-
۳۰
برک آن حرفهای خشن خطاب به ایماکولاتا را با صدای آهسته ادا کرد، طوری که حتی کسانی که در نزدیکیشان بودند هم نفهمیدند که مقابل چشمانشان چه حادثهای دارد اتفاق میافتد. ایماکولاتا آنقدر خوب ظاهر را حفظ کرد که انگار هیچ اتفاقی نیافتاده. بعداز رفتن برک، او هم از پلهها بالا رفت و ابتدا پساز آنکه در راهروهای خلوت که به اتاقها منتهی میشدند، تنها ماند، متوجه شد که قادر نیست روی پاهایش بایستد.
نیمساعت بعد، فیلمبردار بیخبر از همهجا به اتاق مشترکشان وارد شد و دید ایماکولاتا روی تخت بهشکم افتادهاست.
ـ چیشده؟
زن به او جوابی نداد.
مرد کنارش نشست و دستش را روی سر او گذاشت. زن طوری دست او را پس زد که انگار میخواهد ماری را از خودش دور کند.
ـ ولی آخه چی شده؟
مرد چندین بار دیگر هم همان سوأل را تکرار کرد تا اینکه زن بالاخره گفت:
ـ لطفاً برو قرقره کن. من دیگه تحمل بوی بد دهنتو ندارم.
نفس مرد بدبو نبود. همیشه همهجای بدنش تمیز بود و همیشه هم بوی صابون میداد، برای همین میدانست که زن دروغ میگوید. با اینهمه به حمام رفت و کاری را که زن خواستهبود انجام داد.
گفته ایماکولاتا راجع به بوی بد دهان درواقع بیمناسبت نبود و علتش خاطره نزدیکی بود که او بهسرعت از ذهنش دور کردهبود ولی حالا یکهو سر برآوردهبود: خاطره نفس بدبوی برک. آن موقع که او دلشکسته به حرفهای تند برک گوش میداد در چنان حالی نبود که بتواند به نفس بدبوی او توجه کند اما انگار ناظری پنهان در درونش، بهجای او آن بوی نامطبوع را احساس کرد و حتی از آن نتیجه گرفت که مردی با نفسی چنین بدبو نمیتواند معشوقهای داشته باشد. هیچکس نمیتواند این بوی بد را تحمل کند. هرکسی در چنین موقعیتی سعی میکرد به او بفهماند که دهانش بوی بد میدهد و باید برای آن چارهای بیاندیشد. حین شنیدن حرفهای درشت برک، ایماکولاتا انگار این اظهارنظر بیصدا را هم شنید و از آن غرق شادی و امید شد چون فهمید که برک، با وجود تمام زنان زیبا و زیرکی که دورش را گرفتهاند، دیگر خیلی وقت است ماجرای رمانتیکی نداشته و دیگر کسی در کنار او در رختخوابش نمیخوابد.
همان موقع که فیلمبردار، مردی هم رمانتیک و هم اهل عمل، مشغول قرقره کردن بود، پیش خودش فکر کرد که تنها راه ممکن برای فروخواباندن خشم زن همراهش این است که هرچه زودتر با او عشقبازی کند. پس در حمام پیژامهاش را پوشید و رفت با کمی تردید روی تخت کنار زن نشست.
دیگر جرأت ندارد به او دست بزند اما یکبار دیگر هم میپرسد: "موضوع از چه قراره؟". زن با هشیاری تمام جواب میدهد: "اگه چیزی غیراز این جمله احمقانه نداری که بگی، بهتره از خیر حرفزدن با تو بگذرم، چون فایدهای نداره".
زن بلند میشود و بهطرف کمد لباس میرود. آن را باز میکند و به پیراهنهای معدودی که در آن آویزان است نظر میاندازد. لباسها او را وسوسه میکنند و میلی مبهم و در عینحال قوی در او برمیانگیزند که از میدان بهدر نرود و صحنه را خالی نگذارد؛ که باز خطههای حقارت را زیر پا بگذارد؛ که شکست خود را نپذیرد و حتی اگر هم واقعاً شکست خوردهباشد، باخت خود را به نمایش بزرگی تبدیل کند که در آن زیبایی نادیده گرفتهاش و غرور سرکشش مجال ظهور یابد.
مرد میپرسد: "چکار داری میکنی؟ کجا میخوای بری؟".
ـ هیچ فرقی نمیکنه. مهم اینه که با تو تنها نمونم.
ـ آخه به من بگو موضوع چیه؟
ایماکولاتا دارد پیراهنها را تماشا میکند و پیش خود فکر میکند: "دفعه هفتم"و مطمئن است که اشتباه حساب نکرده.
فیلمبردار که تصمیم گرفته بدخلقی زن را نادیده بگیرد میگوید: "تو واقعاً محشر بودی. عجب کار درستی کردیم که اینجا اومدیم. نقشههای تو راجع به کار با برک درست پیش رفته. من یه بطر شامپانی سفارش دادهام که به اتاق بیارن".
ـ تو میتونی هرچی دلت خواست، با هرکی دلت خواست، بنوشی.
ـ آخه بگو ببینم موضوع چیه؟
ـ این هفتمین بار بود. من دیگه با تو کاری ندارم. تا ابد. من از بوی دهنت خسته شدهام. تو برای من مثل کابوس هستی و من کابوس نمیخوام. تو برای من مایه رسوایی، شرم و تحقیر هستی. من از تو منزجرم. اینها رو باید بگم. رک و پوستکنده و بدون شک و تردید. این داستان رو که هیچ عاقبتی نداره نباید بیشتر از این کش داد.
زن در مقابل درهای باز کمد ایستاده است. پشت به فیلمبردار دارد. آرام و شمرده و با صدای آهسته حرف میزند. سپس شروع به درآوردن لباسهایش میکند.
۳۱
اولین بار است که او اینطور بدون خجالت و با حالتی نمایشی و بیتفاوت در مقابل او لخت میشود. اینطور لخت شدن او معنایش این است که: برایم اهمیت ندارد، حتی ذرهای اهمیت ندارد، که تو در مقابلم ایستادهباشی. برایم مثل یک سگ یا یک موش هستی. نگاههای تو در تن من هیچ واکنشی بر نمیانگیزند. برای من فرقی نمیکند که در برابر تو مشغول انجام چه کاری هستم. حتی میتوانم ناپسندترین کارها را هم پیش چشم تو انجام بدهم: میتوانم استفراغ کنم، گوشهایم یا پایینتنهام را بشویم، جلق بزنم و یا بشاشم. تو برای من بیچشم، بیگوش و بیسر هستی. بیتفاوتی پرغرور من مثل پوششی است که باعث میشود من در مقابل تو آزادی کامل داشتهباشم و ذرهای خجالت نکشم.
فیلمبردار میبیند که تن معشوقهاش کاملاً تغییر کردهاست. این تن که تا آن موقع آنقدر ساده و آسان مال او بود، انگار حالا در برابر او مانند یک پیکره یونانی به روی یک سکوی صدمتری، قد میکشد. کششی شدید در مرد پیدا میشود. کششی عجیب که نمود احساسی ندارد، ولی سر او را، و فقط سر او را، پر کردهاست. کششی شبیه به یک جاذبه ذهنی، یک جنون اسرارآمیز و علم به این که درست همین تن و نه هیچ تن دیگری زندگی او را، تمام زندگی او را در اختیار خود خواهد گرفت.
زن احساس میکند که مرد چطور تحت تأثیر قرار گرفته و نگاهش به پوست او میخکوب شده. احساس سرما مانند موجی از درونش سر بلند میکند و او را شگفتزده میکند، چون پیشتر هرگز چنین موجی را احساس نکردهبود. موج سرما وجود دارد، همانطور که موج گرما، موج خشم و موج اشتیاق هم وجود دارد. آخر این سرما واقعاً نوعی اشتیاق هم هست؛ انگار محبوب فیلمبردار بودن و طردشدن از جانب برک، دو وجه نفرینی هستند که او میخواهد از آن رهایی یابد. انگار طردشدن از جانب برک برای این بوده که او دوباره در آغوش معشوق معمولیش بیافتد، پس تنها چارهاش ابراز تنفر تمام و کمال نسبت به این معشوق است. به همین جهت است که زن با چنان برافروختگی او را از خود طرد میکند و میخواهد او را به موش تبدیل کند، موش را به عنکبوت، عنکبوت را به مگسی که توسط عنکبوت دیگری بلعیده میشود.
حالا دیگر زن لباسش را عوض کرده و پیراهن سفیدرنگی پوشیده. تصمیم گرفته به طبقه پایین برود و خود را به برک و دیگران نشان دهد. خوشحال است که پیراهن سفیدی با خود بههمراه دارد، سفید مثل پیراهن عروس. آخر احساس بخصوصی دارد. انگار میخواهد به عروسی برود. یک عروسی که چیزی در آن متفاوت است. غمانگیز و بدون داماد است. زن در پشت پیراهن سفیدش زخمی دارد، جراحتی ناشی از بیعدالتی، و او احساس میکند آن زخم باعث شده که او عظمت بیشتری بیابد و زیباتر شود. همانطور که شخصیتهای یک تراژدی پساز گذشت حادثهای بر آنها، زیباتر میشوند. بهطرف در میرود و میداند که دیگری مثل یک سگ باوفا، همانطور پیژاما بهتن، از پیاش خواهد آمد. زن دلش میخواهد که آندو درست بههمان وضع در قصر بگردند، زوجی که هیچ تناسبی میانشان نیست، مانند ملکهای که تولهسگی دنبالش میدود.
۳۲
اما کسی که او به سگ تبدیلش کرده، سخت موجب تعجب زن میشود. مرد با قامت راست در مقابل در ایستاده و عصبانی بهنظر میآید. حالا دیگر هیچ اثری از تسلیم در او دیده نمیشود. میلی آمیخته با یأس او را به ایستادگی در برابر این موجود زیبا که آنطور بیرحمانه و غیر منصفانه او را تحقیر کردهاست، وادار میکند. آنقدر گستاخ نیست که به او سیلی بزند، کتکش بزند، روی تخت پرتش کند و به او تجاوز نماید. اما درست به همین دلیل، بازهم بیشتر دلش میخواهد که عمل غیر قابل جبرانی انجام دهد، عملی بشدت مبتذل یا خشونتآمیز.
زن مجبور میشود در مقابل در توقف کند.
ـ بذار رد شم!
ـ نمیذارم بری!
ـ تو دیگه برای من وجود نداری.
ـ چطور من دیگه برای تو وجود ندارم؟
ـ من دیگه تو رو نمیشناسم!
