات مردم را كه مايهي رضاي هرمزد است نابود كرده و از ميان برده است، قدرت و استيلاي اين ديوان تبهكار است. بنابراين تا هر آنچه مايهي رشك و خشم و آز مردم است، از ميان نرود مساوات و برابري كه فرمان هرمزد و خواست اوست در جهان پديد نميآيد. آيا داستان اشتراك در زن و مال نتيجهي منطقي اين رأي بوده است كه مزدك داشته است و خود او آن را تبليغ و توصيه ميكرده است؟ و يا آنكه مخالفات او و كساني كه آراي او را سبب خلل در احوال جهان ميدانستهاند، اين سخن را بر او بستهاند! حكم درست در اين باب آسان نيست. زيرا از كتابها و نوشتههاي مزدكيها چيزي باقي نمانده است امّا دور نيست كه آنچهمورّخان زرتشتي و مسيحي و مسلمان در اين باب آوردهاند خالي از مبالغهاي نباشد. لحني كه در كتابهاي زرتشتي نام مزدك را بدان ياد ميكنند از كينه و نفرت انباشته است. منابع عيسوي سرياني و يوناني هيج بويي از انصاف و محبّت ندارد و از كجا كه آنچه در اين مورد آوردهاند از رشك و ريمني خالي باشد؟ با كشتار شگفتانگيز بيشفقتي كه خسرو انوشروان از پيروان مزدك كرد موبدان گمان بردند كه آيين پسر بامداد يك سره از جهان برافتاد. امّا اين گمان درست در نيامد و آيين مزدك حتّي پس از سقوط ساسانيان باقي ماند و يك چند نيز با نام خرّم ديني به معارضهي مسلمانان برخاست.
زندقه و تأويل احكام
از عهد نوشروان قرايني در دست هست كه حكايت از آشنايي ايران با فلسفهي يوناني دارد. پيش از آن نيز با هند و يونان ارتباط فكري در كار بود. بسياري از كتابهاي ديني و علمي از هندي و يوناني به زبان پهلوي در آمده بود. تأثير عقايد و آداب يوناني نيز البّته افقهاي تازه ميگشود و شك و ترديد و بدعتها پديد ميآورد. سادگي و روشني شگفتانگيزي كه در عقايد كهن بود در زير بار انديشههاي تازه درهم ميشكست. توجّه به تأويل عقايد و علاقه به تأويل اساطير فزوني مييافت. زندقه كه موبدان به شدّت با آن مبارزه ميكردند از همين ميل به تأويل برميخاست. ماني و مزدك نيز عقايدي كه آورده بودند رنگ تأويل داشت و از اينرو داغ زندقه بر آن نهادند. اعتقاد به اساطير و عقايد كهن رفتهرفته سست ميشد و در احتجاج با ارباب اديان تازه، روشن رايان، تأويل را گريزگاه خويش ميشمردند. در اين تأويلها كه عبارت از احتجاجات عقلي بود، گاه از ظاهر عبارات كتابهاي ديني انحراف پيش ميآمد. از جمله در مجادلهاي كه يكي از مغان با ترسايي، نامش مهران گشنسب، ميكند چنين ميگويد: «ما آتش را به هيچ وجه خدا نميشمريم. خدا را به وسيلهي آتش نيايش ميكنيم چنان كه شما نيز خدا را به وسيلهي صليب ميپرستيد.» مهران گشنسب، كه در كتب سرياني، گيورگيس نام دارد، عبارتهايي از اوستا نقل ميكند و ثابت مينمايد كه در آيين زرتشت، آتش به مثابهي خدا مورد پرستش واقع ميشده است.
آن خوشبيني و ساده دلي كه خاص آيين زرتشتي بود، در اواخر اين عهد، تحت تأثير فلسفه و زندقه، اندكاندك درهم فرو ميريخت. نشر عقايد ماني و تعاليم عيسي و بودا، همه از اسبابي بود كه علاقه به زهد و كنارهجويي را در بين مردم بيش و كم رايج ميكرد. در اندرز اوشنر عبارتي آمده است كه تا اندازهي زيادي با عقايد و آراي زرتشت مغاير است و تا حدّي صبغهي مانوي دارد. ميگويد: «جان باقي ميماند، آنكه از ميان ميرود
http://pnu-club.com/imported/mising.jpg دربارهي قرآن، سخن به نيكي نميگفتند آنچه را مفسّران، محكمات و متشابهات قرآن ميگفتند قبول نداشتند. ادّعا ميكردند كه در قرآن سخنان متناقض هستند و بعضي از آيات را با بعضي ديگر متناقض ميشمردند. بعضي از آنها سخناني هم از خود ميساختند و آن سخنان را در برابر كتاب خدا مينهادند. آداب و مناسك ديني را نيز به ديدهي استهزاء ميديدند. يزدان بنباذان در مكّه بود، طواف مردم را برگرد حرم كعبه ديد بخنديد و گفت اين قوم گاوان را مانند كه به پاي خويش خرمن را كوبند. زنديق ديگر وقتي با جعفر صادق مناظره ميكرد پرسيد كه اين روزه و نماز را سود چيست؟ امام گفت كه اگر قيامتي باشد اداي اين فرايض ما را سود دهد و اگر نباشد از به جاي آوردن اين اعمال زياني به ما نرسد. اينگونه سخنان كه زنادقه ميگفتند البتّه گستاخانه و خطرناك بود. http://pnu-club.com/imported/mising.jpg
تن است.» آيين زروان كه در دورهي ساساني بر ديگر مذاهب و اديان برتري داشت، انديشهي سرنوشت و تقدير را كه براي آيين و ملك زهري كشنده بود ترويج كرد.
