شب عا شقان بيدل چه شبي دراز باشدتو بيا كز اول شب در صبح باز باشد
Printable View
شب عا شقان بيدل چه شبي دراز باشدتو بيا كز اول شب در صبح باز باشد
دوست نباشد به حقیقت که او
دوست فراموش کند در بلا
ای نام تو مونس روانم
جز نام تو نیست بر زبانم
مزده اي دل كه مسيحا نفسي مي ايد
كه ز انفاس خوشش بوي كسي مي ايد
در این روش که تویی بر هزار چون سعدی
جفا و جور توانی ولی مکن یارا
الا ای خاک خوزستان تو آنستی که دیدستی
سکندرها و قیصرها و لشکرهای جوشانش
شمایلی که در اوصاف حسن ترکیبش
مجال نطق نماند زبان گویا را
این دغل دوستان که می بینی
مگسانند گرد شیرینی :246:
يا رب تو آشنا را مهلت ده و سلامت
چندان که بازبیند دیدار آشنا را
ای کارگشای هرچه هستند
نام تو کلید هرچه بستند
در بادیه تشنگان بمردند
وز حله به کوفه میرود آب
درودي چونور دل پارسايان بدان شمع خلوتگه پارسايي
به مزگانت سيه كردي هزاران رخنه در دينم
بيا كز چشم بيمارت هزاران درد برچينم
ماه رویا روی خوب از من متاب
بی خطا کشتن چه میبینی صواب
بازآمدم چون عید نو تا قفل زندان بشکنم
وین چرخ مردم خوار راچنگال ودندان بشکنم
من می گم تنهام می ذاری
تو می گی طاقت نداری
من می گم تنهایی سخته
تو می گی این دست بخته
هزار جهد بکردم که یار من باشی
مراد بخش دل بیقرار من باشی
يكي روبهي ديد بي دست و پاي
فرو ماند در لطف و صنع خداي
یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
رستم از این نفس و هوا زنده بلا مرده بلا
زنده و مرده وطنم نیست بجز فضل خدا
آن که رخسار تو را رنگ گل و نسرین داد ... صبر و آرام تواند به من مسکین داد
{ مشاعره http://pnu-club.com/imported/2009/09/275.gif http://pnu-club.com/imported/2009/09/276.gif }
دل مي رود ز دستم صاحبدلان خدا را
دردا كه راز پنهان خواهد شد آشكارا
آنها که خلاصه ی جهان ایشانند
بر اوج فلک بُراق فکرت رانند
در معرفت ذات تو مانند فلک
سرگشته و سرنگون و سرگردانند
دیدی که یار جز سر جور و ستم نداشت
بشکست عهد و ز غم ما هیچ غم نداشت
تفسیر دیگری نتوان کرد از حیات
جز شادمانه دم زدن و شاد زیستن
نترسم كه اشك در غم ما پرده در شود
وين راز سر به مهر به عالم سحر شود
دود دل ما نشان سوداست
وان دود که از دلست پیداست
هر موج که میزند دل از خون
آن دل نبود مگر که دریاست
تا بود بار غمت بر دل بیهوش مرا
سوز عشقت ننشاند ز جگر جوش مرا
ابرو ميرود اي ابر خطاپوش ببار
كه به ديوان عمل نامه سياه امده ايم
ما ملامت را به جان جوییم در بازار عشق
کنج خلوت پارسایان سلامت جوی را
ای دیده چنین محو تماشای که هستی
ای اشک چنین سر به زمین سای که هستی
یاد باد آن که ز ما وقت سفر یاد نکرد
به وداعی دل غمدیده ی ما شاد نکرد
دوست میدارم من این نالیدن دلسوز را
تا به هر نوعی که باشد بگذرانم روز را
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که باز آیی
یا رب این شمع دل افروز ز کاشانه ی کیست
جان ما سوخت بپرسید که جانانه ی کیست
تو مو بینی و مجنون پیچش مو
تو ابرو،او اشارتهای ابرو
وقت طرب خوش یافتم آن دلبر طناز را
ساقی بیار آن جام می مطرب بزن آن ساز را
از سر کوی تو با دیده تر خواهم رفت
چهر ه آلوده به خوناب جگر خواهم رفت
تا نظر می کنی از پیش نظر خواهم رفت
گر نرفتم ز درت شام ، سحر خواهم رفت
تو شبی در انتظاری ننشستهای چه دانی که چه شب گذشت بر منتظران ناشکیبت
تو خود ای شب جدایی چه شبی بدین درازی بگذر که جان سعدی بگداخت از نهیبت
تو دره بنفش غروبی که روز را
بر سینه می فشاری و خاموش می کنی
در سایه ها، فروغ تو بنشست و رنگ باخت
او را به سایه از چه سیاه پوش می کنی؟