دیرجوشی تو در بوته هجرانم سوخت
ساختم این همه تا وارهم از خامیها
Printable View
دیرجوشی تو در بوته هجرانم سوخت
ساختم این همه تا وارهم از خامیها
آسمان چون جمع مشتاقان پريشان مى كند
در شگفتم من نمى پاشد زهم دنيا چرا؟
این چه تیغ است که در هر رگ من زخمی ازوست
گر بگویم که تو در خون منی بهتان نیست
تا درون آمد غمش از سينه برون شد نفس
نازم اين مهمان كه بيرون كرد صاحبخانه را
این عمر سبک سایه ی ما بسته به آهی ست
دودی ز سر شمع پرید و نفسی رفت
تا بست نقش صورت او صورت آفرين
درهم شكست دايره ى كارگاه را
ای مرغ سحر ناله به دل بشکن
هنگامه ی آواز شباویز است
تا شدم حلقه به گوش در ميخانه عشق
هر دم آيد غمى از نو به مباركبادم
من از تو هیچ نخواهم جز آنچه بپسندی
که دلپسند تو ای دوست دلبخواه من است
تا گشودم نامه اش را سوختم در انتظار
كاش قاصد مى گشود اين نامه سر بسته را