گفتم بهاران برو دیگر نیازت ندارم
گفت آنچه تو داری بهار نیست پژمرده گلی ست
گفتم باران نبار که ما سیرابیم
گفت آنچه تو بینی سرابی بیش نیست
گفتم درخت روئیدن نمی خواهم خوددرحال رشدیم
گفت روئیدن بهاروباران میخواهدکه تونیستی
گفتم ما همراه چشمه ساران درجریانیم
گفت باریدنت ناودان نمی خواهد که تو هرگز نمی باری
گفتم پس دگر بار دربهاران بخندو ببار
گفت دیگرنه باریدن .نه روئیدنه بهارانی است که ما خشک سالیم