یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور.
Printable View
یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور.
رفتم که خار از پا کشم مهمل ز چشمم دور شد
یک لحظه من غافل شدم صد سال راهم دور شد....
درره عشق كه از سيل بلا نيست گذار
كر ده ام خاطر خود را به تمناي تو خوش
شكر چشم تو چه گويم كه بدان بيماري
مي كند درد مرا از رخ زيباي تو خوش
شتاب ثانیه ها را کسی نگاه نداشت
دلم رمید زمن، حیف شد، گناه نداشت
تحصيل عشق و رندي آسان نمود اول
آخر بسوخت جانم در كسب اين فضايل
لب باز مگیر یک زمان از لب جام
تا بستانی کام جهان از لب جام
در جام جهان چو تلخ و شیرین به هم است
این از لب یار خواه و آن از لب جام
مي خور كه بزير گل بسي خواهي خفت
بي مونس و بي رفيق و بي همدم و جفت
زنهار به كس مگو تو اين راز نهفت
هر لاله كه پژمرد نخواهد شكفت
تو خاموشی ظاهرم را مبین
که من آتش زیر خاکسترم
توانی شکارم کنی بی کمند
منت صید بی دست و پا و سرم
من حاصل عمر خود ندارم جز غم
در عشق ز نيك وبد ندارم جز غم
يك همدم باوفا نديدم جز درد
يك مونس دمساز ندارم جز غم
من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی.