یا بچه م تو فره...میسوزه.. :89::269:
Printable View
یا بچه م تو فره...میسوزه.. :89::269:
روز جمعه بود يه روز سبز و بهاري ...خيلي دلم ميخواست كه با آقا فريدون بريم بيرون و حسابي قدم بزنيم و بعدش هم يه جايي ناهار بخوريم و عصري برگرديم خونه...واسه همين وقتي داشتيم صبحانه ميخوريم ..با ذوق و شوق فراووووون نظريه ام رو خدمت آقامون دادم... http://pnu-club.com/imported/2009/09/60.gif
آقامون بعد از اينكه لقمه نون بربري تازه و پنير ليقوانش رو فرو داد و يه جرعه از چاي شيرينش رو هم روش نوش جان فرمودند...با كلي طمانينه و آرامش خاصي توي چشماي من خيره شدند...من كه ديگه دل تو دلم نيود كه آقا فريون ميخواد چي بگه و چشم به دهانش دوخته بودم http://www.pnu-club.com/imported/2009/02/7.gif كه با لطافت خاصي فرمودند آرام جان ببين توروخدا خونه به اين راحتي و آرومي رو ول كنيم و توي اين گرماي وحشتناك و دود و هواي آلوده تهران و سرو صداي ماشينها كجا بريم كه اينجور راحتي و آسايش داشته باشيم...ول كن توروخدا...بزار روز جمعه ايي راحت باشيم و واسه خودمون صفا كنيم. http://pnu-club.com/imported/2009/09/61.gif
من كه با شنيدن اين سخنان قصار حسابي يخم وا رفته بود...و منحني لبخندم از جهت بالا به جهت پايين برگشته بود...گفتم آخه فريدون جان..من تمام هفته رو توي خونه بودم و دلم ميخواد برم بيرون و هوايي بخورم... http://www.pnu-club.com/imported/2008/11/3.gif
- چه هوايي عزيزجان...هواي آلوده و سمي؟ باوركن هواي خونه خيلي بهتر از بيرونه. http://pnu-club.com/imported/2009/09/62.gif
ديدم مثل اينكه بحث و ادامه گفتگو فايده ايي نداره...واسه همين با كمي دلخوري بلند شدم و ميز صبحانه رو جمع كردم و بردم آشپزخونه و شروع به شستن ظرفها و تهيه ناهار شدم... http://pnu-club.com/imported/2009/09/63.gif و درهمون حال با خودم فكرميكردم كه ...درسته من تمام هفته رو توي خونه بودم و جايي نرفتم ...اما خوب فريدون هم تقصير نداره بنده خدا تمام هفته بيرون بوده و با دود و ترافيك و رفت و آمد و هواي گرم دست و پنجه نرم كرده و حالا شديدا به محيط خونه و آرامشش احتياج داره ... http://pnu-club.com/imported/mising.jpg اين بود كه ديگه اخمهام رو باز كردم و يه چايي خوشرنگ واسه آقامون آقا فريدون ريختم و رفتم كنارش نشستم و پيشنهاد دادم كه ميتونيم با هم يه فيلم كه تازه خريده بودم رو ببينيم كه با شوق و ذوق آقامون مواجه شدم و كلي توي دلم از كاري كه كرده بودم شاد و خرسند شدم... http://pnu-club.com/imported/mising.jpg
خداوند مارا براي آقامون و...آقامون رو واسه ما حفظ بنمايد. http://www.pnu-club.com/imported/2009/02/7.gif
آمييييين يا رب العالمين. http://pnu-club.com/imported/2009/09/64.gif
