تو را من چشم در راهم شباهنگام
که می گیرند شاخ طلاجن سایه ها رنگ سیاهی
وزآن دلخستگانت راست اندوهی فراهم
تو را من چشم در راهم
Printable View
تو را من چشم در راهم شباهنگام
که می گیرند شاخ طلاجن سایه ها رنگ سیاهی
وزآن دلخستگانت راست اندوهی فراهم
تو را من چشم در راهم
منم همراز تو در حشر و در نشر نه چون یاران دنیا میزبانم
ما چون دو دریچه روبروی هم
آگاه ز هر بگو مگوی هم
هر روز سلام و پرسش و خنده
هر روز قرار روز آینده
اکنون دل من خسته و شکسته ست
چون یکی از دریچه ها بسته ست
نه مهر فسون نه ماه جادو کرد
نفرین به سفر که هر چه کرد او کرد
دود اگر بالا نشیند کسر شأن شعله نیست
جای چشم ابرو نگیرد گرچه اوبالاتر است
تا صورت پیوند جهان بود علی بود
تا نقش زمین بود و زمان بود علی بود
شاهی که ولی بود و وصی بود علی بود
سلطان سخا و کرم و جود علی بود
در منزل دل غم تو میآید و بس
در سکنهی جان غم تو میباید و بس
تا صبح جمال فتنهزای تو دمید
گویی که ز شب غم تو میزاید و بس
سینه ای تا که بر ان سر بنهم
دامنی تا که بر ان ریزم اشک
اه ای انکه غم عشقت نیست
می برم بر تو بر قلبت رشک
کرشمه ای کن و بازار ساحری بشکن
به غمزه رونق بازار سامری بشکن
نگه دگر بسوی من چه میکنی
چو در بر رقیب من نشسته ای
به حیرتم که بعد از ان فریب ها
تو هم پی فریب من نشسته ای
یارب آن شاه وش ماه رخ مهرفروغ
درّ یکتای که و گوهر یکدانه ی کیست؟