زروانيان كه بودند؟
زروان، خداي ديرين، كه پدر هرمزد و اهريمن به شمار ميآمد تنها زمان بيكران نبود مظهر تقدير و سرنوشت نيز پمحسوب ميشد. در آيين زروان، جهد تمام رفته بود كه خير و شر، هر دو را به مبدأ واحد كه زروان است منسوب بدارند. از آن پس زروان كه پروردگار زمان بود، مختار مطلق و جبّار مقتدر گرديد و ديگر جايي براي قدرت و اختيار انسان نماند. بدينگونه اعتقاد به نوعي جبر، كه نتيجهي اين مذهب بود، اندكاندك در ميان مردم رخنه كرد و از اسباب سقوط و انحطاط ملك گشت .
در اين آيين، اورمزد واهريمن، دو فرزند بودند، از ان زمان كه زروان بيكران نام داشت. چون اين دو نيروي عظيم، از يك اصل بودند، از حيث قدرت با يكديگر برابري ميكردند و در كارهاي جهاني تعادلي پديد ميآمد. بدينگونه آيين زروان ثنويّت زرتشتي را به يك نوع توحيد نزديك ميكرد و در وراي نيروي خير و شر، وجود مطلقي را كه زمان بيكران و ابديّت جاودان باشد قرار ميداد. اين وجود مطلق، به صورت خدايي درآمد كه هم پديدآرندهي جهان بود و هم نيست كنندهي آن به شمار ميآمد. به همانگونه كه كرونوس پرودگار زمان نزد يونانيهاي قديم بر همه چيز برتري داشت، زروان بيكران نيز در ايران همه چيز را در قبضهي تصرّف داشت.
از محقّقان، بعضي گمان بردهاند كه اين آيين بعد از عهد زرتشت پديده آمده و از صبغهي تأثير و نفوذ فلسفهي يونان بركنار نيست. تأثير يونان را، در توسعه و تكميل اين آيين، شايد نتوان انكار كرد وليكن حقيقت آن است كه ذكر زروان در اوستا نيز آمده است. احتمال هست كه اين عقيده، از تأويل بعضي اقوال اوستا برآمده باشد و مايههايي از عقايد كلدانيان و سپس از فلسفهي يوناني نيز بر آن افزوده شده باشد. به هر حال موبدان و روحانيان زرتشتي، آيين زروان را نيز مانند عقايد ماني، نوعي رفض و بدعت ميشمردهاند و با آن مخالفت ميورزيدهاند. نهايت آنكه در آخر دورهي ساساني، به سبب تحوّلي كه در همهي اوضاع زماني پيش آمد ه بود، اين آيين نيز رواج بسيار يافت و حتّي به عقيدهي برخي از محقّقان در اين دوره فرقهي زرواني بر ساير فرقههاي زرتشتي برتري داشت .