ـ پس تو دیگه منو نمیشناسی؟
مرد خنده تشنجآمیزی سر میدهد. صدایش را بلندتر میکند و میگوید:
ـ همین امروز صبح من کردمت!
ـ من به تو اجازه نمیدم با من اینطور حرف بزنی! اجازه نمیدم همچو کلماتی بهکار ببری!
ـ همین امروز صبح تو دقیقاً گفتی: منو بکن! بکن! بکن!
ـ اون تا موقعی بود که من هنوز دوستت داشتم.
سپس زن با کمی شرمندگی اضافه کرد:
ـ اما حالا اینجور کلمات خیلی مبتذلاند.
مرد فریاد میزند: با وجود این من کردمت!
ـ من به تو اجازه نمیدم!
ـ همین دیشب هم کردمت، کردمت، کردمت!
ـ بس کن!
ـ چطوره که تو صبح تحمل تن منو داری اما شب نه؟
ـ تو خوب میدونی که من از همه چیزای مبتذل بدم میآد.
ـ به من چه که تو از چی بدت میآد! پتیاره!
کاش مرد درست این کلمه آخر را بهزبان نیاوردهبود! همان کلمهای که برک هم به او گفتهبود. زن فریاد میزند:
ـ من از هرچیز مبتذلی حالم بههم میخوره. از تو هم حالم بههم میخوره!
مرد هم بهنوبه خود فریاد میزند:
ـ پس تو به کسی که از اون حالت بههم میخوره دادی! وقتی زن به یه مرد که از اون حالش بههم میخوره بده، چیزی نیس جز پتیاره، پتیاره، پتیاره!
فیلمبردار رفتهرفته بددهانتر میشود و بهنظر میآید که ایماکولاتا ترسیده است. ترسیده؟ آیا واقعاً او از مرد ترسیده؟ من فکر نمیکنم. او ته دلش میداند که نباید این سرکشی را از آنچه واقعاً هست جدیتر بگیرد. میداند که فیلمبردار بزدل است و هنوز هم در این مورد کاملاً مطمئن است. او میداند که اگر مرد به او فحش میدهد برای این است که میخواهد صدایش شنیده شود، خودش دیده شود و مورد توجه قرار گیرد. او اگر فحش میدهد برای این است که ضعیف است و بهجای عضلاتش فقط به کلمات زشت میتواند متوسل شود، کلماتی که بتوانند خشمش را بیان کنند. اگر زن تا آن حد نسبت به او بیعلاقه نبود، این انفجار ناشی از ضعف علاج ناپذیر، ترحمش را جلب میکرد. اما زن بهجای ترحم، میخواهد که باز بیشتر برنجاندش. درست به همین علت تصمیم میگیرد که تمام گفتههای او را بهخود بگیرد، فحشهای او را باور کند و بترسد. درست به همین دلیل با نگاهی که میباید نمایانگر ترس باشد، خیره به مرد نگاه میکند.
مرد ترس را در چهره ایماکولاتا میبیند و جرأتش بیشتر میشود، آخر معمولاً اوست که میترسد، کوتاه میآید و معذرت میخواهد. اما حالا که او قدرت و خشم خود را نشان میدهد، اینبار زن است که ناگهان از ترس میلرزد. او فکر میکند حالا است که ایماکولاتا به ضعف خود اعتراف کند و تسلیم بشود، پس صدایش را بلندتر میکند و مزخرفات خشن و بیمعنی خود را فریاد میزند. بیچاره نمیداند که درواقع در تمام مدت او بازیچه زن بوده است و زن هدایتش کرده است، حتی درست همان موقعی که تصور میکرد در اثر خشم خود، قدرت و آزادیش را باز یافتهاست.
ـ تو منو میترسونی. وحشتناکی! خشنی!
مرد بیچاره نمیداند که این اتهامی است که هرگز پاک نخواهد شد و او، مرد بیآزاری که هرگز حرف زور نزده، یکباره و برای همیشه متجاوز قلمداد خواهد شد.
زن یکبار دیگر میگوید: "تو منو میترسونی"و مرد را پس میزند و بیرون میرود. مرد میگذارد زن رد بشود و خود بهدنبالش میرود. مثل تولهسگی که بهدنبال ملکهای بدود.
ادامه دارد...
منبع:
-
۳۳
برهنگی. من بریده نشریه "نوول اوبزرواتور"شماره ماه اکتبر سال ۱۹۹۳، درباره یک نظرخواهی را نگه داشتهام. هزارودویست نفر که خود را چپ میدانند، فهرستی شامل دویستوده کلمه دریافت کردند و میبایست از میان این کلمات، آنهایی را که برایشان جذاب یا جالب بود؛ کلماتی را که توجهشان را جلب میکرد و نسبت به آنها حساس بودند، مشخص میکردند. چند سال پیشتر هم نظرخواهی مشابهی انجام شدهبود. آن زمان از بین دویستوده کلمهای که هواداران چپ دریافت کرده بودند، ۱۸ کلمه از طرف همه انتخاب شدهبودند و میشد نتیجه گرفت که آنها حس مشترکی نسبت به آن کلمات دارند. در نظرخواهی دوم، کلمات انتخابشده مشترک فقط سهتا بودند. آیا هواداران چپ فقط در مورد سه کلمه توافق نظر دارند؟ آه چه تنزلی و چه زوالی! آن سه کلمه کدامها هستند؟ گوش کنید: قیام، سرخ، برهنگی. قیام و سرخ بهخودیخود گویا هستند. اما اینکه بهجز آن دو، فقط کلمه برهنگی قلب هواداران چپ را به تپش وامیدارد، اینکه دیگر تنها برهنگی میراث نمونهوار و مشترک آنهاست، باعث تعجب میشود. آیا این تمام چیزی است که دویست سال تاریخ درخشان، که با انقلاب فرانسه به گونهای باشکوه آغاز شد، از خود بهیادگار گذاشته؟ آیا میراث روبسپیر، دانتون، ژورس، رزا لوکزامبورگ، لنین، گرامشی، آراگون و چهگوارا فقط همین است؟ برهنگی؟ شکم برهنه، دول برهنه، باسن برهنه؟ آیا پساز گذشت اینهمه سال، این تنها بیرقی است که آخرین بازماندگان چپ با گرد آمدن در زیر آن میتوانند وانمود کنند که گذر شکوهمندشان از خلال قرنها ادامه دارد؟
اما چرا درست کلمه برهنگی؟ مگر این کلمه که همه طرفداران چپ در فهرستی که مؤسسه نظرخواهی برایشان ارسال کردهبود انتخاب کردند، برای آنها چه مفهومی داشت؟ یادم میآید که در دهه هفتاد هواداران چپ در یک راهپیمایی برای نشاندادن خشم خود علیه چیزی (علیه نیروگاه هستهای، جنگ، قدرت پول و یا نمیدانم چه چیز دیگر) برهنه و دادوفریاد کنان، در خیابانهای یکیاز شهرهای بزرگ آلمان به اینسو و آنسو میدویدند.
آنها با برهنگی خود چه چیزی را میخواستند بیان کنند؟
فرضیه نخست: برهنگی برای آنها بزرگترین آزادیای بود که هنوز باقی ماندهبود و نیز ارزشی بود که بیشاز تمام ارزشها مورد تهدید بود. هواداران چپ آلمان درست همانگونه با آلتهای برهنهشان در خیابانهای شهر راهپیمایی کردند که مسیحیان تحت تعقیب با صلیبی چوبی بر روی شانههاشان بهسوی مرگ روان شدند.
فرضیه دوم: هواداران چپ نمیخواستند بیانگر ارزشی باشند، بلکه تنها قصد داشتند به جمعیتی که مورد انزجارشان بود اهانت کنند. آری! توهین کنند، بترسانند، منقلب کنند. تاپاله فیل رویشان بریزند. در باتلاق جهان غرقشان کنند. چه تناقض عجیبی! آیا برهنگی سمبل بالاترین ارزشها است یا بیارزشترین آشغالی که میشود مثل گُه به روی دسته دشمن ریخت؟
و مفهوم برهنگی در نزد ونسان چیست که یک بار دیگر به ژولی میگوید: "لباسهاتو در بیار"و میافزاید: "جلوی چشم همه بدبختهایی که بدجوری کونشون گذاشتن اتفاق جالبی داره میافته!"؟
مفهوم برهنگی برای ژولی چیست که به حالت تسلیم و حتی شاید بشود گفت با اشتیاق پاسخ میدهد "باشه"و دگمههای پیراهنش را باز میکند؟
۳۴
ونسان برهنه است. خودش هم از این امر کمی تعجب میکند و ناگهان قهقههای سر میدهد که بیشتر برای خودش است تا برای ژولی، آخر اینطور برهنه ایستادن در یک اتاق شیشهای بزرگ برای او کاملاً تازگی دارد، به همین جهت بهچیزی جز این نمیتواند فکر کند که تمام ماجرا چقدر عجیب است. ژولی دیگر سینهبند و شورتش را هم از تن درآورده ولی ونسان درواقع او را نمیبیند. او متوجه برهنگی ژولی هست اما اصلاً نمیبیند که ژولیِ برهنه چه شکلی است. یادتان میآید که همین چند دقیقه پیش او نمیتوانست به چیزی جز سوراخ کون ژولی فکر کند؟ آیا حالا هم که آن سوراخ کون از پوشش شورت ابریشمی بهدر آمده، باز ونسان دارد به آن فکر میکند؟ نه. او دیگر اصلاً کمترین توجهی به سوراخ کون ندارد. بهجای اینکه با دقت تمام بدنی را که در حضور او برهنه شده تماشا کند، بهجای آنکه به آن نزدیک شود، بهکندی آن را کشف کند، یا شاید حتی لمس کند، رویش را برمیگرداند و شیرجه میزند.
