یاد باد آن کو به قصد خون ما
زلف را بشکست و پیمانه نیز هم
Printable View
یاد باد آن کو به قصد خون ما
زلف را بشکست و پیمانه نیز هم
مولوی کنج دلم جا کرده بود
مثنوی را خوب از بر داشتم
کاش روزی هم به رسم یادگار
عکسی از آن دوره برمیداشتم.
مو که دور از توام ز نار بندم
یهود بت پرستم گر بخندم
پس از عهد و وفایت ای دلارام
دگر عهد و وفا با کس نبندم
مدتی هرجا که پایم میرسید
لااقل یک شاخه گل میکاشتم
درسفرها جای آب و نان فقط
چند دفتر شعر برمی داشتم.
مرا نه سر نه سامان آفریدند
پریشانم پریشان آفریدند
پریشان خاطران رفتند در خاک
مرا از خاک ایشان آفریدند
دلبرده که عمرش چو غمم باد دراز
امروز تلطفی زنو کرد آغاز
در چشم من انداخت دمی چشم و برفت
یعنی که تو نیکی کنو در آب انداز
ز شور انگیزی چرخ فلک بی
که دایم دیده ی مو پر نمک بی
دمادم دود آهم بر سما بی
پیاپی اشک چشمم بر سمک بی
یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور.
روز هجران و شب فرقت یار آخر شد
زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد
دگر بیدلی را نبینی به کویت
که پای طلب را در اینجا شکستم.