یا تیر هلاکم بزنی بر دل مجروح
یا جان بدهم تا بدهی تیر امان را
Printable View
یا تیر هلاکم بزنی بر دل مجروح
یا جان بدهم تا بدهی تیر امان را
امد بت میخانه تا خانه برد مرا
بنمود بهار نو تا تازه کند ما را
اي واي بر ان دل كه در او سوزي نيست
سودا زده ي مهر دل افروزي نيست
روزي كه تو بي عشق به سر خواهي برد
ضايع تر از ان روز تو را روزي نيست
تفاوتی نکند قدر پادشایی را
که التفات کند کمترین گدایی را
اي دل ز زمانه رسم احسان مطلب
وز گردش دوران سر و سامان مطلب
به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست
عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست
تا توانی دلی به دست آر
دل شکستن هنر نمی باشد
دیدمت وای چه دیداری بود
این چه دیدار دل آزاری بود
بی گمان برده ایی از یاد آن عهد
که مرا با تو سرو کاری بود . . .
دوست میدارم من این نالیدن دلسوز را
تا به هر نوعی که باشد بگذرانم روز را
ای پیک راز دان خبر یار ما بگو
احوال گل به بلبل داستان سرا بگو
ما محرمان خلوت انسیم غم مخور
با یار آشنا سخن آشنا بگو
بر هم چو می زد آن سر زلفین مشک بار
با ما سر چه داشت ز بهر خدا بگو
گر دیگرست بر آن سر دولت گذر بود
بعد از ادای خدمت و عرض دعا بگو
هر چند ما بدیم تو ما را بدان مگیر
شاهانه ماجرای گناه گدا بگو
(نظر بدید)
وصل تو اجل را زسرم دور همي داشت
از دولت بحر تو كنون دور نماندست
تندیس یخ شده ای، ای جان، بس کن تبلور و جاری شو
چون رود بر سر هر شیبی، آزاد و شاد و رها بشکن!
نسيم وصل به افسردگان چه خواهد كرد
بهار تازه به برگ خزان چه خواهد كرد
در ره سوداي تو در باختم
كفر و دين و گرم و سرد و خشك و تر
من همي دانم كه من چون مفسدم
ننگ مي آيد تو را از اين بي هنر
روی تو خوش مینماید آینه ما
کآینه پاکیزه است و روی تو زیبا
از شبنم عشق خاک آدم گل شد
صد فتنه و شور در جهان حاصل شد
سر نشتر عشق بر رگ روح زدند
یک قطره فرو چکبد و نامش دل شد
در حادثه ي بهاري چشمانت
در سايه ي ارغواني مژگانت
بگذار كه جا بماند اين روح غريب
در بين اشاره هاي بي پايانت
تو رهرو دیرینه ی سر منزل عشقی
بنگر که به خون تو به هر گام نشان است
تو کز مکارم اخلاق عالمی دگری
وفای عهد من از خاطرت بدر نرود
دنیا همه هیچ و کار دنیا همه هیچ
ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچ
چراغ روی ترا شمع گشت پروانه
مرا ز حال تو با حال خویش پروانه
خرد که قید مجانین عشق می فرمود
ببوی سنبل زلف تو گشت دیوانه
هر روز دلم در غم تو زار ترست
وز من دل بی رحم تو بیزار ترست
بگذاشتی ام غم تو نگذاشت مرا
حقا که غمت از تو وفادار ترست
تا سر زلف تو در دست نسیم افتاده ست
دل سودازده از غصه دو نیم افتاده ست
تا بداندکه شب ما بچه سان می گذرد
غک عشقش ده و عشقش ده و بسیارش ده
هر چند مابديم تو ما را بدان مگير
شاهانه ماجراي گناه گدا بگو
وقت است کز تحمل این بار بگذری
خود را بر این گروه پریشان در افکنی
یاد باد انکه سر کوی توام منزل بود
دیده را روشنی از خاک درت حاصل بود
دل می رود ز دستم صاحبدلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
آنانکه خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند؟
در نااميدي بسي اميد است
پايان شب سيه سپيد است
تو رهرو دیرینه ی سر منزل عشقی
بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است
تاب بنفـشـه ميدهد طره مشـک ساي تو
پرده غنـچـه ميدرد خـنده دلـگـشاي تو
وی آنکه بدست توست احوال جهان
حکم فرما که شود، ایام دوستان به کام
من به گوش تو سخنهای نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی، جز که به سر هیچ مگو
وقتی پرنده ای را معتاد میکنند
تا فالی از قفس بدرآرد
و اهدا کند به جویندگان خوشبختی....
پرواز قصه ایست ابلهانه از معبر قفس.
سر ان ندارد امشب که براید افتابی
چه خیالها گذرکردو گذر نکرد خوابی
یار رب چه چشمه ای است محبت که من از آن
یک قطره آب خوردم و دریا گریستم
مسیحای من ای ترسای پیر
پیرهن چرکین
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ، آی
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی
در بگشای..
م.ا.ثالث
عالی بود
یا رب کجاست محرم رازی که یک زمان ...
دل شرح آن دهـد که چه گفت و چهها شنید