ونسان شخصیت عجیبی دارد. او که میخواهد رقاصها را تکهپاره کند و ماه شیفتهاش میکند، درواقع خلقیات ورزشکاران را دارد. شیرجه میزند و شروع میکند به شنا کردن و در آن لحظه دیگر برهنگی خودش و ژولی را فراموش میکند و به شنای کرال سینه خود فکر میکند. پشتسر او ژولی که بلد نیست شیرجه بزند، دارد با احتیاط از پلهها پایین میآید که داخل آب شود. ونسان حتی برنمیگردد که به او نگاهی بیاندازد! چقدر حیف! چقدر ژولی زیباست! فوقالعاده زیباست! تنش گویی میدرخشد. نه از این رو که او خجالتی است، بلکه بهدلیل دیگری که همان اندازه زیباست: در تنهایی و خلوت خودش یکجور رفتار ناشیانه دارد. ونسان سرش زیر آب است و ژولی مطمئن است که کسی او را نمیبیند. عمق استخر آنقدر هست که آب تا نوک موهایش برسد. آب استخر بهنظرش سرد میآید. دلش میخواهد خودش را توی آب رها کند، اما جرأت نمیکند. لحظاتی بالای پلهها میایستد و دچار تردید میشود. آنگاه با احتیاط یک پله دیگر پایین میآید. آب تا نافش میرسد. دستش را در آب فرو میکند و سپس به پستانهایش میمالد. چه منظره زیبایی. ونسان سادهدل هیچ چیز نمیفهمد، اما من سرانجام در مقابل خود برهنگیای میبینم که نمایانگر هیچچیز نیست، نه آزادی، نه زوال. برهنگیای عاری از هرگونه محتوی، برهنگیِ برهنه. تنها همان که خود است و نه هیچچیز دیگر. برهنگیای که هر مردی را جادو میکند.
بالاخره شروع میکند به شنا کردن. خیلی کندتر از ونسان شنا میکند و با ناشیگری سرش را بالای سطح آب نگه میدارد. تا وقتی که او به پله برسد و از آن بالا برود، ونسان سهبار طول پانزده متری استخر را شنا کردهاست. ونسان به دنبال ژولی با عجله از پلهها بالا میرود و وقتی هردو به لب استخر پا میگذارند از سالن طبقه بالا صداهایی شنیده میشود.
شنیدن صداهایی آنقدر نزدیک، هرچند که صاحبانشان دیده نمیشوند باعث میشود که ونسان بهخود بیاید. او ناگهان فریاد میزند: "میخواهم از پشت بکنمت"و پساز گفتن این حرف مثل ربالنوع تشنگی جنسی لبخند میزند و خود را بهروی ژولی میاندازد.
معلوم نیست چرا او که وقت قدمزدن در خلوت، جرأت گفتن کمترین حرف مستهجنی را نداشت، حالا که ممکن است هرکسی حرفهایش را بشنود، اینقدر بددهانی میکند.
درست به این دلیلکه او بهگونهای نامحسوس، از محدودهای خصوصی خارج شدهاست. کلمهای که در اتاقی کوچک و محصور ادا میشود با همان کلمه وقتیکه در سالن نمایش طنینانداز میشود، فرق دارد. آن کلمه دیگر چیزی نیست که او بهتنهایی مسئول آن باشد و خطاب به طرف مقابل او گفته شود، بلکه کلمهای است که دیگران میخواهند گفته شود؛ دیگرانی که در آنجا حضور دارند و آنها را میبینند. حال درست است که سالن نمایش خالی است اما آن تماشاچیان فرضی و خیالی و احتمالی در آنجا، با آندو هستند.
میشود از خود پرسید که آن تماشاچیان چهکسانی هستند؟ من فکر میکنم ونسان کسانی را که در کنفرانس دیدهبود در نظر داشتهباشد. تماشاچیانی که حالا او را احاطه کردهاند، زیاد، یکدنده، متوقع، هیجانزده و کنجکاو هستند اما در عینحال مشخص کردن هویتشان ناممکن است. آیا آن تماشاچیان محو که او در نظر میآورد درست همانهایی نیستند که یک رقاص آرزویشان را دارد، یعنی تماشاچیان نامرئی؟ یعنی همان تماشاچیانی که تئوریهای پونتوَن مد نظر دارد، یعنی تمام جهانیان؟ یعنی یک بینهایت فاقد چهره؟ یک تجرید؟ اما این امر صحت ندارد چون از میان انبوه جمعیت ناشناس، چهرههای مشخصی خودنمایی میکنند: پونتوَن و سایر رفقایشان. آنها با علاقه حوادث روی صحنه را تعقیب میکنند. آنها نهفقط ونسان و ژولی را، بلکه حتی آن جمعیت ناشناسی را هم که آنان را احاطه کرده زیر نظر دارند. بهخاطر آنها است که ونسان آن کلمات را فریاد میزند. او قصد جلب تأیید و تحسین آنان را دارد.
ژولی که اصلاً چیزی درباره پونتوَن نمیداند فریاد میزند: "اصلاً قرار نیست منو از پشت بکنی". درواقع حتی خطاب ژولی هم به تماشاچیانی است که در آنجا حضور ندارند، اما میتوانستند حضور داشتهباشند. آیا او هم تحسین آنان را میخواهد؟ بله، اما او آن را فقط برای خوشایند ونسان میخواهد. او میخواهد تماشاچیانی ناشناس و نامرئی برایش کف بزنند تا مردی که او برای آن شب و کسی چه میداند شاید بسیاری شبهای دیگر برگزیده، دوستش داشتهباشد. ژولی دور استخر میدود و دو پستان برهنهاش بهگونهای دلنشین به جلو و عقب تاب میخورند.
کلمات ونسان بازهم جسورانهتر میشود. تنها چیزی که زنندگی آنها را کمی پنهان میکند لحن استعارهای حرفهایش است.
ـ میخوام با کیرم تو رو از وسط سوراخ کنم و به دیوار بدوزم!
ـ اصلاً قرار نیست منو بهجایی بدوزی!
ـ تو رو روی سقف استخر به صلیب میکشم!
ـ اصلاً نمیذارم کسی منو به صلیب بکشه!
ـ من سوراخ کون تو رو تکهپاره میکنم که همه بتونن ببیننش!
ـ قرار نیست اینجا چیزی تکهپاره بشه!
ـ میخوام همه بتونن سوراخ کونتو ببینن.
ـ هیشکی نمیتونه سوراخ کون منو ببینه.
در همان لحظه دوباره صداهایی از فاصله بسیار نزدیک شنیده میشود. صداها انگار قدمهای سبک ژولی را سنگین میکنند و به او امر میکنند که بایستد. ژولی بنا میکند به جیغ زدن و دادوفریاد کردن، مثل زنی که دارد مورد تجاوز قرار میگیرد. ونسان میگیردش و با او روی زمین میافتد. ژولی با چشمهای گشاد باز نگاهش میکند و منتظر است که مرد در او دخول کند. عملی که ژولی پیشاپیش تصمیم گرفته از آن ممانعت نکند. پاهایش را ازهم باز میکند. چشمهایش را میبندد و صورتش را کمی به کنار برمیگرداند.
۳۵
مرد هرگز در او دخول نکرد. ونسان به این علت هرگز در او دخول نکرد که آلتش کوچک است، درست مثل یک توتفرنگی پلاسیده و یا مثل انگشتانه مادر مادربزرگ.
ولی آخر چرا آنقدر کوچک؟
من این سوأل را مستقیم خطاب به آلت ونسان طرح میکنم و آلت که سخت تعجب کرده اینطور جوابم را میدهد: "چرا کوچک نمانم؟ اصلاً لازم ندیدم که بزرگ بشوم! باور کن که اصلاً چنین چیزی به فکرم هم خطور نکرد! به من پیشاپیش هیچ هشداری داده نشده بود. من در نهایت تفاهم با ونسان، آن دوندگی عجیب به دور استخر را تعقیب میکردم و بیشتر بهاین فکر بودم که ببینم بالاخره چه اتفاقی میافتد! برایم جالب بود! حالا لابد میخواهید به ونسان تهمت بزنید که ناتوان است! خواهش میکنم! چنین چیزی باعث خواهد شد من خودم را سخت گناهکار احساس کنم و این اصلاً عادلانه نیست، چون ما در هماهنگی کامل با یکدیگر زندگی میکنیم و من بهشما اطمینان میدهم که هرگز یکی از ما دیگری را مأیوس نمیکند. من همیشه بهاو افتخار کردهام و او به من!".
آلت کاملاً درست میگفت. ونسان هم چندان از رفتار آلتش عصبانی نبود. اگر چنین رفتاری در یک موقعیت خصوصی، مثلاً در آپارتمان محل سکونتش سر زده بود، او هرگز نمیبخشیدش. اما در اینجا ونسان کاملاً آمادگی دارد که آن عکسالعمل را معقول و متناسب ارزیابی کند. به این ترتیب ونسان تصمیم میگیرد آنچه را پیش آمده نپذیرد و شروع میکند به این که ادای نزدیکی را در بیاورد.
حتی ژولی هم ناراحت یا عصبانی نیست. البته اینکه بدن ونسان روی او در جنبش است اما او در داخل خود چیزی حس نمیکند، تا حدودی عجیب است اما نه آنقدر که به نظرش بیاید اشکالی در کار است و ژولی هم با حرکاتش به تماسهای تن جفتش پاسخ میدهد.
صداهایی که آنها میشنیدند فروکش کردهاند اما صدای تازهای در استخر طنینانداز میشود و آن صدای قدمهای یک دونده است که از فاصله بسیار نزدیک از کنار آنها بهدو رد میشود.
ونسان با شدت و سروصدای بیشتری نفسنفس میزند. او نعره و فریاد میزند و ژولی آهوناله میکند، هم به این دلیل که حرکات بلاانقطاع بدن خیس ونسان بر روی تن او، ناراحتش میکند و هم برای اینکه به این ترتیب فریادهای او را پاسخ دادهباشد.
Behrooz
12-24-2005, 02:00 PM
۳۶
وقتی محقق چک متوجه آندو شد که دیگر دیر شدهبود ونمیتوانست نادیدهشان بگیرد. بههرحال حالا سعی میکند وانمود کند که همهچیز عادی است و تلاش زیادی میکند که نگاهشان نکند. عصبی میشود. آخر او هنوز با شیوه زندگی مردم در غرب چندان آشنا نیست. در یک کشور کمونیستی، عشقبازی کردن در کنار استخر کاری غیر ممکن بود، مثل خیلی کارهای دیگر که حالا محقق چک باید با صبر و حوصله بیاموزد. حالا دیگر به کنار استخر رسیده. میلی در او سر برمیدارد که برگردد و نگاه سریعی به آن زوج در حال نزدیکی کردن بیاندازد، چون سوألی ذهنش را مشغول میکند و آن اینکه آیا مرد در حال عشقبازی، اندامش بهاندازه او ورزیده هست یا نه؟ برای پرورش اندام عشق جسمانی مفیدتر است یا کار بدنی؟ موفق میشود خود را کنترل کند چون نمیخواهد فکر کنند که ندیدبدید است.
