تقدیرسرنوشت مرا تا شما کشید
منهم اسیر جاذبه های نهان شدم.
Printable View
تقدیرسرنوشت مرا تا شما کشید
منهم اسیر جاذبه های نهان شدم.
مزن بر سر ناتوان ،دست زور
که روزی درافتی به پایش چو مور
روزگاریست که سودای بتان دین من است
غم این کار نشاط دل غمگین من است
تو نگاهم میکنی اما نه همچون عاشقان
یعنی ای پایان تنهایی محبت می کنم.
مطربا پرده بگردان و بزن راه عراق
که بدین راه شد یار و ز ما یاد نکرد
در محفل دوستان به جز یادتو نیست / آزاده نباشد آنکه آزاد تو نیست
شیرین لب و شیرین خط و شیرین گفتار / آن کیست که با این همه فرهادتو نیست.
تو تن را همان جان، من آن جان بر لب
ببین جان برلب، در این تب در این شب.
برو ای گدای مسکین در خانه ی علی(ع)زن
که نگین پادشاهی ،دهد از کرم،گدا را
این یکی فدای شاه، آن یکی فدای رخ
در پیادگان چه زود، مرگ ومیر می شود.
در ازل داده است ما را ساقی لعل لبت
جرعه جامی که من مدهوش آن جامم هنوز