-
شك و حيرت؛ محصول تنگ نظري مغان
در برابر اين بدعتها، كه آن روزگاران، هر روز نمونهي تازهاي از آنها، در كناري سربرميكرد، موبدان خشونتي سخت نشان ميدادند. هر چه با رأي و انديشهي آنان سازگار نبود، نزد آنها نادرست و مردود شمرده ميشد. كساني كه خدا را، هم مبدأ خير و هم منشأ شر ميشمردند، در دينكرت به بدي ياد ميشدند و دين آنان بدآموزي تلقّي ميگرديد. با اين بدآموزان و بد دينان، موبدان چنان كه عادت روحانيان همهي اقوام و امم جهان است، رفتار ناهنجاري داشتهاند. اين خشونت روحانيان، ناچار در اذهان كساني كه به آزادانديشي علاقه داشتهاند، واكنشهاي سخت پديد ميآورد، از آن جمله شكّ و حيرت بود. برزويهي طبيب از جملهي كساني است كه ظاهراً در دورهي نوشروان گرفتار اين شكّ و حيرت شده است. اگر نيز اين باب كليله و دمنه كه به نام اوست، آنگونه كه ابوريحان بيروني پنداشته است از جانب ابنمقفّع بر اصل كليله الحاق شده باشد، باز شك نيست كه احوال اينگونه مردم را درست و روشن بيان ميكند. احوال كساني كه از سختگريهاي موبدان در كار دين به حيرت و ترديد افتادهاند، در شرح حالي كه بروزيهي طبيب از خود بيان ميكند منعكس است. ميگويد: «همّت و نَهمَت بر طلب علم دين مصروف ميگردانيدم و الحق راه آن را دراز و بيپايان يافتم، سراسر مخاوف و مضاين، و آن گاه نه راهبري معين ونه شاهراهي پيدا... و خلاف ميان اصحاب ملّتها هر چه ظاهرتر؛ بعضي به طريق ارث دست در شاخي ضعيف زده، و طايفهاي از جهت متابعت پادشاهان و بيم جان پاي به ركني لرزان نهادند، و جماعتي از بهر حُطام دنيا و رفعت منزلت ميان مردمان، دل در پشتوان پوسيدهاي بسته و تكيه بر استخوان پودهاي كرده و اختلاف ميان ايشان در معرفت خالق و ابتداي خلق و انتهاي كار بينهايت، و رأي هر يك بر آن مقرّر كه من مُصيبم و خصم من مبطل و مُخطي، با اين فكرت در بيابان تردّد و حيرت يك چندي بگشتم و در فراز و نشيب آن لختي بپوييدم... لبتّه نه راه به سوي مقصد بيرون توانستم برد و نه بر سمت راه حق دليلي نشان يافتم. به ضرورت عزيمت مصمّم گشت بر آنكه علماي هر صنف را ببينم و از به اصول و فروغ معتقد ايشان استكشافي كنم و بكوشم تا بينتّي صادق و دلپذير دست آيد. اين اجتهاد به جاي آوردم و شرايط بحث اندر آن به رعايت رسانيدم و هر طايفهاي كه ديدم در ترجيح دين و تفضيل مذهب خويش سخني ميگفتند و گرد تقبيح ملّت و نفي و حجّت مخالفان ميگشتند به هيچ تأويل بر پي ايشان نتوانستم رفتن و درد خويش را درمان نيافتم و روشن شد كه بناي سخن ايشان برهوي بود و هيچ چيز نگشاد كه ضمير اهل خرد آن را قبول كردي.» اين فكر حيرت و تردّد بعدها در عهد مسلمانان نيز باقي ماند و كساني پديد آمدند كه به سبب حيرت و تردّد به زندقه متّهم شدند.
امّا آنچه موبدان زرتشتي را نگران ميداشت تنها بدعتهاي شگفت نبود. آيينهاي ديگر نيز در كار دعوت مردم گرم بودند، از يك سوي دين عيسي و از سوي ديگر آيين بودا، دين زرتشت را در ميان گرفته بود.
آيين عيسي در سرزمين ايراني
آيين عيسي از دورهي اشكانيان باز در بين مردم ايران پراكنده ميگشت. در دورهي ساساني، تيسفون اسقفي داشت و بسي از خاندانهاي نامآور، به آيين ترسايي گرويده بودند. پادشاهان ساساني از وقتي كه روم آيين عيسي را پذيرفت ترسايان را بس پرخطر ميشمردند و به آزار و تعقيب آنها ميپرداختند. مغان و موبدان نيز همواره آنان را بدين كار تشويق ميكردند. بعضي مانند يزدگرد اوّل و خسروپرويز با اين پرستندگان صليب، با لطف و نرمي رفتار كردند. امّا هر روز جسارت و توقّع ترسايان، افزوده ميشد و كار را سخت ميكرد. در دورهي يزدگرد يك بار كشيشي، نامش هاشو، در شهر هرمزد ارشير خوزستان، آتشكدهاي را كه در مجاورت كليسا بود منهدم كرد. پيداست كه اين گستاخي تا چه حّد سبب خشم موبدان و بزرگان ميگشت. بار ديگر در ري نرسي نام ترسايي، در آتشكدهاي رفت و آتش را خاموش كرد. آنجا را نمازخانهي ترسايان نمود و به عبادت ايستاد. اين كار نيز از اسبابي بود كه يزدگرد را از مهر و علاقهاي كه نسبت به ترسايان ميورزيد پشيمان ميكرد. در مآخذ سرياني و رومي داستانهايي هست كه از فشار و آزار نسبت به ترسايان ايران حكايت ميكند. معهذا از همان مآخذ، اين نكته نيز برميآيد كه آيين ترسا در آن روزگاران در ايران، انتشاري داشته است. حتّي سختگيريهاي موبدان، مانع از انتشار سريع آن در بين طبقات مختلف مردم نبوده است.