روبهروی آنها، در گوشه دیگر استخر، میایستد و تمرینهایش را شروع میکند. ابتدا با زانوهای خمشده به طرف بالا، به دویدنِ درجا میپردازد. بعد روی دستهایش میایستد و پاهایش را در هوا بالا نگاه میدارد. از همان موقع که کودکی بود در انجام این حرکت که ژیمناستها آن را "بالانس زدن"مینامند، مهارت داشت. الآن هم او این حرکت را بههمان خوبی میتواند انجام دهد. باز سوألی به ذهنش راه پیدا میکند و آن اینکه چند محقق بزرگ فرانسوی از عهده انجام آن حرکت برمیآیند؟ و یا چند وزیر ممکن است بتوانند آن را انجام دهند؟ تکتک وزرای فرانسوی را که نامشان را میداند یا قیافهشان را بهخاطر دارد از نظر میگذراند و سعی میکند آنها را در حال انجام حرکت بالانس روی دست مجسم کند. نتیجه باعث رضایتش است، چون همه را ضعیف و دستوپاچلفتی مییابد. پساز این که هفت بار بالانس روی دست را با موفقیت انجام میدهد، به روی شکم دراز میکشد و شروع میکند به شنا رفتن.
ادامه دارد...
منبع:
-
۳۷
نه ژولی و نه ونسان هیچکدام توجه نمیکنند که در نزدیکیشان چه میگذرد. آنها اهل نمایشدادن نیسنتد و از نگاه دیگران به هیجان نمیآیند و به همین جهت قصد ندارند نگاههای دیگران را بهخود جلب کنند و خود به تماشای کسی بپردازند که در حال تماشای آنان است. کاریکه آنها انجام میدهند عشقبازی گروهی نیست بلکه نمایشی است که در آن بازیگران قصد ندارند با نگاههای تماشاچیانشان برخورد کنند. ژولی باز بیشتر از ونسان تلاش میکند که هیچچیز را نبیند، اما نگاهی که همین چند دقیقه پیش روی صورت او افتاد، آنقدر سنگین بود که ژولی خواهوناخواه آن را احساس کرد.
ژولی به بالا نگاه میکند و زنی را میبیند. زن که پیراهن سفید فوقالعاده قشنگی بهتن دارد، خیره به او نگاه میکند. نگاهش عجیب است. دور و در عینحال سنگین است، خیلی سنگین. به سنگینی تردید. سنگینیای که از آن "من نمیدانم چهباید بکنم"استفهام میشود. ژولی خود را در زیر آن سنگینی مفلوج احساس میکند. حرکاتش کند، منقطع و بعد کاملاً متوقف میشوند. چند بار دیگر از او صدای ناله شنیده میشود و بعد کاملاً ساکت میگردد.
زن سفیدپوش احساس میکند بهشدت دلش میخواهد جیغ بزند، اما در مقابل این میل خودداری میکند. این واقعیت که شخصی که او میخواهد به سرش فریاد بزند قادر بهشنیدن صدایش نیست، تمایل او را بازهم شدیدتر میکند و خلاصی از آن را دشوارتر. بالاخره هم توان مقاومت را از دست میدهد و جیغ وحشنتاکی میکشد.
ژولی از حالت فلجمانند خود بیرون میآید. بلند میشود و شورتش را برمیدارد و میپوشد. بهسرعت خود را با لباسهایی که اینجا و آنجا افتادهاند میپوشاند و پا به فرار میگذارد.
ونسان بهاندازه او سریع نیست. پیراهن و شلوارش را میپوشد اما زیرشلواریش گم شده و پیدا نمیشود. چند قدم عقبتر، مردی پیژامهبهتن ایستاده ولی کسی او را نمیبیند. او هم دیگران را نمیبیند، چون فقط دارد زن سفیدپوش را نگاه می کند.
۳۸
وقتی زن نتوانست با این فکر که برک دست رد به سینهاش زده کنار بیاید، دلش خواست سربهسر او بگذارد. میخواست زیبایی سفید خود را در برابر او بهنمایش بگذارد (آیا نمیتوان زیبایی دستنخورده را زیبایی سفید نامید؟). گردش او در راهروها و سالنهای قصر نتیجه موفقیتآمیزی نداشت، چون برک ناپدید شدهبود. فیلمبردار بهدنبال او میآمد اما نه مثل یک تولهسگ مطیع، چراکه در تمام مدت بهطرز ناخوشایندی به سر او داد میزد. زن موفق شد توجهها را به خود جلب کند اما نه آن نوع توجهی را که دلش می خواست، بلکه توجهی توأم با ریشخند را. قدمهایش را تندتر کرد و ازقضا حین فرار یکهو سر از استخر درآورد، و وقتی با آن زوج در حال نزدیکی روبهرو شد، جیغ کشید.
آن جیغ بیدارش کرد: ناگهان با وضوح تمام میبیند که در تلهای گرفتار شده. پشت سرش کسی است که دارد او را تعقیب میکند و در برابرش آب است. با وضوح تمام میبیند که در محاصره است و راه فراری ندارد. تنها راهی که برای نجات خود میتواند انتخاب کند، جنونآمیز است و تنها کار عاقلانهای که هنوز میتواند انجام دهد این است که عملی کاملاً غیر منطقی از او سر بزند. تمام قدرت ارادهاش را به کمک میطلبد و بالاخره رفتار جنونآمیز را انتخاب میکند. دو قدم به جلو برمیدارد و توی آب میپرد.
آنطور پریدن او توی آب کمی مضحک بود. او برعکس ژولی خوب بلد بود شیرجه بزند اما طوری خودش را توی آب انداخت که اول پاهایش و بعد بازوهای ازهم گشودهاش داخل آب شدند.
همه حالتهای بدن، گذشته از کاربرد عملیشان دارای محتوایی هستند فراتر از آنچه انجامدهنده حرکات در نظر دارد. وقتی کسی توی آب میپرد آنچه بیننده بهچشم میبیند، زیبایی آن حرکتی است که انجام میشود و بیننده نمیتواند چیزی از ترس احتمالی آن شخص را مشاهده کند. وقتی کسی با لباس توی آب میپرد موضوع کاملاً فرق میکند. فقط کسی با تمام لباسهایش توی آب میپرد که قصد دارد خودش را غرق کند و کسیکه می خواهد خودش را غرق کند با سر شیرجه نمیزند، بلکه خودش را ول میکند تا بیافتد. این چیزی است که زبان کهن حرکات میگوید. درست بههمین دلیل بود که ایماکولاتا، با وجود اینکه شناگر قابلی بود، جوری با پیراهن زیبایش توی آب پرید که فقط تأسف بیننده را برمیانگیخت.
حالا او بدون هیچ دلیل منطقی توی آب است. او به این خاطر آنجا است که تسلیم حرکت خود شده و حالا محتوای آن حرکت کمکم دارد روحش را تسخیر میکند. متوجه میشود اتفاقی که دارد میافتد، چیزی نیست جز خودکشی و غرق شدن او و هر عملی که از این لحظه بهبعد از او سر بزند، باله یا پانتومیمی است که در آن حرکات غمانگیز او گویای کلام برزبان نیامدهاش خواهند بود.
بعداز آنکه توی آب میافتد، به خودش نگاهی میاندازد. استخر در آنجا تقریباً کمعمق است و آب تا کمرش میرسد. چند دقیقه به همان حال، با سر بالاگرفته و تنه خمیده، باقی میماند. بعد دوباره خودش را ول می کند تا بیافتد. از پیراهنش شالی جدا میشود و بهدنبال او روان میگردد، درست مثل خاطرهای از پی یک مرده. دوباره بلند میشود. بازوهایش را از هم گشوده و سرش را کمی به عقب خم کرده. انگار که بخواهد بدود، چند قدم سریع بهطرف جلو، جایی که عمق استخر بیشتر میشود، برمیدارد. بعد دوباره ناپدید میشود. بههمان ترتیب پیش و پیشتر میرود، درست مثل یک حیوان آبزی، یک مرغابی و حتی مرغی افسانهای که سر در آب فرو میکند، بار دیگر از آب سر برمیآورد و نگاهش را بهطرف آسمان میگرداند. در حرکاتش میتوان خواند که آرزو دارد یا همیشه در سطح آب زندگی کند و یا در عمق آن.
مردی که پیژاما بهتن دارد ناگهان به زانو میافتد و گریه میکند:
ـ برگرد، برگرد. من مقصرم، من مقصرم، برگرد!
۳۹
از آنطرف استخر، جایی که عمق آب بیشتر است، محقق چک همانطور که دارد شنا میرود، خیره و مبهوت نگاه میکند. او ابتدا تصور کرد زوجی که تازه وارد شدهاند به زوج درحال عشقبازی ملحق خواهند شد و او بالاخره برای یک بار هم که شده، شاهد یکی از آن عشقبازیهای دستهجمعی افسانهای خواهد بود که کارگران ساختمانی در آن دیار منزهطلبی کمونیستی، دربارهاش حرفها میزدند. آنقدر خجالتی بود که پیش خود فکر کرد اگر عشقبازی گروهی درکار باشد، او میباید آنجا را ترک کند و به اتاقش برگردد. آنوقت صدای جیغ را که کمماندهبود گوشهایش را سوراخ کند شنید و با بازوهای کاملاْ راست، انگار که سنگ شدهباشد، از حرکت باز ماند و دیگر نتوانست شنا رفتن را ادامه دهد، هرچند که تا آن لحظه بیشاز هژدهبار شنا نرفتهبود. زن سفیدپوش جلوی چشمهای او توی آب افتاد و شالی همراه با چند گل مصنوعی کوچک بهرنگهای صورتی و آبی، بهدنبالش شناور شد.
محقق چک همانجور که بالاتنهاش بهطرف بالا خم شده، خشکش زدهاست. بالاخره میفهمد که آن زن قصد دارد خودش را غرق کند. او دارد سعی میکند سرش را زیر آب نگه دارد اما چون انگیزهاش بهاندازه کافی قوی نیست، هربار سرش را بیرون میآورد. محقق چک شاهد خودکشیای است که هرگز فکرش را هم نمیتوانست بکند. آن زن لابد یا بیمار است، یا مصدوم و یا تحت تعقیب. باز روی آب میآید و باز زیر آب ناپدید میشود. باز و باز... لابد بلد نیست شنا کند. هرچه جلوتر میرود عمق آب بیشتر میشود. بهزودی دیگر آب از سرش خواهد گذشت و زن درست جلوی چشم مرد پیژاماپوشی که قادر نیست حرکت کند و همانطور در کنار استخر زانو زده گریه میکند و زن را نگاه میکند، غرق خواهد شد.
محقق چک دیگر نمیتواند بیشاز این معطل کند. بلند میشود. بهطرف جلو روی آب خم میشود، زانوها را تا میکند و بازوها را راست بهطرف عقب میبرد.
