همچو من وصل تو را هيچ سزاواري هست؟
يا چو من هجر تو را هيچ گرفتاري هست؟
Printable View
همچو من وصل تو را هيچ سزاواري هست؟
يا چو من هجر تو را هيچ گرفتاري هست؟
تا سر زلف تو در دست نسیم افتادست
دل سراپرده ازغصه دو نیم افتادست
تنگ غروب آمد پدر، باسنگ در زد
یک چندتا مهمان برای مادر آورد
دیگر با درگاه عشقت ندارم راز و نیازی
یه لحظه خوب تا بشم یه عمری راضی
ی
يار مردان خدا باش كه در كشتي نوح هست خاكي كه به آبي نخرد توفان را
ارزومو به تو گفتم که بشی سنگ صبورم / اما حیف دل تو سنگ شد زد به شیشه غرورم
م
مجو درستي عهد از جهان سست نهاد
كه اين عجوزه عروس هزار دامادست
تو نیکی می کن و در دجله انداز
که ایزد در بیابانت دهد باز
ز دور باده به جان راحتي رسان ساقي
كه رنج خاطرم زجور دور گردون است
چگونه شاد شود درون غم گينم
به اختيار كه ازاختيار بيرون است
تو را صباومرا آب ديده شد غماز
وگرنه عاشق ومعشوق رازدارانند