امشب خونه ی مادر گرام آقامون دعوتیم..هوم...آماده شده م ..نشسته م منتظر آقامون...انگشتام روی میز رینگ گرفته...دستم زیر چونه ست..http://pnu-club.com/imported/2009/09/65.gif توی خونه ی پدری آقامون به من همیشه خوش میگذره..آقامون دو خواهر و یک برادر داره که اکثرا با هم دیگه که جمع میشن جمع شلوغ و صمیمی میشن..ولی رفتارهاشون کمی با خانواده ی ما یه جورهایی فرق داره.. یه جورایی احترام ها بیشتر دیده میشه..من با مادر و پدر و دایی و حتی مادر بزرگ و پدربزرگم راحت و صمیمی حرف میزنم و شوخی میکنم...ولی آقامون آقا فریدون با همه با احترام حرف میزنه..نمیدونم رابطه ی ما بهتره یا اونا...ولی گاهی اوقات راستش یه خرده حسودیم میشهhttp://pnu-club.com/images/smilies/2/whistle.gif
مثلا هربار که پدربزرگم یا پدرم داخل اتاق میشن آقامون به پاشون بلند میشه .اون وقت من حس میکنم داره شیرین بازی درمیاره که عزیز باشه پیش همهhttp://pnu-club.com/images/smilies/biggrin.gif البته ماجرا از این ور خوبه ولی از اون ور یه خرده بحرانیه! وقتی من بخوام برم خونه ی مادر و پدر آقامون باید مدام حواسم به رفتارهام باشم..همه ش میترسم یه جا یه چیزی بگم که نباید بگم..یا کاری کنم که نباید بکنم..هر دو ثانیه یه بار دزدکی به آقامون نگاه میکنم تا اگه اشتباهی داشتم بهم تقلب برسونهhttp://pnu-club.com/images/smilies/icon_biggrin.gifhttp://pnu-club.com/images/smilies/2/whistle.gif
مادرم از این احترام گذاشتن دومادش خیلی خوشش میاد..قبل از این که آقا فریدون آقامون بشه میگفت اگه پسری به پدر ومادرش احترام بذاره فردای زندگی به زنش هم احترام میذاره ولی اگه دیدی پسری به مادر و پدرش بی احترامی میکنه بدون که فردای تو هم همونه!!خدا نگه داره مادرمون رو!!ما که از آقامون راضی هستیم زیر سایه ی نصیحت هاش http://pnu-club.com/imported/2009/09/66.gif
صدای زنگ در اومد...بالاخره آقامون اومد..برم به بهانه ی دیر اومدنش یه خرده اخم تخم کنم نازم رو بکشه http://pnu-club.com/imported/2009/09/66.gif
بعد از مستقر شدنمون توی خونه ی نقلیمون برای اولین بار یهو به دلم افتاد نذری بدم.بلند شدم شروع کردم به شله زرد پختن!حالا من اصلا تا حالا شله زرد نپخته بودم ولی میخواستم در مقیاس بزرگ هم درست کنم!ریسک بزرگی بود ولی منم اهل ریسک کردن بود!! http://pnu-club.com/imported/mising.jpg
از روی بهترین کمک زندگیم، کتاب آشپزیم شروع کردم به آشپزی!!
شروع کردم به اضافه کردن مواد و پختنشون!!برنج...شکر..گلاب..هل ...زعفرون..هرچی کتاب گفته بود انجام دادم ولی...ولی وقتی جایی رسید که کتاب میگفت باید شله زرد دم گذاشته میشد یه اشکال بزرگ وجود داشت!!http://pnu-club.com/images/smilies/2/icon_question.gif اصلا شله زردم شکل شله زرد نبود!!!فکر کنم اشکالش در اندازه ی برنج هاش بود!!یه مقادیر زیادی گنده بودن!!درسته ی درسته!!توی شله زرد یادم نمیومد برنجی به این بلند بالایی دیده باشم!http://pnu-club.com/images/smilies/icon_surprised.gif یه خرده به شله زردم نگاه کردم یه خرده به تلفن!دوست نداشتم از طرفی با کمک کسی شله زردم رو بپزم ..میخواستم یهو ظرف شله زرد رو جلوی روی مادرم بذارم و عکس العملش رو ببینم از طرف دیگه..شله زردم...برنجاش..http://pnu-club.com/images/smilies/cry.gifhttp://pnu-club.com/images/smilies/cry.gif مامان...سیلام..مامان......