مردی که پیژاما بهتن دارد دیگر زن را نمیبیند. او فقط حالت مردی ناشناس، دراز، درشتهیکل و عجیب بیقواره را میبیند که درست در مقابل او، در فاصله پانزدهمتریش دارد آماده میشود در درامی که هیچ ربطی به او ندارد دخالت کند؛ درامی که مرد پیژاماپوش با حسادت تمام میخواهد فقط برای خودش و زنی که دوست دارد حفظ کند. آری چنین است و کسی نمیتواند در این مورد تردید کند که او آن زن را دوست دارد. رنجش او گذرا بود. او نمیتواند واقعاً و برای همیشه از زن بیزار باشد، حتی اگر زن بیازاردش. او میداند که زن بهفرمان حساسیت غیر منطقی و غیرقابل کنترل خود عمل میکند، حساسیتی شگفتانگیز که او هرچند درک نمیکند اما برایش قابل احترام است. درست است که مرد دقایقی پیش او را بهباد اهانت گرفت اما ته دلش خوب میداند که زن بیگناه بود و مقصر اصلی در مشاجره غیر منتظره آنها شخص دیگری است. او نمیداند مقصر کیست و یا کجاست، با وجود این کاملاً آماده است که به وی حمله کند. در آن وضعیت روحی، او مردی را که شبیه ورزشکارها روی آب خم شده نگاه میکند. مثل آدمهای هیپنوتیزمشده دارد اندام درشت و پرعضله و عجیب نامتناسبش را، رانهای پهن زنانه و ساقهای احمقانهاش را، هیکلی را که درست مثل نفس بیعدالتی ناخوشایند است تماشا میکند. او چیزی درباره آن مرد نمیداند، در هیچ موردی به او ظنین نیست اما کور از رنج خود، در آن مرد که تجسم زشتی است، تصویری از حادثه غیر قابل توضیحی را که برای خودش رویداده میبیند و احساس میکند که چطور دارد به نفرتی غیرمنطقی نسبت به او دچار میشود.
محقق چک شیرجه میزند و با چند حرکت قوی خود را تقریباً به زن میرساند. مرد پیژاماپوش با غیظ فریاد میزند: "به او کاری نداشته باش!"و بعد خودش هم توی آب میپرد.
محقق بیشاز دو متر از زن فاصله ندارد. پاهایش دیگر به کف استخر میرسد. مرد پیژاماپوش شناکنان به سمت او میآید و دوباره میگوید: "به او کاری نداشته باش! دستش نزن!".
محقق چک بازویش را تکیهگاه بدن زن میکند. زن خودش را جمع میکند و آه بلندی میکشد.
حالا دیگر مرد پیژاماپوش به آنها رسیده است.
ـ ولش کن، وگرنه میکشمت!
اشک چشمانش نمیگذارد چیزی ببیند. هیچ چیز مگر هیکلی بیقواره. دستش را دراز میکند. شانه او را میگیرد و تکانش میدهد. محقق سکندری میخورد و زن از دستش ول میشود. دیگر هیچکدام از آن دو مرد توجهی به زن که به سمت پله شنا میکند و بعد از آن بالا میرود، ندارند. وقتی محقق در چشمهای مردی که پیژاما بهتن دارد نفرت را میبیند، از چشمهای خود او نیز نفرت مشابهی زبانه میکشد.
مرد پیژاماپوش دیگر جلو خودش را نمیگیرد و حمله میکند.
محقق در دهانش دردی حس میکند. با زبان یکیاز دندانهای جلوییاش را معاینه میکند. دندان از جا کنده شدهاست. زمانی یک دندانپزشک اهل پراگ بعداز آنکه با زحمت فراوان آن دندان مصنوعی را سرجایش پیچ کرد، خیلی دقیق برای او توضیح داد که درست همان دندان، ستون اتکای چندین دندان مصنوعی دیگر در اطراف خود است و لذا ازدستدادن آن یک دندان، او را محتاج دندان عاریتی خواهد کرد (وحشتناکترین چیزی که محقق چک میتوانست فکرش را بکند). زبانش بهروی دندان ازجاکندهشده میلغزد. رنگش ابتدا از ترس و بعد از شدت عصبانیت سفید میشود. تمام زندگیش مانند صحنههای فیلمی از مقابل چشمهایش رد میشود و برای دومینبار در آن روز، چشمانش از اشک پر میشود. بله، او گریه میکند و از عمق گریه، فکری به سرش راه پیدا میکند: او همهچیز را باختهاست. او دیگر جز ماهیچههایش چیزی ندارد. آخر آن ماهیچهها، آن ماهیچههای بیچاره دردی را از او دوا نمیکنند. آخر آن ماهیچهها به چه دردش میخورند؟ این پرسش بازوی راست او را مثل فنر ازجا میپراند و به حرکت وحشتناکی وامیدارد، یعنی یک مشت میزند. مشتی که همه غم دندان ازدسترفته را در خود انبار کرده است و به عظمت نیم قرن گائیدن بیامان در کنار تمام استخرهای فرانسه است. مرد پیژاماپوش در زیر آب ناپدید میشود. نادیدید شدن او آنقدر سریع و ساده اتفاق میافتد که محقق چک تصور میکند او را کشته است. ابتدا درجا خشکش میزند و نمیتواند حرکتی کند ولی بعد خم میشود، مرد را بلند میکند و چند چک آهسته به صورتش میزند. مرد چشمهایش را باز می کند. نگاه ناهشیارش روی آن مخلوق بیقواره متوقف میشود، بعد خود را رها میکند و شناکنان بهطرف پله ها میرود تا به زن ملحق شود.
۴۰
زن بهحالت قوزکرده کنار استخر نشسته، با دقت مرد پیژاماپوش را نگاه میکند و مبارزه و شکستش را میبیند. وقتی مرد به بیرون استخر پا میگذارد، زن از جا بلند میشود. بیآنکه برگردد و پشت سرش را نگاهی کند به طرف پلهها میرود، اما آنقدر آرام حرکت میکند که مرد بتواند به او برسد. سرتاپا خیس و بدون آنکه کلمهای به زبان بیاورند از میان سالن (که دیگر مدتهاست خالی است) عبور میکنند، از راهروها رد میشوند تا به اتاقشان میرسند. از لباسهایشان آب میچکد. سردشان است و دارند میلرزند. باید لباسهایشان را عوض کنند.
اما بعد چطور میشود؟
یعنی چه بعد چطور میشود؟ معلوم است که آنها عشقبازی خواهند کرد. چه خیال کردهاید؟ در این شب آنها هردو ساکت خواهند بود. فقط زن نالههایی خواهد کرد شبیه نالههای کسی که مورد آزار قرار گرفته. بهاینترتیب همه چیز میتواند ادامه پیدا کند و نمایشنامهای که آنها امشب برای نخستین بار اجرا کردند، در روزها و هفتههای آینده هم قابل اجرا خواهد بود. زن برای اینکه نشان دهد در سطحی قرار دارد که از همه چیزهای مبتذل و همه آدمهای متوسطی که او تحقیرشان میکند بسیار بالاتر است، باز هم مرد را وادار خواهد کرد که در مقابلش زانو بزند. مرد خود را محکوم خواهد کرد و خواهد گریست. این رفتارها باعث خواهد شد که زن باز با او بیرحمتر باشد. زن فریبش خواهد داد و به مرد نشان خواهد داد که نسبت به او وفادار نیست. آزارش خواهد داد. مرد در برابر این تحقیر مقاومت خواهد کرد، سخنان درشت بهزبان خواهد آورد، حالت تهدیدکننده بهخود خواهد گرفت و چیزی را که به بیان در نمیآید با عمل قاطعانه نشان خواهد داد. گلدانی را خواهد شکست، نعره و فریاد خواهد کشید و زن وانمود خواهد کرد که ترسیده است، او را متهم به تجاوز و کتکزدن خواهد کرد. مرد باز بهزانو خواهد افتاد، بار دیگر خواهد گریست و آنگاه زن خواهد گذاشت تا او با وی بخوابد و همه اینها هفتهها و ماهها، سالها و تا ابد ادامه خواهد یافت.
ادامه دارد...
منبع:
-
۴۱
اما محقق چک چه سرنوشتی مییابد؟ او در حالی که زبانش را به دندان کندهشدهاش فشار میدهد با خود میگوید: اینها تمام چیزهایی است که در زندگی برایم باقی مانده: یک دندان شکسته و وحشت بیمارگونه از دندان عاریتی. آیا جز این هم چیزی باقی مانده؟ هیچچیز باقی نمانده؟ نه! هیچچیز باقی نمانده. در یک حالت شهود ناگهانی او گذشته خود را نه مانند ماجرایی فوقالعاده، مملو از حوادث کمنظیر و دراماتیک، بلکه همچون جزء ناچیزی از مجموعه حوادث عجیبی دید که با چنان سرعتی سیاره زمین را درنوردیده که تشخیص اجزای آن غیر ممکن شده است. شاید برک حق داشت که او را با یک لهستانی یا مجارستانی اشتباه بگیرد. درواقع هم شاید او مجارستانی، لهستانی، ترک، روس یا حتی یک کودک در حال مرگ سومالیایی باشد. وقتی حوادث بیشاز اندازه سریع اتفاق بیافتد دیگر هیچکس نمیتواند درباره چیزی اطمینان داشتهباشد. درباره هیچچیز، حتی خویشتن.
وقتی من از شب پرماجرای مادام "ت"سخن گفتم به معادله مشهوری مربوط به یکی از فصلهای ابتدایی کتاب درسی درباره ریاضیات هستی اشاره کردم: درجه سرعت تناسب مستقیم با شدت فراموشی دارد. از این معادله میتوان به نتایج مشخصی رسید، مثلاً اینکه دوران ما در اسارت دیو سرعت است و به همین دلیل اینقدر آسان خود را فراموش میکند. حالا میخواهم عکس این گفته را بیان کنم: دوران ما گرایش شیفتهواری به فراموش کردن خود دارد و برای اینکه این میل را عملی سازد، خود را به دست دیو سرعت میسپارد. زمان بر شتاب خود میافزاید تا بهما بفهماند که میل ندارد ما بهیادش بیاوریم، زیرا از خود خسته است، بیزار است و میخواهد شعله کوچک و لرزان خاطره را خاموش کند.