آيين بودا در سرزمين ايرانيان
از جانب مشرق نيز آيين بودا هر روز انتشار مييافت. در بلخ و سغد و بلاد مجاور چين و هند، هموراه زاهدان و سيّاحان بودايي به نشر و بسط تعاليم بودا اشتغال داشتند. در آخر دورهي ساسانيان سرگذشت عبرت انگيزي از بودا تحت عنوان بوذاسف و بلوهر در بعضي از بلاد ايران انتشار داشت. گذشته از آن، چنان كه از مآخذ برميآيد بودا، يا يكي از شاگردان او كتابي نيز به فارسي داشته است. آيين شمني كه در تركستان و سغد رايج بوده است نيز صورتي از آيين بودايي به شمار ميآيد. محقّقان معتقدند آيين بودا، بدانگونه كه در سغد رواج داشته در حقيقت تابع مراكز بودايي بوده است. بيشتر متون سغدي، كه تاكنون به چاپ رسيده و منشر شده است يا از روي كتب ديني چيني ترجمه شده است و يا اصل آنها از هندي به چيني
http://pnu-club.com/imported/mising.jpg با اين همه مأمون دربارهي زنادقه كمتر اغماض داشت. نوشتهاند كه در تعقيب اين طايفه شيوهي خلفاي پيشين را داشت. وقتي به او خبر آوردند كه ده تن از زنادقه پديد آمدهاند و مردم را به آيين ماني ميخوانند بفرمود تا آنان را فرو گيرند و به حضرت وي فرستند طفيلاي شكمخواره چون اين ده تن را بديد كه به جايي ميروند پنداشت كه آنان را به سوري ميبرند. در ميان آنها در آمد و چون آنها را به كشتياي بردند او نيز بدانها پيوست. موكلان در رسيدند و او را با آن ده تن زنجير كردند و بند نهادند. طفيلي سخت بترسيد و از قوم پرسيد كه شما كيانيد و اين بند و زنجير چرا بر شما نهادند؟ قوم حال خويش بگفتند و از وي پرسيدند كه تو در ميان ما چگونه افتادي؟ گفت من مردي طفيلي بودم چون شما را با هم ديدم پنداشتم كه به دعوتي ميرويد خويشتن در ميان شما افكندم و گرفتار شدم. چون كشتي به بغداد رسيد قوم را نزد مأمون بردند، يكيك را بخواند و از آنها خواست كه ماني را لعن كنند و از دين او بازآيند چون نپذيرفتند همه را بكشت. پس روي به طفيلي كرد و نام و نشان او باز پرسيد. مرد حال و كار خويش بازگفت مأمون بخنديد و از او در گذشت. http://pnu-club.com/imported/mising.jpg
نقل شده است. به هر حال در بلخ و سغد و تركستان، آيين بودا به وسيلهي سيّاحان و زاهدان چيني و هندي منتشر ميشده است و كتابهايي نيز در باب آيين بودا و سرگذشت او به فارسي و زبانهاي ديگري كه در ايران زمين متداول بوده است وجود داشته است.
مشاجرات فلسفي
باري آيين زرتشت، در پايان دورهي ساساني، بر اثر بدعتهاي ديني و در نتيجهي فساد و انحطاط موبدان قوي، ضعيف گشته بود. نفوذ آيين عيسي و آيين بودا، نيز از دو جانب: شرق و غرب، آن را در ميان گرفته بود و هر روزش ضعيفتر ميكرد. شايد اگر اسلام از راه جزيرةالعرب نميرسيد، آيين زرتشت در برابر نفوذ اين دو دين خود را يك سره باخته بود. امّا اسلام با روح تازه و با تيغ آخته، از راه در رسيد و كارها از لوني ديگر گشت. قدرت و شكوه اسلام، اديان ديگر را خاضع كرد و طومار همه را در نورديد. از دينهايي كه در ايران رايج بود آنها كه اهل كتابي بودند يا مسلماني پذيرفتند و يا جزيه برگردن گرفتند. آنها نيز كه اهل كتاب نبودند كشته يا پراكنده شدند و يا مسلماني را گردن نهادند. با قدرت و استيلاي اسلام، ذميها را كه جزيه پذيرفته بودند، البتّه يارا و حق آن نبود كه به نشر و اشاعهي دين خويش بپردازند. مدّتها هر گونه، تخلّف از حدود را عربان، با شمشير و تازيانه جزا ميدادند.