بعد از رایزنی هایی که انجام شد فهمیدم جایی اشتباه کردم!!حتی دوستان خاموشمان هم گاهی اوقات اشتباه میکننن یا همه چیز رو به آدم نمیگن!!http://pnu-club.com/images/smilies/icon_razz.gif خلاصه باید به طریقی مقاومت برنج های بلند قامت رو در هم میشکستم!!هی هم زدمشون..هی هم زمشون..با خشونت بیشتر هم زدمشون..ولی نه فایده نداشت..هنوز بیشترشون رعنا بودن!بلند بالاو خوش قامت!!http://pnu-club.com/images/smilies/cry.gif اگه پلوهام اینجوری برنج هاش ری میکرد از خوشحالی توی پوستم نمیگنجم ولی اینجا اصلا خوشم نمیومد این همه ری کرده بودنhttp://pnu-club.com/images/smilies/icon_razz.gif سرتق ها!!!میخواستن آبروی من رو ببرن!!!فکر کردین به همین راحتی هاست!؟؟!به من میگم آرام!!نه برگ چغندر!!!نشونتون میدم!!!ستیز من و دانه های برنج ادامه داشت که آقامون کلید انداخت و اومد تو...یه یار توی دعوا نعمته!!مخصوصا اگه جنگ مغلوبه هم شده باشه!! http://pnu-club.com/images/smilies/cry.gif صداش کردم..فریدون..بیا. http://pnu-club.com/imported/2009/09/67.gif ..آقامون اومد!!براش مشکل پیش اومده بین من و برنج ها رو توضیح دادم!!با خنده گفت که تقصیر از برنج ها بوده و اونا باید از من معذرت بخوان!!!بعد پیشونیم رو بوسید .کاری که وقتی فکر میکرد کارهای بامزه مینم میکرد!(میدونم منظورش از کاهای بامزه همون بچه گانه ست ولی انکار میکنه از گفتنش)..بعد هم رفت..رفت دست و صورتش رو بشوره...دلم به شور افتاد..نکنه آقامون آقا فریدون مرد همراهی نباشه!!من رو توی این وضعیت آشفته رها کرد و رفت!!نکنه از اون مردها باشه که مشکلات زن و زندگیش براش اهمیت نداشته باشه!!مگه سایز برنج ها ر وندید؟!؟!؟مامان میگه توی چیزای کوچیک میشه فهمید طرف مقابل مرد زندگی هست یا نه!!نکنه اینم از همون چیزهای کوچیک بوده باشه و آقامون نشون داده که من و مشکلاتم براش مهم نیستم!!!برنج ها دیگه دشمن درجه اولم نبودن!!حالا یه خوره توی ذهنم بود که از برنج ها اعصاب خرد کن تر بود!!
یه ابر سیاه بزرگ روی قلبم سایه انداخت!!قبلم سنگین شد...نفس کشیدن سخت تر شد..برنج ها هم توی این مدت که ازشون غافل شده بودن به طرز عجیبی بزرگتر شده بودن!!!http://pnu-club.com/images/smilies/icon_surprised.gif
حالا باید چی کار کنم؟؟هان؟احساس تنهایی عجیبی کردم..توی یه لحظه تصمیم گرفتم تمام دیگ رو بریزم دور..این شله زرد دیگه شله زرد بشو نیست http://pnu-club.com/imported/2009/09/68.gif ..یهو دیدم آقامون آقا فریدون داره با حوله دستاش رو خشک میکنه و از در آشپز خونه میاد تو...گفت خب ببینیم چه جوری میشه مقاومت اینا رو خرد کرد!!!گوشکوب رو بیارم بیفتیم به جونشون!!!راست میگفت ها!!نقشه ی خوبی بود!!من با ملاقه سعی میکردم برنج ها رو خرد کنم ولی اونجوری بهتر میشد!!آقامون توی مدت کوتاهی با زور بازوش تمام برنج ها رو له و لورده شون کرد!!هر دوتامون احساس بچه هایی رو داشتیم که دارن تقلب میکنن!!شریک جرم همدیگه شده بودیم!! http://pnu-club.com/imported/2009/09/69.gif http://pnu-club.com/imported/2009/08/32.gif
..یه نفس عمیق کشیدم...انگار یه چیزی توی سینه حبس شده بود که یهو رها شد..احساس کردم توی چند ساعت گذشته نفسم رو حبس کرده بودم و نفس نکشیده بودم..خدا آقامون رو نگه داره...من به داشتن مردی به این قوی بنیه ای افتخار کردم!! http://pnu-club.com/imported/2009/09/70.gif آقامون کنارم بود..خیالم راحت شد..چه توی مشکلات بزرگ چه توی مشکلات کوچیک..آقامون کنارم وامیسته..چه کنار تخت بیمارستان زمان پیری ...چه کنار اجاق گاز موقع خراب کردن شله زرد..آقامون کنارم بود..و این یعنی بهترین حس دنیا! http://pnu-club.com/imported/2009/05/83.gif
بسه دیگه آقا فریدون اومده خونه خوش نداره وقتی خونه است من توی این دهکده ول بچرخم ...
بقیه اش باشه فردا ..
خیلی خوب بود مرسی
و اين چنين بود كه فريبا جون خوابش برد....
خیلی جالب بود. مرسی فریبا جون
فقط یادم نمی یاد منو عروسی دعوت کرده باشی:204: