دوروز زندگانی را به تنهایی به سر کردن
بدنیا آمدن نا آشنا نا آشنا رفتن
Printable View
دوروز زندگانی را به تنهایی به سر کردن
بدنیا آمدن نا آشنا نا آشنا رفتن
نیکی و بدی که در نهاد بشر است
شادی و غمی که در قضا و قدر است
با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل
چرخ از تو هزار بار بیچاره تر است
مثل اینکه دوستان به دیکلمه گفتن علاقه بسیار دارند:112:ولی اینجا جاش نیست.
تورا بخشَم این هفت، زایدر مرو
یکی جنگ خیره میارای نو
ور نهد در ره ما خار ملامت زاهد
از گلستانش به زندان مکافات بریم
مرد گفت اکنون گذشتم از خلاف
حکم داری تیغ برکش از غلاف.
فاش می گویم و از گفته خود دلشادم
بنده عشقم و از هر دو جهان ازادم
من غریبم از بیابان آمدم
برامید لطف سلطان آمدم
مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
چندروزی قفسی ساخنه اند از بدنم
مرا می بینی وهردم زیادت می کنی دردم
تورا می بینم ومیلم زیادت می شود هردم
ماهی برگشته زدریا شدم
تاکه بگیری و بمیرانیم