هموطن و رفیق عزیز من، کاشف مشهور "پشه پراگی"، کارگر قهرمان مجتمعهای ساختمانی، من دیگر تحمل ندارم تو را آنطور مانده در آب ببینم! آخر ممکن است ذاتالریه کنی! دوست من! برادرم! خود را آزار نده! بیرون بیا! برو بخواب. خوشحال باش که فراموشت کردهاند. خود را در پتوی گرمونرم فراموشی مطلق بپیچ. به خندهای که موجب رنجش تو شد دیگر فکر نکن. آن خنده دیگر وجود ندارد. آری! دیگر وجود ندارد، سالهای عمر تو در مجتمعهای ساختمانی و افتخارات تو بهدلیل پیگرد و آزار حکومت نیز وجود ندارد. قصر در خواب است. پنجرهات را بگشا تا فضای اتاقت از عطر درختان آکنده شود. این بلوطها سیصد سال عمر دارند. صدای خشخش شاخوبرگ درختان درست همانجور است که مادام "ت"و شوالیه حین عشقبازی در آلاچیق میشنیدند. در آن زمان میشد از پنجره اتاق تو آلاچیق را دید اما حیف که امروز تو دیگر نمیتوانی آن را ببینی. قریب پانزده سال پساز آن شب، در دوران انقلاب ۱۷۸۹، آن را خراب کردند و تنها یادگار باقیمانده از آلاچیق، همان است که در چند صفحه از رمان ویوان دنو، رمانی که تو آن را هیچوقت نخواندهای و بهاحتمال زیاد هرگز هم نخواهی خواند، ثبت شدهاست.
۴۲
ونسان شورتش را پیدا نکرد. با تن خیس، شلوار و پیراهنش را پوشید و بهدنبال ژولی رفت، اما ژولی خیلی سریع رفت و او خیلی آهسته. مدتی در راهروها اینطرف و آنطرف دوید تا یقین حاصل کرد که ژولی ناپدید شدهاست. از آنجا که نمیداند ژولی در کدام اتاق سکونت دارد، نتیجه میگیرد که چندان امیدی به یافتن او نمیتواند داشتهباشد، اما همچنان به چرخیدن در راهروها ادامه میدهد تا شاید دری باز شود و ژولی بگوید: "بیا، ونسان، بیا!"، لیکن همه در خواباند. هیچ صدایی شنیده نمیشود و هیچ دری هم گشوده نمیشود. ونسان چند بار زیر لبی نام ژولی را صدا میزند، بعد کمکم صدایش را بلندتر میکند و دست آخر میغرد و فریاد میکشد اما پاسخش چیزی جز سکوت نیست. ژولی را در نظر خود مجسم میکند. چهرهاش را در پرتو مهتاب بهیاد میآورد. سوراخ کونش را مجسم میکند. آه! سوراخ کون برهنه او را که آنقدر نزدیک بود، از دست داد. کاملاً از دست داد. نه لمسش کرد و نه نگاهش کرد. آه! آن تصویر وحشتناک باز خود را نشان میدهد و آلت بیچارهاش بیدار میشود، بلند میشود. آه! کاملاً بیمورد بلند میشود. بیآنکه منطقی یا حدومرزی بشناسد.
وقتی به اتاقش برمیگردد، خودش را روی یک صندلی میاندازد. جز فکر تصاحب ژولی فکری در سر ندارد. حاضر است برای پیداکردن او دست به هرکاری بزند، اما نمیداند چکار کند. صبح فردا ژولی به سالن غذاخوری خواهد رفت که صبحانه بخورد اما در آن موقع او، ونسان، در دفتر کارش در پاریس خواهد بود. آخ! نه محل سکونت او را میداند و نه حتی نام فامیلش را و نه اینکه او کجا کار میکند. ونسان با سرگشتگی بیحدش، که اندازه نامناسب آلتش گواه آن است، تنها میماند.
این آلت همین یک ساعت قبل با حفظ اندازه مناسب، درایت درخور ستایشی از خود نشان داد و در نطق جالب توجهی، چنان استدلال معقولی ارائه کرد که همه ما تحت تأثیر قرار گرفتیم. اما حالا من در خصوص درایت این آلت کمی دچار تردید شدهام چون بدون اینکه در دفاع از خود دلیلی ارائه دهد، سر به آسمان کشیده؛ درست مثل سنفونی شماره ۹ بتهوون که در مقابل بشریت افسرده، سرود شادی را فریاد میزند.
۴۳
ورا برای دومینبار بیدار میشود.
ـ مجبوری صدای رادیو رو اینقدر بلند کنی؟ بیدارم کردی.
ـ من که اصلاً رادیو گوش نمیدم. از این ساکتتر دیگه امکان نداره...
ـ تو داشتی رادیو گوش میدادی. چرا ملاحظه نمیکنی! آخه من خواب بودم.
ـ قسم میخورم!
ـ چه سرود شادی مسخرهای! اصلاً چطور میتونی به این جور چیزا گوش بدی؟
ـ معذرت میخوام! بازم گناه از تخیلات من بود!
ـ یعنی چه تخیلات تو؟ مگه سنفونی نهم رو تو نوشتی؟ نکنه داری خودتو با بتهوون عوضی میگیری؟
ـ نه! منظورم چیز دیگهای بود.
ـ هیچوقت اون سنفونی بهنظرم اینقدر بیربط، نامتناسب، وحشتناک و بهشکل بچگانهای پرطمطراق، احمقانه و مبتذل نیومدهبود. دیگه تحملم تموم شد. صبرم به آخر رسید. این قصر پراز اشباحه. من دیگه حاضر نیستم حتی یک دقیقه اینجا بمونم. خواهش میکنم بیا بریم. تازه، هوا هم دیگه داره روشن میشه.
و بعد تختخواب را ترک میکند
۴۴
صبح زود است. من به آخرین صحنه داستان ویوان دنو فکر میکنم. شب عاشقانه در اتاق مخفی قصر، با ورود دوشیزه خدمتکار رازدار، که میخواهد دمیدن صبح را به اطلاع آن زوج برساند، بهسر میرسد. شوالیه با عجله لباس بهتن میکند. نگران است که لو برود. ترجیح میدهد به باغ برود و وانمود کند که در حال قدمزدن است، مثل کسی که تمام شب را خوب خوابیده و صبح زود بیدار شده. هنوز کمی پریشانخاطر است و سعی میکند توضیحی برای ماجرای اتفاق افتاده بیابد. آیا مادام "ت"رابطهاش را با معشوق خود مارکی بههم زده؟ آیا میخواهد رابطه دیگری را جانشین آن کند؟ یا شاید صرفاً میخواسته او را گوشمالی بدهد؟ پیامد شبی که دیگر بهسر رسیده چه خواهد بود؟
در همان حال که فکرش با اینقبیل پرسشها مشغول است، ناگهان مارکی، معشوق مادام "ت"را در برابر خود مییابد. او که هماکنون وارد شده، با شتاب خود را به شوالیه میرساند و با بیصبری میپرسد: "چطور شد؟".
دنباله گفتگو سرانجام انگیزه پشت ماجرا را برای شوالیه برملا میکند. قرار بر این بوده که توجه شوهر به سمت یک معشوق دروغین منحرف شود و قرعه بهنام او افتاده است. مارکی با خندهای اذعان میکند که این نقش نهتنها زیبا نیست، بلکه حتی مضحک هم هست. او انگار که بخواهد این فداکاری شوالیه را پاداش دهد، اسراری چند را برای او برملا میسازد: مادام "ت"زن فوقالعادهای است و از جمله الگوی وفاداری است. تنها نقطه ضعف او یک چیز است: سردی جنسی. آندو باهم به قصر باز میگردند تا از شوهر مادام "ت"دیدن کنند. او با مارکی با گشادهرویی برخورد میکند اما رفتارش با شوالیه اهانتآمیز است. او به شوالیه توصیه میکند که هرچه زودتر آنجا را ترک نماید، لذا مارکی عزیز درشکهاش را در اختیار شوالیه قرار میدهد.
پساز آن شوالیه و مارکی به دیدار مادام "ت"میروند. در پایان گفتگو، وقتی آندو در آستانه خروج از قصر هستند، مادام "ت"مجالی مییابد تا چند جمله محبتآمیز خطاب به شوالیه بگوید. این مکالمه نهایی در داستان چنین نقل شده: "در این لحظه، عشق به شما میگوید که محبوبتان لیاقت این عشق را دارد. بار دیگر بدرود، شما فوقالعادهاید... تصور نکنید که من مانند کنتس هستم".
"تصور نکنید که من مانند کنتس هستم"آخرین جمله مادام "ت"خطاب به معشوق خود است.
بلافاصله پساز آن، آخرین جملات داستان میآید:
"در درشکهای که انتظارم را میکشید سوار شدم. سعی کردم در ماجرایی که اتفاق افتادهبود درس عبرتی بیابم... چیزی نیافتم".
اما بههرحال درس عبرتی میتوان گرفت و مادام "ت"تجسم واقعی آن است. او هم به شوهرش، هم به مارکی و هم به شوالیه جوان دروغ گفت. او شاگرد واقعی اپیکور است. دوستدار دوستداشتنی لذت. حامی دلنشین و دروغگو. نگهبان دروازه سعادت.
۴۵
داستان با ضمیر اولشخص، توسط شوالیه روایت میشود. او درباره اینکه مادام "ت"واقعاً چگونه میاندیشد چیزی نمیداند و در بیان افکار و احساسات خود نیز خست بهخرج میدهد. دنیای درونی دو شخصیت اصلی داستان کمابیش پوشیده میماند.
وقتی آن روز صبح مارکی از سردی معشوقه خود سخن میگفت، شوالیه میتوانست زیرجلی بخندد، زیرا آن زن درست خلاف آن را به او اثبات کردهبود. اما این تنها چیزی بود که شوالیه دربارهاش اطمینان داشت. آیا آنچه میان او و مادام "ت"گذشتهبود برای زن عادی بود یا اینکه برایش حادثهای استثنایی و ماجرایی بیسابقه بود؟ آیا از آن در قلبش اثری باقیمانده یا نه؟ آیا آن شب عاشقانه حسد او را نسبت به کنتس برنیانگیخته؟ وقتی او در آخرین حرفهایش شوالیه را ترغیب به بازگشت بهسوی کنتس میکرد، راست میگفت یا اینکه موقعیت ایجاب میکرد آنطور حرف بزند؟ آیا غیبت شوالیه موجب دلتنگی او خواهد شد یا نسبت به این امر کاملاً بیتفاوت خواهد ماند؟
اما بپردازیم به شوالیه جوان. وقتی صبح آن روز مارکی با وی با تمسخر برخورد کرد، توانست خونسردیش را حفظ کند و با شوخی پاسخ او را بدهد. اما درواقع چه احساسی به وی دست داد؟ پساز ترک قصر چگونه احساسی خواهد داشت؟ درباره چهچیز فکر خواهد کرد؟ آیا افکارش متوجه لذتی خواهد بود که نصیبش شدهبود یا متوجه شهرتش بهعنوان یک جوان مضحک؟ آیا خود را پیروزمند احساس خواهد کرد یا شکستخورده؟ سعادتمند یا بدبخت؟
بهبیان دیگر، آیا میتوان با لذت و برای لذت زیست و احساس سعادتمندی کرد؟ آیا آرمان "عیشگرایی"تحققپذیر است؟ آیا چنین امیدی وجود دارد؟ آیا لااقل کورسوی ضعیفی از امید وجود دارد؟
۴۶
تا سرحد مرگ احساس خستگی میکند. چقدر دلش میخواست روی تخت دراز بکشد و بخوابد اما نگران است که نتواند بهموقع بیدار شود. یک ساعت بعد باید راه بیافتد و اصلاً نباید دیر کند. روی صندلی نشسته و کلاهخود موتورسواری را به سرش فشار میدهد، چون فکر میکند سنگینی کلاهخود مانع از این خواهد شد که بهخواب برود. اما چقدر بیمعنی است که آدم کلاهخود را بر سر بگذارد و بنشیند که مبادا خوابش ببرد. از جا بلند میشود و عزم رفتن میکند.
