تو آن قدر با ياسها در تماسي
كه امشب هم آكنده از عطر ياسي
نميگويم اين بار از جنس چشمت
خودت يك غزل لف و نشر و جناسي
Printable View
تو آن قدر با ياسها در تماسي
كه امشب هم آكنده از عطر ياسي
نميگويم اين بار از جنس چشمت
خودت يك غزل لف و نشر و جناسي
یا که شهد عشق را در ته سینم کن
عاشق دنیایم رب جهان بینم کن
ناگهان کنار شاه، خانه بند می شود
زیر پای پیل پهن، چون خمیر می شود.
در تنگنای تن مسکین
جان بلند خویش نفرساید
دل ميرود زدستم صاحب دلان خدارا
دردا كه راز پنهان خواهد شد آشكارا
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
جان بی تو به سرآمد وقت است که باز آیی
یارم چو قدح بدست گیرد
بازار بتان شکست گیرد
درچراغش ازدحام بادها
درخیالش تلخ و شیرین یادها
آن يار كه عهد دوست داري بشكست
مي رفت و منش گرفته دامن در دست
مي گفت دگر باره به خوابم بيني
پنداشته كه بعد از او مرا خوابي هست!
تو لطف مقطع و من درد ممتد
تو خوب همیشه، ولی من همه بد!