آيين زرتشت را مسلمانان، به نام مجوس شناختند و پيروان آن را به دستور پيغمبر در شمار اهل كتاب پذيرفتند از اينرو، از آنها جزيه قبول كردند و معاملهاي را كه با كفّار و مشركان روا ميداشتند با آنان نميكردند. با اين همه، البتّه اجازهي بحث و گفتگو نيز به آنها داده نميشد و هيچگونه حق نشر و تبليغ آيين خويش را نداشتند. در مقابل بانگ اذان كه از منارههاي مسجد برميخاست، سرود مغ نميتوانست اوج بگيرد و در برابر آنچه قرآن ميگفت، گاثهي زرتشت را جاي خودنمايي نبود. مدّتها كشيد، كه در برابر فقها و متكلّمان مسلمان بنشينند و سخن بگويند. اين آزاد انديشي در دورهي خلفاي نخستين عبّاسي، خاصّه در دورهي مأمون پديد آمد. با اين همه قبل از آن نيز پارهاي عقايد و آراي ديني كه مخصوص مجوس بود، در بين مسلمانان بيش و كم رواج يافته بود. در حقيقت، حتّي آن عده از ايرانيان كه به طيب خاطر، آيين مسلماني را پذيرفته بودند هرگز نتوانسته بودند ذهن خود را از مواريث و سنن ديني گذشتهي هويش به كلّي خالي سازند. از اينرو عجب نيست كه بعضي عقايد و آراي ديرين اجدادي را نيز، با آيين جديد آشتي داده و به هم آميخته باشند.
فلسفهي ثنويّت
از جمله به نظر ميآيد كه بحث در باب قَدَر تا اندازهي زيادي از افكار مجوس ناشي شده باشد. اينكه از قول پيغمبر دربارهي قَدَريّه گفتهاند كه قَدَريّه مجوس اين امّت بشمارند نيز حكايت از اين دارد كه علماي اسلام از آغاز امر متوجّه ارتباط عقايد قَدَريّه با مذهب مجوس بودهاند. اساس عقيدهي قَدَريّه، بر اين نكته بود كه انسان فاعل كارهاي خويش است و نبايد كردههاي خويش را به خواست خدا حواله كند.
اين نكته در حقيقت يك نوع ثنويّت بود كه با وحدت و توحيد اسلام چندان سازش نداشت و اساس آن تجربهي بين مبدأ خير و مبدأ شر محسوب ميشد. اين فكر را در آخر عهد بنياميّه، معبد جهني منتشر كرد و چنانكه در كتابها نقل كردند وي نيز اين را از يك ايراني، نامش سنبويه، پذيرفته بود. البتّه بعدها، كساني كه اين فكر را قبول كردند كوشيدند تا آن را با قرآن و حديث نيز سازگار كنند. امّا تأثير و نفوذ آيين مجوس را در ايجاد اين فكر، به آساني انكار نميتوان كرد. بعضي از محقّقان، معتقدند كه مسئلهي اختصاص امامت براي علي و اولاد او، كه اساس مذهب شيعه است نيز، ناشي از عقايد و افكار عهد ساساني كه فرّهي خدايي و حق سلطنت را تنها از آن ساسانيان ميدانستهاند. شايد بيان اين مطلب، به اين صورت خالي از مبالغتي نباشد ليكن اين قدر هست كه فكر نصّ امانت، از جانب خدا براي ايرانياني كه به فرّهي خدايي معتقد بودهاند از فكر اجماع و انتخاب خليفه قطعاً معقولتر بوده است. با اين همه، اگر نيز اين دعوي درست نباشد و عقايد شيعه و قَدَريّه تا اندازهاي از عقايد و آراي مجوس مايه نگرفته باشد، اين قدر هست كه در آيين مسلماني بسياري از آداب و عقايد وجود داشت كه با عقايد كهنهي مجوس سازگار بود. درست است كه يزدان و اهريمن از تخت جبروت قديم خويش فرود آمده بودند و ملكوت آسمانها ديگرگونه گشته بود، امّا باز در وراي اين دگرگونيهاي ظاهري، نقشهاي ثابتي مانده بود كه همچنان به چشم مردم، مأنوس و آشنا مينمود. اللّ'ه و ابليس هر چند با هرمزد و اهرمن يكي نبودند، امّا باز نام آن دو، مبدأ خير و شر را به خاطر ميآورد. قصّهي ابراهيم و داستان آتش نمرود نيز يادآور زرتشت و آتش پاك بود. جهنّم و بهشت و قيامت و صراط ميتوانست عقايد و آراي كهن را كه دوزخ و چينوت از آن نمونهاي بود، به ياد آورد. نمازهاي پنج گانه نيز تنها از آن مسلمانان نبود، در آيين زرتشت نير توصيه شده بود. در اين صورت مردم، يعني عامهي خلق، كه مانند موبدان و هيربدان نگهبانان آتش مغان نبودند، به آساني ميتوانستند كيش تازه را كه از ديار عرب فراز آمده بود بپذيرند. تفرت و بيزاري از موبدان و كثرت حيرت در كار اهل بدعت، نيز آنان را به قبول مسلماني ترغيب ميكرد. با اين همه آن عدّه كه از قبول آيين جديدي روي برميگاشتند در ذمّهي اسلام بودند. آتشكدههاي آنها در امان بود امّا براي نشر دعوت مجالي نداشتند. مسلمانان، آنها را در اداي مناسك دين خويش آزاد ميگذاشتند امّا ديگر به آنها اجازه نميدادند كه با نشر عقايد و مذاهب خويش با قرآن و اسلام به جنگ برخيزند. خلفاي اموي، در اين كار بيشتر سختگيري ميكردند هر گونه رأي تازهاي را كه تا اندازهاي بوي بدعت ميداد به شدّت محكوم ميكردند. سبب آن البتّه پرهيزكاري و پارسايي نبود؛ زيرا اكثر امويها به دين علاقهاي نداشتند. ليكن با هر انديشهي تازه و هر فكر آزادي بدان جهت مبارزه ميكردند كه اين افكار و انديشهها از خاطر موالي ميتراويد و نزد آنها موالي براي سيادت عرب خطري بزرگ به شمار ميآمدند. معبد جهني، رايي را كه در باب قَدَر داشت از سنبويهي ايراني گرفته بود و حجّاج بنيوسف، ظاهراً به همين سبب او را كشت. دربارهي غيلان دمشقي كه نيز همين رأي را داشت بنياميّه هم رفتاري سخت خشونتآميز كردند. جهم بنصفوان هم كه عقيدهي جبر را آورده بود از مردم ترمذ خراسان بود و بدعت او نيز به سختي كيفر يافت. بدينگونه بنياميّه با همهي بيقيدي كه در كار دين داشتند، با شدّتي و خشونتي تمام، از نشر هر گونه فكري كه منسوب به موالي بود جلوگيري ميكردند.