سفری که در پیش دارد وی را بهیاد پونتوَن میاندازد. اوه! پونتوَن! حتماً او را سؤالپیچ خواهد کرد. چه جوابی باید بدهد؟ اگر تمام آنچه را که اتفاق افتاده تعریف کند، بهنظر پونتوَن و سایر دوستانش خیلی جالب خواهد آمد. در اینمورد شکی نیست. هرگاه راوی در داستانی که نقل میکند نقش مضحکی برای خود قائل شود، بهنظر همه جالب میآید. هیچکس هم بهخوبی پونتوَن از عهده این کار برنمیآید. همان داستان دخترخانم ماشیننویس که او موهایش را کشیده چون وی را با دختر دیگری اشتباه گرفته بوده، مثال خوبی است. اما حواستان باشد! پونتوَن بسیار زیرک است! همه متوجه میشوند که در پس این داستان جالب، حقیقت دیگری نیز پنهان است. شنوندگان داستان به او حسد میبرند که دوست دخترش از او میخواهد خشن باشد و نزد خود با حسادت تمام دختر خوشگلی را تجسم میکنند که خدا میداند او با وی چه کارها که نمیکند.
اما اگر ونسان داستان عشقبازی دروغین خود در کنار استخر را برایشان تعریف کند، هر کلمهبهکلمه حرفهایش را باور خواهند کرد و به این امر که او هرگز موفق نشده کار را به انجام برساند خواهند خندید.
ونسان با پریشانی در اتاقش اینطرف و آنطرف میرود و تلاش میکند داستان را تصحیح کند، تغییرش دهد، چیزی به آن بیافزاید یا چیزی را حذف کند. اولین کاری که باید بکند این است که آن عشقبازی قلابی را به یک عشقبازی واقعی تبدیل کند. او افرادی را مجسم میکند که به سمت استخر میآیند و از دیدن هماغوشی عاشقانه آندو، هم غافلگیر و هم تحریک میشوند. آنوقت بهسرعت لباسهایشان را درمیآورند. چند نفر مشغول تماشای آندو میشوند و چند نفر دیگر از آنها تقلید میکنند. وقتی ونسان و ژولی میبینند که چطور در اطرافشان جمعی از زوجهای درحال عشقبازی تشکیل شده، در اثر ذوقی که ناشی از نکتهبینی آنها در امر کارگردانی این صحنه است، از جا بلند میشوند، به جفتهایی که در برابرشان مشغول معاشقهاند نظری میافکنند و درست مانند خدایان اساطیری که پساز آفرینش ناپدید میگردند، به راه خود میروند. همانطور که از راههای جداگانه آمده و به یکدیگر رسیده بودند، حالا هم هریک از راه خود باز میگردد، تا دیگر هرگز یکدیگر را نبینند.
همینکه افکارش به کلمات دردناک "دیگر هرگز یکدیگر را نبینند"میرسد، آلتش دوباره از خواب بیدار میشود. ونسان دیگر دلش میخواهد سرش را به دیوار بکوبد.
آخر خیلی عجیب است. موقعی که او در واقعیت داشت آن صحنه عشقبازی را بهوجود میآورد، شهوتش کاملاً ناپدید شد اما حالا که دارد ژولی واقعی ولی غایب را بهیاد میآورد، دوباره دیوانهوار تحریک میشود.
داستان عشقبازی دستهجمعی را که ساختهاست میپسندد، آن را در مقابلش مجسم میکند و بارها و بارها برای خود تعریف میکند: آنها عشقبازی میکنند، زوجهایی میآیند، آنها را میبینند، لخت میشوند و کمی پساز آن دورتادور استخر پر است از تعداد زیادی افراد درحال پیچوتاب خوردن و عشقبازی کردن. کمیبعد، پساز اینکه چند بار این فیلم کوتاه سکسی را تماشا کرده، احساس میکند حالش کمی بهتر است. آلتش بار دیگر آرامش خود را بهدست میآورد و دیگر تقریباً میخوابد. کافه گاسکونی را در نظر میآورد و دوستانش را که بهاو گوش میدهند. پونتوَن، ماچو که در حال نمایش خنده دلربای خود است، گوژار که نظرات پرمغزش را ارائه میکند، و تمام دیگران. داستان را برای آنها اینطور خلاصه خواهد کرد: "دوستان من، من بهجای همه شما گائیدم. کیرهای همه شما در این عشقبازی گروهی شکوهمند شرکت داشتند. من فرستاده شما، سفیر شما، منتخب شما برای گائیدن، ********* مزدور شما بودم. من ********* در حالت جمع بودم!".
در اتاق راه میرود و جمله آخر را چند بار با صدای بلند تکرار میکند. ********* در حالت جمع! چه کشف اعلایی! دیگر از آن شوت وحشتناک اثری بهجا نمانده. ونسان کیفش را برمیدارد و بیرون میرود.
-
۴۷
ورا برای پرداختن صورتحساب به دفتر هتل رفته و من با ساک کوچکی به طرف ماشین که در حیاط است میروم. متأسفم که سنفونی نهم مانع از خواب همسرم شد و حالا ما مجبوریم این محل را که بهمن احساس مطبوعی میدهد، زودتر ترک کنیم. با دلتنگی به دوروبرم نظر میاندازم. پلههای قصر را میبینم. آنجا بود که شوهر مادام "ت"سرد و مؤدب پیش آمد و از همسر خود و شوالیه جوان در آستانه شب، پساز توقف درشکه استقبال کرد. همآنجا بود که شوالیه چند ساعت بعد تنها و بدون همراه از قصر خارج شد.
وقتی درِ خوابگاه مادام "ت"پشت سر او بسته شد، صدای خنده مارکی به گوشش رسید و لحظاتی بعد صدای خنده زنی نیز ویرا همراهی کرد. شوالیه لحظهای تأمل میکند. آنها برای چه میخندند؟ آیا سربهسر او میگذارند؟ او دیگر دلش نمیخواهد بیشاز آن چیزی بشنود، پس با قدمهای چابک بهطرف در خروجی میشتابد. اما در تمام مدت در درونش صدای آن خنده را میشنود. نمیتواند خود را از آن خلاص کند و هرگز هم از دست آن خلاصی نخواهد داشت. سخنان مارکی را بهیاد میآورد که گفت: "آیا متوجه جنبه مضحک نقش خود هستید؟". وقتیکه آن روز صبح مارکی چنین پرسشی از او کرد، شوالیه موفق شد ظاهرش را حفظ نماید. او میدانست که مارکی فریب خوردهاست و نزد خود با خوشحالی فکر کرد که یا مادام "ت"قصد دارد مارکی را ترک کند، که در این صورت احتمال ملاقات مجدد او با مادام "ت"زیاد است، و یا اینکه مادام "ت"قصد داشته از مارکی انتقام بگیرد که در این صورت هم باز احتمال دیدار مجدد او و مادام "ت"زیاد است (آخر کسی که امروز انتقام میگیرد، فردا هم انتقام خواهد گرفت). آری. ساعتی پیش او میتوانست اینطور فکر کند، اما پساز آخرین سخنان مادام "ت"، دیگر همهچیز مشخص شد: آن شب ادامه ای درپی نخواهد داشت. فردایی وجود ندارد. در سرمای تنهایی صبح از قصر خارج میشود. با خود میاندیشد از شبی که بهتازگی از سر گذرانده چیزی برایش بهجا نمانده جز همان خنده. حتماً این داستان بهزودی سر زبانها خواهد افتاد و او را در چشم همه به موجودی مضحک بدل خواهد کرد و همه میدانند که هیچ زنی به یک موجود مضحک تمایل پیدا نخواهد کرد. آه! بیآنکه به خودش بگویند، کلاه دلقکی بهسرش گذاشتهاند و او خودش را آنقدر قوی احساس نمیکند که بتواند تحملش کند. از درونش صدای اعتراضی میشنود که از او میخواهد تا داستانش را نقل کند، آن را همانگونه که بود، با صدای بلند و برای همه تعریف کند.
او میداند که توانایی این کار را ندارد. رذل شناختهشدن حتی بدتر از مضحک معرفی شدن است. نه! او نباید به مادام "ت"خیانت کند و چنین کاری هم نخواهد کرد.
۴۸
ونسان از در دیگری که کمتر در معرض دید است و مستقیماً به دفتر هتل منتهی میگردد، از قصر خارج میشود. تمام مدت سعی میکند داستان مربوط به اتفاقات هیجانانگیز کنار استخر را برای خود نقل کند. نه برای اینکه داستان شهوتانگیز است (حالوروز فعلی او چنان نیست که تحریک شود)، بلکه برای این که بهکمک آن داستان، خاطره دردناک و غیرقابل تحملی را که از ژولی برایش باقیمانده فراموش کند. میداند که تنها آن داستان ساختگی میتواند او را کمک کند تا آنچه را که در واقعیت اتفاق افتاده فراموش کند. دلش میخواهد در اولین فرصت، با صدای بلند داستان را نقل کند، آن را آنقدر پر سروصدا با شیپور جار بزند تا آن عشقبازی دروغین لعنتی را که موجب شد وی ژولی را از دست بدهد، محو کند؛ طوریکه انگار هرگز چنین چیزی وجود نداشته است.
جمله "من ********* در حالت جمع بودم"را برای خودش تکرار میکند و در جواب صدای خنده مزورانه پونتوَن را میشنود. ماچو را میبیند که با لبخند فریبندهاش میگوید: "تو یک ********* جمعی هستی و ما از این بهبعد تو را جز ********* جمعی، به اسم دیگری صدا نخواهیم زد". از این فکر خوشش میآید و لبخند میزند.
وقتی بهطرف موتورسیکلتش که آنطرف حیاط پارک شده میرود، چشمش به مردی میافتد کمی جوانتر از خودش که لباسی رسمی متعلق به گذشتههای دور بهتن دارد و در حال آمدن بهسمت وی است.
ونسان با حیرت بهاو چشم میدوزد. واقعاً که پساز آن شب جنونآمیز پاک داغان شده. قادر نیست برای آن موجود عجیب توضیح منطقیای بیابد. آیا او هنرپیشهای است که شبیه به زمانهای قدیم لباس پوشیده؟ شاید بین او و آن خانم برازندهای که از طرف تلویزیون آمدهبود ارتباطی وجود دارد؟ شاید آنها دیروز در همین قصر داشتند مثلاً برای یک فیلم تبلیغاتی، فیلمبرداری میکردند؟ اما وقتیکه نگاههای دو مرد با یکدیگر تلاقی میکنند، ونسان در چشمهای آن مرد جوان چنان حیرت خالص و واقعیای مشاهده میکند که میداند هرگز هیچ هنرپیشهای قادر نیست آنطور نقش بازیکند.
۴۹
شوالیه جوان به غریبه نگاه میکند. چیزیکه بیشاز همه توجه او را جلب میکند کلاهخود اوست. این قبیل کلاهخودها را سربازها در دویست سیصد سال قبل زمانی بهسر میگذاشتند که عازم جنگ بودند. چیز دیگری که کمتر از آن کلاهخود تعجبآور نیست، سرووضع نامرتب آن شخص است. شلوارش بلند و گشاد و بیقواره است و تنها فقیرترین دهقانان ممکن است چنین لباسی بپوشند، یا شاید راهبان.
او خسته و بیرمق است و تقریباً دارد حالش بههم میخورد. شاید در حال خواب دیدن است؟ شاید دچار وهم شده؟ بالاخره آندو بههم می رسند و رودرروی هم میایستند. مرد دهان باز میکند و عبارتی را ادا میکند که باز بیشتر موجب حیرت او میشود: "آیا تو از قرن ۱۸ آمدهای؟".
سوأل عجیب و نامعقولی است اما عجیبتر از آن طرز بیان مرد است که لهجهای ناشناس دارد، انگار که پیکی از یک امپراتوری بیگانه است و زبان فرانسه را در دربار، بدون آشنایی با کشور فرانسه آموخته است. بهدلیل این لهجه و تلفظ غریب، شوالیه کمکم باور میکند که شاید واقعاً مرد متعلق به زمان دیگری باشد. پس میگوید:
ـ بله، خود تو چطور؟
ـ من در قرن بیستم زندگی میکنم، اواخر قرن بیستم.
و ادامه میدهد:
ـ من شب بینظیری را گذراندهام.
شوالیه با حالت تفاهم میگوید:
ـ منهم همینطور.
مادام "ت"را در مقابل خود مجسم میکند و یکباره از احساس سپاس لبریز میگردد. پناه بر خدا! او چطور توانست آنقدر برای خنده مارکی اهمیت قائل شود؟ مگر مهمترین چیز در تمام ماجرا، زیبایی شبی نبود که او از سر گذراندهبود؟ زیباییای که او هنوز چنان از آن سرمست است که اشباحی میبیند، رؤیا و واقعیت را باهم مخلوط میکند و خود را بیرونِ زمان مییابد.
مردی که کلاهخود بهسر دارد با آن لهجه عجیبش دوباره میگوید:
ـ من شب بینظیری را گذراندهام.
شوالیه سرش را به علامت تأیید تکان میدهد: من تو را درک میکنم دوست من! چه کس دیگری ممکن بود بتواند تو را درک کند؟ آنگاه بهیاد میآورد سوگند خورده که رازدار باشد، پس او هرگز نخواهد توانست آنچه را از سر گذرانده نقل کند. اما آیا رازدار بودن پساز دویست سال باز هم رازدار بودن است؟ بهنظرش میآید که شاید خدای "لیبرتینیستها"این مرد را به سراغ او فرستادهباشد تا او بتواند با وی حرف بزند، تا در عینحال که سوگند رازدار بودن را زیر پا نمیگذارد، بتواند رازش را با کسی در میان گذارد، تا بتواند لحظهای از زندگی خود را بهجایی در آینده منتقل کند و آن را قرین افتخار سازد.
ـ آیا تو واقعاً از قرن بیستم میآیی؟
ـ البته دوست من. در این سده اتفاقهای عجیبی میافتد. آزادی اخلاقی. همانجور که گفتم، من شب بینظیری را گذراندهام.
ـ شوالیه پاسخ میدهد: "منهم همینطور"و آماده میشود تا ماجرای خود را نقل کند.
ـ شبی عجیب، فوقالعاده عجیب و باورنکردنی.
شوالیه در نگاه او میل لجوجانهای برای حرف زدن میبیند. در این لجاجت چیزی وجود دارد که او را میآزارد. میفهمد که این نیاز توأم با کمطاقتی برای حرف زدن در عینحال نشان دهنده عدم تمایل لجوجانه به گوشدادن هم هست. شوق شوالیه برای حرف زدن به نتیجه نمیرسد و او علاقه خود را به گفتن آنچه شایسته بازگو شدن بود از دست میدهد. بلافاصله به این نتیجه میرسد که دیگر دلیلی ندارد وقتش را تلف کند. احساس میکند که چگونه خستگی سراپای وجودش را فرا گرفته. دستی بر چهرهاش میکشد و عطر عشق بهیادگار مانده از مادام "ت"را بر انگشتانش مییابد. آن عطر دلتنگش میکند. حالا دلش میخواهد در درشکه تنها باشد تا بهکندی و غرق در رؤیا به سمت پاریس حرکت کند.
۵۰
مردیکه لباس قدیمی بهتن دارد بهنظر ونسان خیلی جوان میآید، به همین جهت ونسان او را تقریباً موظف میداند که به اعترافات فرد بزرگتر از خود گوش دهد. ونسان دو بار بهاو گفتهاست که "من شب بینظیری را گذراندهام"و آن دیگری پاسخ داده است "من هم همینطور". به نظرش میرسد که در چهره او حالت کنجکاوی ویژهای وجود دارد، اما این حالت یکباره و بیدلیل ناپدید میشود و انگار در پس حالت بیتفاوتی متکبرانهای پنهان میگردد. فضای دوستانهای که میبایست اعتماد متقابل ایجاد کند، بیشاز یک دقیقه دوام نیاورد و از بین رفت. با آزردگی به لباس آن مرد نگاه میکند. آخر این دلقک دیگر کیست؟ کفشهایش گیرههای نقرهای دارد. شلوار بلند سفید رنگش کاملاً چسب پاها و نشیمنگاهش است و سینهاش با مخمل، نوارها و تورهای غیرقابل توصیفی مزین است. ونسان دست دراز میکند، نوار سیاهی را که به دور گردن جوان گره خورده میگیرد و با حالتی حاکی از تحسین دروغین به آن نگاه میکند.
این حالت آشنا، مرد جوانی را که لباس قدیمی بهتن دارد سخت برآشفته میکند. چهرهاش درهم میرود و از نفرت پوشیده میشود. حرکتی به دست راستش میدهد، انگار که میخواهد به صورت آن مرد بیشرم سیلی بزند. ونسان نوار را رها میکند و قدمی به عقب برمیدارد. مرد نگاه تحقیرآمیزی به او میاندازد، پشت میکند و به سمت درشکهاش میرود.
وقتی نگاه تحقیرآمیزش مثل تفی به روی ونسان میافتد، او دوباره بهیاد نگرانیهای خود میافتد. ناگهان خودش را ضعیف احساس میکند. میداند که قادر نخواهد بود درباره آن عشقبازی، چیزی برای کسی تعریف کند. میداند که آنقدر قدرت ندارد که بتواند دروغ بگوید. غمگینتر از آن است که بتواند دروغ بگوید. دلش فقط یک چیز میخواهد و آن اینکه هرچه زودتر آن شب را، آری تمام آن شب بیثمر را فراموش کند، پاک کند، خط بزند، نابود کند و در همان حال عطش شدید به سرعت را، که بهنظر میرسد غیرقابل فرونشاندن باشد، در خود احساس میکند.
با قدمهای مصمم بهطرف موتورسیکلتش میرود. او موتورسیکلتش را می خواهد، آن را با عشق تمام میخواهد. آری! عشق به موتورسیکلتی که او وقتی سوارش شود میتواند همهچیز را، خود را، فراموش کند.
۵۱
ورا میآید و بغلدست من در اتوموبیل مینشیند. میگویم:
ـ اونجا رو ببین!
ـ کجا رو؟
ـ اونجا! ونسان رو! نمیشناسیش؟
ـ ونسان؟ همون که پشت موتورسیکلت نشسته؟
ـ آها. نگرانم که تند برونه. واقعاً براش نگرانم.
ـ اون هم دوست داره تند برونه؟
ـ نه همیشه. اما امروز مثل دیوونهها خواهد روند.
ـ این قصر پراز اشباحه. برای همه بدشانسی میآره. خواهش میکنم زودتر راه بیفت.
ـ کمی صبر کن.
میخواهم یک بار دیگر شوالیهام را که آهسته بهسمت درشکهاش میرود تماشا کنم. میخواهم آهنگ قدمهایش را با تمام وجود احساس کنم. هرچه دورتر میشود، همانقدر آهسته تر حرکت میکند. من در این آهستگی نشانی از سعادت مییابم.
درشکهچی بهاو سلام میگوید. او میایستد، انگشتانش را زیر بینیاش میگیرد، بالای درشکه میرود، مینشیند، در گوشه درشکه مینشیند و پاهایش را با آرامش دراز میکند، درشکه تاب میخورد، بزودی خوابش میبرد و بعد بیدار خواهد شد. تمام مدت تلاش خواهد کرد تا جایی که ممکن است نزدیکتر به شبی که با یکدندگی تمام دارد در روشنایی تحلیل میرود، باقی بماند.
فردایی وجود ندارد.
شنوندهای وجود ندارد.
دوستمن! از تو درخواست میکنم که سعادتمند باشی. احساس مبهمی در درونم میگوید که تنها امید ما، بسته توانائی تو در سعادتمند بودن است.
درشکه دیگر در میان مه ناپدید شده و من سویچ را میچرخانم و ماشین را روشن میکنم.
منبع : كتابخانه رضا قاسمی (Rezaghassemi.org)
منبع من: