نوشته اصلی توسط
amir26arak
اون بچه ای که داره از گرسنگی میمره و لاشخور بالا سرش منتظر تقصیر خودش باید با دید مثبت به زندگی نگاه کنه و تکرار کنه زندگی زیباست نمی دونم چه دردی میکشه چون تو اون شرایط نبودم ولی دیدن درد کشیدنش زبان قاصر در تفسیرش
یاد زنده یاد فروغ فرخ زاد :72:افتادم که بادستش زخم های صورت اون کودک جذامی رو نوازش میکرد بدون ترس از جذام
به ایوان می روم / دستم را به پوست شب می کشم / چراغهای رابطه تاریکند ...
ان کودک (ابراهیم گلستان) که درسالمندی بسیار تنها است باردیگر از تنهایی های بیکرانش در تمامی طول زندگیش حرفه می زند و از جرقه فروغ که شاعر بود و شاعر ...
ای تو چشمانت چمنزاران من / داغ چشمت خورده بر چشمان من
وپسرک از دستهای گرم و مادرانه فروغ فرخزاد حرف می زند واز زنی بسیار تنها که غربت انسان این قرن است ...
پسرک به تهران می اید وفروغ فرخزاد مادر خوانده اش می شود