من خسی بی سرو پایم که به سیل افتادم
اوکه می رفت مرا هم به دل دریا برد
Printable View
من خسی بی سرو پایم که به سیل افتادم
اوکه می رفت مرا هم به دل دریا برد
در حسرت ديدار تو بگذار بميرم...
دشوار بود مردن و روي تو نديدن...
ن
نسیم صبح سعادت بدان نشان که تو دانی
گذربه کوی فلان کن درآن زمان که تو دانی
یک چشم من اندر غم دلدار گریست
چشم دگرم حسود بود و نگریست
تقدیر سرنوشت مرا تا شما کشید
من هم اسیر جاذبه های نهان شدم.
تو همون حس غریبی که همیشه با منی
تو بهونه هر عاشق واسه زنده موندنی
يک التفات ز فرماندهان نازم نيست
ز دور رخصت يک سجدهي نيازم نيست
تو به تقصير خود افتادي از اين در محروم
از كه مي نالي و فرياد چرا مي داري؟
ي
یکی روبهی دید بی دست و پای
فرو ماند در لطف و صنع خدای
یا بخت من طریق مروت فرو گذاشت
یا او به شاهراه طریقت گذر نکرد