-
زنادقه كه بودند؟
خلفاي نخستين بنيعبّاس، نيز در اين كار خشن و سختگير بودند. در عهد منصور و مهدي، بسياري از موالي و غيرموالي به تهمت زندقه كشته شدند. با اين همه، شواهد و قراين بسياري هست كه نشان ميدهد از اواخر عهد بنياميّه، بقايايي از مجوس و مانويان، در نهان به نشر عقايد خويش ميپرداختهاند زنادقه ظاهراً بيش از ديگر فرقهها، در اين مورد به كوشش برخاستهاند. شيوهي تبليغ اين زنادقه در وهلهي اول، ايجاد شكّ در مباني ديني و اخلاقي مسلمانان بود. به همين جهت در محيط فسادآلود و تبهكار حكومت بنياميّه، آنها زودتر از ديگر فرقهها مجال جنبش و كوشش يافتند. زندقه، ظاهراً دنبالهي تعاليم ماني بود امّا اساس آن بر شكّ و ترديد نسبت به همهي اديان قرار داشت. از اينرو بود، كه هر كس در عقايد و مباني دين شكّ داشت با زنادقه مربوط و يا دست كم به آنها منسوب بود. در حكومت بنياميّه، اينگونه عقايد البتّه بيشتر از مذاهب ديگر امكان رواج و انتشار داشت. عبث نيست كه يكي از فاسدترين خلفاي اموي، وليدبنيزيد با آراء و عقايد زنادقه روي موافق نشان داد و به زندقه تظاهر كرد. در اوايل خلافت عبّاسي نيز، گرفتاريها و دل مشغوليهاي خلفا تا حدّي محيط آزادي براي نشر آراي زنادقه فراهم آورده بود. به همين سبب در بصره و بغداد، پيروان ماني و ساير آزادانديشان و بيدينان، به نشر مذاهب خويش و ايجاد شك و ترديد در عقايد مسلمانان پرداختند. در عهد منصور و مهدي كوشش و فعّاليّت آنها سختتر و خطرناكتر گشت و خلفا را به چارهجويي واداشت.
در حقيقت، زنادقه هم مسلماني را تهديد ميكردند و هم خلافت را به خطر ميافكندند. اساس خلافت و حكومت عربي بر دين و قرآن استوار بود و آنها اين همه را منكر بودند. http://pnu-club.com/imported/mising.jpg http://pnu-club.com/imported/mising.jpg به سبب عنايتي كه مأمون به پژوهش و جستجو و در عقايد و آراء داشت، پيروان مذاهب و اديان را يك چند آزادي داد تا به بحث و گفتگو پردازند. متكلّمان و حكيمان نيز كه با معارف يوناني و ايراني و هندي آشنايي داشتند با اصحاب حديث و رأي به بحث و جدل برخاستند و در آنچه به عقايد مربوط است سخنان تازه پديد آمد. در باب انسان كه خود قدرتي و اختياري دارد يا ندارد و در باب قرآنكه مخلوق هست يا نيست بحث و جدل در گرفت. دربارهي اديان و مذاهب نيز كه كدام با دانش و خرد سازگار هست و كدام سازگار نيست مباحثه پديد آمد. http://pnu-club.com/imported/mising.jpg
از اينرو تعاليم آنها را براي خلافت و ديانت هر دو مضر ميشمردند. دربارهي قرآن، سخن به نيكي نميگفتند آنچه را مفسّران، محكمات و متشابهات قرآن ميگفتند قبول نداشتند. ادّعا ميكردند كه در قرآن سخنان متناقض هستند و بعضي از آيات را با بعضي ديگر متناقض ميشمردند. بعضي از آنها سخناني هم از خود ميساختند و آن سخنان را در برابر كتاب خدا مينهادند. آداب و مناسك ديني را نيز به ديدهي استهزاء ميديدند. يزدان بنباذان در مكّه بود، طواف مردم را برگرد حرم كعبه ديد بخنديد و گفت اين قوم گاوان را مانند كه به پاي خويش خرمن را كوبند. زنديق ديگر وقتي با جعفر صادق مناظره ميكرد پرسيد كه اين روزه و نماز را سود چيست؟ امام گفت كه اگر قيامتي باشد اداي اين فرايض ما را سود دهد و اگر نباشد از به جاي آوردن اين اعمال زياني به ما نرسد. اينگونه سخنان كه زنادقه ميگفتند البتّه گستاخانه و خطرناك بود. عبث نيست كه خلفاي عبّاسي، خيلي زود متوجّه خطر گشتند و با آن به مبارزه برخاستند. از صاحب نظران و آزادانديشان آن عهد، كساني نيز به اتّهام زندقه هلاك شدند امّا قراين و اسناد حكايت دارد كه دعوت و تبليغ زنادقه از عهد منصور شدّت و قوّت تمام داشته است.
عبداللّه بن قفّع و عاقبت او
از جمله كساني كه در اين دوره به تهمت زندقه گرفتار گشتند و سرانجام كشته شدند ابنمقفّع و بشّاربن برد را ميتوان نام برد. عبداللّ'هبنمقفّع از مترجمان و نويسندگان بزرگ زبان عربي به شمار است، امّا خود ايراني بود، روزبه نام پسر دادويه، از مردم شهرجورفارس. در باب زندقهي او نيز روايتهاي بسيار در كتابها هست. گفتهاند كتابي در برابر قرآن ساخت و از قول مهدي خليفه آوردهاند كه گفته است كتابي در زندقه نديدم الاّ كه اصل آن از ابنمقفّع بود. ابوريحان بيروني هم آورده است كه چون ابنمقفّع كليله و دمنه را از زبان پهلوي به تازي نقل كرد، باب برزويه را كه در اصل كتاب نبود بر آن افزود تا در عقايد مسلمانان شك و ترديد پديد آورد و آنان را براي قبول آيين خويش، كه دين ماني بود آماده سازد.
از آنچه دربارهي سرگذشت ابنمقفّع در كتابها نقل كردهاند برميآيد كه وي به زندقه تمايل داشته است. سفيان بن معاويه، امير بصره نيز كه او را به وضعي سخت فجيع هلاك كرد بر او تهمت زندقه نهاد. امّا حقيقت آن است كه او بيش از هر چيز قرباني رشك و كينه دشمنان خود شده است و نوشتهاند ابن سفيان از ابن مقنّع آزادي داشت. و همواره مترصّد بود تا او را فرو گيرد. منصور خليفه نيز از ابنمقفّع كينهاي داشت و سفيان را بر ضدّ وي برميآغاليد. امير بصره فرصتي يافت و نويسندهي زنديق را فرو گرفت. سپس فرمان داد تا تنوري افروختند و اندام وي را يكيك بريدند و در پيش چشم او به آتش ريختند. از سخناني كه در كتابها از ابنمقفّع نقل كردهاند برميآيد كه وي مانند ديگر زنادقه به اديان با ديدهي حرمت نميديده است. اگر قول ابوريحان در اينكه وي باب برزويه را از خود بر كتاب كليله افزوده است درست نباشد باز قرايني هست كه نشان ميدهد ابنمقفّع دربارهي اديان و مذاهب با نظر شك و ترديد مينگريسته است. از جملهي اين قراين، رسالهاي است از آثار وي كه جهت منصور فرستاده است و رسالهيالصّحابه نام دارد. در اين رساله پس از آنكه در باب خراسانيان و نگهداشت آنها توصيه و تأكيد بسيار ميكند، ميگويد كه در احكام فقهي، تناقض و اختلاف فراوان است. و بسا كه دربارهي يك امر دو حكم متناقض صادر ميشود. سپس از خليفه ميخواهد كه در اين باب چارهاي بينديشد و نامهاي به قضاوت خويش بنويسد تا از روي آن داوري كنند و گرفتار اختلاف و اضطراب نشوند. در اين رساله آن شك و حيرت كه در «باب برزويهي طبيب» هست و از اركان مهم عقايد زنادقه نيز بوده است، هويداست و نشان ميدهد كه نويسنده بيش از اركان مهم عقايد زنادقه نيز بوده است، هويداست و نشان ميدهد كه نويسنده بيش از آنكه در پي چارهجويي باشد قصدش عيبجويي است. به هر حال، ابنمقفّع اگر نيز از زنادقه بوده است، مانند آن دسته از زنادقه كه بيديني و آزادانديشي را نوعي ظرافت و تربيت تلقّي ميكردهاند نبوده است و از اينرو به اندازهي بشّاربن برد و ابانبنعبدالحميد به زندقه تظاهر نميكرده است. بلكه سعي داشته است از راه ترجمهي كتابها و نشر رسالههاي علمي و ادبي، مسلمانان را با افكار تازه آشنا كند و آنان را در عقايد و آراي ديني خويش به ترديد و شك اندازد.
بشّاربن برد و تبليغ زندقه
امّا بشّار زندقه را به مثابهي نوعي شيرين كاري و هنرنمايي تلقّي ميكرد و از تظاهر بدان نيز ابا نداشت. بشّاربن برد، شاعري نابينا، از مردم طخارستان بود. در غزلسرايي شهرتش بدانجا كشيد كه زنان به خانهاش ميرفتند تا اشعارش را فرا گيرند و خنياگران جز به سرود او تغني نميكردند. پارسايان آن عهد ميگفتند كه هيچ چيز مانند سرودهاي اين كور، فسق و فجور و گناه و شهوت را رايج نميكند. اين مايه ذوق و هنر را بشار در نظر زندقه نيز به كار ميبرد و پيداست كه شعر او از اسباب عمدهي شيوع زندقه به شمار ميآمده است، واصل بنعطا كه از بزرگان معتزله به شمار است در اين باب گفته است كه «سخنان اين كور يكي از بزرگترين و سختترين دامهاي شيطان است.» از جملهي عقايدي كه بشّار آشكارا تعليم و تليقن مينمود يكي اين بود كه وي آتش را كه مظهر روشني و معبود مجوس و زنادقه به شمار است بر خاك كه سجدهگاه مسلمانان و سرشت مايهي فطرت انسان محسوب ميشد رجحان مينهاد و اين بيت او مشهور است، كه ميگويد:
الارض مظلمة و النار مشرقة و النار معبودة مذكانت النار
و حتّي شيطان را كه از آتش آفريده بود بر آدم كه از خاك برآمده بود برتري مينهاد و اينگونه سخنان كه طعني و تحقيري در عقايد مسلمانان بود سبب شد كه او را به زندقه متّهم دارند و سرانجام مهدي خليفه، به سبب هجوي كه بشار در حقش گفته بود وقتي به بصره رفت بفرمود تا او را بگرفتند و چندان تازيانه زدند كه از آن هلاك شد.
انتشار زندقه؟
گذشته از بشّار و ابنمقفّع چند تن ديگر از گويندگان و نويسندگان زبان تازي به زندقه متّهم بودند و حتّي كتابهايي نير در تأييد و اثبات آيين ماني و مرقيون و برديصان تأليف كردند. بعضي از آنها را مهدي كشت. از آن جمله عبدالكريمبنابيالعوجا بود كه آيين ماني داشت و در نشر آن اهتمام ميورزيد و در اثبات آيين خويش با مخالفان، آشكارا مناظره ميكرد. چنان كه بعضي از مناظرههايي را كه او با ابوالهذيل علاّف از معتزلهي بغداد، داشته است در كتابها نقل كردهاند. وي نيز به دست مهدي خليفه، كشته شد، در حقيقت زندقه بيش از ساير مذاهب ايران قديم در دورهي خلفا رواج يافت. زيرا مذهبي بود كه بيشتر آزادانديشان و كساني كه ميخواستند تن به زيربار هيچ ديني ندهند آن را با ذوق خود سازگار مييافتند. بسي نيز، تنها براي ظرافت و خوشگذراني، آن را پذيرفتار ميشدند. گذشته از آن مخصوص موالي نبود و اعراب نيز از قديم با آن آشنا بودند. اعراب به واسطهي مردم حيره با زندقه آشنايي داشتند و عراق نيز خود از قديم يكي از صحنههاي ظهور آيين ماني به شمار ميآمد. بدينگونه، در آغاز دورهي خلفاي بغداد، زندقه در بين بسياري از روشن رايان و آزادانديشان عصر، رواجي داشت. گذشته از كساني كه به اين اتّهام
http://pnu-club.com/imported/mising.jpg مأمون ايشان را نزد خود جاي ميداد و مناظره آغاز ميشد. در مناظره با نهايت آزادي سخن ميگفتند و شامگاهان ديگر بار طعام ميخوردند و ميپراكندند در اين مجالس پيروان و پيشوايان اديان مختلف حاضر ميآمدند. از جمله كساني مانند آذرفرنبغ پيشواي زرتشتيان و يزدان بخت پيشواي مانويان حاضر ميگشتند. در بعضي از اينگونه مجلسها كه در خراسان تشكيل ميشد نيز عليبنموسيالرضا (ع) شركت داشت.
تمام